منصوره شريف زاده
دست و صورتش را خشك كرد و حوله را روي جالباسي انداخت. صداي خش خش موريانه ها زيادتر شده بود. به سقف نگاه كرد. تيرهاي چوبي كلفت با فاصله كم در كنار هم قرار داشتند. بين آنها را چوب هاي باريك و نازكي پر كرده بود كه در بعضي قسمت ها، تكه هايي از آنها كنده شده بود. طاووس ابروهايش را در هم كشيد. چند لحظه همان طور ايستاد. بعد آهسته و عصازنان به طرف پنجره رفت. هوا گرفته بود و ابري خاكستري همه آسمان را پوشانده بود. خوب گوش داد. صداي اذان شنيده نمي شد. از درز پنجره سوز سردي به داخل اتاق نفوذ مي كرد. پرده را تا نيمه جلو پنجره كشيد و روي صندلي نشست.
«حتماً همين امشب مي آيد. حتماً...»
صداي هلهله و كل از خانه همسايه به گوش رسيد. دلش فشرده شد. به پاهايش دست كشيد. درد مي كرد. دامنش را رويشان كشيد. صبح كه فاطمه خانم سوزني ترمه را گرفته بود، گفته بود: «به خدا اگر اجازه بدهيد مي آييم شما را هم مي بريم.»
صداي خنده و كل از كوچه به گوشش خورد. عروس را آورده بودند. از صداي جمعيت كه آهنگ «مبارك باد» را دسته جمعي مي خواندند، فهميد. مريم دختر فاطمه خانم با آن چشم هاي قهوه اي و موهاي خرمايي در ميان آن همه تور و گل در نظرش مجسم شد. پرده را كنار كشيد و از پنجره بيرون را نگاه كرد. روي آب حوض سبزرنگ و لجن گرفته را يك لايه يخ پوشانده بود. شير را با گوني پيچيده بودند. گوشه حياط ياس هاي لخت توي گلخانه محبوس بودند.
چند گنجشك با سروصدا جلوي پنجره نشستند و با نوك هاي كوچكشان زير برف شروع به جست وجوي غذا كردند. طاووس از روي صندلي بلند شد. عصايش را برداشت و به طرف سفره نان رفت. يك تكه در دهان گذاشت و يك تكه برداشت و به طرف پنجره برگشت. گنجشك ها رفته بودند. پنجره را باز كرد. هواي سرد توي صورتش خورد. تكه نان را خرد كرد و براي پرنده ها ريخت. پنجره را بست.
دوتا قمري روي برف ها نشستند و نان ها را سريع خوردند. طاووس به آسمان نگاه كرد: «اين آسمان هم باز نمي شود.»
فرياد هلهله و كل از خانه همسايه در فضا طنين انداخت. «حتماً حالا مريم روي سوزني ترمه جلوي آينه نشسته و به قرآن بزرگي كه جلوش باز كرده، نگاه مي كند.»
طاووس آه كشيد: «كاشكي زهره هم بود.»
به صورت مهتابي زهره با آن چشم هاي سياه و هميشه نگران در قاب عكس خاتم كاري روي طاقچه نگاه كرد.
«مادرجان، تا چشم به هم بزني، اين يك سال ماموريت محمود تمام مي شود.»
«الهي خوش باشي مادر، فكرش را هم نكن.»
«اگر شما مي آمديد كه غصه اي نداشتم.»
«به پدرت هم گفتم، من اينجا چشم باز كرده ام، دلم مي خواهد همين جا هم از دنيا بروم.»
«مادرجان، ترا خدا از اين حرف ها نزنيد.»
صداي خش خش موريانه ها به همراه صداي خس خس سينه اش فضا را پر كرده بود. بلند شد، به طرف پنجره رفت. پرده را كنار زد و لاي پنجره را كمي باز كرد. باد سردي به صورتش خورد. لرزيد و نفس عميقي كشيد و خواست پنجره را ببندد، اما صداي خواننده به گوشش خورد:
«عروس خانوم بگو بله... عروس خانوم...»
لبخندي گوشه لبش نشست.
«ببين عمو چقدر نقل و سكه تو دستم است، اگر «بله» بگويي همه اش را مي ريزم روي سرت.»
لاي پنجره را بيشتر بست و خودش را به سرعت به بخاري رساند و كنارش چمباتمه زد.
صداي اذان از بلندگوي مسجد در فضا پيچيد. خودش را به طرف سجاده اش كشاند. سجاده را برداشت و دوباره به كنار بخاري برگشت. سجاده مخملي نخ نما شده را باز كرد. دستمال گلدوزي شده جانماز را گشود. مقنعه را برداشت و به سر كرد. چادر را هم رويش انداخت. مهر را در وسط جانماز گذاشت و تسبيح را هم دورش. سرش را به آسمان گرفت.
غريو شادي و آهنگ «مبارك باد» تمام فضاي خانه را پر كرد. طاووس نماز را كه سلام داد، عينك بادامي شكل دور طلايي را از جعبه اش بيرون آورد و به چشم زد. قرآن را باز كرد و سوره «ياسين» را آورد. سرش را به طرف بالا گرفت و زير لب گفت: «برسد به روح شوهرم حسن پسر محمد.»
حسن در آستانه در ايستاده بود:
«خودت مي داني كه واجب الحج هستم.»
«پسرعمو، امسال هوا خيي خيلي گرم است.»
«مواظب خودت و اين بچه باش.»
نوك بيني اش سوخت. پرده نازك اشك جلو چشمانش را گرفت. لرزش اشك خطوط را جلو چشمش به حركت درآورد. عينك را برداشت. چشم هايش را پاك كرد. آن را دوباره روي بيني اش قرار داد و شروع به خواندن كرد. كلمات را شمرده شمرده مي خواند و گاهگاهي قطره اشكي را كه از گوشه چشمش به پايين مي ريخت، با گوشه چادر پاك مي كرد. سوره كه تمام شد، قرآن را بست و بوسيد و كنار سجاده گذاشت. بعد شروع كرد به خواندن حمد و سوره براي مادر و پدرش. يك حمد و سوره هم براي همه مرده هاي بي كس خواند.
صداي آهنگ همراه با هلهله و كل به گوش مي رسيد. پايش كرخت شده بود. دلش غش رفت. با دست پايش را ماليد. تنش مورمور شد. چادر را به خودش بيشتر چسباند. سجاده را جمع كرد و گوشه اتاق زير ميز چرخ گذاشت. قرآن را هم كنار چرخ روي ميز قرار داد. بعد نشسته نشسته خودش را به بخاري رساند و شعله آن را كمي بيشتر كرد. گرمي بخاري به دلش نشست. خودش را به كنار ديوار كشاند و به آن تكيه داد. چشمانش از خستگي روي هم افتاد.
حسن، احمد را چندبار بوسيد و به طاووس داد. بعد ساكش را برداشت: «اصلاً نگران نباش.»
حسن دور مي شد و دور مي شد. طاووس بچه به بغل به دنبالش مي دويد. هرچه مي رفت به او نمي رسيد. حسن در توده اي ابر ناپديد شد. طاووس مي دويد...
صداي بوق ماشين عروس با صداي بوق ماشين هاي ديگر در فضا پيچيد. طاووس چشم هايش را باز كرد. يك لحظه مات به اطراف نگاه كرد. هوا تاريك بود. خودش را به عصا رساند. آن را برداشت و بلند شد. چراغ را روشن كرد. صداي بوق ها بلندتر شد.
«نكند تا خوابم برده آمده باشد.»
با دلواپسي به در خيره شد.
«كليد دارد. حتماً هنوز نگهداشته.»
صداي خش خش موريانه ها مثل صداي ورق زدن كاغذ آزاردهنده بود. يك مرتبه صداي افتادن چيزي او را از جا پراند. به اطراف نگاه كرد. تكه چوبي از سقف كنار ديوار افتاده بود.
«وقتي زهره برگردد، مي دهم اين خانه را خراب كنند، از نو بسازند دو طبقه. طبقه بالا براي آنها و پايين براي خودم.»
به طرف كمد رفت. در كمد را باز كرد. مجري كوچكش را برداشت. عصا را به ديوار تكيه داد و كنار كمد نشست. صداي خس خس سينه اش بيشتر شده بود. سرش را به ديوار تكيه داد. نگاهش به گلدان خالي روي طاقچه روبه رويش افتاد.
«مادرجان، من هر وقت گل نرگس مي بينم، ياد شما مي افتم.»
مخمل سبز مجري نخ نما شده بود. با دست گرد و خاكش را گرفت. درش را باز كرد، تقويم را برداشت. عينكش را جابه جا كرد. تقويم را ورق زد. به بهمن ماه كه رسيد، چشمش به روز سي ام افتاد كه زهره دورش را خط كشيده بود.
«چشم به هم بزني ما برمي گرديم.»
تقويم را سرجايش گذاشت. بسته كوچكي را برداشت. دستمال ابريشمي سفيدي بود كه بيد قسمتي از گلدوزي هاي كنارش را خورده بود. گره اش را باز كرد. عكس سياه و سفيد خودش با احمد روي همه عكس ها بود. كنار ضريح امام رضا ايستاده بودند. گوشه عكس را احمد در بچگي شكسته بود. چند لحظه به صورتش خيره شد. چشم هايش پر از غم بود لب باغچه نشسته بود و براي احمد بلوز مي بافت. احمد به طرفش دويد: «مادر، چرا نمي گويي پدر كجاست؟»
طاووس به صورت احمد نگاه مي كرد. دست هايش را به هم قفل كرد تا احمد لرزش آنها را نبيند.
«ببين مادر، حالا تو ديگر بزرگ هستي، يك پسر بزرگ.»
«من حالا مدرسه مي روم»
«خب، پس گوش كن پدرت يك روز رفت آن بالا بالاها همان جايي كه روز پيش خانم بزرگ رفت.»
عكس را به لب هايش نزديك كرد و بوسيد. چند لحظه به ضريح خيره شد: «اگر پاهام اين طور نبود.»
بعد به عكس خودش نگاه كرد.
«مادر من خوبي ترا مي خواهم. اين بچه بالاخره بزرگ مي شود تو جواني، برورويي داري. اين مصطفي خان مرد فهميده ايست.»
«اين بي انصافي است احمد جز من هيچكس را ندارد.»
«من آنچه شرط بلاغ است با تو مي گويم...»
عكس را كنار مجري گذاشت. آينه قاب نقره اي توي مجري نظرش را جلب كرد. آن را برداشت دو كبوتر كوچك با بال هاي گشوده در دو طرف آينه بودند، انگار مي خواستند آينه را به آسمان ببرند. هديه روزهاي نامزديش بود با گوشه دستمال پاكش كرد و به صورتش خيره شد. چين و چروك هاي دور چشم و لب ها دلش را زد. موهايش مثل پنبه شده بود. سفيدي آنها به دلش نشست.
«مادرجان، چرا موهايت را رنگ نمي كني؟»
«مادر، اين كارها مال جوان هاست.»
آينه را سر جايش گذاشت. نگاهش به سرمه دان نقره اي با نگين هاي فيروزه افتاد. يادگار مادرش بود. چندبار محكم فوتش كرد: «مي دهم به زهره، چشم هاي بچه ام قوت بگيرد.»
سرمه دان را كنار آينه گذاشت. عكس سياه و سفيد زهره را از توي دستمال برداشت. موهاي بافته با روبان سفيد. روپوش خاكستري با يقه سفيد توري تنش بود.
«محكم بباف مادرجان، مامانم مثل شما نمي بندد.»
«يادت باشه كيسه خوراكي هايت را برداري.»
«چقدر خوراكي! شما چقدر خوب هستيد مادرجان.»
پيشاني زهره را بوسيد.
عكس بعدي رنگي بود و بزرگ تر. زهره با تور و لباس سفيد و بلند. گل هاي كوچك مريم لابه لاي موها. به گل هاي نرگسي كه در دستش گرفته بود، خيره شده بود. طاووس يك طرف نشسته بود و محمود طرف ديگر.
«اگر بابا ماموريت نبود، من غصه نداشتم.»
زير لب گفت: «از وقتي زنش مرد، بچه ام آواره شده.»
صداي بوق ماشيني از كوچه به گوشش خورد. شادي دلش را پر كرد: «حتماً زهره است.»
بلند شد و عصازنان خودش را به پنجره رساند. پرده را كنار زد و بيرون را نگاه كرد. صداي صحبت و خنده چند نفر از كوچه به گوش مي رسيد. لبخندي گوشه لبانش نشست بعد از چند ثانيه دري بسته شد و صداها قطع شد.
گوشه لب هايش پايين افتاد. آب دهانش را به سختي فرو داد. نفسش به تنگي افتاد. خودش را روي صندلي انداخت. صداي صندلي، كش دار بود و در فضاي ساكت اتاق پيچيد. چند لحظه چشمان خسته اش را كه نمي خواست به چيزي بيندازد، بست.
صداي خش خش خشك خراش موريانه ها روي سقف لحظه به لحظه بيشتر مي شد.