ترجمه : آرش طهماسبي
اشاره: پس از حادثه يازدهم سپتامبر و حمله آمريكا به افغانستان و در پي آن به عراق براي خشكاندن ريشه هاي تروريسم و شر، بسياري از مردمان دنيا حتي در كشورهايي مانند انگليس و آمريكا در جهت دفاع از آزادي و دموكراسي دست به راهپيمايي زدند و در انگليس مردم در حركتي نمادين، سوگوارانه بر مجسمه آزادي گل نثار كردند. اسلاوي ژيژك، روانكاو و فيلسوف معاصر اهل اسلوني كه هم اكنون ساكن آمريكاست، در سخنراني اي كه چندي پيش در دانشگاه كلمبيا ايراد كرده بود، به هسته اصلي چالش مذكور وارد مي شود و مي كوشد تا ادعاهاي دموكراتيك را از انديشه دموكراسي جدا كند. بي شك نقد ژيژك بيشتر متوجه عملكردهاي فعلي سياستمداران و ابرقدرتهاي كنوني است. با هم مي خوانيم:
دموكراسي منحصراً به معناي قدرت مردم، قدرت در دست مردم و يا قدرت براي مردم نيست. در تعريف دموكراسي نمي توان اينگونه ادعا كرد كه دموكراسي عبارت است از اراده و سلايق اكثريت جامعه كه تصميم گيري حكومتي را تعيين و تبيين مي كند. دموكراسي مفهومي كه امروزه كاربرد دارد، علاوه بر تعريف هاي فوق، قانونگرايي صوري را نيز دربرمي گيرد: تعريف مختصر و مفيد عبارت است از پايبندي غير مشروط به مجموعه معيني از قوانين و قواعد صوري كه باعث مي شود نيروهاي متضاد [و البته اقليت] جامعه، به طور كامل در باطن نيروهاي رايج و غالب جامعه استحاله يابند و جذب شوند. دموكراسي بدين معني است كه به رغم دستكاري در انتخابات، تمام عوامل و نيروهاي سياسي به نتايج حاصل، احترام گذارند. از اين لحاظ، انتخابات رياست جمهوري آمريكا در سال ۲۰۰۰ به طرز مؤثري دموكراتيك بود: عليرغم دستكاري آشكار در انتخابات و به رغم اين حركت بي مفهوم كه حدود ۲۰۰ راي از فلوريدا تصميم خواهند گرفت رئيس جمهور چه كسي باشد، كانديداي دموكرات شكست خود را پذيرفت. در هفته هايي كه قطعيت مسئله بعد از رأي گيري مشخص نبود، بيل كلينتون تفسير نيشداري را ارائه داد: «مردم آمريكا حرفشان را زدند اما فقط نمي دانيم آنها چه گفتند.» اين تعبير را بايد جدي تر از آنچه كه ظاهر آن نشان مي دهد، بررسي كرد. حتي امروزه، آن را درك نمي كنيم و شايد به اين خاطر است كه پيام مهمي در پس آن وجود ندارد. در اينجاست كه بايد اين دموكراسي مسئله ساز را هضم كرد: چرا بايد هميشه و بدون قيد و شرط به قواعد صوري و دموكراتيك بازي، احترام گذاشت؟ چرا حداقل تحت برخي شرايط، نبايد درستي و برحق بودن نتيجه يك رويه دموكراتيك را به زير سؤال برد؟
بسيار جالب است كه بدانيم حداقل در يك مورد، دموكراتهاي دوآتشه (يا حداقل بخش عمده اي از آنها) جنبه پادرهواگونه دموكراسي را تحمل كنند: اگر طي انتخابات كاملاً آزاد يك حزب ضد دموكراسي كه سياست حزبي آن مبتني بر لغو دموكراسي صوري باشد پيروز شود، چه بايد كرد؟ (چنين وضعي چند سال قبل در الجزاير اتفاق افتاد و وضعيتي مشابه پاكستان امروزي پيش آمد). در چنين موردي بيشتر دموكراتها بر اين امر صحه مي گذارند كه مردم هنوز به اندازه كافي به آن حد بلوغ فكري و فرهنگي نرسيده اند كه لايق دموكراسي باشند و لازم است نوعي استبداد روشنگرانه به خرج داد تا اذهان عموم را در جهت دموكراسي اصلح، آموزش دهد.
اين پادرهوايي استراتژيك دموكراسي، امروزه به منتها درجه خود رسيده است. ايالات متحده طي جنگ اخير در عراق، فشار زيادي را بر دولت تركيه اعمال كرد، حال آن كه طبق نظرسنجي هاي عمومي، ۹۴% از مردم تركيه مخالف استقرار نيروهاي آمريكايي در خاك اين كشور براي جنگ با عراق بودند. در اينجا دموكراسي كجاست؟ هر چپ گراي قديمي اين پاسخ ماركس را به ياد مي آورد كه در مانيفست كمونيستي به منتقداني كه كمونيسم را به خاطر تخريب زيرساختارهاي خانوادگي و حق مالكيت و غيره سرزنش مي كردند، اعلام كرد: اين خود نظم كاپيتاليستي است كه پويايي اقتصادي اش نظم خانوادگي سنتي را تخريب مي كند (مسئله اي كه امروزه بيشتر از زمان ماركس صحت دارد) و از بخش اعظم جمعيت جامعه سلب مالكيت مي كند. در اين حالت آيا دقيقاً آنهايي كه امروزه خود را مدافعان جهاني دموكراسي مي دانند نيستند كه تيشه به ريشه دموكراسي مي زنند؟ در يك گرايش لفاظانه فاسد؛ وقتي رهبران پيش از جنگ با اين حقيقت تلخ مواجه شدند كه سياست هايشان با اكثريت جامعه در تضاد است، به اين عبارت پيش پا افتاده متوسل شدند كه «يك رهبر واقعي هدايت مي كند(ولي) تبعيت نمي كند» و اين مسئله جز اينكه آراء عموم را مخدوش كند، چيز ديگري نمي تواند باشد.
وقتي سياستمداران اقدام به مقبول كردن تصميم گيريهايشان برمبناي اصول اخلاقي كردند، مي توان اطمينان يافت كه اخلاقيات به دستاويزي براي سرپوش نهادن بر اقدامات كثيف و تهديدآميز سياستمداران، تبديل شده است. اين تورم مفرط لفاظي اخلاق گرايانه خشك و خالي در سخنان اخير جورج. دبليو. بوش در جمع عموم است (مبني بر اينكه «آيا دنيا شهامت رويارويي با شر را دارد يا نه؟»)-كه فقر اخلاقي مطلق موقعيت ايالات متحده را به نمايش مي گذارد- در اينجا عملكرد اين ارجاع به اخلاقيات مطلقاً گيج كننده است و صرفاً در جهت پوشش نهادن بر مقاصد سياسي واقعي (كه نيازي به بيان ندارد) به كار مي رود. به منظور رديابي اين مقاصد سياسي به ياد آوريد كه چگونه متخصصين متعصب مسائل ژئوپولتيك مايلند وضعيت فعلي ايالات متحده را با يك بيمار دياليزي مقايسه كنند: آمريكا گذشته از حيات در تمام جنبه هاي آن، از جمله جنبه هاي ايدئولوژيكي به شدت به كمترين منبع نفت قابل دسترس با موقعيت مشخص وابسته است؛ حال آن كه تنها يك سوم نفت مورد نياز خود را، خودشان توليد مي كنند. بنابراين آمريكا مثل يك بيمار دياليزي است كه حياتش به جريان نفتي كه عمدتاً تحت كنترل ملل مسلمان مخالف با ارزشهاي آمريكايي قرار دارد، وابسته است،درست مثل يك بيمار دياليزي كه كنترل ماشين دياليز آن به دست پزشكي است كه از فرد بيمار متنفر است ... تنها راه مسدود كردن تهديد دائمي از سوي اين نيروي مخالف كنترل مستقيم كشورهاي نفت خيز خاورميانه است. محدود شدن تدريجي دموكراسي بوضوح در بازبيني مجدد وضعيت موجود قابل مشاهده است- البته يك مورد بازبيني در رابطه با حقوق دموكراسي و انسان لازم است و مجموعه دخالت هاي اخير در منازعات سياسي در هدايت صحيح اين بازبيني مؤثر است- بله، آمريكا بايد دموكراسي را به عراق بياورد. اما نبايد آن را فوراً تحميل كند؛ اول بايد طي پنج سال يا بيشتر يك رژيم حاكم و مستبد و البته خيرخواه آمريكايي زمينه را براي عملكرد مناسب و بهينه دموكراسي مهيا كند. اكنون ما مي دانيم كه آوردن دموكراسي به چه معنايي است: «آمريكا و هم پيمانانش داوران نهايي هستند كه تصميم مي گيرند آيا كشوري براي پذيرش دموكراسي به آمادگي و بلوغ كامل رسيده است يا خير.»
همچون خود آمريكايي ها، تشخيص فؤاد ذكريا اين است كه «آمريكا به طور روزافزوني پذيراي توده گرايي ساده انگارانه اي است كه عوام پسندي و فضاي باز را به عنوان معيارهاي كليدي مشروعيت بخشيدن، ارج مي نهد. نتيجه اين امر ايجاد يك عدم تعادل عميق در سيستم آمريكا است، دموكراسي بيشتر اما آزادي كمتر.» بنابراين چاره كار در بي اثر ساختن اين دموكراتيزه فزاينده دموكراسي (يا دموركراسي Demore cracy)بوسيله محول كردن قدرت بيشتر به متخصصين بي طرف و دور از منازعات دموكراتيك است، مثل بانك هاي مركزي مستقل.
|
|
آيا راه حل اين است كه در عصر پساايدئولوژيكي، اقتصاد بايد سياست زدايي شود و تحت هدايت متخصصين امر قرار گيرد؟ و نبايد تمام شركاء در اين امر سهيم باشند؟ مهمتر از همه اينها، آيا شكايت كردن از دموكراسي سازي افراطي در دوره اي كه تصميم گيريهاي كليدي اقتصادي و ژئوپولتيكي در انتخابات يك اصل هستند و نه نتيجه انتخابات، مضحك نيست: حداقل به مدت سه دهه- آنچه كه ذكريا مد نظر دارد- يك حقيقت بوده است. آنچه كه امروزه مؤكداً شاهد آن هستيم بوجود آمدن انواع شيوه هاي زندگي ايدئولوژيك است كه در آنها منازعات خشونت باري درمي گيرد و انتخابهاي جديدي مطرح مي شوند(مثل سقط جنين، ازدواج همجنس بازان و غيره) و سياست اقتصادي پايه اي كه به عنوان حوزه اي سياست زدايي شده از تصميم گيريهاي كارشناسانه عرضه مي شود، ازدياد دموكراسي افراطي (Overdemocracy) به همراه افراط ها يا اقدامات مثبت، فرهنگ دادخواهي و درخواست غرامت مالي و ساير اقدامات تلافي جويانه براي قربانيان حوادث در نهايت جبهه اي است كه خط پشتيباني آن طرح ريزي خاموش و آرام منطق اقتصادي است.
آن روي سكه همين گرايش جهت خنثي سازي و تقابل با زياده روي ها در «دموكراسي »، بر كناري آشكار هر نهاد بين المللي است كه كنترل مؤثري بر روند هدايت يك جنگ دارد. در اينجا به عنوان مثال مي توان به مقاله كنت اندرسن در مجله نيويورك تايمز مورخ ۱۳ آوريل ۲۰۰۳ به نام «چه كسي قواعد جنگ را تعيين مي كند؟» اشاره كرد كه زير عنوان آن اصل قضيه را بدون ابهام آشكار مي سازد: «جنگ عراق نياز به تفكر مجدد در قواعد بين المللي هدايت» را ضروري مي سازد. نتيجه آن مي تواند به معناي قدرت كمتر براي گروههاي حقوق بشر بي طرف و خوش نيت و قدرت بيشتر براي حكومت هاي زورمدار ، باشد.
و اين مطلوب صاحبان قدرت است. «ايراد اساسي بر اين مقاله آن است كه طي ۲۰ سال اخير، مركز ثقل تبيين، تفسير و شكل دهي به قوانين جنگ به تدريج از مبدأ ميليتاريسم قدرتهاي برتر به سمت سازمانهاي عملگراتر حقوق بشر تغيير جهت داده است» اين گرايش از جانب قدرتهاي ميليتاريستي بزرگ كه در كشورهاي ديگر مداخله مي كنند و تا حدودي از جانب كشورهاي مورد تجاوز قرار گرفته، به ديده پديده اي نامتعادل و ناميمون، نگريسته مي شود،با اين نتيجه گيري روشن كه ميليتاريسم در كشورهاي صاحب قدرت خود بايد استانداردهايي را تعريف كند كه به وسيله اين استانداردها، اعمال آنها مورد قضاوت قرار خواهند گرفت. اين نتيجه گيري با امتناع ايالات متحده از اعمال قدرت دادگاه جنايات جنگي هاگو (Hague) نسبت به شهروندانش، مطابقت دارد. به عبارت مختصر و مفيد، همچنانكه در داستان «ارباب حلقه ها» داشتيم، اكنون «عصر تاريكي» بر بشر در حال نازل شدن است.