شهرام فرهنگي
عكس ها: هادي مختاريان
بوي كثافت مي آمد. بوي لجن، بوي دهان گراز، بوي حيوان مي آمد. چند قدم تا اجتماع حيوانات فاصله داشتيم. باد مي آمد و بوي اين جماعت در دماغمان مي پيچيد. براي ورود به دنياي بسته حيوانات به قرنطينه مي رويم. قرار نبود ريه هاي پردود و خون كثيفمان آزمايش شود، رفتيم تا حيوانات تازه وارد را ببينيم. راهنماي باغ وحش مي گفت: ما اينجا حيوانات اهدايي مردم را نگه مي داريم تا از سلامتشان مطمئن شويم. اين خروس را نگاه كنيد، ماجراي جالبي دارد. عادت كرده كه گوشت بخورد. ما اينجا به خروس ياد مي دهيم كه بايد گندم بخورد.
البته خروس مقاومت مي كرد. مثل اغلب آدم هاي بزرگي كه در بند اعتصاب مي كنند اما همه عاقبت روزي تسليم مي شوند. خروس كه آدم نيست، پس زودتر گوشت را فراموش مي كند و گندم خشك را با اشتياق فرو مي دهد.
از اتاق تاريك و نمناك قرنطينه بيرون نياييد. نگاه ميمون هاي ساكت هم عالمي داشت. آخرين شباهت اين زندان كوچك به دنياي انسان ها استفاده از داروهاي انساني براي حيوانات بود.
بين ما فاصله اي نيست!
... در آهني با صدايي خشك باز شد و وارد انبار غذا شديم. چه ميوه هايي؛ نارنگي، پرتقال، سيب، كيوي و موز. چه سبزي هاي تازه اي. يك امتياز به نفع حيوانات. دلمان مي خواست به غذاي آنها ناخونك بزنيم. دروغ چرا؟ به غذايي كه حيوانات در زندان مي خورند حسادت كرديم. حسادت در ذات ماست، راه گريزي نيست، حتي اگر طرف حيوان باشد، هر چه باشد ما انسان هستيم.
كمي آنطرف تر به قلمرو كوچك گوزن ها مي رسيم. گوزن هاي ماده سرشان را در آخور كرده اند و از زندگي لذت مي برند. براي آنها اين نكته هيچ اهميتي ندارد كه گوزن نر را در سلول انفرادي حبس كرده اند. جرمش ساده است. او متهم به ترويج فلسفهآنارشيسم در جامعه گوزن هاست. راهنماي باغ وحش مي گويد: «فصل جفت گيري غير قابل تحمل مي شود. براي اينكه درگيري پيش نيايد جايش را از بقيه جدا كرده ايم.» افسوس كه نمي شود به خط قرمز نزديك شد و از شباهت او با انسان ها نوشت.
حالا قفس گربه هاي وحشي. بيچاره نمي فهمد كه اين قلمروي كوچك ارزش دفاع ندارد. نزديك كه مي شوي پشم هايش سيخ مي شود و خس خس مي كند. دقت كه كني داخل اين قفس، قفسي ديگر مي بيني. گربه اي ديگر داخل آن است. خس، خس نمي كند. مي فهمد كه يك وجب جا اين حرف ها را ندارد. راهنماي باغ وحش مي گويد:« وقت غذا با هم درگير مي شوند. بايد نوبتي جايشان را عوض كنند. گربه اي كه در قفس كوچك است غذايش را خورده و حالا نوبت استراحت ديگري است.» و مانده ايم كه گربه داخل قفس كوچك شيف اش است يا آنكه مقابل ما قدم مي زند و خس ، خس مي كند؟
چسبيده به قفس گربه هاي وحشي، چند قفس ديگر وجود دارد. كفتارها، شغال هاي پاكوتاه، شغال هاي پابلند و روباه ها همه در آرامش كنار يكديگر زندگي مي كنند و بعد از غذا براي هضم آن قدم مي زنند. آنها به زندگي عادت كرده اند. درست مثل ما.
در قفس روباه ها يك نر و ۲ ماده وجود دارد. يكي ازماده ها فقط يك گوشه اي كزكرده و غريبي مي كند. توضيح راهنما را بخوانيد تا متوجه شويد: «روباه ها هيچ عضو جديدي نمي پذيرند. اين يكي چون ماده بود، نر قفس پذيرفتش و حالا مي تواند كنار بقيه زندگي كند. البته هنوز به قفس عادت نكرده.» بيچاره روباه ماده قفس كه هوو سرش آورده بودند. حال او را خيلي ها درك مي كنند!
وقتي شغال بدون نظر سوء به درنا كنارش زندگي مي كند ما از بي قراري كنار همنوع احساس حقارت مي كنيم. در جامعه حيواني اين اتفاق ممكن است.اگر باور نداريد سري به باغ وحش ارم بزنيد. در ضمن زندگي درنا نكته جالب ديگري هم دارد. در اسارت زاد و ولد نمي كند. چه اصالتي!
حالا درياچه باغ وحش ابعادش بزرگتر از آبگيري كه باران در شهر مي سازد نيست اما براي قو دنياي بزرگيست. بيچاره نمي داند كه دنياي بزرگتري هم وجود دارد. در باغ وحش به دنيا آمد و در باغ وحش مي ميرد. آوازش پيش از مرگ هم احتمالا هيچ مشابهتي به آواز معروف قو ندارد.
به موش ها هم بايد پرداخت. گوشه اي نشسته اند و در سكوت غذا مي خورند.
بچه هايشان هم زير برگ ها مي لرزند. جالب است كه در جامعه موش ها، هر موش ماده اي كه به بچه ها برسد به همه شير مي دهد. فرقي نمي كند كه به بچه خودش شير مي دهد يا به بچه ديگران.
مرغ عشق ها در باغ وحش قفس ندارند. آنها داخل شيشه هستند اما براي مرغ عشق چه فرقي مي كند؟ قفس، شيشه يا آزادي؟ مرغ عشق كارش عشق كردن است. آنها از اين زندگي گلايه اي ندارند.
كنار مرغ عشق ها، كبوترهاي عراقي وجود دارند. اين بعثي ها همان نامه رسان هاي معروف هستند. قيافه جذابي دارند. حالا كه كاسبي آنها كساد شده، اما در گذشته احتمالا كسي كه نامه را دريافت مي كرد از لمس بدن چاق و گرم آنها ذوق زده مي شد.
و بالاخره جذابترين قسمت باغ وحش. «قفس شيرها.» معمولاً شيرهاي نر و ماده را جدا از هم نگه مي دارند اما در باغ وحش ارم يك قفس وجود دارد كه يك جفت شير كنار يكديگر هستند. راهنماي باغ وحش مي گويد: «شيرماده را برديم سونوگرافي اما مشكلي نداشت. ايراد از شير نر است كه بخار ندارد. آنها كنار هم دچار مشكل نمي شوند.» باد مي آيد و بوي حيوان. ما ياد فيلم «ليلا» افتاديم. البته در اين فيلم نامه بايد جاي شخصيت هاي اصلي را عوض كنيد. روبه روي قفس شيرهاي بچه هايي را كه از مدرسه اي در قم براي بازديد آمده بودند را هم ديديم. بچه ها به شيرها فحش مي دادند. فحشهايي كه خون هر شنونده اي را به جوش مي آورد. نگهبان شيرها مي گفت: «هر شب از داخل قفس كلي سنگ بيرون مي آوريم.»
روي قفس نوشته شده بود: «خطر! از نزديك شدن به قفس ها خودداري كنيد.» چه شعار بيهوده اي. شيرها كه نمي توانند از قفس بيرون بيايند.
زبان بسته ها لااقل فحش هم نمي دهند كه از نزديكي به قفس نگران باشيم!
ماجراي ما و اجتماع حيوانات به پايان نزديك مي شد. آخر داستان ميمون هايي را ديديم كه از شوخي با مردم لذت مي بردند و حتي سيگار مي كشيدند.شامپانزه ها هم دنياي عجيبي داشتند. به ما گفتند ننويسيد! اين ميمون ها مثل مردم اسم دارند كه ممكن است به همنام ها بر بخورد اما هركدام اسمي داشتند كه تا آنرا به زبان نمي آوردي جوابت را نمي دادند. جاي يوزپلنگ هم خالي بود. خوش به حالش؛ تكليف اش را با ما روشن كرده. يوزپلنگ در قفس مي ميرد. بوي حيوان مي آمد.