مرتضي مجدفر
امروز۲۵ آذر است و همشهري دوازدهمين سال انتشار خود را آغاز مي كند. چند شب پيش از اين، در فراغت كوتاهي كه در بين كارهايمان ايجاد شده بود، با دوستان قرار گذاشتيم، روز۲۵ آذر امسال درباره همشهري بنويسيم و اين بار، درباره ارتباط خودمان و همشهري.
در يك عصر پاييزي و پيش از آن كه آذرماه سال ۱۳۷۱ به انتهاي دهه اول خود برسد، توسط دوستي براي همكاري با همشهري فرا خوانده شدم و در نخستين پيش شماره ها و نيز شماره اول، مطالبي از من به چاپ رسيد. آمدنم به همشهري و اين كه چطور شد قرعه فال را به نام من ديوانه زدند، داستان جالبي دارد كه ماجرايش را در شماره ۱۰۰۰ به تفصيل نوشته ام و نيازي به تكرار آن در اين مجال نيست. به محض اينكه به همشهري آمديم و گروه ها شكل گرفت و همشهري در همان ماه هاي اول، جايگاهي قابل توجه در مطبوعات كشور پيدا كرد، اهميت رسانه اي را كه در آن دور هم جمع شده بوديم، درك كرديم. همه گمان مي كرديم - و فكر مي كنم گمان نادرستي هم نبود - هر خبر، گزارش، مقاله و مطلبي كه مي نويسيم، تا اعماق جامعه تاثيرگذار خواهد بود و از همين رو، نوشته ها با احساس و عشق ما مي آميخت و از جان دلمان بر مي آمد و اميدواربوديم كه بر دل ها و جان ها نيز خواهد نشست. هر چند بر تاثيرگذاري همه نوشته هايمان ايمان داشتيم، ولي بي ترديد اثرگذاري برخي از نوشته ها، مشهورتر وماندگارتر بود. در آن شبي هم كه چند روز پيش دور هم جمع شديم و گفتيم كه درباره همشهري بنويسيم، يكي از محورهايي كه در مورد آن به توافق رسيديم، اثرگذارترين مطلبي بود كه در اين سالها توسط ما و يا گروه هاي كاري ما به رشته تحرير درآمده بود. من، در اين باره به دو مورد اشاره مي كنم كه يكي جمعي است و ديگري شخصي.
به گمان من، تاثيرگذارترين و متفاوت ترين خبري كه حتي تا آن روز سابقه نداشت در مطبوعات ما منتشر شود، خبري بود كه بعد از حادثه دلخراش ميني بوس حامل دانش آموزان يك مدرسه راهنمايي منطقه ۱۱ در ولنجك، كه منجر به مرگ دانش آموزان شد، در همشهري به چاپ رسيد. اين خبر، حاصل فعاليت يك گروه و يا يك خبرنگار نبود و بسياري از گروه هاي روزنامه، به نوعي در تهيه آن دخالت داشتند. وظيفه گروه ما هم، هماهنگي با آموزش و پرورش و تهيه بازتاب هاي اين حادثه از زبان مسوولان، مدير مدرسه، همكلاسي هاي دانش آموزان و خانواده هاي آنان بود. اين خبر با آن شرايط و ويژگي هايي كه در صفحه اول همشهري به چاپ رسيد و متعاقب آن يادداشت ها و تحليل هاي آموزشي - شهري متعددي كه در روزهاي آتي در صفحات گوناگون روزنامه به چاپ رسيدند - و يكي از آنها نيز از آن من بود - گشايش سرفصل جديدي در روزنامه نگاري حرفه اي بود كه در كنار اطلاع رساني ويژه، آموزش غيرمستقيم مخاطبان نيز از طريق اين شيوه پيگيري مي شد. در اين باره، بيش از اين سخن نمي گويم و نيك مي دانم كه اين موضوع، بالاخره روزي وارد كلاس هاي روزنامه نگاري دانشكده هاي ما خواهد شد؛ دير و زودش با استادان فرهيخته اين رشته است!
و اما اثرگذارترين مطلب در حوزه حسي و شخصي خودم: سالگرد انتشار همشهري، با يك رويداد تاريخي ديگر نيز همزمان است. در ۲۵ آذرماه ۱۳۶۴، يعني هفت سال قبل از تولد همشهري، استاد حبيب ساهر، شاعر نوپرداز تبريزي، كه صاحب ديوان ها و آثاري به زبان هاي تركي، فارسي و فرانسوي است و در ميان اهالي شعر و ادبيات، او را «پدر شعر نو تركي در ايران» به شمار مي آورند، در ۸۲ سالگي جان به جان آفرين تسليم كرد. من، پنج سال آخر عمر استاد با او همراه بودم و اكنون بسياري از دست نوشته هاي سال هاي پيري وي، كه به دليل كهولت سن، شكسته و ناخواناست، به راحتي توسط بنده خوانده مي شود و علاوه بر اين، افتخار اين را داشته ام كه برخي از كارهاي وي را به فارسي ترجمه و يا با تصحيح و حاشيه متون تركي، آنها را به بازار نشر عرضه كنم.
بعد از درگذشت استاد، از خانواده اش تا يكي دو سال بعد خبر داشتم، ولي به دليل مسافرت آنها به شمال كشور، ارتباطم به كلي قطع شد. در آذرماه ۱۳۷۲، در صفحه ادب و هنر همشهري مطلبي با نام «حافظ الفت» در ارتباط با استاد ساهر و ترجمه هايي كه ايشان از غزليات حافظ به تركي داشته اند، به چاپ رساندم.
در اين مطلب، درباره زندگي نامه استاد و تلاش هاي علمي - ادبي وي، نكاتي آورده بودم و جالب اينجا بود كه مقاله در ايام سالگرد انتشار روزنامه همشهري منتشر مي شد.
صبح روزي كه مقاله چاپ شده بود، از دفتر آقاي كرباسچي - مديرمسوول وقت همشهري - با محل كار من در وقت صبح تماس گرفتند و گفتند: مطلب مربوط به استاد ساهر را شما نوشته ايد؟ گفتم: بله و تلفن، پس از رد و بدل شدن دو سه جمله قطع شد. عصر، در محل روزنامه مجددا از دفتر آقاي جمالي بحري - يكي از اعضاي شوراي سردبيري وقت - تماس گرفتند و گفتند: مطلب مربوط به استاد ساهر را شما نوشته ايد؟ گفتم: بله. گفتند: لطف كنيد، چند لحظه بياييد بالا! (منظور طبقه چهارم بود كه از تحريريه كه در طبقه سوم است، از لحاظ فيزيكي بالاتر است!)
وقتي بالا رفتم، در دفتر آقاي جمالي، خانم بسيار مسني را ديدم كه آقايي نيز همراه او بود و در نشستن و برخاستن به وي كمك مي كرد. پس از احوال پرسي و گفت وگويي مختصر با آقاي جمالي، خانم مسن و همراهش را شناختم: همسر استاد ساهر و فرزند هنرمند و گالري دار او حميد ساهر؛ و دسته گلي كه سالگرد انتشار همشهري را همراه با چاپ مطلبي درباره استاد حبيب ساهر، به مسوولان آن تبريك گفته بود.
هفت سال از آخرين ديدار ما مي گذشت و مادر، بسيار پير شده بود و حتما من هم. وقتي به منزل استاد مي رفتم و ساعت ها با او مي نشستم، مادر مرا «مرتضي» خطاب مي كرد و تازه نزد آقاي جمالي بود كه فهميدم ايشان، نام خانوادگي مرا نمي دانند و شايد به همين سبب بود كه براي تبريك چاپ مقاله، از دفتر شهردار تا دفتر روزنامه را به همراه پسرش با دو دسته گل زيبا، طي طريق كرده بود ، والا زنگ زدن به «مرتضي مجدفر» و تشكر كردن از او كه اين همه دنگ و فنگ ندارد و به گمانم اين، يكي از ده ها تاثير زيبايي است كه در حوزه مسايل شخصي و حسي از چاپ مطالبم گرفته ام.
گاف ها
در آن شب كذايي (سه چهار روز پيش از اين)، يك قرار ديگر هم گذاشتيم و آن اين بود كه بگوييم: «من اعتراف مي كنم كه ...» و از گاف هايي كه در اين سال ها و ۳۲۵۵ روز انتشار روزنامه داشته ايم، سخن بگوييم. براي جلوگيري از آبروريزي و نيز به جهت كمبود جا (بهانه اي هميشگي)، به سه گاف مستقل و مشترك خودم، اعتراف مي كنم:
۱-در سال هاي آغازين انتشار روزنامه، فرد خيري مبلغ قابل توجهي به شهرداري منطقه ۳ اهدا كرده بود و كتابخانه بزرگي در شمال شهر تهران، به زيبايي هرچه تمام تر ساخته شده بود. خبر به همراه عكس كتابخانه در صفحه اول همشهري كار شده بود: «كتابخانه عظيمي در شمال شهر تهران مورد بهره برداري قرار گرفت.» از كنار ميز صفحه بندي رد مي شدم كه خبر را ديدم. به آقاي دريايي - دبير تحريريه آن سال ها- گفتم: «آقاي دريايي، شما مي گوييد ما فارسي را درست بنويسيم، آن وقت در تيتر صفحه اول، به جاي بزرگي مي نويسيد، عظيمي.» آقاي دريايي، بلافاصله تيتر را تغيير داد و خبر فردا چنين بود: «كتابخانه بزرگي در شمال شهر تهران...» و نتيجه معلوم بود: «يك گاف مطبوعاتي و تبديل نام يك خير از عظيمي به بزرگي!»
۲-در حال صفحه بندي مطلبي درباره پيري، سفيدي موي سر و كچلي بوديم. خبر مهمي به دستم رسيد كه بايد آن را تنظيم مي كردم. مطلب مربوط به صفحه علمي را به صفحه آرا سپردم و از يكي از همكارانم در گروه علمي - فرهنگي درخواست كردم از آرشيو براي اين مطلب، عكسي انتخاب كند و در مورد ويژگي عكس، دو سه جمله افاضه كردم: «ببين! عكسي مي خواهيم كه علاوه بر پيري، سفيدي موي سر و ريزش تدريجي آن و آغاز كچلي را هم نشان دهد.»
عكس از طريق آرشيو و به وسيله صفحه آرا در صفحه قرار گرفت. صفحه آماده شده را ديدم و حتي آن را تاييد كردم. ولي متوجه نشدم عكس هنري مترجم فرهيخته و معروف كشورمان «نجف دريابندري» را زينت بخش صفحه كرده ايم. اين گاف، محصول مشتركي بود از من، همكار گروه، مسوول آرشيو، صفحه آرا و دو سه نفري كه به عنوان مسوول، صفحات را خوانده بودند و عجبا كه ما، نجف دريابندري را به راحتي از ياد برده بوديم.نتيجه اين گاف معلوم بود: تماس آقاي دريابندري، گله گذاري توام با طنز و مطايبه هاي زيبا از سوي ايشان و شرمندگي ما. حتي عمران صلاحي هم طنزي در اين باره نوشت و اين اواخر، ديدم كه در آخرين شماره بخارا، باز هم از اين موضوع دست برنداشته است.
۳-با يك استاد ايران شناس ارمنستاني گفت وگو كردم، يك گفت وگوي جالب و خواندني. ولي نوار گفت وگو را گم كردم. تماس استاد و دوست ايراني وي، مبني بر اين كه مطلب چه زماني چاپ مي شود، فايده اي نبخشيد و بالاخره آنها يا نمي دانم من، كوتاه آمديم. دو سال بعد، در حين اسباب كشي منزل، نواري را در ميان كتاب هاي قديمي پيدا كردم. وقتي گرد و خاكش را تكاندم و آن را در ضبط صوت قرار دادم، صداي استاد با لهجه زيباي فارسي اش شنيده شد. گوش هايم تا آخرين سلول قرمز شد. گفت وگو را پياده و متن آن را تنظيم كردم. دو هفته بعد، خبري خواندم كه به من مي گفت استاد در ارمنستان درگذشته است. گفت وگوي من، هفته بعد با آب و تاب در همشهري چاپ شد. گفت وگوي منتشر نشده همشهري با... «در مورد جزئيات اين گاف، تنها با حضور وكيلم و در دادگاه صحبت مي كنم. بيش از اين اصرار نكنيد.»
همكارانم
از ابتداي كار در همشهري، با خيلي از دوستان كار كرده ام. اكنون كه مسووليت گروه هاي علمي - فرهنگي و ادب و هنر با بنده است، تمايل دارم از دوستان عزيزم كه بنده را تحمل مي كنند، با ذكر مسووليت هايشان ياد كنم؛ و البته تشكر از دوستان قديمي و كساني كه در سال هاي قبل با آنها بوده ام و نيز همكاران ساير گروه ها، بماند براي بعد:
گروه ادب و هنر:آقاي علي شيدفر (مسوول صفحات سينمايي و تئاتر)، آقاي سيدابوالحسن مختاباد (مسوول صفحه كتاب و موسيقي)، آقاي هاشم اكبرياني (مسوول صفحه ادبيات)، آقاي زهير توكلي (مسوول صفحه شعر)، آقاي هوشنگ صدفي (مسوول صفحه رسانه) و خانم سهيلا نياكان (مسوول صفحه هنرهاي تجسمي).
گروه علمي فرهنگي:خانم فريبا صحرايي (مسوول صفحات علمي، آموزش عالي و ويژه نامه دانشجو)، آقاي افشين اميرشاهي (مسوول صفحات آموزشي و فرهنگي) و آقاي وحيدرضا نعيمي (مترجم فرهيخته روزنامه و ياور همه در كارهاي سخت).