سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۲
شماره ۳۲۵۵- Dec,16, 2003
ادبيات
Front Page

...كه باران شد
002318.jpg
شهرام مقدسي
اشاره:
پشت تلفن گفت: خوانش مي خواستي ، يكي نوشته ام.
گفتم: شاعرش كيست ؟ خودت مي شناسي ؟
گفت : نه .
گفتم : شعري پيش از اين از او خوانده اي ؟
گفت : نه ، اين كتاب ،اولين كارش است و به خرج خودش چاپ كرده است . كار خوبي است .
گفتم : چه بهتر .
نام قطعه : «يكي بود »
از كتاب :«زمين به اوراد عاشقانه محتاج است.»
سروده : رويا زرين
نشر: پيام امروز ، ۱۳۸۱
هميشه يكي هست و يكي نيست، آن كه هست پيوسته حضوري مستمر دارد و آن كه نيست همواره در تمناي ظهور و پيدايش در آرزوي روزي كه در هيأت يك اتفاق، همزاد هستي شود.
هر لحظه آبستن هزار حادثه تازه است. و شاعر كه در گذر زمان، لحظات متفاوتي را تجربه مي كند با دستي زرين به لحظه لحظه آن ، رنگي جاودانه مي زند.
«يكي بود» در شش اپيزود نشسته به گونه اي كاملاً تأمل برانگيز و از ساختاري بهره  مي برد كه بي شباهت به بيان و زبان كتاب مقدس نيست. اين قطعه با يك «اتفاق» شروع و با يك «بازي» تمام مي شود.
شاعر در همان بند آغازين، از «اتفاق» مي گويد و اين براي هر اتفاق، مكان مناسبي است و كاملاً طبيعي به نظر مي رسد. اتفاقي كه دو وجه دارد: يكي من و يكي تو! و از حيث تقدم زماني براي شاعر چندان فرقي نمي كند. به هرحال اتفاق حاصل شده، البته پشت اين اتفاق، كسي است كه يكي است و يكي كه يگانه است و به ضرس قاطع شدن اين اتفاق را اراده كرده است.
پيش از پرداختن به بندهاي بعدي اين قطعه، لازم مي بينم از چند واژه كليدي اين متن نام ببرم، باشد كه با فراهم آوردن بستري مناسب، خواننده گرامي با ذهنيتي آماده تر به تماشاي آفاق اين قطعه بنشيند و خود را با دريافت هاي شاعرانه شاعر همراه و همسفر ببيند.
شكل قرار گرفتن واژه ها به ترتيب زير است:
۱- اتفاق: و «اتفاق» من بودم/ و بعدتر/ تو...
۲- مهر :و «مهر» شد/ سقف و سايه و بستر/ اجاق و مطبخ و لبخند...
۳- شك :و بعد «شك» / از بعيدترين دريچه آفتابي شد.
۴- كينه: يكي نبود/ و آن يكي/ گويي كه هيچ نبوده باشد/ احتمالاً گفت: «كينه» شود/ و دود شد اجاق و مطبخ و لبخند/ و بعدتر زمين.
۵- باران : و به اين قلم قسم/ كه «باران» شد.
۶- بازي :و ما هنوز/ خيس گريه نبوديم/ كه گفت: «بازي» تمام شود.
بار احساسي و عاطفي دادن به اين بند پاياني ،جاذبه اي را به وجود آورده كه  تمام اين واژه ها با «گفتن يكي» محقق مي شود. كه چهار «گفت» با قاطعيت صورت گرفته و دو «گفت» در هاله اي از ابهام. به نظر مي رسد حكمتي در كار بوده و نكته اي كه شاعر به عمد  (يا بي آن كه تعمدي داشته باشد از ضمير ناخودآگاهش) شعر را به اين شكل به مرحله اجرا درآورده است.
چهار واژه: اتفاق، مهر، شك و باران به صراحت در چهاربند رخ نشان داده اند و دو واژه: كينه و بازي در اين ميان مرددند. اين ترديد، بي گمان ريشه در دريافت هاي شاعرانه شاعر دارد. شايد به ظرافت خواسته عدم ارادت و يقين خود را به كينه و بازي ابراز دارد ، در حالي كه« اتفاق» و «مهر» و «شك» و« باران»، واژه هايي خجسته اند كه هر كدام از پي هم آمده اند تا با هم همقسم شده، پيام دروني شاعر را، دست به دست به حقيقت باران برسانند.
اتفاقي كه به مهر مي انجامد و مهري كه در ميانه دچار شك مي شود تا پس از عبور از كنار كينه (كه مي تواند همه چيز را دود كند) به زلالي باران برسد كه از سر انگشتان قلم جاري است!
از ويژگي هاي ديگر اين قطعه مي توان از موارد زير ياد كرد:
۱- ايجاز در زبان: و اتفاق من بودم / و بعدتر تو/ و بعدتر زمين/ كه دهكده اي است.
۲- اعجاز در بيان :و بعد شك/ از بعيدترين دريچه آفتابي شد... / سپس يكي كه بود و نبودش گفت: باران شود/ و به اين قلم قسم كه باران شد.
۳- تفوق «بود» بر «نبود»، (با غلبه «يكي كه بود» بر «يكي كه نبود) : يكي بود/ يكي نبود و آن كه به ضرس قاطع بود/ گفت: اتفاق شود!
۴- چينش مناسب بندها و واژگان كليدي در آن كه مايه پيوستگي و استحكام ساختار قطعه گرديده است؛ اتفاقي كه در فرآيند «بودن» به «بازي» مي رسد و بعد، از پهنه زمين كه دهكده اي است به پهناي آسمان مي رسد، به رنگين كمان پلي كه از دو سوي دهكده روئيده و در رؤياي شاعرانه نقش بسته است.
۵- فرود مناسب در بند پنجم :- سپس/ يكي كه بود و نبودش/ گفت: «باران» شد/ و به اين قلم قسم كه باران شد:
و دربند ۶: و ما هنوز خيس گريه نبوديم/ كه گفت: بازي تمام شود و شايد هنوز نگفته بود/ كه رنگين كمان پلي/ از دو سوي دهكده روييد.
بار احساسي و عاطفي دادن به اين بند پاياني جاذبه اي را به وجود آورده است كه علاوه بر تصوير آفريني، بار ديگر مخاطب خود را به تصور آغازين ترغيب مي كند كه برگردد و سطرهاي نخستين شعر را درباره ببيند:
گفت: اتفاق شود/ و اتفاق من بودم/ و بعدتر تو...
شايد با تركيب اين بند (كه قطعه با  آن شروع مي شود) با بند نهايي، به راحتي بتوان به فرآيند عناصري كه در شكل گيري فرم يك قطعه مؤثرند، به زيبايي آن اذعان و اعتراف كرد. دوباره ببينيد:
و اتفاق من بودم ‎/ و بعدتر تو‎/و ما هنوز خيس گريه نبوديم‎/كه گفت بازي تمام شود‎/و شايد هنوز نگفته بود‎/كه رنگين كمان پلي‎/از دو سوي دهكده روئيد. براي رؤيا زرين كه در نخستين مجموعه اش، چهره اي موفق از خود نشان داده است موفقيت روزافزون آرزو مي كنم.

يكي بود
يكي بود
يكي نبود
و آن كه به ضرس قاطع بود
گفت: «اتفاق» شود.
و اتفاق من بودم
و بعدتر تو
و يا نمي دانم چه فرق مي كند
برعكس.
**
يكي نبود
و آن يكي كه بود
گفت: «مهر» شود.
و مهر شد؛
سقف و سايه و بستر
اجاق و مطبخ و لبخند
...
***
يكي نبود
و آن كه يكي بود
گفت: «شك» بشود
و بعد- شك- از بعيدترين دريچه آفتابي شد.
****
يكي نبود
و آن يكي
گويي كه هيچ نبوده باشد
احتمالاً گفت: «كينه» شود.
و دود شد
اجاق و مطبخ و لبخند
و بعدتر زمين ـ
كه دهكده ايست
بدون بيمه نامه سوءتفاهم و سرقت و سلاخ.
*****
سپس
يكي كه بود و نبودش
گفت: «باران» شود
و به اين قلم قسم كه باران شد.
******
و ما هنوز خيس گريه نبوديم
كه گفت: «بازي» تمام شود
و شايد هنوز نگفته بود
كه رنگين كمان پلي
از دو سوي دهكده روييد.

گوشه
به بهانه يك همايش

زهير توكلي
به نام آن خدا كه سقف آسمان را بي ستون بالاي سر ما برافراشت و بي نام من كه اگر اين ستون را ننويسم،  سقف صفحه بر سرم خراب مي شود.
و به ياد فرهاد كه در بي ستون جان سپرد، بي شيرين و به ياد فريادهايي كه روي مقوا خشك مي شوند در گوشه تلخ سرما تا بعد خبري در برود كه: «سي نفر بوده اند» و سپس تكذيب شود كه: «نخير؛ دو نفر بوده اند» و چه راست باشد، چه دروغ، پوست صورت اين بچه هاي شهرستاني دارد مي تركد كه سر چهارراه ها گل مريم مي فروشند و «پنجره را پايين نكش سوز مي زند توي ماشين».
در همين احوال بود كه هفته پيش دوشنبه در دانشگاه شريف همايش «شعر عدالت خواهي» برگزار شد. باني اين همايش كانون شعر و ادب دانشگاه شريف و جنبش دانشجويان عدالت خواه ايران بوده اند. شنيده شده است كه مراسم رنگ فرمايشي نداشته است و جوانان خوش استعداد و آتيه داري از قبيل سيد عبدالرضا موسوي و علي محمد مؤدب در آن شركت داشته اند.
اين همايش را بايد به فال نيك گرفت، زيرا:
الف)  اگر طرفدار شعر و فقط شعر باشيم، تقويت رويكردهايي از اين قبيل شايد شعر را دوباره به متن جامعه برگرداند. در كوران معنا ستيزي و معنا گريزي دوستانِِِِِِ مصطلح به پست مدرنيست و «عشق پيرانه سري» كه گريبان برخي از شاعران متعهد را [لااقل در شعرشان] گرفته است ، پنج انگشت سيلي مخاطبان روي صورت همه ما شاعران جا گذاشته است.
در اين احوال جاي سپاس و امتنان است اگر شاعران به ياد بياورند (يا به ياد شاعران بياورند) كه «بالاخره آن خط قرمزي كه اگر اجتماع از آن رد شود، از آن به بعد شاعر، صدايش را بلند مي كند، كجاست؟»
ب) اين خاصيت زمان است، به محض اين كه زمان از برابر چيزي گذشت و آن را به پس پشت خود افكند،  آرام آرام از چشم مي افتد و گفته اند: «از دل برود ،هر آن كه از ديده برفت»، ما بيشترمان شايد با چشم زمان به چيزها نگاه مي كنيم كه هر چيزي را پشت سر بگذاريم، آن را كهنه مي پنداريم تا ناگهان مي بينيم مرده ايم و زمان از ما هم جلو افتاده است . تازه مي فهميم كه آنچه هميشه نو بود ما نبوديم داشتيم كهنه مي شديم و نمي دانستيم. جالب است كه هر قدر پديده ها اجتماعي تر هستند، مرور زمان سريعتر و دردناكتر مشمول حال آنها مي شود.
«انقلاب» و «دفاع مقدس» دو پديده اجتماعي بوده اند كه از زمان آنها مدت ها گذشته است و درباره خود اين دو پديده به خصوص در حوزه شعر نمي توان تا ابد سرود.
اما آرمان هايي كه براي آنها انقلاب شد و به پاس آنها خون آن همه شهيد روي خاك جنگ ريخته شد،  هميشه زنده اند و مشمول مرور زمان نمي شوند.
اگر دوست دارند كه شعر انقلاب و شعر دفاع مقدس زنده بماند و محدود به كنگره هاي سالانه [و به تدريج دو سالانه و چندسالانه] آن هم با توليت ارگان هاي دولتي نشود، بايد به اين نكته توجه كنند و«عدالت» شايد مهم ترين آرماني باشد كه مي توان  درباره آن ،هميشه سرود.
ياحق.

آن سوي مه
ايوسف بروتسكي(۱۹۹۶-۱۹۴۰)
شاعر روس. برنده نوبل ادبي در سال ۱۹۸۷

ترجمه : «حميدرضا آتش بر آب» و «بابك شهاب»
***
در انديشه آنم
كه واژگانم خواهند مرد
و زمان
به لبخند فاتحانه اش
زحمت غم انگيزم را
به جهان بي جان مجاور بدرقه خواهد بود.
ديگر
نه در گذشته و آينده،
نه در رموز هستي،
نه در آن ورطه كه فضانوردان به مكاشفه اند،
نه در درياهاي بي كران
و نه در هيچ كجاي گيتي
حقيقت دلپذير خويش را
نمي بينم
تكليف شاعر جهدي است
كه كرانه هاي گسسته جان و تن را پيوند مي دهد.
نبوغ سوزني است كه يگانه رشته نخش صداست
و اين همه دوختن را
تنها مرگ است
كه نقطه پايان است.
(۱۹۶۳)
ترانه
«اشك ريخته اي را
از آينده مي آورم،
و در حلقه مي گذارم.
نگاهش كن،
تنها،
و بر انگشت حلقه بيندازش.»
«وه!
شوهران ديگر،
انگشتران طلا،
گوشواره هايي از صدف.
مرا اما
تنها اشكي نصيب است،
فيروزه اي از آب،
كه نزديك صبح خشك خواهد شد.»
«حلقه را
تا زماني كه از دور ديده مي شود.
بر دست داشته باش،
سپس حلقه اي ديگر پديدار خواهد شد.
و اگر از محافظتش خسته شدي،
دست كم چيزي هست
كه شبي
به قعر چاهش بيفكني.»

|  ادبيات  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |