شب يلدابا مادر بزرگ هاي تهران
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
گزارش اول
|
|
عكس : ساتيار
سهيلا بيگلرخاني
شب يلدا به خانه سالمندان آمده ايم تا ميهمان مادربزرگ هاي تهران باشيم.از در كه وارد مي شويم، هندوانه به بغل و جعبه شيريني به دست، نگاه كنجكاوشان دنبالمان مي كند. تعدادي هم مشتاقانه همراهمان مي شوند. خانمي كه قبل از ما با يك ساك پر از لباس به آسايشگاه آمده، مادر بزرگ ها را به خود مشغول كرده است. هر كدام از ساكنان خانه سالمندان كهريزك در اين آسايشگاه به دنبال لباسي مناسب خود در ميان ساك مي گردند.
لحظه ورود به راهروي آسايشگاه تجمع تعداد زيادي از خانم هاي سالمند توجهمان را جلب مي كند. خانمي با يك ساك لباس به اينجا آمده و مادربزرگ ها با حرص و ولعي مانند دوره كودكي براي پيدا كردن لباسي دلخواه هر كدام ديگري را كنار مي زند. هر چند اين ولع پيري با ولع كودكانه متفاوت است، اما تصوير آنان كه لباس ها را از دست هم مي گيرند و بعد اشتياقشان براي گرفتن قاچي هندوانه، تاثيرگذار است. يكي از مادربزرگ ها مدام به من سفارش مي كند، «به من هندوانه بده.» و ديگري گلايه مي كند، «به من كه خوراكي ندادي. همه را بردي آنها خوردند.» يكي ديگر از آنان در حالي كه بشقاب هندوانه را در دست دارد، مدام به دوستانش توضيح مي دهد«همين امروز دلم هندوانه مي خواست و از خدا هندوانه خواستم.» اما برخي ديگر انگار از ديدن اين صحنه ها به جاي دوستانشان خجالت مي كشند و به آنان توصيه مي كنند«نشان داديد، چقدر شكمو هستيد.»
ساك كه خالي مي شود، ما را مي بيند و به راهنمايي كاركنان بخش، ميهمان شب يلداي آنان مي شويم. شب يلدايي كه اينجا از همه جا سردتر و درازتر است.حال غريبي دارد. «ساتيار» عكاس ما از آنان مي خواهد، دور هم جمع شوند، دست شان را بر شانه هم بگذارند، طوري كه انگار همديگر را در آغوش كشيده اند و بخندند، از ته دل، تا عكسي شاد از آنان بگيرد. اما خنده از لبان آنان مي گريزد: «براي چه بخنديم؟ به چه چيز بخنديم؟» حتي رنگ و لعاب پرده ها و صحنه آرايي و نورپردازي هم نمي تواند، گرماي نداشته را به عكس مادر بزرگ ها بدهد. لب هايشان مي خندد، اما از ته چشمانشان حسرت و اندوه زبانه مي كشد. آنقدر كه گروه ما را هم تحت تاثير قرار مي دهد. گويا در و ديوار اينجا فرياد مي زند، اينجا آخر خط است. آخر خط همه رنج كشيدن ها، مرارت ديدن ها... و عاقبت چشم انتظاري فرزند... شايد دلش به رحم آمد و مادر را به خانه برگرداند. اين انگيزه بيشتر آنان است وقتي جلوي دوربين عكاسي مي روند، شايد چشمان اندوهگين و لبان خندانشان محبت را در دل فرزند زنده كند.
آنان كه قديمي ترند، شرايط زندگي در آسايشگاه را پذيرفته اند. به اين نوع برنامه ها هم عادت دارند. گوشه اي در سالن غذاخوري نشسته اند و اشتياقي براي صحبت نشان نمي دهند.
اما جديدي ها هنوز بهت زده اند و اميدوار، كه شايد ديدن عكسشان توسط فرزندان، آنان را به خانه بازگرداند.
مادري كه تازه دو ماه است به آسايشگاه سپرده شده، هنوز اميدوار است شايد كهريزك و خانه سالمندان خواب بوده و وقتي بيدار شود، خود را در ميان خانواده ببيند. اما قديمي ترها مي دانند اين كابوس همدم روزهاي سرد آخر زندگي آنان است.
يكي از آنان حتي حاضر نمي شود، به سالن بيايد. از گذشته اش هم هيچ چيز نمي گويد، «برايم همه چيز تداعي مي شود.» گوشه اي دنج را در بخش پيدا كرده و با يكي ديگراز خانم ها سرگرم صحبت است. اين يكي سر درد دلش باز مي شود. يك دختر دارد، دختري دلسوز، اما كم پول. خانه دختر طبقه چهارم است و او به خاطر بيماري قلبي نمي تواند هر روز از چهار طبقه پله بالا برود. «خانه را گذاشته براي فروش، هر روز دعا مي كنم، براي خانه اش مشتري پيدا شود تا بلكه برگردم پيش دخترم.»
آجيل شب يلدا زيركرسي
صاحب السطان كاج هم مانند بقيه مادربزرگ هاي اينجا آيينه روزهاي سرفرازي گذشته است. روزهايي كه در كنار فرزندان و فاميل خود درازاي شب هاي يلدا را به صبح مي دوخت. ذهن فعال او هنوز زمستان هاي سرد تهران را به ياد مي آورد.
هنوز جزء به جزء شب هاي يلدا در خاطره اش تصوير مي شود. آجيل درست مي كرديم. تخمه بو مي داديم. شيريني مي پختيم. هندوانه مي خريديم. همه خانه يكي از فاميل جمع مي شديم، زيركرسي. اگر اهل شام بوديم، ديگ ديزي را روي منقل كرسي بار مي گذاشتيم. خلاصه خوش بوديم.
با لبخند و حسرت از آن روزها و شب ها ياد مي كند. شب هاي يلدايي كه زنان فاميل دور هم جمع مي شدند، دايره زنگي مي زدند. شعر مي خواندند و جشني كوچك به مناسبت شب اول زمستان.يا «شب چله» به راه مي انداختند برخي اوقات هم مردي از فاميل شاهنامه مي خواند و بقيه گوش به داستان هاي آن مي سپردند. هنوز هم وقتي از دايره زنگي و بزن و بكوب يلدا مي گويد: چشمانش برق مي زند و لبخندي لبانشان را مي گشايد. «هر سال يكي از فاميل بقيه را دعوت مي كرد. بيشتر سال ها هم ميهمان پدر و مادرها بوديم. شام كه مي خورديم، يكي دايره زنگي مي زد و بقيه با او ترانه هاي قديمي تهراني را دم مي گرفتند. بعضي وقت ها هم يكي از مردها كه سواد داشت، شاهنامه مي خواند. همه مثل خواهر بوديم. به هم احترام مي گذاشتيم. نه مثل حالا.
سماور حلبي و كرسي ذغالي
براي «صاحب» زمستان هاي طهران قديم هميشه حال وهواي بهتري داشت. سماور حلبي و كرسي ذغالي براي او نشانه اي از گرماي كانون زندگيش بود. خاطره چراغ نفتي و آبگوشت هايي كه زيرخاكستر منقل پخته مي شد، براي او همه«طهران» است. طهراني كه زنانش دوشيدن گاو و گوسفند و پختن نان جزو برنامه هاي روزانه شان بود.
«مادرم گاو و گوسفندها را مي دوشيد. ماهي يكبار هم به قدر احتياج خانواده نان مي پخت. روزهاي عيد و شب يلدا هم شيرمال مي پختيم.»
«صاحب» هنوز هم وقتي به ياد مادر مي افتد. اشك در چشمانش حلقه مي زند. مادرم در ۵۰ سالگي مرد. كليه هايش از كار افتاد.» و زير لب زمزمه مي كند، «مادر.... اي مادر...» شعرو مرثيه اي را كه مبهم است.
ارث پدري، عامل دوري مادر
روزها و شب هاي «صاحب» اين چند ساله مثل قديم نيست. دلش پر است از روزگارو از فرزندانش، اشك در چشمانش حلقه مي زند. امان از عروس بد. به گمان او عروسش اين همه بي مهري را در دل فرزند دامن زده است. «پسر بزرگم ۴ سال است خودش را از من مخفي مي كند.»
از دو سال قبل از آنكه به كهريزك بيايد. هنگامي كه تقسيم ارث پدري دو خواهر و دو برادر را از هم دور كرد و مادر را از همه آنان، از دخترانش با اشتياق تر مي گويد: «دختر بزرگم هر جمعه سراغم مي آيد. غذا برايم مي آورد. غذاي اينجا خوب نيست. عيد هم يك ماه خانه دختر كوچكم بودم.» اما تقسيم ارث دامادهايش را آنقدر مكدر كرد، كه نمي خواهند او را براي هميشه پيش خود نگه دارند.
سال گذشته وقتي يكي از دوستان پسر كوچكش را مي بيند، مي فهمد فرزند پسر بزرگش داماد شده است.
«حتي مرا به عروسي نوه ام دعوت نكردند.»
دلش از بي وفايي فرزند شكسته است، اما بازهم آرزويي جز سرافرازي آنان ندارد. «دلم براي پسر بزرگم تنگ شده است. دلم مي خواهد قبل از مردن يك بار ديگر او را ببينم.»
«لالالالا گلم باشي، عزيز دلم باشي، الهي يك روز سر قبرم بيايي، فاتحه بخواني، لالالالا گلم باشي، سر راهت مي شينم، دسته دسته گل ريحان بچينم، گل ريحان كه عطري نداره، از دل من خبر نداره، بزرگت كردم با خون دل، شير دادم، اي عزيز من چرا اينقدر بي وفا باشي، بيا كه همدمم باشي، روز تنهايي دور و برم باشي.»
براي پسر بزرگش كه حالا خود پدربزرگ است، زمزمه مي كند.
زمين گير نشوم
روزگار آرزوي «صاحب» گذشته است. در اين روزها كه شايد شبي بخوابد و صبح از خواب برنخيزد، او ديگر آرزويي در دنيا ندارد، جز آنكه زمين گير نشود.
صاحب با همه بدعهدي هاي روزگار گله اي از دنيا ندارد. روزهاي خوش گذشته، تلخي آخر پردردسر را كمي قابل تحمل مي كند.
«اول خوبي داشتم، آخر...» چقدر زحمت بكش اولاد بزرگ كن، آخرش اينطوري... از خدا مي خواهم فقط يك بار پسرم را ببينم وگرنه مردن كه...»
قهر چندين ساله فرزندان مادر را آزار مي دهد، چقدر دلش مي خواهد فرزندانش پيش از مردن او با هم آشتي كنند. آرزوي ديگري دارد، كه خود مي داند رسيدن به آن محال است. «دلم مي خواهد آخر عمري كنار ۱۱ نوه و ۶ نتيجه ام زندگي كنم.»
دعاي خير
نه! صاحب گله اي از فرزندانش ندارد. هر روز سر نماز دعا مي كند، خداوند گره از كارهاي آنان بگشايد و آنان را ببخشد.
اما مگر مادر مي تواند فراموش كند، روزهايي را كه دست كوچك فرزندش را مي گرفت تا او را تا دم مدرسه بدرقه كند. مگر مادر مي تواند آن همه زحمت ها و شب نخوابي ها را فراموش كند. هنوز سوالي در ذهن مادر پرسه مي زند، «محبت مادر كجا رفته است؟ من از شما توقع داشتم.»
با اين همه دهانش پر از دعاي خير براي فرزند است. «از روزي كه مرا اينجا گذاشتند، كار و كاسبي شان به هم ريخته، هر روز دعا مي كنم، وضعشان رو به راه شود.» اشك مادرو دلتنگي او مجال را از او مي گيرد.
مادربزرگ ها را با دنياي خاكستري شان تنها مي گذاريم و راهي به سوي شهر بزرگ. گروه آنقدر تحت تاثير اين فضا قرار گرفته كه سكوت بيش از كلام حكم فرما مي شود.
كهريزك انگار «ساتيار» را بيشتر از همه متاثر كرده كه تا پايان راه فقط گاهي از تصوير پيري مادر و خواهر و همسرش مي گويد.
|