يكشنبه ۷ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۶۵
ديدار با يك راننده تاكسي قديمي
وقتي كرايه  ۵ ريال بود
000056.jpg
ماني راد
چهل سال است در خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي تهران رانندگي مي كند. حالا صحبت از روزهاي گذشته است. از لوطي خيابان آب انبار «اصغر شاطررضا.» از شعبان بي مخ و ماشين دودي. از اصغر قاتل و تاكسي هاي مدل بنز۱۷۰. پاي حرفش كه مي نشيني، انگار مي تواني تمام آن روزها را به چشم ببيني. حرف از روزهاي رفته، به چشم هايش برق مي اندازد و گرد پيري را از خاطراتش مي تكاند. خوش مشرب و خوش صحبت است و از اتفاقات مهم تاريخ معاصر مي گويد. دستهاي پيرش را حركت مي دهد و ميوه تعارف مي كند. چروكي كه بر پيشاني دارد، راوي تمام روزهايي است كه از سر گذرانده است. او يكي از رانندگان قديمي تاكسي است. چهل سال رانندگي در كوچه ها و خيابان هاي تهران، هنوز از شادابي اش نكاسته است. او «نصرت الله اوليائيان» است. پيرمردي دوست داشتني و...
مي گويد متولد ۱۳۱۱ است. به حساب سرانگشتي متوجه مي شوم كه هفتاد و يك سال دارد. با صورتي تراشيده و موهاي سفيد و رنجي كه در چشمهايش ديده مي شود.
۲۲ ساله بوده كه گواهينامه گرفته، حدود سال هاي۱۳۳۳ . مي گويد كه رانندگي در آن روزها از مشاغل خوب و پردرآمد بوده. وقتي كه تصميم مي گيرد شوفر شود،  چندسالي به عنوان كمك شوفر در خطوط اتوبوسراني خارج از شهر؛ ازجمله توپخانه - شاه عبدالعظيم، به كار مشغول مي شود. بعد از چند سال، گواهينامه مي گيرد و در سال هاي ۱۳۴۰ اولين تاكسي اش را مي خرد. بنز مدل ۱۷۰. مي گويد كه ماشين هاي راحتي بودند،  سوخت شان گازوئيل بود و جزو ماشين هاي روز محسوب مي شدند.
وقتي كه از اولين تاكسي و چگونگي شكل گيري آن مي پرسم، مكث مي كند و نقبي در خاطراتش مي زند،  پس از چند لحظه سكوت از سال هاي ۲۷- ۱۳۲۵و فخرالدوله مي گويد، كه از اقوام و بستگان قوام السلطنه بوده. مي گويد ايشان پس از مسافرت به فرنگ و رويت تاكسي ها، چند اتومبيل به همراه خود به تهران مي آورد و آنها را به چند شوفر مي دهد. اوايل اين شوفرها، كار مي كردند و روزانه به عنوان «دخل» چيزي به فخرالدوله مي دادند، اما پس از چندي، فخرالدوله اين تاكسي ها را به شوفرها واگذار مي كند.
با شوق و شور تمام اين خاطرات را مي گويد. از رضاشاه مي گويد. هنگامي كه هنوز كودكي خردسال بوده در خيابان آب انبار واقع در خيابان ري كه قبلاً خانه شان آنجا بوده، به نظاره مي ايستاده و لشكريان را مي ديده كه رضاشاه مخلوع را از خيابان ري به حرم شاه عبدالعظيم مي برند.
هنوز چندان از خاطرات رضاشاه نمي گذرد كه با نقبي دوباره در خاطراتش،  منزل قديمي در خيابان آب انبار، واقع در خيابان ري   را به ياد مي آورد و زورخانه اي كه در كنار منزل شان بود. زورخانه اصغرشاطر رضا، گردن كلفت محله شان. مردي كه از حيث زور بازو دست كمي از شعبان جعفري نداشت. مي گويد اگرچه اصغر شاطر رضا گردن كلفت بود، اما يك لوطي واقعي بود. او بارها ديده بود كه اين لوطي،  به مردم ضعيف كمك كرده. از روابط پنهاني لوطيان و دربار هم سخن به ميان مي آيد. مي گويد كه اصغر يكي از ايادي و طرفداران قوام السلطنه بوده . «حسين رمضون يخي» هم يكي از هواداران سرتيپ بختيار رئيس شهرباني تهران بوده. يا شعبان جعفري كه هميشه با تيمسارها و درباريان به زورخانه هاي ديگر سر مي زد. پيرمرد مي خندد و سرخوشانه اضافه مي كند: «آخه زورخانه ها، يه جور محل قدرت نمايي براي لوطي ها بودند.» ياد زورخانه هاي قديمي، حال و هواي او را هم تازه مي كند. پيرمرد مي گويد كه لوطي ها سر چهارراه مولوي دسته هاي مختلف راه مي انداختند و زنده باد و مرده باد مي گفتند و در پايان به جمعيتي كه با آنها همراه شده بودند،  غذا مي دادند.
نمي خواهم از اين روزها فاصله اي بگيرد، بلافاصله از تاكسي بنز ۱۷۰ مي پرسم. اشاره مي كند كه با همين تاكسي ها، چندباري هم شعبان جعفري را سوار كرده. وقتي كه شعبان جعفري سوار اتومبيلي مي شد، آن موقع تردد در سطح شهر، بدون هيچ مشكلي امكان پذير بود و هيچ كس نمي توانست جريمه كند يا مانع از حركت شود. حضور شعبان جعفري، يعني مجوز.
از تاكسي بنز ۱۸۰ مي گويد كه پس از چند سال جايگزين بنز ۱۷۰ شد و ناگهان دستور شهرباني كه اتومبيل هاي سواري گازوئيلي بايد از سطح شهر جمع شوند و پيكان توليد داخل جايگزين بنز ۱۸۰ شد. حدود سال هاي ۵۴-۱۳۵۳ بود كه اين اتفاق افتاد و اولين تاكسي هاي پيكان در شهر ديده شدند. از قيمت پيكان در آن سال ها كه مي پرسم، مي خندد، مي گويد كه با ۱۶ هزار تومان ناقابل توانست تاكسي مدل پيكان اش را قسطي بخرد. مي دانم دليل خنده اش چيست. روزهايي كه كرايه هر نفر ۵ ريال بود و به تعبير اوليائيان، اگر راننده زبر و زرنگي هم بودي، مي توانستي در روز پول خوبي كاسب باشي، چيزي نزديك به صد، صد و پنجاه تومان، البته كه شانزده هزار تومان پول ناقابلي به نظر مي رسد. او مي گويد كه با پول حداقل سه يا چهار روز مي توانستي يك زمين دويست يا سيصد متري در شهر بخري، نه زمين هاي حاشيه. آن موقع تهران كه اينقدر بزرگ نبود،  حالا هر جايش شهرك سازي شده است.
استكان چاي را برمي دارد و به آرامي سرمي كشد. به خودم مي گويم كه در اينجا، پيرمردي هست كه مي توان چيزهاي زيادي از او ياد بگيري. كسي كه سال هاي تاريك و روشني را تجربه كرده است، آماده مي شود كه ادامه بدهد. منتظر است تا دوباره چيزي بپرسم كه دوباره سر صحبت باز شود. بي مقدمه  مي پرسم كه شما هم مثل بقيه، تاكسي تان را عوض مي كنيد و سمند مي گيريد؟ با اكراه جواب مي دهد كه بله، او كه تاكنون چهار مدل تاكسي عوض كرده و حالا هم نوبت به سمند رسيده همچنان مصرانه تلاش مي كند تا از قافله عقب نماند. مي گويد كه ديگر به اين كوچه ها وخيابان ها عادت كرده. اگر روزي نرود و در خيابان ها چرخي نزند انگار چيزي را گم كرده است بنز ۱۷۰ را كه گرفته بود با بنز ۱۸۰ تعويض كرد. پس از آن نوبت به پيكان مدل ۵۲ رسيد. بعد از آن پيكان مدل ۶۴ و حالا هم سمند مدل ۸۲ . چه اراده اي دارد اين پيرمرد...
مي گويد كه مدتي است عارضه كبد گريبانش را گرفته. چهل و اندي سال راندن حرفه اي ؛ اما هنوز بيمه نشده است. كبدش انگار خيلي اذيت اش مي كند. چشم هايش هم آب مرواريد آورده. مي گويد بعد از اينهمه سال خدمت، هيچ كس سراغش نرفته. هيچ كس در پي حل مشكلات اين راننده با سابقه برنيامده، حتي تاكسيراني. چشم هايش پرپر مي زند. به زمين خيره شده و ناراحت به نظر مي رسد. تصميم مي گيرم دوباره به آن سال ها بر گردم. او كه همراه خوبي براي مرور خاطرات است چه كسي بهتر از او؟!
درشكه ها يادتان هست، آن موقع كه تاكسي هنوز رايج نشده بود ... دوباره دست هايم را مي گيرد و با خود به روزهاي بسيار دور مي برد.
درشكه ها و كالسكه ها، خيلي زياد بودند. وقتي هم خواستند امتياز تاكسي بدهند شهرباني اعلام كرد كه اگر هر كس شماره درشكه بياورد، مي  تواند امتياز تاكسي بگيرد. درشكه ها در آن موقع، حدود ۶۰ سال پيش، در شهر مسافر جابه جا مي كردند و مثل تاكسي هاي امروز شماره شهرباني داشتند. هر كس هم كه درشكه داشت و پولي هم دردست و بالش بود، شماره درشكه اش را مي برد وامتياز تاكسي مي گرفت و اگر نه، شماره درشكه اش را مي فروخت به بقيه.
صحبت از درشكه ها بالا مي گيرد. مي گويم درشكه هاي آبكش هم شماره داشتند. صورت اش گل مي اندازد. ورقي تازه ازدفتر خاطراتش را انگار باز كرده اي. شروع مي كند به صحبت، بله. درشكه هاي آبكش هم شماره داشتند. يك سقا جلويشان بود و آب شاهي مي آورد. هر روز كارمان اين بود كه جلو كوچه بايستيم وكوزه خالي را در دست بگيريم. درشكه هنوز نيامده صداي سقا در كوچه مي پيچيد. يك قران مي داديم و كوزه پر آب مي شد.
يادم هست كه زمستان ها منظره اي داشتيم. قسمتي از ميدان سپه را سنگ فرش كرده بودند. درشكه ها، زمستان و تابستان كار مي كردند. مردم جمع مي شدند، كنار سنگ فرش، آن وقت درشكه هاي مسافركش با سرعت كه مي آمدند بگذرند سر مي خوردند و چپ مي شدند و مردم هم مي خنديدند. اين شده بود اسباب تفريح مردم.
ناگهان حرفش را قطع مي كنم. مي  خواهم كه بيشتر با پيرمرد همراه شوم. مي گويم، ماشين دودي هم خيلي مردم را مشغول كرده بود. اين حرف  كافي است تا دوباره صحبت اش را با لبخندي كمرنگ همراه كند و ادامه دهد. از منزلشان كه نزديك ريل ماشين دودي بوده مي گويد؛ از جواناني كه روي سقف آن مي دويدند و از كساني كه بر اثر شيطنت ها، پاهايشان را زير همين ماشين  دودي از دست دادند. از خط هاي مسافر كشي اش مي پرسم. مي گويد كه توپخانه مركز شهر بود و مسافرهاي زيادي هم درمسير توپخانه در حركت بودند، اما يكي از آن مسيرهاي خوب و پر مسافر را شميران مي داند. او مي گويد كه در آن موقع شميران منطقه اي ييلاقي بود و جاده اش هم خاكي. مسافرهاي زيادي به آنجا مي رفتند تا در طبيعت اوقات بگذرانند.
خستگي چهره اش را كه مي بينم تصميم مي گيرم صحبت را ببندم. مي پرسم، فكرش را مي كردي كه تا حالا پشت رل بنشيني.
نصرت الله اوليائيان، نگاهي به من مي اندازد، آنچه نمي گويد در چشمهايش خوانده مي شود. نه... فكرش را هم نمي كردم. اما بازهم خدا را شكر... اين كلماتي است كه از زبانش جاري مي شود. شوفر بودن آن هم به صورت چهل سال، نمي دانيد يعني چه!؟ اين كوچه وخيابان ها هر كدام مي شوند، يك روز از زندگي تان ...
در اينجا، در مجتمع تاكسيراني واقع در خيابان پرستار، در يكي از واحدهاي آن ، پيرمردي هست كه سال ها در اين شهر، آدم ها را به مقصدشان رسانده. پيرمردي هست كه در روزهاي انقلاب، زخميان بسياري را نجات داده و فعاليت هاي فراواني كرده، پيرمردي هست كه هنوز بزرگ مانده، اما چه سود از نامرادي هاي زمان...!
او نصرت الله اوليائيان است كسي كه كوچه ها و خيابان هاي اين شهر او را به ياد مي آورند. كسي كه در خاطر روزهاي آفتابي و تاريك اين شهر بود. اما اكنون با اندكي اندوه، روزگار مي گذراند. او يك راننده تاكسي است، يك شهروند...

نفس ها را حبس كنيد
000060.jpg
يكي از دوره گردها را كه از كوچه مي گذرد به طرف خود مي خواند. دوره گرد كه منتظر مشتري است و از صبح كوچه هاي زيادي را رفته است، وجودش را شادي مي گيرد. دوره گرد وارد خانه مي شود، گوشه اي مي نشيند. قوطي خود را باز مي كند. مرد از نگاه كردن پرهيز مي كند. رويش را برمي گرداند،  درست مثل وقتي كه آمپولي را به دست مي زنند و ما چشممان را برمي گردانيم.
شما را هم وارد داستان خودمان مي كنيم. اصلاً چرا بگوييم «مرد» مي گوييم «شما» يعني خواننده اي كه همين سطور را مي خوانيد. چه اشكالي دارد كه شما را به سالها قبل مثلاً صد يا صد و پنجاه سال قبل ببريم. پس شما رويتان را برمي گردانيد.
دوره گرد مي پرسد: «چه دردي داريد؟.»
«چندتا دمل از پايم زده بيرون» اين پاسخ شماست. دوره گرد براي بازارگرمي كار خودش مي گويد: «چاره اش فقط همينجاست» هنوز صورت شما به طرف ديگر است، چون نمي توانيد به ابزار كار دوره گرد نگاه كنيد. اما او به راحتي دست مي برد و در همين حين صحبت هايش را ادامه مي دهد: «از اين خون كثيف هرچي بگي برمياد. هرچي مرضه از اين خون كثيفه.» در دستش چند عدد كرم زالو مي بينيد. اصلاً برايش چندش آور نيست، ولي اگر يكي از آنها دست من و شما باشد فوري جيغ و دادمان بلند مي شود يا دلمان هري مي ريزد پايين و كرم را پرت مي كنيم. اما دوره گرد كه به او زالوانداز مي گفتند،  كرم هايي حلقوي را كه جثه اي استوانه اي و اندكي پهن دارند و در سر و ته بدن مجهز به نيش هاي مكنده هستند، در دست داشت و آهسته آهسته آن را به طرف پاي شما نزديك مي كرد. چون چشمتان را به طرف ديگر چرخانده ايد يا محكم پلك روي پلك گذاشته ايد، نمي توانيد ماجرا را ببينيد  اما من ادامه كار را تعريف مي كنم. زالوانداز كه ترس شما را فهميده مي گويد: «وقتي خوب خوب شديد مي فهميد كه چقدر راحت بود و چه كار خوبي كرديد كه مرا صدا زديد» بعد طوري مي خندد كه صدايش را بشنويد و با خنده مي گويد: «نترس، چيزي نيست.» و شما كه كاملاً در سكوت هستيد، حضور نرم كرمي را روي پايتان حس مي كنيد. دلتان مي خواهد فرار كنيد يا جيغ بزنيد. چه بسا خيلي ها هم اين كار كرده اند. اما شما كه از دمل بيزار شده ايد، تحمل مي كنيد. حضور نرم كرم را به طوري جدي و با تمام وجود درك مي كنيد. كم كم فرورفتن نيش آن كرم هم بر ديگر حس ها اضافه مي شود. زالوانداز از روي قسمت هايي از پوست شما زالوها را گذاشته و زالوها شروع كرده اند به مكيدن خون شما. زالوانداز از هر دري صحبت مي كند. او در اين كار خبره است. كم كم ترس شما هم مي ريزد. يك لحظه چشمتان را باز مي كنيد اما جرات ديدن نداريد. باز چشمتان را مي بنديد و به حرف هاي زالوانداز گوش مي كنيد. او سئوالاتي هم براي پرت كردن ذهن شما به جاي ديگر مطرح مي كند و شما هم براي گريز از حسي كه داريد به پرسش ها پاسخ مي دهيد. حالا مقداري خون از بدن شما خارج شده و زالوها هم سير سير شده اند. زالوانداز هم كرم ها را مي گيرد و مي گذارد در قوطي خود. «خب تمام شد. چيزي نبود نه؟» حق الزحمه اش را مي گيرد و مي رود. اينكه دمل پاي شما خوب مي شود يا نه ديگر به اين نوشته مربوط نيست. فقط خواستيم شما را به صد يا صد و پنجاه سال قبل و شايد هم خيلي پيشتر ببريم و يكي از راه هاي درمان بيماري ها را كه به آن حجامت از طريق زالو مي گفتند نشان دهيم. البته حجامت، شكل هاي ديگري هم دارد كه تعريفش باشد براي بعد.

ديروز - امروز
ونك خارج از محدوده و ونك حالا
ده ونك و ميدان ونك كه حالا چشم تهران محسوب مي شود و از تمام نقاط تهران مي شود با ماشين هاي خطي و غير خطي در كمترين زمان خود را به آن رساند، در زماني نه چندان دور يك آبادي بيرون از محدوده تهران قلمداد مي شده. اين منطقه كه حالا براي خودش يال و كوپالي پيدا كرده، ظاهرا فراموش كرده كه جزو بخش شميران است. چون حالا چنان شهرت و مركزيتي پيدا كرده كه تبديل به نام جداگانه شده و نام شميران را تحت الشعاع قرار داده است.
آبادي ونك در چهار كيلومتري جنوب غربي تجريش قرار دارد و آنگونه كه گفته اند زماني جمعيت آن فقط ۸۰۶ نفر بوده كه در ۴۲۷ خانوار زندگي مي كرده اند.
مورخين مختلف درباره ونك و اطراف آن تحقيقات زيادي انجام داده اند و حتي در كتابي بسيار قديمي به نام «منتقله الطالبيه» هم مفصلا درباره اين گوشه از تهران بحث كرده اند. يكي از مكان هاي مشهور اطراف ده ونك باغ بزرگ و مفرح ميرزا يوسف مستوفي الممالك است كه حالا ظاهرا به جز يك نام چيزي از آن باقي نمانده است يا اگر مانده آنچنان در حصار ديوارهاي بلند گرفتار است كه فرصت نفس كشيدن را هم ندارد.
گفتني است كه جناب مستوفي الممالك، صدراعظم ناصرالدين شاه بوده و علاقه زيادي به دار و درخت داشته است. به هر حال ونك و اطرافش حق اين را دارند كه خود را از قديمي هاي تهران بدانند و تا حدودي هم به آن افتخار كنند. گرچه در تهران ديگر حساسيتي درباره گذشته تاريخي باقي نمانده اما نكته جالبي كه جناب «سمعاني» در اثر سترگش يعني «الانساب» نوشته، خالي از لطف و غرور نيست او در بخشي از بحث مربوط به ونك نوشته: «ونك به فتح واو و نون يكي از ديه هاي ري است و سيدابوالفتح نصربن مهدي بن نصر از آنجاست....»

اولين ها
اولين چاپخانه سربي در طهران
تا قبل از ظهور كامپيوتر و نرم افزار و دستگاه هاي غول پيكر چاپ كه در هر دقيقه كاغذهاي سفيد فراواني را منقوش به عكس وكلمات مي كنند، امورچاپ به روش سنتي انجام مي شد.
روش چاپ سربي با زحمت زياد كارگران چاپخانه سروصورت مي گرفت. معمولا كارگران چاپخانه ها پس از مدتي به انواع بيماري هاي تنفسي ناشي از كار كردن با سرب مبتلا مي شدند. در آن روزگار حروفچيني به شكل امروز نبود. حروف از قطعات سربي تشكيل شده بود و حروفچين آنها را در كنار هم مي چيد. اما اين كه همين حروفچيني و شيوه چاپ چگونه وارد ايران شد، مستلزم بازگشتي كوتاه به تاريخ ودوره قجرها است. حكومت سلسله قاجار كه مقارن با انقلاب صنعتي اروپا بود از پيامدهاي اين انقلاب، بي بهره نبود وبسياري از دست آوردهاي اروپاييان در اين مدت وارد ايران شد.
فتحعلي شاه قاجار كه از مسائل چاپ اطلاعاتي داشت در سال ۱۲۳۹ يا ۱۲۴۰ (ه.ق) ميرزا زين العابدين تبريزي را به طهران احضاركرد.
«منوچهر خان گرجي» كه در فرنگ با كار چاپخانه سربي آشنا شده بود، به فتحعلي شاه وعده راه اندازي چاپخانه اي در طهران را داده بود. ميرزا زين العابدين تبريزي كه به دستور شاه در طهران منزل كرده بود به اتفاق منوچهر خان گرجي كه بعدها به «معتمدالدوله» ملقب شد، فعاليت خود را براي راه اندازي اين چاپخانه آغاز كردند.
چاپخانه سربي به سرعت راه اندازي شد و پس از گشايش، مسوولان و كاركنان آن به چاپ كتاب هاي فارسي و عربي اهتمام ورزيدند. اولين كتابي كه در اين چاپخانه به طبع رسيده كتاب «محرق القلوب» بود كه به سال ۱۲۳۹يا۱۲۴۰ (ه.ق) در اين چاپخانه تهيه شد.

حاج ملك التجار حامي مالي لوطي ها
كاروبار لوطي هاي تهران زماني تا به آنجا مي رسد كه مريداني از جاهاي مختلف جهت كسب آئين جوانمردي به اينجا مي آمده اند و بعد از مدت ها به زادگاه خود برگشته و آموخته هاي خود را به ديگران منتقل مي كرده اند. آئين جوانمردي و ايثارگري كه اينگونه شاگردان از مرادهاي خود ياد مي گرفته اند چيزي به جز خدمت به خلق نبوده و اگر زور بازويي هم در ميان بود، فقط و فقط در جهت هدف ياد شده به كار مي رفته است. يكي از افرادي كه در تهران تاثير به سزايي در پرورش شاگردان شهرستاني داشته «حاج كاظم ملك التجار» است. اين لوطي و كاسب شريف كه در محله بازار به كار خريد و فروش در حد گذران زندگي مشغول بوده، فرزند حاج محمد مهدي است كه او هم در رسم جوانمردي يكي از سرآمدان دوران خود بوده. يكي از نكات جالب توجهي كه درباره ملك التجار به يادگار مانده اين موضوع است كه او در دوران جواني پدر خود را از دست مي دهد و شبي تمام لوطي هاي تهران را به منزل خود دعوت كرده و به آنها مي گويد كه ديگر نمي تواند در حلقه آنها باشد چون با فوت پدر ديگر وقتي براي او باقي نمانده و بايد تمام توان خود را به گذران امور خانواده اختصاص دهد. لوطي هاي پيشكسوت هم اين امر را به شور مي گذراند و در نهايت به اين نتيجه مي رسند كه ملك التجار بايد در جمع آنها حضور داشته باشد تا آنها از تجربيات او و پدرش بهره مند شوند. اين لوطي هم از آن به بعد سعي مي كند علاوه بر پوشش اقتصادي خانواده اش اهم تلاش خود را به حمايت مالي از ديگر لوطي ها بخصوص لوطي هاي شهرستاني اختصاص دهد.

طهرانشخص
ملاباقر وكيل
000058.jpg
وكلاي عهد قاجار هم مثل صاحبلان بسياري مشاغل ديگر دو دسته بودند. گروهي كه به راستي وكالت مي كردند و با اشاره به اتكا به قانون و حكم فقه و شرع، داد ستمديده را مي ستاندند. گروهي ديگر هم بودند كه كاري نمي كردند جز كشاندن موكل به دنبال خود و بهانه آوردن هاي پي درپي و گمراه كردن و اميد واهي دادن به او. اين دسته در كار پيش بردن پرونده موكل بخت برگشته به شگردهاي گوناگون متوسل مي شدند. رشوه دادن به قاضي و منشي، چرب كردن سبيل دفتردار و تقديم پول چاي به اين و آن، ازجمله شگردهاي متداول آنان بود.
در هرحال ملاباقر وكيل، به استناد تصويري كه از او وجود دارد در رديف وكلاي آن دوران به حساب مي آيد و چهره شناخته شده اي به نظر مي رسد.

طهرانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |