چهارشنبه ۱۰ دي ۱۳۸۲ - چهارشنبه ۱۰ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۶۸ - شماره ۳۲۶۸
حال همه ما خوب است
...اما تو باور نكن
گزارش اول
000312.jpg
لبخند مقابل دوربين. اين كودكان، خود زندگي اند. اگر اميدي مانده باشد اين خنده هاست.
عكس :ساتيار
شهرام فرهنگي 
ساعت ديواري شده، آيينه دق. روي ديوار نيمه خراب ايستاده مرده و به زلزله وفادار مانده. سه روز از واقعه بم گذشته اما ساعت هنوز ۲۰/۵ صبح جمعه است. ساعت ديواري لحظه مرگ صاحبانش را ثبت كرده. عقربه هاي نحس.
يكشنبه بود. روزي پوچ مانند هر روز ديگري. وارد بم شديم. كسي كه براي اولين بار پس از زلزله وارد شهر مي شد، باور نمي كرد آن شب سوت و كور اول را. انگار هزاران توريست وارد بم شده بودند. شهر دوباره شلوغ شد. ترافيك بيداد مي كرد، زندگي وارد شهر شده بود چه زندگي نكبت باري. اين هياهو براي استفاده از زيبايي هاي بم نبود. شهر سابق و قبرستان امروز كه ديگر جايي ديدني نداشت. هياهو براي فرار از مرگ بود. از بوي تعفن.
متاسفيم كه برايتان تنها از بوي جنازه و جسدهاي كنار خيابان مي نويسيم. چاره اي نيست. بايد به اين فضا بياييد تا طعم خوش لحظه هايي را كه داريد درك كنيد. شما را به خانه اي باز مي گردانيم كه ساعت ديواري اش هنوز لحظه شوم زلزله را نشان مي داد.
«اين خانواده ۴ نفر بودند. اكبر آقا، منيژه خانم، سولماز و سعيد.» اين را ولي الله گفت كه با بيل به جان خاك افتاده بود تا به جسد برسد. روي آسفالت خيابان ۳ جسد داخل پتو پيچيده شده بودند. تنها يك نفر باقي بود تا خانواده اكبر آقا كامل شود. سعيد هنوز زير آوار بود. نگاهمان به گوشه اي از خانه اكبر آقا دوخته شد. دو فرش لوله شده و دست نخورده از زير ويرانه سر بيرون آورده بودند. زلزله امان نداد لذت قدم هاي انسان را روي خودشان حس كنند. شايد آنها جهيزيه دختر دم بخت خانه بودند. سولماز مرد و آنها هم مردند. گوشه اي ديگر دوچرخه اي روي آوار افتاده بود. دوچرخه سعيد بود كه هنوز از زير آوار بيرون نيامده بود. سن سعيد از روي دوچرخه اش پيدا بود. سعيد وقتي مرد هشت بهار را بيشتر نديده بود. صدايي مهيب ما را از فكر جهيزيه سولماز و دوچرخه سعيد بيرون آورد. لودر كه در خانه همسايه دنبال جسد مي گشت ديوار خانه اكبر آقا را ويران كرد. چه اهميتي داشت آواري تازه روي ويرانه اكبر آقا. شهر بوي تعفن مي داد.
خانه اكبر آقا را گذاشتيم و گذشتيم. در يكي از خيابان هاي اصلي بم به پياده روي ميان اجساد، خرابه ها و بوي تعفن ادامه داديم. مي گويند بويي بدتر از بوي لاشه انسان وجود ندارد. بايد در بم باشيد تا اين حقيقت را درك كنيد.
حالا براي سقوط جديدترين پاساژ بم يك باد كافي بود. انگار يك غول كريه با مشت كوبيده بود روي سقف آن . كنار پاساژ تابلوي دفترخانه رسمي ازدواج توي ذوق مي زد. تصاوير اطراف، انسان را از هر نماد شادي بيزار مي كرد.
مگر آنهايي كه با اشتياق از پله هاي اين دفترخانه بالا رفتند به خوشبختي رسيدند؟ اين تابلو هم دردي بود ميان جنازه ها. كمي جلوتر مغازه اي ديگر ديديم كه حتي مشخص نبود چه اجناسي براي فروش داشت. تنها يك تابلو در آن مشخص بود. دست خط صاحب مغازه بود.
نوشته بود «لطفاتقاضاي نسيه نفرماييد!»
شهر بوي تعفن  مي داد. «ها بيا ببينم اسم اين چيه؟» با لودر جسد بيرون مي آوردند. سه روز از زلزله گذشته و برداشت محصول از آوار هنوز پر بار بود. ياد آن ترانه ها افتاديم كه شعرش از احمد شاملو بود: مرده مي برند كوچه به كوچه.
زن جلو آمد و پاسخ آن سوال را داد: «ها اين عارفه، پسرخاله من.» چند پتو ديگر هم كنار رفتند بوي جسد در فضا تشديد شد. «اين دوتا دخترانش و ... »
سر يكي از فرزندان عارف از زير پتو بيرون افتاده بود. لب هايش ورم كرده و صورت اش سياه شده بود. او زير آوار خفه شده بود.
مي فهميد ما چه مي گوييم؟
چند قدم ديگر. به جايي رسيديم كه زنان باقي مانده از زلزله با آب كانتينر ظرف مي شستند. خاك مرده ها مي آمد و مي ريخت روي ظرف هاي شسته شده هر صحنه سوژه اي تلخ بود براي سياه كردن هزاران كاغذ سفيد. سر چرخانديم، وانتي را ديديم كه بارش جسد بود. شهر بوي تعفن مي داد.
... جنازه هايي تازه را از زير بيرون آوردند لودر در چنگ اش چند جسد پيچيده لاي پتو داشت. آنها از گوري دسته جمعي كه زلزله برايشان ساخته بود به سمت گوري ديگر مي رفتند كه اين بار در بهشت زهرا بود. برويم بالاي خرابه كه چه ببينيم. بار ديگر كندن زمين و بار ديگر بيرون آمدن لاشه از زير خاك را؟ اين صحنه را هزاران بار نوشتيم. از تكرار گذشتيم و رفتيم.
۰۰, I=n.e/t6T=و ... . اين آخرين درس خانم معلم بود كه روي تخته سياه يكي از كلاس هاي دبيرستان دخترانه مهديه نوشته شده بود. آخرين بار خانم معلم مساله فيزيك حل مي كرد. صورت مساله مشخص نيست اما هر چه بود حرفي از فلسفه زندگي و مرگ نبود. به اتاق انتهايي رفتيم. زلزله حتي اجازه نمي داد اتاق هايي كه جسدي در آن نخوابيده باز شوند. پشت شيشه كاغذي ديديم. روي آن نوشته شده بود: «افرادي كه نامشان ذكر شده در صورت پرداخت نكردن بدهي از امتحان محروم مي شوند.» كدام امتحان؟ كدام بدهي؟ در بم ديگر هيچكس بدهكار نيست.
بلندگوي له شده كه مدير مدرسه با آن بچه ها را نصيحت مي كرد، يخچال هاي زير آوار مانده بوفه، عكس رئيس جمهوري محبوب و نقاشي دختري روي ديوار كه تنها چشمانش به خرابه ها نگاه مي كرد. كف حياط چند پرتقال افتاده بود اما ديگر كسي هوس پرتقال بم نمي كند. سكوت روي مدرسه خوابيده بود. از دوردست صداي آژير مي آمد. اين سكوت فرياد مرگ بود.
باز هم جلوتر نمي دانيم كجاي شهر هستيم. نام خياباني كه در آن پرسه مي زنيم را هم نمي دانيم. اصلا چه فرقي مي كند. مگر انتها و ابتداي بم با هم تفاوتي دارد. قبرستان را از هر طرف كه نگاه كنيد يك شكل است.
شهر بوي تعفن مي داد. عمق فاجعه را وقتي درك مي كنيد كه ماشين هاي له شده در حياط ها را ببينيد. تنها يك ديوار آنها را تبديل به ورقه اي آهني كرده بود. چشم هايتان را ببنديد. حالا انسان هايي را تصور كنيد كه زير يك خروار آهن، خشت و خاك مانده اند.
بوي تعفن مي آمد. به فضايي رسيديم كه دور تا دورش ديوار بود و مردم روي ديوارها ايستاده بودند. رفتيم بالا و قرارگاه را ديديم. نيروهاي امدادرساني خارجي با سگ هايشان آنجا بودند. در اين محل به زلزله زده ها، مواد غذايي هم مي دادند. شلوغي مقابل در بابت همين بود نه تماشاي موهاي بور و چشم هاي كشيده خارجي ها. مقابل در چند نفر به جان يكديگر افتاده بودند. دعوا سر يك پتو بود. از آنهايي كه مرده ها وقت مرگ روي سرشان كشيده بودند. زندگي وارد شهر شده بود. چه زندگي نكبت باري. بوي تعفن مي داد.
نام: اميرهوشنگ. زمان تولد: ساعت ۱۰ صبح. تاريخ تولد: روز ۱۴، ماه ۳، سال .۱۳۷۲ نام ماما: دكتر ويكتوريا هيب زاده. محل تولد: بم. اين آلبوم فرزند كوچك خانواده اي ۴ نفره بود. كاغذهايش را ورق زديم و اميرهوشنگ را از روزي كه ناخواسته پا به اين دنيا گذاشت تا ۱۱ سالگي ديديم. بخش بيشتر آلبوم خالي بود. اميرهوشنگ نفهيده بود اين زندگي كه مي گويند يعني چي. او هنوز بزرگ نشده بود. بخش بيشتر آلبوم خالي بود.
«مادر و بچه كنار هم خوابيده بودند. پسر را به زحمت از بغل مادر بيرون آورديم. بدن و صورت مادر زير آوار كاملا له شده بود اما صورت بچه كه در آغوش مادر پنهان شده بود سالم است.» اين را امدادگري گفت كه تلاش مي كرد با كمك دوستانش تنها جسد باقي مانده از خانواده را هم بيرون بياورد. دختر خانواده هنوز زير آوار بود. كنارجسدها اموالشان را هم گذاشته بودند. چند فرش و يك سري وسايل ديگر. براي مرده چه فرقي مي كند كه وسايل اش نابود شده باشند. به آسمان نگاه كرديم. انتهاي خانه قسمتي از سقف باقي بود. جايي براي قفس كبوتران. جانوران مرگ را درك نمي كنند. زندگي مي كنند. حتي ميان اجساد و بوي تعفن. ميوه ها در حسرت چيده شدن بي تابي مي كنند. بيچاره ها نمي دانند كه امسال روي درخت مي پوسند. دستي براي چيدن نيست. داخل حياط يكي از خانه ها يك تلويزيون ديديم، يك پرايد له شده و درخت گريپ فروتي كه ميوه هاي رسيده و سنگينش تا زمين رسيده بودند. از ديوار ريخته اتاق وارد شديم. عكس دختر كوچولوي خانه روي ديوار اتاق بود. اتاق بغلي روي ديوارش يك چشم زخم نصب شده بود. وقت بازگشت در افتاده خانه را ديديم. بالايش نوشته شده بود: «يا الله...» چند ساعت بعد در جاده بم - كرمان بوديم. داخل ماشين ماسك هاي ضدآلودگي را از صورت برداشتيم. نفس كشيديم. نفسمان بوي تعفن مي داد. هواي بم داخل ريه هايمان رفته بود. يك روز ديگر هم از تولد شوم زلزله گذشت. حال مردم بم را مي پرسيد؟ جمله اي براي توصيف نيست. برايتان تنها اين پاسخ را مي نويسيم. حال مردم خوب است اما شما باور نكنيد!
شهر ديروز، قبرستان امروز
بم بوي مرگ مي دهد

ستون ما
نوشتن از مرگ كسب و كار من است
000315.jpg
اكبر هاشمي 
امروز چهارمين روز حضورمان در شهر زلزله زده بم است.
به ياد دارم روزي را كه استاد حسين قندي مي گفت وقتي براي تهيه خبر در مراسمي شركت كرديد اگر همه مردم از جا برخاسته و ذوق زده كف زدند، شما نبايد اين كار را بكنيد. چه شما خبرنگاريد و هرگز نبايد احساساتي شويد. روز اول وقتي دخترك دانشجو خيره به آواري كه تمام خانواده اش در زير آن مدفون بودند، نگاهمان مي كرد و با دست هايش بر سرمان فرياد مي زد نامردها، به جاي عكس گرفتن و نوشتن، بياييد خانواده مرا از زير آوار بيرون بياوريد، بغضمان تركيد، آن روز در روزنامه نگار بودن خودم شك كردم.
اما ديروز، ديروز وقتي در بهشت زهرا گورستان شهر بم، ديدم كه هزاران زن و مرد و كودك را در گورهاي دسته جمعي پشت سر هم رو به قبله بي نام ونشان در كنار هم خوابانده اند، جنازه هايي كه زانوان همه آنها خم بود، چرا كه در خواب شيرين در خود خزيده بودند و امروز به جاي پتوي گرم مادر، لودرهاي آهنين خاك بر روي آن مي ريختند، باز هم بغضم فرو ريخت.
سال گذشته بود كه براي تشيع پيكر عزيزي در تهران به گورستان رفتم، قبرهاي دو طبقه زيادي خالي از جسد در كنار هم حفر شده بودند. درون يكي از اين قبرها روزنامه اي افتاده بود كه اتفاقا گزارش خودم در همين روزنامه (همشهري) بود. آن روز به خودم گفتم «آخرش توي همين قبر خواهي خوابيد.» تازه وقتي جنازه را مي خواستند دفن كنند روزنامه را از قبر بيرون آوردند، اما مي دانستم هيچ كس مرا از داخل قبر بيرون نخواهد آورد.
همان جا قسم خوردم ديگر ذره اي در نوشته هايم اغراق نكرده و يا له يا عليه كسي چيزي ننويسم، مگر مستند.
امروز كه جسم بي جان هزاران انسان بي گناه را در آغوش كوير بم ديدم، جنازه هايي كه از شدت بوي تعفن حتي خانواده هايشان حاضر به نزديك شدن به آنها نبودند، دانستم كه سخت ترين شغل دنيا را انتخاب كرده ام. شغلي كه در آن بايد در گوشه اي به نظاره بايستم و از مرگ انسانها بنويسم... تا روزي كه جايي، كسي ديگر براي ما بنويسد.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  طهرانشهر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |