ستون ما
نوشتن از مرگ كسب و كار من است
|
|
اكبر هاشمي
امروز چهارمين روز حضورمان در شهر زلزله زده بم است.
به ياد دارم روزي را كه استاد حسين قندي مي گفت وقتي براي تهيه خبر در مراسمي شركت كرديد اگر همه مردم از جا برخاسته و ذوق زده كف زدند، شما نبايد اين كار را بكنيد. چه شما خبرنگاريد و هرگز نبايد احساساتي شويد. روز اول وقتي دخترك دانشجو خيره به آواري كه تمام خانواده اش در زير آن مدفون بودند، نگاهمان مي كرد و با دست هايش بر سرمان فرياد مي زد نامردها، به جاي عكس گرفتن و نوشتن، بياييد خانواده مرا از زير آوار بيرون بياوريد، بغضمان تركيد، آن روز در روزنامه نگار بودن خودم شك كردم.
اما ديروز، ديروز وقتي در بهشت زهرا گورستان شهر بم، ديدم كه هزاران زن و مرد و كودك را در گورهاي دسته جمعي پشت سر هم رو به قبله بي نام ونشان در كنار هم خوابانده اند، جنازه هايي كه زانوان همه آنها خم بود، چرا كه در خواب شيرين در خود خزيده بودند و امروز به جاي پتوي گرم مادر، لودرهاي آهنين خاك بر روي آن مي ريختند، باز هم بغضم فرو ريخت.
سال گذشته بود كه براي تشيع پيكر عزيزي در تهران به گورستان رفتم، قبرهاي دو طبقه زيادي خالي از جسد در كنار هم حفر شده بودند. درون يكي از اين قبرها روزنامه اي افتاده بود كه اتفاقا گزارش خودم در همين روزنامه (همشهري) بود. آن روز به خودم گفتم «آخرش توي همين قبر خواهي خوابيد.» تازه وقتي جنازه را مي خواستند دفن كنند روزنامه را از قبر بيرون آوردند، اما مي دانستم هيچ كس مرا از داخل قبر بيرون نخواهد آورد.
همان جا قسم خوردم ديگر ذره اي در نوشته هايم اغراق نكرده و يا له يا عليه كسي چيزي ننويسم، مگر مستند.
امروز كه جسم بي جان هزاران انسان بي گناه را در آغوش كوير بم ديدم، جنازه هايي كه از شدت بوي تعفن حتي خانواده هايشان حاضر به نزديك شدن به آنها نبودند، دانستم كه سخت ترين شغل دنيا را انتخاب كرده ام. شغلي كه در آن بايد در گوشه اي به نظاره بايستم و از مرگ انسانها بنويسم... تا روزي كه جايي، كسي ديگر براي ما بنويسد.
|