گزارش اول
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود
متفرق كردن مردم هيجان زده از صحنه چه دشوار بود.
آنها ناخواسته مانع از نجات بودند. بازمانده اي زير آوار، واپسين نفس ها را مي كشيد
فرمانده چين مي گويد ماموريت ما تمام شده. اينجا هيچ انسان زنده اي وجود ندارد. وقتي كه ما آمديم يك نفر هنوز زنده بود اما حالا هيچ نشانه اي از زندگي زير اين آوار نيست
سگي دست نوازش را روي سرش لمس كرد. زبانش را از دهان بيرون انداخته و له له مي زد، چشم هايش خمار شده بود و گاهي سرش را به زانوي صاحبش مي ماليد. زبان بسته به خودش مي باليد. زير آوار زنده اي را بو كشيده بود. اينجا خوابگاه دانشگاه آزاد بود. جايي كه صدها دانشجو زير خرابه اش به خواب ابدي فرو رفته بودند. مرگ، هميشه دردناك است اما واژه «دردناك» در مقابل «مرگ در غربت» احساس حقارت مي كند. بيرون از خوابگاه، عده اي چشم به راه فرزندانشان بودند. اين بار نه در خانه، آنها مقابل خوابگاه انتظار عزيزانشان را مي كشيدند. والدين چشم به راه اجساد فرزندانشان بودند.
... مردم به خوابگاه هجوم آوردند. «يكي اينجا زنده است. يكي اينجا زنده است.» يك نفر زير آوار نفس مي كشيد. وقتي كه اين خبر به گوش مردم رسيد ۳ روز از زلزله گذشته بود.
روي دستگاه هاي نيروهاي چيني و بويايي سگ هاي انسان يابشان مي شد حساب كرد؟ اين سوال همزمان در ذهن تمام بيننده هاي صحنه ايجاد شد. يك نفر گفت: «درصد خطا خيلي پايين است. حتما آن پايين يك نفر زنده است.»
ثانيه ها كش آمدند. انگار هر ۶۰ ثانيه يك قرن انتظار مي شد. ما ايستاديم پايين و نگاه كرديم. متفرق كردن مردم هيجان زده از صحنه چه دشوار بود. آنها ناخواسته مانع از نجات بودند. بازمانده اي زير آوار، واپسين نفس ها را مي كشيد.
وقتي كه مردم خواستند صحنه بيرون آمدن زنده اي از زير آوار را ببينند، دستان نيروهاي امداد چيني بسته شد. چاره اي نبود اول بايد فكري به حال مردم مي كردند. چند دقيقه تلف شد تا مردم مسخ، دوري از صحنه را بپذيرند.
... و يك بار ديگر آن سگ هاي آرام و صاحباني كه دستگاه هاي انسان ياب داشتند. آنها رفتند بالا و ما آن پايين قدم زديم و خودمان را خورديم. به انتهاي حياط خوابگاه رسيديم. انبار بود. گچ هاي بي مصرف، مواد غذايي و خيلي چيزهاي ديگر. گوشه و كنار خوابگاه را گشتيم. جست وجو براي يافتن يادگاري از مردگان خوابگاه بود. كاغذي، دست نوشته اي، پيغامي از طرف مادري چشم به راه، كتابي كه روزي براي بيرون كشيدن نمره قبولي، زير دست، زرد مي شد و ... ناگهان صداي فريادي آمد. دلتان را خوش نكنيد. كسي از زير آوار بيرون نيامد. مردم دوباره به آوار نزديك شده بودند و يك مامور مي گفت: «چرا متوجه نمي شويد. نزديكي شما به آوار روي بويايي سگ اثر مي گذارد. خواهش مي كنم كمك كنيد تا اين دختر بيچاره زنده بيرون بيايد.»
مردم به زحمت بار ديگر از صحنه دور شدند. پرسيديم اين زيرچند دختر خوابيده اند. يكي گفت: دقيق كه نمي دانم. شايد ۱۰۰ نفر شايد هم بيشتر.
فكر كرديم، دختر ۱۸ ساله، ۲۰ ساله و يا كمتر و بيشتر، شب ها قبل از خواب روي تخت هاي اين خوابگاه به چه چيز فكر مي كرد. ترم هاي باقي مانده تا فارغ التحصيل شدن،حلقه اي كه در انگشت دست چپ اش بود و آينده اي را مي ساخت، مادري كه در شهري دور افتاده از بم به او فكر مي كرد يا پرتغال و خرمايي كه مي خواست در تعطيلات عيد سوغات ببرد براي خواهر كوچك اش؟
بغض گلويمان را فشرد. سرمان را پايين انداختيم و به زمين خيره شديم. روي زمين خرماي بم ريخته بود. همان كه از اين پس هر بار به دهان مي گذاريم ياد بم و زلزله مي افتيم. بم مرد. خرمايش طعم مرگ مي دهد.
سابقه نداشت كه تا اين حد به دهان مخلوقي چشم بدوزيم.
انتظارش را مي كشيديم و بي صبرانه پاسخي را جستجو مي كرديم. ما منتظر صداي زوزه سگ بوديم.
نيروهاي امدادگر چيني كنار آوار ايستاده بودند و سگ ها روي آوار پرسه مي زدند. بو مي كشيدند اما زبان بسته ها صدايشان بيرون نمي آمد. نكند كسي آن پايين نفس نمي كشيد؟ نكند سگ ها ونيروهاي چيني اشتباه كرده باشند؟ يكبارديگر دچار ترديد شديم. رفتيم سراغ مترجم نيروهاي چيني. شما مطمئن هستيد كه اين سگ ها اشتباه نمي كنند؟ و پاسخ آمد: «اين افراد تعليم ديده و كاملا حرفه اي هستند اگر به كارشان واردنبودند و دستگاهايشان مورد تاييد نبود اجازه جستجوي اين منطقه را دريافت نمي كردند. فقط كه چيني ها اينجا نيستند. نيروهاي آمريكا ، ايتاليا، هلند، آلمان، اتريش، روسيه و اسپانيا هم هستند. اين كشورها در يافتن انسان تبحر دارند و پس از مشورت با يكديگر در قسمت هاي مختلف بم پخش شده اند. اگر مي گويند اينجا زنده اي وجود دارد مطمئن باشيد كه درست مي گويند.»
سگ ها هنوز روي آوار پرسه مي زنند. مردم سكوت كرده اند. به زمين خيره شديم. كاغذي پيدا كرديم. روي آن نوشته شده بود. «نماز كليد بهشت» وقتي كه زلزله آمد ساعت ۲۰:۵ بود. شايد دختران دانشجو نماز صبح مي خواندند. براي اينكه خيال نيروهاي امدادگر بابت هجوم مردم راحت شود يك اتفاق تازه كافي بود. مردي وارد حياط خوابگاه شد و رفت سراغ مترجم گروه چيني مردگفت: «به بچه هايشان بگوييد وقتي كارشان تمام شد بيايند جايي ديگر» مترجم حرف اش را قطع كرد و گفت: «ما حرفي نداريم اما مسوول اين گروه سرهنگ ... است با او هماهنگ كنيد من نيروهاي چيني را مي آورم.»
مرد پشت سرش را نگاه كرد. سرهنگ... آنجا ايستاده بود. رفت جلو. «آقا آنجا يك نفر از زير آوار صداي ناله شنيده. شايد كسي هنوز زنده باشد.»
سرهنگ پاسخي داد كه انتظارش را نداشتيم: «جايي كه شما مي گوييد در بخش عملياتي ما نيست. قرار نيست نيروهاي خارجي به حريم جست وجوي يكديگر دخالت كنند. برويد گروهي را كه مسوول آن بخش است پيدا كنيد. ما بايد ماموريت خودمان را انجام بدهيم.» و مرد با صدايي آرام اما تاثيرگذار گفت: «جناب سرهنگ فكر مي كنم ارزش جان انسان ها بيشتر از رعايت قوانين و قلمرو عمليات باشد.»
خوشبختانه سرهنگ مردي احساساتي بود. پذيرفت كه گروه را با خود به محل ببرد اما هنوز امكان خروج از خوابگاه دانشگاه وجود نداشت. سگ ها پاسخي نداده بودند و مردم چشم انتظار بودند.سگ ها خسته بودند بايد نفسي تازه مي كردند. از روي آوار آمدند پايين. امدادگران چيني بطري آب مخصوص را نزديك دهان سگ ها گرفتند. چه غم انگيز بود اين صحنه. سگ هاي چيني بطري آب مخصوص داشتند اما ما... بگذريم. اين صحنه حكايتي ديگر داشت.
سگ ها و صاحبانشان دوباره رفتند روي آوار. چند دقيقه ديگر گذشت. پوزه ها در خاك جست وجو مي كردند. صدايي نيامد، سگي به خودش نناليد و زنده اي از زير آوار بيرون نيامد.
باز هم مردم دور نيروهاي چيني حلقه زدند. از روي آوار پايين آمدند. فرمانده نيروهاي چيني رو به روي سرهنگ... ايستاده بود و مترجم حرف هايش را ترجمه مي كرد. مترجم گفت: «فرمانده چين مي گويد ماموريت ما تمام شده. اينجا هيچ انسان زنده اي وجود ندارد. وقتي كه ما آمديم يك نفر هنوز زنده بود اما حالا هيچ نشانه اي از زندگي زير اين آوار نيست. آخرين نفر همين حالا مرده است. مي توانيد با لودر بياييد و جسدها را بيرون بياوريم.» آخرين نفر همين حالا مرد. چه جمله وحشتناكي. پيش پاي ما، پس از ۳ روز تحمل. شايد مرگ او تنها يك فشار ديگر كم داشت. به چند دقيقه پيش فكر كرديم. وقتي به خوابگاه رسيديم مردم روي آوار ايستاده بودند. از دور صداي لودر مي آيد.
|