عكس ها: محمدهادي مختاريان
شهرام فرهنگي
گاهي به آسمان نگاه مي كرديم. از اين پرنده ها متنفر مي شديم كه حرمت مرده ها را با آوازهاي شادمانه مي شكستند. «بلبل خرما» پرنده هميشگي آسمان بم است. روي درختان نخل بالا و پايين مي پرد و از فرو كردن منقارش در خرما مست مي شود. وقتي كه با كينه به جهش بلبل خرما روي خرابه هاي بم چشم مي دوختيم باور نداشتيم روزي اين پرنده برايمان محبوب شود.
پرنده اي كه به زندگي در گور عادت كرده، تحمل چند روز گرسنگي را دارد. بلبل خرما اگر خوش اقبال باشد حتي زير آوارهم زنده مي ماند. كافي است آن خشت هاي سنگين روي سرش خراب نشوند. اينچنين بود كه در خانه اي بلبل زيرآوار زنده ماند، مانند تمام روزهايي كه زندگي در بم جريان داشت آن آواز آشنا را سر داد و كودكي از مرگ گريخت.
... چند نفر دنبال جسد اطراف خرابه ها پرسه مي زدند. در شهري كه يافتن انسان زنده از زير آوار كيمياست، بيرون كشيدن يك قفس بلبل هم حكايتي است حماسي.
رفتند كه بلبل بياورند انسان يافتند. كودكي كنار قفس پرنده بود. به آسمان نگاه كرديم. بلبل ديگر منفور نبود.
بچه ها زلزله نمي فهمند. زير آوار هم كه مانده باشند فكر مي كنند شب بي پايان شده. ميان بوي مرگ و مرثيه سرايي، جذابترين صحنه، بيرون آمدن نوزادان از زير خاك بود. در بم خنده حرام است. ما از ته دل خنديديم وقتي نوزادي در آغوش مادر مرده اش زنده از زير آوار بيرون آمد.
ماجراي بازمانده هاي زلزله به همين جا ختم نمي شود. تا امروز هرچه نوشتيم بوي مرگ مي داد. بايد قدري هم رنگ زندگي به اين روزها پاشيد. گرچه بازمانده ها هم قلبي مرده دارند اما هنوز نفس مي كشند و اين غنيمتي است. عمر شوم زلزله بم هنوز به يك روز نرسيده بود. مردي بالاي يكي از خرابه هاي بم ايستاده بود و اشك مي ريخت. او جاي خواب عزيزانش را به نيروهاي بسيج نشان مي داد. مي خواست جسد تحويل بگيرد. «اينجا پدرم مي خوابيد، اينجا خواهرم، اينجا هم مادرم.»... و گريه كرد و رفت تا صحنه هاي بعدي را نبيند. رفتيم سراغش. مي خواستيم بفهميم چطور توانسته در اين جهنم زنده بماند.
«خانه ما نوساز بود. وقتي كه ريخت ماندم زير آوار اما سرم بيرون بود. خودم را بالا كشيدم. همسرم هم زير آوار مانده بود كه نجاتش دادم.»
خوش به حالشان كه بچه اي نداشتند. او را كنار خرابه پدري اش رها كرديم و گذشتيم.
... و حالا طعم زندگي را از كرمان تا تهران بچشيد.
براي بازگشت به تهران آمده بوديم. وسايلمان را جمع كرديم و وارد لابي مهمانسرا شديم. حساب و كتاب كه تمام شد متوجه مردي ميانسال در گوشه لابي شديم. خودش سر حرف را باز كرد. «سلام آقا. بم بوديد؟ خسته نباشيد.» و ما پرسيديم: «شما هم بم بوديد؟» پيراهن سياه پوشيده بود. خوب كه دقت مي كردي زير چهره بشاش اش چشم هاي خيسش را مي ديدي. لباس سياه پوشيده بود. «ها منم بم بودم. از زير آوار بيرون آمدم.»
يك سوال تكراري كه هرگز در بم از پرسيدنش خسته نشديم. «چطور از زير آوار بيرون آمدي؟»
پاسخ مرد ميانسال اين بود: «همه خوابيده بودند. فقط من بيدار بودم. زمين لرزه كه شروع شد به سمت در دويدم. اول پرت شدم يك گوشه. انگار يك دستي مرا بلند كرد و گذاشت زير چارچوب ۱۳ ثانيه كه تمام شد، بالاي سرم را نگاه كردم. خانه سقف نداشت اما من سالم بودم. روي خرابه حركت كردم. همسرم را ديدم كه ناله مي كند. شانس آورده بود كه سرش از زير خاك بيرون مانده بود. گفتم تو زنده اي، نفس بكش تا من بروم سراغ بچه ها. صداي پسرم را از زير آوار شنيدم وحشت زده بودم، گفتم نترس. با زحمت زمين را كندم و به موهايش رسيدم. سرش را كشيدم بالا و گفتم حالا نفس بكش. باز هم رفتم سراغ ديگران. آ ن شب ما خانه دامادمان بوديم. تلاش من بي فايده بود. دختر، دامادم و بقيه بچه هايم مردند. فقط يك پسر و عروس ديگرم زنده ماندند.» بغض گلويمان را فشرد. با اكراه سوال ديگري پرسيديم: چند نفر را در اين حادثه از دست دادي؟ و اين پاسخ تكان دهنده: «خاله، دخترخاله، پسرخاله ها، عموها، عمه ها و... آقا ولش كن. شما فكر كن ۸۰ نفر.»
از مهمانسرا بيرون آمديم. به فرودگاه رسيديم. انتظار نداشتيم بليت باشد و نبود. نام هايمان را در ليست انتظار نوشتيم و به انتظار نشستيم. سربازي آمد كه براي خريد بليت پول نداشت. خيلي زود متوجه شديم داغدار است. «بليت ندارند؟ قرار بود به من بليت بدهند. همسرم و دخترم در تهران روي تخت بيمارستان هستند.»
چند لحظه بعد دستمالي از جيبش بيرون آورد. در آن يك انگشتر و يك جفت گوشواره ديده مي شد.
«رفتم فرمانداري و گفتم پسرم مرده. گفتم فقط همسرم و دخترم مانده اند و براي سفر به تهران فقط ۲ هزار تومان پول دارم. به آنها گفتم به جاي بقيه پول اين گوشواره ها را بردارند. اول قبول نكردند. فكر كردند دزدي كردم. بعد كه مطمئن شدند خودشان گفتند ما به تو بليت مجاني مي دهيم تا بروي كرمان.» داستان مرگ و زندگي خانواده اين سرباز عجيب است.
«من كه رفته بودم ماموريت اما همسرم مي گويد يكبار زلزله آمد كه رفت دختر و پسرم را بلند كرد و با هم نماز آيات خواندند. دفعه دوم هم كه زلزله آمد باز هم با بچه ها نماز خواندند. پسرم كه كوچك بود و هنوز نماز ياد نگرفته بود، فقط با مادر و خواهرش سجده مي رفت و بلند مي شد. بعد كه خوابيدند زلزله آمد و همه چيز را نابود كرد. همسرش دست اش شكست اما از زير آوار بيرون آمد و دخترم را نجات داد. با اين حال نتوانستند براي پسرم كاري بكنند. شايد اگر من هم بودم نمي توانستم كاري برايش بكنم، پسر ۱۰ ساله ام مرد.»سرباز دستش را به ديوار تكيه داده بود. «جدايي».روي دستش آن را خالكوبي كرده بود.
و بالاخره محمدرضا نظام آبادي. اين نام پسرك ۷ ساله اي است كه هم در بم و هم در تهران او را ديديم. قسمتي از سرش رفته بود. اولين بار در بيمارستان بم او را ديديم، روي يكي از تخت هاي داخل حياط خوابيده بود و سرمي قطره قطره وارد خونش مي شد. راستش فكر نمي كرديم ديگر او را ببينيم. چهارشنبه صبح او را ديديم. روي يكي از تخت هاي بيمارستان خوابيده بود. آرام و مطمئن. او غير از پسرعمويش ابوالحسين هيچ كس را در اين دنيا ندارد اما هنوز نفس مي كشد.