گفتگوي همشهري بادكتر ميشل نوفل استاد دانشگاه و روزنامه نگار لبناني
دموكراسي در انحصار غرب نيست
|
|
يوسف عزيزي بني طرف
زير ذره بين
اقتصاد آمريكا در قياس با اقتصادهاي واقعي و بزرگ جهان نظير اقتصاد ژاپن و اقتصاد اروپا با مشكل روبه رو است. اقتصاد ژاپن و اقتصاد آلمان هماوردهاي واقعي هستند زيرا كشورهاي توليدكننده اند اما اقتصاد آمريكا با تزريق سرمايه ها از خارج و با اتكاي بر خدمات در داخل ديگر اقتصادي توليدي نيست. در چنين وضعي نظريه پردازان آمريكايي - كه تصميم گيران اصلي دولت آمريكا هستند - به اين نتيجه رسيده اند كه بايد جلوي فراگرد سراشيبي را بگيرند.
اشاره: ميشل نوفل از روزنامه نگاران برجسته لبنان و استاد دانشگاه هاي بيروت است. او مسئوليت نشريه اي به نام «ايران و عرب» را نيز به عهده دارد و با مسايل ايران و منطقه آشناست.
همشهري گفتگوي اختصاصي زير را با وي در دفترش در روزنامه «المستقبل» در بيروت انجام داده است.
* غرب مرجع رسانه اي و سياسي سه فرهنگ همسايه ايراني، تركي و عربي است، و البته غالباً با هم در كشمكش اند.آيا اكنون همخواني اين سه فرهنگ امكان پذير است و اصولاً مي توان به چيزي شبيه به تمدن اسلامي گذشته نزديك شد؟
- با بررسي واقعيت هاي موجود اين سه دايره، يا سه جهان عربي، تركي و ايراني، مي توان مشاهده كرد كه فرهنگ هر يك از اين جهان ها از چارچوب ملي خود فراتر مي رود و به عرصه گسترده تري مي رسد.
فرهنگ ايراني از چارچوب مرزهاي كشور ايران فراتر مي رود و به برخي از مناطق آسياي ميانه ، پاكستان و شايد به برخي از مناطق هند مي رسد. فرهنگ تركي نيز به همين سان از مرزهاي كشور مي گذرد و به جهان تركي گسترده تري مي رسد و نوعي جامعه ترك را تشكيل مي دهد.همين امر درباره فرهنگ عربي نيز صدق مي كند كه شرق و غرب دارد و داراي مناطق مختلفي است كه به واسطه وجه مشتركي با هم پيوند مي يابند.
وقتي تبادل فكري، فرهنگي و علمي ميان اين سه حوزه را بررسي مي كنيم مي بينيم كه به طور مستقيم با يكديگر تعامل نمي كنند. من خبرهاي ايران را به واسطه خبرگزاري هايي دنبال مي كنم كه در غرب مستقر هستند. وقتي مي خواهم مطالب سودمندي در عرصه هاي سياسي يا انسان شناسي يا ديگر عرصه ها درباره ايران بخوانم چيزي نمي يابم و به فرانسه يا انگلستان مي روم و در آن جا كتاب هاي سودمندي مي يابم.
به نظر من، تغيير اين واقعيت، امكان پذيراست. اين كار با درك ماهيت پيوندهاي موجود ميان اين حوزه ها و درك اين موضوع انجام شدني است. هيچ شأني براي هر يك از اين دواير در طرح جهاني وجود نخواهد داشت مگر آن كه به هم نزديك شوند و تجربه هاي خود را با هم مبادله كنند و حتي بيش از آن، نظامي براي اين مثلث منطقه اي - عربي، تركي و ايراني - ايجاد كنند؛ نظامي كه بتواند بحران هاي ميان آنها را مهار كند. زيرا ميان اينها، بحران هايي وجود دارد، كه بايد شكلي خردمندانه به خود بگيرد. ما مي بينيم كه منطقه «ميانه» دنيا (و منطقه ما، عملاً در وسط جهان قرار دارد) در معرض تجاوز گسترده آمريكاست.
آمريكا با گزينش عراق مي كوشد در اين منطقه جاگير شود، نظام منطقه اي موجود را تغيير دهد و شكلي دوباره به آن ببخشد، استقلال كشورهاي موجود را تهديد كند و شرايط خود را در همه عرصه ها، بر كل منطقه تحميل نمايد. لذا، ما در اين مرحله
- و پس از يورش آمريكا عليه عراق - نياز به نظام منطقه اي نويني داريم كه ايرانيان، ترك ها و عرب ها را گرد هم آورد. به نظر من، اين كار شدني است، اگر ماهيت روابط گذشته را در چهارچوب منطقه اي، اسلامي و بين المللي بررسي كنيم و از تجربه اروپايي، درس بگيريم كه البته اين يكي، تجربه پيشگامي در فراتر رفتن از مسأله نژادها و قوميت ها و عصبيت هاي قومي و نژادي - چه كوچك و چه بزرگ - ارائه داده است.
* اما، در اروپا از مسأله قوميت ها - چه كوچك و چه بزرگ - جهش نكرده اند، بلكه با اعطاي حقوق اين قوميت ها به نوعي همخواني اروپايي رسيده اند. يعني آنها، كمابيش حقوق اين قوميت ها و مليت ها را تأمين كردند و به نوعي از وحدت نسبي رسيدند. در واقع ما، در اروپا شاهد وحدت در كثرت يا كثرت در وحدت هستيم.
- من قايل به تقليد از اروپاييان نيستم. من مي گويم بايد اين تجربه اروپايي فدرالي را بررسي كنيم. در اين تجربه فدرالي - سوپرناسيونال - قوميت ها را از ميان نبردند و اين سخن شما درست است. آنها توانستند يك نظام منطقه اي براي رتق و فتق امور ايجاد كنند. اروپاييان با مسايل ساده اي آغاز كردند. آنان در آغاز روند اروپايي خود با مسأله اقتصاد شروع كردند؛ با مسايلي نظير ذغال سنگ و نظاير آن. وقتي مي گويم بايد از اين تجربه ها درس بگيريم معنايش آن است كه مي توان از مسايل تكنيكي و مكانيزم هايي استفاده كرد و به توسعه و تكامل رسيد.
اروپاييان با سياست و ايدئولوژي شروع نكردند بلكه با مصالح اقتصادي و سامان بخشي اين مصالح و عقلاني كردن آن آغاز كردند.
* شما در صحبت هاي خود به عراق اشاره كرديد و مي دانيد كه آمريكا، طرحي براي گسترش دموكراسي در كشورهاي خاورميانه و جهان عرب دارد. آمريكا ادعا مي كند در اين منطقه كشورهاي استبدادي وجود دارند كه با دوران ما، همخواني ندارند و در اين زمينه، مسأله تروريسم را بهانه مي كند آمريكا اين روند را از عراق آغاز كرده است. نظر شما درباره اين مسأله چيست؟
- من به هيچ وجه اعتقاد ندارم كه دموكراسي و ترويج نظام دموكراتيك و ارزش هاي كثرت گرايانه و دموكراتيك بتواند به واسطه يورش و اشغالگري حاصل شود. ما، در برابر مشكل بزرگي قرار داريم.
امپراتوري آمريكا و آمريكاييان بر مبناي دركي معين از موضع آمريكا درباره جهان پس از پايان جنگ سرد و به هم خوردن توازن موجود ميان اتحاد شوروي و آمريكا به اين اعتقاد رسيدند كه ديگر هيچ هماورد يا مهاركننده اي در سياست خارجي در برابر آنان وجود ندارد. آنان نتيجه گرفتند كه قادر به تحميل چيرگي خود بر جهان هستند و بر اثر اين چيرگي مي توانند مشكلات داخلي اقتصاد آمريكا را درمان كنند.
من وقتي مي گويم امپراتوري آمريكا علتش اين است كه ما در برابر يك عمل امپراتوري قرار داريم. و وقتي از آمريكاييان نام مي برم منظورم مركز يا مراكز قدرتي است كه تصميم گيرنده اصلي درون دولت آمريكاست كه ما آن را «راست مذهبي» هم پيمان با نومحافظه كاران مي ناميم و نمادهايي معروفي: چون پل وولفوويتز و ريچارد پرل و گراسمن و ديگران دارد.
اما ببينيم اقتصاد آمريكا چه مشكلاتي دارد؟ اقتصاد آمريكا در قياس با اقتصادهاي واقعي و بزرگ جهان نظير اقتصاد ژاپن و اقتصاد اروپا با مشكل روبه رو است كه اقتصاد ژاپن و اقتصاد آلمان هماوردهاي واقعي هستند زيرا كشورهاي توليدكننده اند، اما اقتصاد آمريكا با تزريق سرمايه ها از خارج و با اتكاي بر خدمات در داخل ديگر اقتصادي توليدي نيست.در چنين وضعي، نظريه پردازان آمريكايي - كه تصميم گيران اصلي دولت آمريكا هستند - به اين نتيجه رسيده اند كه بايد جلوي فراگرد سراشيبي را بگيرند. منظور من از سراشيبي، همان انحطاط صنعت و اقتصاد و به حاشيه راندن آمريكا در سطح جهاني است.آنان تصميم گرفتند منطقه اساسي جهان يعني منطقه ثقل و توازن - كه همان منطقه «اوراسيا»ست - را زير سيطره خود قرار دهند. «اوراسيا» از اروپا آغاز و تا چين و ژاپن گسترش مي يابد كه البته در قلب اين منطقه، مثلثي جاي مي گيرد كه پيشتر بدان اشاره كردم و آن مثلث عربي، تركي، ايراني است.
چنگ زدن به عراق به معناي آن است كه قلب اين مثلث منطقه اي را در چنگ گرفته اي و اين مثلث نيز به مثابه قلب كل منطقه «اوراسيا»ست و دلايل اين امر نيز مسايل استراتژيك، ژئواستراتژيك و دلايل مربوط به انرژي است. لذا مسأله فقط مسأله چيرگي بر منابع نفت نيست. آنان به خاطر مشكل نفت به عراق نيامده اند، بلكه كسي كه بر عراق حكومت كند مي تواند بر ايران، تركيه و عربستان سعودي و سپس بر منطقه خليج و آسياي ميانه و در نتيجه بر خطوط ارتباطي دنيا و خطوط انتقال نفت در جهان چيره شود. از اين رو، مسأله، يك مسأله استراتژيك درجه يك است و نه فقط مسأله انرژي.من معتقد نيستم كه امپراتوري آمريكا در مرحله صعود قرار دارد بلكه اين امپراتوري در مرحله نزول و بحران است و آمريكاييان مي كوشند با اجراي پروژه هاي امپرياليستي شان در عراق به تهديد ايران و تركيه و كل منطقه عربي بپردازند و نقطه عزيمت آنان، اوضاع بحراني درون پروژه آمريكاست. آنان به جاي اصلاح پروژه آمريكايي و اصلاح اقتصاد آمريكا در درون كشور، بحران را به خارج منتقل مي كنند و اين كار را زير پوشش تروريسم و جنگ عليه تروريسم پيش مي برند.
* بازگرديم به مسأله مردمسالاري در جهان سوم. شما مي دانيد كه در كشورهاي جهان سوم افزون بر مردم سالاري، استقلال نيز بايد وجود داشته باشد. منظورم ناوابستگي به قدرت هاي بزرگ است و دموكراسي و استقلال در اين كشورها لازم و ملزوم يكديگرند.
برخي كشورهاي جهان سوم مستقل اند اما مردم سالار نيستند. در نتيجه پاره اي بر اين باورند كه هر كشوري در جهان سوم براي دموكرات بودن، الزاماً نيابد ضدغربي يا ضد ايالات متحده آمريكا باشد. آنان مي گويند كه كشورهاي جهان سوم نمي توانند هم دموكرات باشند و هم مستقل - به معناي دشمن با امپرياليسم آمريكا و غرب - نظر شما در اين باره چيست؟ ظاهراً اين يك مسأله پارادوكسيكال است؟
- بسياري از كشورهاي اروپايي، كشورهاي دموكراتيكي هستند كه در آنها، جامعه مدني و افكار عمومي نقش بزرگي بازي مي كنند و نوعي نظارت و كنترل و پاسخگويي وجود دارد كه توسط نهادهاي مختلف انجام مي شود. در اينجا جامعه مدني بر همه اين قضايا چيرگي دارد.من نمي گويم جوامع اروپايي اكنون با آمريكا دشمني مي كنند بلكه از سياست هاي آمريكا ناخشنودند.
* من، البته از كشورهاي جهان سوم سخن مي گويم نه كشورهاي اروپايي.
- من از اروپا آغاز كردم كه بگويم جوامع دموكراتيك مي توانند با سياست هاي آمريكا مخالفت كنند. من بر اين باورم اگر اين اقبال را داشته باشيم كه در كشورهايمان و در دنياي شرق به اصلاحات دموكراتيك شتاب ببخشيم به كار مهمي دست يازيده ايم. گسترش مردم سالاري به معناي از ميان رفتن موانع و تضادهاي موجود ميان ملت ها و خلق هاي دنياي شرق و سياست هاي آمريكا نيست. البته من دنياي شرق را بر جهان سوم ترجيح مي دهم، و تا زماني كه سياست هاي آمريكا مبتني بر تجاوز و تغيير سياست هاي كشورها از خارج و بدون رجوع به افكار عمومي شان باشد، ترويج مردم سالاري امكان ناپذير است.چگونه مي توان در كشورهايي همانند مصر، عراق يا هر كشور ديگري در منطقه، دموكراسي را بنياد نهاد، اگر اين كار از خلال تطور افكار عمومي و پذيرش دموكراسي توسط همين افكار عمومي، انجام نگيرد، مردم سالاري را نمي توان با تحميل و به واسطه زور يا دخالت خارجي ايجاد كرد. تطور صحيح اين قضيه ايجاب مي كند كه اين كار به واسطه دخالت هاي خارجي انجام نگيرد و بايد طي فراگرد دروني هر كشور صورت گيرد. اين شرط نخست است و اما مسأله دوم آن كه پيشرفت دموكراسي در كشورهاي شرقي، تضادهاي موجود ميان ما و كشورهاي دخالت گر و سلطه طلب را از ميان نمي برد.
* در عراق، احزاب و نيروهاي اساسي نظير گروه هاي شيعه و سني و كرد به منظور سرنگوني يك ديكتاتوري محلي با آمريكا، به نوعي همگام شدند؛گرچه اختلاف نظرهاي جدي نيز بين آنها و آمريكا وجود داشت و هنوز هم ادامه دارد اين امر را چگونه تفسير مي كنيد؟
- من با سخن شما موافقم اما بر اين باورم كه تجربه عراق، ويژگي خاصي دارد. به اين معنا كه نظام استبدادي پيشين عراق كه به چندين جنگ دست يازيد در برخورد با اپوزيسيون داخلي از شيوه اي بهره گرفت كه مي توان آن را شيوه جداافكني نام برد. به اين شكل كه به جاي تعامل با اپوزيسيون، شرايطي را بر آن تحميل كرد و آنان را وادار به خروج از كشور نمود و عراق را از آنان خالي ساخت. نظام يادشده نوعي كمربند امنيتي را پيرامون گروه بهره بردار يا عشيره اي - كه مقدرات كشور را در چنگ داشت - ايجاد كرد و پيوند ميان نسل ها را قطع نمود. اين ويژگي خاص عراق است. نيمي از مردم عراق در خارج اند. اين پيامد يك تجربه ويژه است كه ناشي از طبيعت و قساوت رژيم حاكم بر عراق بود.
اما آيا اين امر توجيه گر اتكاي نيروهاي اپوزيسيون بر دخالت خارجي براي سرنگوني آن رژيم يا تغيير وضع عراق است؟ اكنون چه چيزي در عراق تغيير كرده است؟
آيا آن چه در عراق مي گذرد به برپايي دموكراسي سالمي منجر مي شود؟ من علامت استفهام بزرگي را مطرح مي كنم و مي گويم منتظر بمانيم و ببينيم چه چيزي از بطن اين تجربه بيرون مي آيد؟
اين يك تجربه مسخ شده است. در روزگار صدام، وضع عراق مسخ شده بود زيرا اكثريت اپوزيسيون در خارج بودند و اكنون نيز به معادله مسخ شده اي بازگشته ايم زيرا اگر حتي آمريكاييان، امروز از عراق خارج شوند، همه ناظران - تقريباً - اجماع دارند كه در عراق، مشكلات ناشي از اختلافات داخلي ادامه خواهد داشت بنابراين چه چيزي تغيير كرده است؟ مشكلاتي در اين ميان وجود دارد و ساز و كار اين تجربه، مسخ شده است و ما نمي دانيم كه اين وضع به كجا مي انجامد؟
* عراق، فلسطين، افغانستان، اسلام و غرب، آمريكا و اسراييل. آيا اين رويارويي ها واقعاً نمونه هايي از برخورد تمدن ها
- به قول هانتينگتن - است؟
- لازم است مفهوم برخورد تمدن ها را در چارچوب صحيح آن قرار دهيم، هم از نظر تاريخي و هم از نظر كاركردي كه اين مفهوم به خاطر آن استنباط شده است.
هانتينگتن، نمادي از نمادهاي نومحافظه كاران و از نظريه پردازان آنهاست. بستري كه اين مفهوم بر آن قرار گرفته همانا مفهوم پايان جنگ سرد و رويارويي سياست خارجي آمريكا و كل پروژه امپراتوري آمريكا با يك سد و يك مشكل است. اگر دشمني به نام، اتحاد شوروي وجود ندارد كه آمريكا همه، سياست هايش را بر محور آن قرار دهد و آن را به نقطه توازن خود تبديل كند، چه كاري بايد انجام دهد؟ آنان در دولت آمريكا در پي راه حل برآمدند و يكي از اين راه حل ها همين نظريه اي بود كه هانتينگتن ارائه داد. اما آنان درباره كاركرد اين مفهوم؛ مي گويند كه در غياب ايدئولوژي هاي كمونيستي و سرمايه داري و چپ و راست، مي توان تناقض هاي ديگري را ايجاد كرد و سياست هاي خارجي را بر محور آن قرار داد تا نقطه توازني بيابد. لذا هانتينگتن بر اين باور شد كه اين كار ممكن است به واسطه تصور كشمكش فرهنگي - ديني انجام شود. زيرا وي و برخي ديگر از نومحافظه كاران در انديشه هايشان، تمايزي ميان فرهنگ و دين قايل نمي شوند و فرهنگ و دين را با هم مي آميزند. اكنون و در پاسخ اين پرسش كه آيا اين مفهوم درست است؟ بايد گفت خير درست نيست. بخشي از كشمكش ها در جهان، انگيزه هاي ديني يا انگيزه هاي فرهنگي - ديني دارند اما همه كشمكش هاي دنيا از اين گونه نيستند. كشمكش هاي طبقاتي، اجتماعي، قومي، نژادي و كشمكش هاي عشايري درون يك كشور و كشمكش هاي منطقه اي وجود دارند و وجود خواهند داشت. زيرا اينها مسايل عيني، ساختاري و موجود اند.
اكنون وقتي با مقوله گفتگوي تمدن ها به هانتينگتن پاسخ مي دهيم، بايد ببينيم و بررسي كنيم كه معناي گفتگوي تمدن ها چيست؟ اگر پاسخ ما فقط سياسي باشد و مقوله گفتگوي تمدن ها را از نظر آنتروپولوژي تفكيك نكنيم، اين پرسش مطرح مي شود كه گفتگوي تمدن ها چيست؟ آيا تمدن ها مثل انسان ها با هم گفتگو مي كنند؟ آيا در دنيا جايي را سراغ داريم كه در آن تمدني با تمدن ديگر گفتگو كند يا با آن به كشمكش بپردازد؟ چنين چيزي در تجربه تاريخي وجود ندارد. تمدن ها در هم تداخل مي يابند، در كنش و واكنش قرار مي گيرند و چيزهايي را - به شيوه بسيار پيچيده اي - از يكديگر مي گيرند.
* اگر اجازه بدهيد، قدري به مسايل لبنان بپردازيم. لبنان، شاهد كشمكش هايي ميان فرقه هاي ديني و مذهبي بوده است: يك بار در نيمه سده نوزدهم و بار ديگر در اواخر سده بيستم. اكنون به نظر مي رسد كشور شما در وضع مناسبي بر سر مي برد و نوعي صلح و همزيستي ميان گروه ها و فرقه هاي مذهبي برقرار است. ارزيابي شما از تجربه مشاركت گروه هاي سياسي و فرقه هاي ديني و مذهبي در حاكميت لبنان چيست؟ يا در واقع شما چه تعريفي از «هويت لبناني» ارائه مي دهيد؟
- ما، در بافت ويژه و فرقه اي كشور - كه تجربه هاي تلخي را پشت سرگذاشته است - نوعي از دموكراسي را مي بينيم و من مي گويم نوعي از دموكراسي كه در واقع همان دموكراسي توافقي است. اكنون در منطقه ما سخن از آن است كه برادران فلسطيني ما قصد دارند از اين نوع دموكراسي استفاده كنند. نيز در بغداد، صحبت هاي فراواني درباره امكان بهره گيري از اين دموكراسي توافقي در عراق در جريان است. طبعاً دموكراسي توافقي - به رغم همه كاستي هايش كه هر از چندي ما را وارد كشمكش هاي مسلحانه مي كند - تكامل پذير است و مي توان آن را تكامل داد و عقلاني اش كرد. اين كار با توسعه بيش از پيش جايگاه ها و نهادهاي جامعه مدني امكان پذير است؛ جامعه اي كه از ضوابط و مصالح ويژه هر فرقه مذهبي فراتر و رهاتر است . ما، اين را طي بررسي ها و مطالعات خود مي بينيم و دليل آشكار آن تجربه احزاب در لبنان است كه اكنون قدري واپس نشسته است.
تجربه حزبي لبنان، در واقع از مهمترين تجارب منطقه به شمار مي رود. بسياري از جنبش هاي ملي در لبنان پديدار شدند. اين نشان مي دهد انديشه جامعه مدني در لبنان جا افتاده است، زيرا حزب، بخشي از جامعه مدني و نه جامعه فرقه اي است. مي خواهم اين را بگويم كه يكي از پارادوكس هاي اين تجربه آن است كه از محيط پيراموني لبنان بسيار تأثير مي گيرد. عامل اساسي در تصميم گيري ها و نقطه عطف هاي عمده سياسي اش، همانا عامل منطقه اي - عربي است.البته اكنون مي توانيم از عامل عربي - اسلامي نيز سخن بگوييم و اين را مثلاً مي توان در تأثير سياست هاي ايران در لبنان مشاهده كرد. لذا اين تأثير عامل منطقه اي، مصونيت دروني را، در نقطه هاي عطف و سرنوشت ساز، كاهش مي دهد يا تضعيف مي كند. در اينجا مشكل مرزها بي اصلاحات در لبنان مطرح مي شود. يعني وقتي وارد فراگرد يا موج يا اقدام هاي اصلاحي مي شوي، همواره با چيزي به نام «سقف منطقه اي» روبه رو مي شوي.
* برخي از انديشمندان تجربه دموكراسي لبنان را نوعي دموكراسي فرقه اي مي دانند. به اين معنا كه اغلب اعضاي پاره اي از احزاب از يك فرقه مذهبي يا ديني هستند (البته در اينجا بايد احزاب علمايني را استثنا كنيم كه از مرزهاي فرقه اي فراتر مي روند). مثلاً حزب كتائب خاص مسيحي ها، حزب الله ويژه شيعيان و حزب سوسياليست مترقي ويژه دروزي هاست.
- درست است. فرقه هاي مذهبي در نهايت گروه ها و ساختارهايي هستند كه اين جامعه را پديد مي آورند و يك واقعيت عيني هستند. بر اين اساس تو بايد خانه خود را بسازي و گزينه ديگري نداري و نمي تواني به جاي ديگري بروي.اين همان نقطه عزيمت است. اگر فراگرد دولت سازي و دولت قانون به شكل طبيعي پيش برود و موانع منطقه اي جلويش را نگيرد، مي توان در خلال اين فراگرد از تأثير بسياري از مصالح خاص اين گروه ها كاست و مصالح ويژه را در محدوده دولت قانون ذوب كرد. اين امر شدني است اما اكنون به دلايل منطقه اي با مشكل روبه روست و زماني فراخواهد رسيد كه حتي عامل منطقه اي نيز تغيير يابد.
و اما درباره هويت لبناني بايد بگويم كه هويتي متكثر است. در لبنان، هويت واحدي نداريم و به نظر من سخن گفتن از هويت واحد خطاست و بايد از هويت هاي لبناني سخن بگوييم. ما عرب هستيم و وابسته به دنياي عربيت و چون خواهان دموكراسي هستيم به جهان دموكرات وابسته ايم. ما بخشي از جهان اسلام هستيم و اگر از اسلام بيرون رويم از تاريخ بيرون خواهيم رفت و اين شامل مسيحيان نيز مي شود. اگر اين مسأله را به شكل پلكاني مطرح كنيم، ما در اينجا وابستگي محلي لبناني، وابستگي عربي، وابستگي اسلامي و وابستگي به جهان دموكراتيك و كثرت گرا را داريم. همه اينها هويت هاي درهم تنيده و متقاطع لبناني است.
من بر اين باورم كه منطقه «ميانه» جهان - كه ستون فقرات آن را مثلث منطقه اي عربي، ايراني و تركي تشكيل مي دهد - نيز داراي هويت هاي متكثر است. حتي خود ايران نيز از نظر قومي و هويتي، متكثر است و اگر اين كثرت گرايي را از ميان برداري، ايران سرزندگي اش را از دست خواهد داد. همين امر درباره تركيه و دنياي عرب نيز صدق مي كند.
در پايان مايلم نكته اي را درباره دموكراسي اضافه كنم و اين به پرسش مربوط مي شود كه طي آن تعارض ميان دموكراسي
- به شكل صحيح آن - و ايالات متحده آمريكا را مطرح كرديد. من مي گويم كه مفاهيم مردم سالاري و تجربه دموكراسي چيزي است كه با ميراث فرهنگي عام بشريت پيوند دارد و ملك طلق غرب يا ايالات متحد آمريكا نيست. فرزندان اين منطقه به غرب مهاجرت كردند و در تجربه علمي، فكري و سياسي غرب مشاركت نمودند. لذا مردم سالاري، ملك همه بشريت است. اين نكته مهمي است كه بايد افزوده شود.
|