دكتر عماد افروغ
اشاره: در نخستين بخش مطلب حاضر به تعريف جامعه شناختي هويت و آنگاه به تاريخچه هويت و درنهايت به بحث در باب وجود تمايز فرهنگ ايراني اشاره شد. در بخش بعدي نويسنده با فرض اينكه هويت از يك سو امري پويا و از ديگر سو حاوي عناصر ايستاست به عناصر شكل دهنده هويت ايراني مي پردازد. از نظر وي بين هويت ديني و هويت ملي ايرانيان هيچ تعارضي نيست. از اين رو عنصر بنيادين هويت ايراني دينداري و خداپرستي بوده كه خودش را در هويت ملي هم بازتابانيده است. بر اين اساس به نظر نويسنده تشيع و هويت ايراني از وجهي اين هماني برخوردارند. واپسين بخش مطلب را مي خوانيم:
عناصر خاص هويت ايراني
تا زمان ساسانيان اعتقاد بر اين بوده كه «هويت ايراني» با توجه به همان تلفيق فرهنگي در گرو وفاداري به شاه بوده است، زيرا شاه را داراي فره ايزدي مي دانستند. اگر به كتيبه هاي تخت جمشيد نگاه كنيد، مي بينيد كه اول نام اهورامزدا قرار دارد. اما، داريوش و كوروش، زرتشتي نبودند. آنها آيين تلفيقي داشتند؛ تلفيقي از مهر يا ميترا، آناهيتا و مزداپرستي يا كيش زرتشت. اين نشان از زرتشتي ناب نيست بلكه حكايت از همين تلفيق سه آيين است. اما، فره ايزدي به هرحال يكي از عناصر بوده كه به آن پايبند بوده اند. مي گويند تا زمان ساسانيان، اين وفاداري به شاه، يكي از مؤلفه ها يا عناصر هويت ايراني بوده است، اما، از زمان ساسانيان به بعد، به خصوص با ورود فرهنگ و تمدن اسلامي، وفاداري به شاه جاي خود را به مذهب مي دهد. زيرا، وقتي مذهب مي آيد مخالفت خود را با وفاداري نسبت به شاه به عنوان عنصر يا مؤلفه هويت ايراني ابراز مي كند و خود را جايگزين آن مي كند. فرد به جاي اين كه وفادار به شاه باشد بايد به مذهب وفادار باشد. يعني، در قالب يك شخص تجلي پيدا نمي كند، بلكه در قالب مجموعه اي از اصول و قواعد حياتي(كه استعداد آن در فرهنگ ايراني وجود داشته) متجلي مي شود. در ادبيات و فرهنگ ما، بعد از ساسانيان همين هويت استمرار پيدا مي كند. اما، انگاره سياسي آن رنگ مي بازد. يعني، وقتي كه اعراب مسلمان اهل سنت به ايران حمله مي كنند و آن را فتح مي نمايند، ما دچار بحران هويت مي شويم، اما هويت تازه اي پيدا مي كنيم. در واقع، نگاه عوض مي شود، اما عنصر بنيادين ثابت باقي مي ماند. مذهب تشيع مي آيد و جاي آيين زرتشت را با همان نگاهي كه در فرهنگ و آيين زرتشت وجود داشته پر مي كند. اما تا قبل از اين كه تشيع در عهد صفوي غالب شود، آن هويت ايراني گذشته خودش را از طريق فرهنگ و زبان فارسي حفظ مي كند. ايران از نادرترين مواردي است كه بعد از حمله اعراب زبان خود را حفظ مي كند. اكثر كشورهايي كه مورد حمله و هجوم قرار مي گيرند، ادبيات و زبان آنها كاملاً تحت سيطره زبان و ادبيات عرب قرار مي گيرد. خط ايرانيان به عربي تبديل شد، اما زبان آنها فارسي باقي ماند. آنها نماد كلامي خود را كه زبان فارسي بود از طريق فرهنگ و ادبيات خودش حفظ كردند. نكته حائز اهميت اين بود كه همان گونه كه در مقدمه به آن اشاره كردم. بحث زبان يك نماد است كه معرف لايه هاي زيرين فرهنگ است. صرف به كارگيري الفاظ فارسي و رعايت دستور و قواعد اين زبان نيست كه ايجاد هويت مي كند، بلكه اين زبان چون با فرهنگ و يا به عبارت رساتر با لايه هاي زيرين فرهنگ پيوند خورده است و باردار سطوح فرهنگي جهان بيني، باورها، ارزش ها و هنجارهاي مختلف است، نقشي اساسي و محوري در هويت بخشي ايفا كرده و مي كند.
اما، آنها به دنبال تجلي سياسي خود بودند تا اين كه اين تجلي سياسي در دوران صفويه شكل مي گيرد. احمد اشرف معتقد است كه بعد از اين ما با بحران هويت روبه رو شديم؛ مفهوم تاريخي هويت ايراني كه در دوران ساسانيان ابداع شده بود، در دوران اسلامي با فراز و نشيب هايي همچنان پايدار ماند. اين هويت ايراني در عهد صفوي، تولدي ديگر يافت و در عصر جديد به صورت هويت ملي ايراني متجلي گرديد. يعني، تشيع صفوي، نقش بزرگي در همبسته كردن اجزاي پراكنده كشور ايفا مي كند و بار ديگر همان انگاره سياسي و مذهبي مفهوم ايراني را احيا مي كند. اين نكته اي است كه بسياري از شرق شناسان به آن معتقدند و مي گويند همين ادبيات كهن آيين زرتشت در دوران بعد از اسلام هم خود را در قالب سمبل هايي نشان مي دهد. مثلاً، كلمه پيرمغان يا دير مغان مربوط به آيين زرتشت است. مغان قبل از موبدان مطرح هستند و جزو آيين كهن ما هستند كه در ادبيات جديد خود را بازسازي مي كنند.
عنصر اساسي هويت ايراني ما دينداري بوده كه اين هويت خودش را در هويت ملي هم بازتوليد كرده است. اكنون دو بحث ديگر در اين وقت كوتاه باقي مي ماند. اول، بحث لايه اي كه عده زيادي آن را به عنوان ريشه اي ترين لايه هويت ايراني ياد مي كنند و دوم، نسبت بين هويت ديني و هويت ملي.
يكي از بحث هايي كه در مورد هويت مطرح است، بحث عرفان ايراني- اسلامي است و به تعبير «اسلامي ندوشن»، ايراني اوج انديشه خود را در كلام عرفاني به بروز آورد. از بررسي عميق اين لايه عرفاني است كه به تفاوت بنيادين انسان شناسي شرقي با انسان شناسي غربي پي مي بريم. تجلي اين انسان شناسي ايراني - اسلامي را ما در نگاه متفاوت انسان به خدا و نمود هاي مختلف آن مي بينيم كه در آثار چهار شاعر برجسته و شهير ايراني يعني حافظ، مولوي، سعدي و فردوسي قابل رديابي است. اينان معرف نماد و هويت ايراني اند. مبناي فكري و انسان شناسي آنان نيز به يكي از عميق ترين لايه هاي هويت و فرهنگ ايراني يعني لايه عرفاني با ويژگي هاي خاص آن برمي گردد.
در خصوص «ما»ي جمعي، «من» فردي يا اين انسان چه چيزي وجود دارد كه آن را از انسان غربي جدا مي كند؟ پاسخ اين سؤال چيزي است كه ريشه در مباني معرفتي و هستي شناسي جمعي دارد و آن عبارت است از «نگرش وحدت وجودي به عالم» يا همان نگاه عرفاني. مي گويند اين نگاه عرفاني در واقع آميزشي بين آيين زرتشت و شيعه بوده است كه بعد از پيدايش اسلام، ما شاهد تجلي اين نگرش هستيم. اين نگرش بر چه پيش فرض هايي استوار است؟ بر اين پيش فرض استوار است كه نگرش ايراني مسلمان به خدا با نگرش انسان غربي تفاوت دارد. خدا يكي است و انسان هم يكي، اما ارتباط يكي نبوده است. در اين جا نگاه انسان به خدا به عنوان موجودي ماوراي او بوده كه به او ياري مي رساند، اما نگاهي كه غرب دارد، خدا را از جنس انسان مي داند كه فقط قدرت برتر دارد و هيچ نقشي در ياري رساندن به انسان ايفا نمي كند. به همين دليل، انسان موجودي خود بنياد و متكي به خود است، اين تفكر به گونه اي همان «فرديت» معروف غربي است. فرديتي كه در غرب شكل گرفته، ريشه در اساطير يونان باستان دارد. اين امر در دوران پروتستانتيسم و آموزه هاي لوتر و كالون بازسازي و يا بورژوازي تقويت مي شود. در غرب، فرديت شكل گرفته اما در شرق، شكل نگرفته است. ارتباط بين انسان و خدا در شرق از نوع عشق است. اما اين رابطه در آيين مسيحيت بر اساس رياضت است. در غرب رابطه ارباب و بنده (خالق و مخلوق) حاكم است ، اما در شرق رابطه عاشق و معشوق. اين سيري كه در عرفان ايراني وجود داشته، مانع از شكل گيري فرديت شده است، يك تفكر جمع گرايانه عرفاني در فرهنگ ما حكمفرما بوده و هنوز هم هست؛ يعني يك سيري دارد از «من فردي» به «او بودن» و به «يكي شدن» (Oneness). ممكن است بگوييد شما در حالي صحبت از جمع گرايي مي كنيد كه ما همه فردي عمل مي كنيم. اين حرف درستي است. بايد گفت كه ما آثار اين جمع گرايي را در رفتار نمي بينيم و بايد در مورد آن تحقيق كرد. اما اين جمع گرايي در لايه عرفاني ما و در لايه انسان شناسي فلسفي ما وجود دارد. تجلي آن، مثلاً، اين است كه شما عشق زيادي به حافظ و مولوي داريد؛ عشق زيادي به موسيقي سنتي داريد. ما در سطح «فردي» خصلت هاي خوبي داريم كه به سطح جمعي انتقال نيافته است.
چرا ما با وجود اين كه جمع گرا هستيم فردي عمل مي كنيم و چرا غربي ها با وجود اين كه فردي هستند، جمع گرايانه عمل مي كنند؟ اين دو بايد به عنوان يك پاتولوژي مورد بررسي قرار گيرند، اما در مورد آن تفكر «ما»يي، به نظر من بهترين سند معلوم، شعر مولانا است:
منبسط بوديم و يك گوهر همه
بي سر و پا بوديم آن سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب
بي گره بوديم و صافي همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سايه هاي كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
بعضي از دوستان، از اين يك قرائت و تفسير كثرت گرايانه مي كنند، اما اين اصلاً ضد تكثرگرايي است؛ ما يكي هستيم! اين تكثرها را بشكنيد، ما يك كل منسجم و واحد هستيم. چه بر تاريخ ايران گذشته كه ما شاهد فاصله گيري رفتار از باورهاي عرفاني هستيم؟
به نظر من، بخشي از آن به گسست سنت و مدرنيزم برمي گردد. ما سنت مان را مدرن نكرديم بلكه مدرنيزم ديگري آورديم و بدان تحميل كرديم. ما سنت را مورد نقد و نقادي قرار نداديم و نيامديم با تكيه بر ارزش هاي خوب سنت، ارزش هاي بد سنت را نابود كنيم. در واقع، ما كل سنت را كنار گذارديم و گفتماني را اختيار كرديم كه حاصل آن، اين گسست ها شد. شما در زندگي روزمره خود، به شدت شاهد اين گسست ها هستيد. مثلاً، در رفتارهاي روزمره ايرانيان، تعارف زيادي وجود دارد. اين حكايت از ادب است و خوب است. اما در فرهنگ رانندگي مان، هيچ كس به كسي تعارف نمي كند. در فرهنگ ما زشتي زيادي وجود دارد. مثلاً عده زيادي در گفتار چيزي مي گويند، اما در عمل چيز ديگري انجام مي دهند. مثلاً، از فردي كه از خارج آمده سؤال مي كنيد نظرت راجع به ايرانيان چيست؟ در جواب مي گويد: در ايران همه چيز بستگي به تصادف دارد. شما سوار تاكسي مي شويد بستگي به اين دارد كه سوار كدام تاكسي مي شويد؛ راننده اش صبح چطوري از خواب بيدار شده است. واقعاً اين همه بي نظمي ما به كجا برمي گردد. در گذشته، عهد و پيمان ما، خدا داشته است؛ ميترا خداي عهد و پيمان است. حالا چرا اين قدر عهدشكن و بي نظم هستيم؟ اين را بايد آسيب شناسي كرد و هيچ فرهنگي و هيچ جامعه اي را نمي توان با تكيه بر زشتي ها و حقارت فرهنگي به حركت واداشت.
نسبت هويت ايراني و هويت ملي
معمولاً وقتي كه بحث هويت ملي مطرح مي شود، مي گويند كه مثلاً نژاد يا قوميت اصلاً نمي توانند عنصر هويت ملي باشند. هويت ملي پديده اي است كه به ۲۰۰ سال اخير مربوط است و ريشه آن به غرب و ملي گرايي برمي گردد. عناصر هويت ملي را موارد زير برمي شمارند: سرزمين مشترك، منافع مشترك، منافع دفاعي، امنيتي و اقتصادي مشترك، حقوق و دولت مشترك و يك حس روان شناسي فردي و جمعي. سؤال من اين است كه آن حس روان شناسي فردي و جمعي از كجا نشأت مي گيرد؟ چه چيزي آن حس تعلق را ايجاد مي كند؟ هيچ وقت سرزمين به تنهايي حس تعلق ايجاد نمي كند.
همان گونه كه اين حس في نفسه به نژاد و تبار و در كل پيوندهاي خوني نيز تعلق نمي گيرد. قوم و ايل و نژاد و تبار، في حد ذات هويت زا نيستند، بلكه در صورتي كه با ساز و كارهاي اجتماعي و سياسي به فرهنگ تبديل شوند و با ايدئولوژي هاي قوميت گرايي تقويت شوند، مي توانند تحت شرايطي هويت زا باشند.
حس مزبور از جنس ارزش و عاطفه يا فرهنگ و سنت است. البته، من منكر اين عناصري كه براي هويت ملي مي شمارند نيستيم، ولي بايد بگويم كه ممكن است يك نفر تابعيت ايران و هويت ملي نداشته باشد، اما هويت ايراني داشته باشد. او تبعه جاي ديگري شده است، يعني ديگر در دولت ما اشتراك ندارد، اما هنوز ايراني است؛ زبان، فرهنگ و ادبيات وي فارسي است. پس صرفاً نمي توان گفت كه عناصر هويت ملي سرزمين مشترك يا دولت مشترك است. اينها نمي توانند عنصر هويت فرد باشند و نمي توانند آن احساس عاطفي را ايجاد كنند. عده زيادي از كساني كه در مورد هويت ملي صحبت مي كنند، مي گويند همان عنصري كه هويت ايراني يعني دين و زبان مشترك را تشكيل داده، مقدمه اي براي هويت ملي شده است. در ايران هويت و حتي هويت كشوري به مراتب سابقه ديرينه تري از غرب دارد. غرب تا قرن شانزدهم پراكنده بوده است و مفهوم سرزمين مشترك معنا نداشته است، در حالي كه ما در گذشته نوعي ناسيوناليسم بدوي در ايران زرتشتي عصر ساساني و ايران شيعي عصر صفوي تا به امروز داشته ايم و همان ناسيوناليسم بدوي به ناسيوناليسم مدرن تبديل شده است كه در قالب هويت ملي مطرح مي شود. چيزي كه من مي خواستم عرض كنم، به طوري كلي اين است كه «هويت ايراني» هر چند به منزله انگاره سياسي و مذهبي به ساسانيان برمي گردد، اما به عنوان يك انگاره عرفي، قومي و مذهبي، سابقه ديرينه تري دارد. در آيين زرتشت، پتانسيلي وجود داشته كه اين را به سياست و امر سياسي كشانده است. بعد از اسلام كه اينها اسلام را پذيرفتند، در واقع گمشده خويش را در شيعه ديدند. شيعه را انتخاب كردند و بدان پروبال دادند و با آن به افتخار رسيدند. هر برنامه ريزي و هر سياست گذاري در اين عرصه ها و هر عرصه ديگر بايد به اين هويت، به عنوان لايه زيرين، توجه داشته باشد. اما، نمادهاي هويت بخش فرق مي كند. يك زمان، زبان مطرح است و زماني ديگر دين و در زمان هاي ديگر چيز هاي ديگري. بايد توجه داشته باشيم كه هويت يك عنصر و مؤلفه ثابت دارد و يك عنصر متغير.
در پايان مي خواهم عبارتي از ريچارد فراي نقل كنم كه بيانگر آميزش دين و فرهنگ از يك سوي و اهميت و جايگاه خاص فرهنگ ايراني در جهاني شدن تمدن اسلامي از سويي ديگر است. به اعتقاد وي اسلام تا زماني كه با فرهنگ ايراني پيوند نخورد، جهاني نشد؛ فرهنگ ايراني نقش عظيمي در احيا و تقويت تمدن اسلامي ايفا مي كند، همان طوري كه مسيحيت نيز تا زمان پيوند با تمدن يوناني، جهاني نشد.