جمعه ۳ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۹۱
كتاب
Friday.htm

در همين نزديكي - ۱
اولين نامه
001005.jpg
بيژن مشفق
بالاخره آمدم آمريكا منيژه! حتماً بابا و مامان خيلي خوشحالند. صبح كه پشت تلفن اينطور نشان مي دادند. مامان ديگر خيالش راحت است كه فردا پيش عمه سارا مي تواند پز بدهد كه «محمودم» ديشب به منيژه «اي ميل» زده. حتماً فكر مي كني خيلي بدجنسم كه اينطوري از مامان حرف مي زنم. شايد هم فكر كني حال و هواي فرنگ به همين زودي تاثير گذاشته و محبت را از يادم برده. شايد هم درست فكر كردي. ولي واقعاً جالب نيست كه مامان از پشت تلفن به عمه سارا پشت سر هم بگويد اي ميل ... نمي خواهد قيافه بگيري.
حتماً خودت هم سرت را برمي گرداني و مي خندي. حالا از اين چيزها بگذريم. اين جا آب و هوا يك خورده گرم است. هر چند تابستان است ولي خوب اينطور كه بچه ها مي گويند تازه روز خوبش است. نمي داني، ديروز فرودگاه «شيكاگو» چه خبر بود. همه بچه ها بودند. ياشار، مهدي، سيمين، سامان و ... خلاصه همه بودند. بعضي ها را هم نمي شناختم. اما خب، تعريفشان را از ياشار شنيده بودم. انگار اين جا براي خودشان دسته و گروهي هستند. وسايلم را سوار ماشين ياشار كردم. هشت تا ماشين مي شديم. ياشار هنوز عوض نشده. هنوز هم وقتي مي خندد،  سرش را كمي  خم مي كند و دستش را روي شانه آدم مي گذارد.
يادت مي آيد مسخره اش مي كردي و مي گفتي انگار دارد از ته چاه آب مي كشد. بچه سيمين حالا شش ماهش شده. شوهرش، حميد را نديده بودم. قد كوتاهي دارد و حسابي چاق است اما جوك تركي از دهانش نمي افتد. جالب است بداني بچه سراب است. سيمين و حميد با ماشين ياشار آمدند. از شهر ما تا شيكاگو دو ساعتي راه است. با اين كه يك سالي مي شد ياشار را نديده بودم اما انگار همين ديروز بود كه از هم جدا شده بوديم.
عجيب بود هيچ حرفي نداشتيم بزنيم. حميد مرتب جوك مي گفت و ما هم مي خنديديم. بيشتر آنها را نشنيده بودم. سيمين يكي دو باري دعوايش كرد و گفت اينقدر حرف نزند شايد من و ياشار حرفي براي گفتن داشته باشيم. يادت مي آيد مي گفتم سيمين دختر باهوشي است. نمي دانم چرا اين ياشار ديوانه كار را تو همين تهران تمام نكرد. معلوم بود كه سيمين دوستش دارد. هر چند فكر كنم آدمي مثل حميد براي سيمين بهتر است. خودت كه اخلاق گند ياشار را مي داني. تو ماشين تا سيمين و بچه اش و حميد را خانه شان پياده نكرديم، حرف نزد. پياده كه شدند سيمين گفت: «شب يادتان نرود. خانه مهدي دعوتيم.»
داشتيم به خانه ويلايي سيمين و حميد نگاه مي كرديم كه پرده پنجره طبقه دوم كنار رفت و دختري ما را نگاه كرد. لاغر بود و با نگاه  ماتي ما را نگاه مي كرد. از بين همه من متوجه او بودم. اين را فهميد. لحظه اي به من خيره شد و بعد پرده را كنار زد. راه كه افتاديم به ياشار گفتم: «قضيه خانه مهدي چيست؟»
ـ سري است. سؤال نكن!
بدنم را كش دادم و گفتم:  «حسابي خسته شدم. ده ساعتي تو راه بودم.»
ـ انگار پياده اومده. تازه بچه ها به خاطر تو جمع شدن.
وارد منطقه ديگري از شهر شديم. معلوم است جايي كه خانه سيمين بود يك جورهايي بالاي شهر حساب مي شد. آن جا خيابان ها پهن و خانه ها همه ويلايي و سرسبز بود. مثل همان خانه هايي كه تو سريال خانم مارپل نشان مي دادند و تو آنقدر عاشقشان بودي با آجرهاي قرمز و پر از گل و دار و درخت. اما اين خيابان ها تنگ تر و شلوغ تر شده بودند. شلوغ كه مي گويم در حد اين شهر سيصد هزار نفري كه شايد دويست و پنجاه هزار نفرشان دانشجو هستند. آپارتمان هاي باريك و سه چهار طبقه، يكريز كنار هم صف كشيده بودند. يك جايي تقريباً شبيه خيابان هاي فرعي «ستارخان» ولي خب از حق نگذريم از ستارخان بيشتر دار و درخت دارد.
از ماشين كه پياده شديم به ياشار گفتم: «ماشين را تازه خريدي؟»
معلوم بود خوشحال است كه از ماشينش حرف مي زند. گفت: «هزار و چهارصد دلار پاش پول دادم. تويوتاي ۹۹. خيلي شانس آوردم.»
ـ معلومه.
ـ مسخره مي كني؟
ـ معلومه!
خواست دنبالم كند كه در آپارتمان باز شد و پيرزني از خانه بيرون آمد. موهاي سفيد پري داشت و گل هاي قرمز پيراهنش آدم را ياد زنهاي بختياري مي انداخت. چيزي گفت. از حرف هايش فقط اسم خودم را فهميدم. بيشتر شبيه «ماحمود» بود. خيلي ترسيدم خودت خوب مي داني كه چقدر براي ياد گرفتن زبان جان كندم ولي همان جا هم استادها تذكر مي دادند كه تا تو محيط نباشيد گوشتان عادت نمي كند. ياشار جدي شد و رو به من گفت: «مادام هيث! رزيتا هيث!»
و رو به پيرزن گفت: «اين هم محمود»
انگليسي ياشار خيلي بهتر شده. يعني لهجه اش و گرنه گفتن can you help me كار شاقي نيست. مادام هيث دستش را جلو آورد و به فارسي گفت: «سلام ماحمود.»
كمي دستپاچه شده بودم. گفتم:
Good morning madam. How do you do. How are you?
ياشار خنديد. عصباني نگاهش كردم. مثل هميشه بي صدا مي خنديد. دستش را تا نزديكي هاي شانه ام آورد. مادام هيث هم خنديد. خنده ياشار كه تمام شد رفت سمت صندوق عقب ماشينش و گفت: «بابا ما كلي اين مادام هيث را تهاجم فرهنگي كرديم و حال و احوال فارسي يادش داديم. خرابش نكن ديگر.»
ـ من چه مي دانم كه تو اينقدر به شعائر و آداب وطن علاقه داري.
ـ خب نمي خواد اينقدر ترش كني. در ضمن مادام هيث سرايدار اين جاست. لازم نيست براش خيلي كلاس بگذاري.
بعد اسباب ها را بالا برديم و اولين كاري كه كردم اين بود كه به شما زنگ زدم. آپارتمان مشترك من و ياشار حدوداً پنجاه متر است. مي داني كه اين جا آپارتمان ها را مبله اجاره مي دهند. جاي بدي نيست اما وسايلش شبيه وسايل خانه فيلم «كرامر عليه كرامر»است. از آن وسايل لوكس و مدرن آمريكايي خبري نيست. راستش را بخواهي اين جا همه چيز را يك خورده از ما ساده تر مي گيرند.
حالا داريم آماده مي شويم برويم مهماني مهدي. ديگر نمي توانم ادامه بدهم. اما تو سانسور نكن. همه چيز را برايم بنويس. از بابا، از مامان. حتماً بگو كه وقتي به عمه سارا زنگ مي زند، چي مي گويد. در ضمن از كارهاي خودت هم بگو. نكند بخواهي چيزي را درز بگيري. به خصوص قضيه «پويا». فكر نكن اين جا كه هستم نمي فهمم وقتي كلمه پويا را خواندي تا زير گردن قرمز شدي. فعلاً خداحافظ.
برادرت محمود
ايلينو - اوربانا

ايزابل آلنده و چهره اي به رنگ سپيا
فقط سرگذشتم را بشنو
001014.jpg
حسين ياغچي
نويسندگان آمريكاي لاتين براي ما خوانندگان فارسي زبان طوري شده اند كه تمامي آثارشان را با اشتياق مي خوانيم. انگار كه خوب و بد در ميان اين آثار وجود ندارند و تمامشان نديده و نخوانده مورد تاييدمان هستند. البته داستان هاي نويسندگاني همچون خورخه لوئيس بورخس قطعاً لياقت دريافت چنين تاييدي را از خوانندگانشان در تمام نقاط جهان دارند. كمااين كه نويسندگاني مانند گابريل گارسيا ماركز، ماريو بارگاس يوسا، كارلوس فوئنتس و... هم در بهره مندي از چنين استقبالي شايستگي دارند. اما به طور مثال در مورد ميكل آنخل آستورياس نمي توان چنين برخوردي انجام داد. بسياري از خوانندگان (حداقل در ايران) از خواندن آثار اين نويسنده سرخورده شده اند و توقعاتشان برآورده نشده است.
خانم ايزابل آلنده نويسنده شيليايي در ميانه اين دو جريان قرار مي گيرد. چه، بسياري از آثار اين نويسنده گذشته از آن كه در ايران ترجمه شده،  استقبال چشمگير خوانندگان مختلف را هم موجب گشته و از اين حيث مي توان او را در جمع نويسندگان محبوب خارجي در ايران جاي داد. از طرف ديگر رمان هاي او نظرات مثبت خوانندگان مختلف ايراني را برانگيخته به طوري كه علاوه بر مخاطبان عمومي اين كتابها، منتقدان و اقشار ديگر هم به خواندنشان تمايل نشان مي دهند. شايد چنين وضعيتي علاوه بر ايران در ساير نقاط جهان هم قابل مشاهده باشد.
در اين ميان آنچه بيش از همه جالب توجه مي نمايد استقبال روزافزون زنان از كارهاي خانم آلنده است. بسياري معتقدند كه ايزابل آلنده تصوير دقيقي از شخصيت زنان به نمايش مي گذارد و از ذكر توانايي ها و ناتوانايي هايشان در مواجهه با خود و جامعه بازنمي ماند. زنان در رمان هاي اين نويسنده در صدد برتري جويي نسبت به مردان نيستند. همچنان كه در بسياري از آثار نويسندگان زن چنين جنبه اي به وفور قابل مشاهده است.
000999.jpg

بيشتر داستان هاي آلنده از روايتي سرگذشت وار برخوردار هستند و اين شيوه روايي شايد از بنيان هاي كار او محسوب شود. شخصيت هاي رمان هاي آلنده صميمانه خواننده را به شنيدن سرگذشتشان دعوت مي كنند و سعي دارند با نشان دادن صداقتشان در بيان حوادث زندگيشان خواننده را به شنيدن اين سرگذشت تا به پايان ترغيب كنند. چنين جنبه اي در رمان «چهره اي به رنگ سپيا» بيش از همه تبلور يافته است. در اين رمان زن جواني به نام اوروا به بيان سرگذشتش مي پردازد و قصد او از بيان سرگذشت تنها آگاهي خواننده از شرايط زندگي اوست و هدف ديگري در سر نمي پروراند.
در بسياري از داستان هاي سرگذشت وار، راوي توجه خواننده را به پايان داستانش و نتيجه اي كه از بيان اين داستان دارد، جلب مي كند. مثلاً در رمان كلاسيك خاطرات پس از مرگ براس كوباس، نويسنده در نهايت خواننده را اينطور پند مي دهد كه به دنيا به مثابه دارفاني اميد نبندد چراكه چون او سودي عايد شخص نمي شود. مثال هايي از اين دست بي شمارند. مثلاً در داستان هاي كوتاه بورخس هم چنين نكته اي را شاهد هستيم. داستان الف از آن جمله است كه در آن راوي در نهايت ماجرا خود را متنبه از حوادث به وجود آمده مي داند. اما در رمان چهره اي به رنگ سپيا،  يكسره مسير متفاوتي در پيش گرفته مي شود. همان طور كه اشاره شد قهرمان رمان، اوروا، فقط به جهت بيان سرگذشت، خاطرات زندگيش را بازگو مي كند. البته چنين روندي كار نويسنده را بسيار دشوار مي كند. او در همان ابتدا اين توقع را در خواننده كه بايد فرجام و هدفي از اين حوادث استخراج كند، از بين مي برد و لاجرم بخشي از امتيازاتش را در مقام يك داستان پرداز از دست مي دهد. آن وقت است كه نويسنده بايد درصدد ايجاد تمهيدات ديگري در داستان جهت ترغيب خواننده به خواندن آن باشد.
شايد به همين منظور باشد كه اوروا در داستان به طور كاملاً  آشكاري در جايگاه داستانگو مي نشيند و به طور مستقيم خواننده را مورد خطاب قرار مي دهد. مثلاً در ابتداي كتاب اينگونه روايت مي كند:
«... دست كم در اين سي سال اوليه عمرم همه چيز به خوبي و خوشي گذشته است. ولي مواظب باش! نمي خواهم از خودم جلو بزنم. اين داستان طولاني است و پيش از تولد من شروع مي شود. باز گفتن آن بردباري زياد مي خواهد و از آن هم بيشتر شنيدنش. اگر در ميان راه، رشته داستان را گم كنم نگران نباشيد، چون مي توانيد روي پيدا كردن آن در چند صفحه جلوتر حساب كنيد.»
ملاحظه مي كنيد كه اين خصوصيت اوروا به كمال براي ما خوانندگان شرح داده مي شود و محدوده توقعات ما را از او مشخص مي كند.
اما لحن داستان چگونه است؟ در ابتداي كتاب شعري با عنوان «پايان جهان» از پابلو نرودا آمده كه شايد در شناخت لحن داستان ما را ياري دهد:
و از اين روست كه بايد بازگردم
به جاهاي بسياري در آينده
تا بيابم خود را
و بكاوم در خويش
بي حضور شاهدي جز ماه
و آنگاه سوت بزنم شادمانه
و بپويم خرامان بر تخته سنگ ها و كلوخ هاي خاك،
بي كسب و كاري جز زندگي
بي خويش و پيوندي جز راه
نرودا در اين قطعه از لحن گذشته براي بيان آينده سود مي جويد. به طور مثال مي گويد بايد بازگردد به آينده. انگار كه آينده را چون عنصري مادي احساس كرده و مي خواهد به آن رجعت كند. اوروا در شرح ماجراهاي داستان چنين حالتي دارد. پايان داستان به نوعي تداوم جواني و بلوغ  اوروا است و انگار كه او جهت خداحافظي با گذشته و آغاز آينده به شرح سرگذشتش همت گمارده است. اگر بخواهيم هدفي در اين سرگذشت بيابيم،اين هدف همان نكته فوق است. اوروا مي خواهد هيچ نقطه تاريكي از سرگذشتش در ذهن خود و خواننده باقي نماند. همچنان كه در عكس هايش هم به دنبال وضوح هرچه بيشتر است. مثلاً از چاپ پلاتيني عكس ها بسيار استقبال مي كند و آنها را در جهت افزايش كيفيت عكس هايش مي داند.
اما در پايان داستان اعتراف مي كند كه به آنچه كه مي خواسته نرسيده. جمله آخر كتاب اين چنين است:
«من در ميان سايه هاي پراكنده، اسراري در پرده مانده و ترديدها زندگي مي كنم، رنگمايه بازگو كردن زندگي من به چهره اي به رنگ سپيا نزديك تر است.»
اوروا سعي مي كند كه در عكس هايش واقعيت صرف را انتقال دهد همان طور كه در بيان سرگذشتش هم چنين منظوري دارد. اما آنچه در نهايت خواندن اين كتاب در خواننده باقي مي ماند عكسي است روياگونه كه جنبه هاي واقعيت در آن كمرنگ شده است.

تخته سياه
درباره رمان ـ ۶
001017.jpg
چند وقتي است كه نويسندگان و رمان ها را براساس موضوع مورد بررسي شان تقسيم بندي كرديم. ابتدا از گروه اول گفتيم كه به بررسي امكانات رمان مي پردازند. براي اين گروه سبك و فرم رمان اهميت ويژه اي دارد همين طور تجربه كردن. اين گروه معتقدند هر رمان بايد تعريفي جديد از رمان ارايه دهد.
گروه بعد عده اي بودند كه به بررسي امكانات انسان مي پردازند در مورد اين گروه گفتيم كه آنها رمان را امري ذاتي و قائم به ذات نمي دانند و اعتقاد دارند كه سخن گفتن از رمان بدون در نظر گرفتن به وجود آورنده آن كار بيهوده اي است. خلاصه آن كه هر رمان بايد گوشه ناشناخته اي از روح بشر را كشف كند.
احمد محمود، محمود دولت آبادي، سيمين دانشور و... نمايندگان اين دسته در تاريخ رمان ما هستند. البته چون نويسندگان اين گروه اهل برگزاري جلسه، حضور پررنگ در ميدان سياست و كار تشكيلاتي و شاگرد پروري نبودند، تفكرشان به مرور به نسبت دسته اول كمتر مورد توجه قرار گرفت البته حضور سياست، كه با هر نوع كشفي در حوزه جامعه مشكل دارد، بي تاثير نبود؛ چون اين نوع رمان نويسي نسبت به گروه اول، اصطكاك بيشتري با مسايل سياسي و اجتماعي پيدا مي كند. هر چند رمان «شهري كه زير درختان سدر مرد» نوشته خسرو حمزوي، روح جديدي در اين كالبد دميد اما حمزوي به هر حال متعلق به نسل دوم نويسندگان است. البته خيلي هم نبايد نااميد بود. چاپ رمان
نيمه غايب نوشته حسين سناپور و به خصوص انتشار رمان چراغ ها را من خاموش مي كنم اثر زويا پيرزاد و استقبال خوب خوانندگان از هر دو اثر، ما را اميدوار كرد كه در اين زمينه هم حركت هاي جديدي شروع شده است. البته حسن بني عامري نويسنده رمان گنجشك ها بهشت را مي فهمند و رضا ارژنگ نويسنده رمان لكه هاي ته  فنجان قهوه از ديگر شانس هاي اين گروه هستند كه بايد نشست و كارهاي آينده شان را ديد.

داستان هايي از فردوسي
كيومرث -۲
001008.jpg
محمدحسن شهسواري
در شماره گذشته خوانديد كه كيومرث اول پادشاه جهان بود، ديندار و دادگر. اهريمن بدكردار بر او رشك برد و ديو بچه اي از فرزندان خود را به جنگ او فرستاد. در اين جنگ، سيامك، فرزند برومند كيومرث به دست ديو بچه كشته شد. سپاهيان و كيومرث از اين پيشامد رنجور گشته و يك سال تمام در سوگ او بنشستند تا اين كه سروش آسماني از سوي يزدان  پاك برآمد كه سوگواري بس است! برخيز و به كين سيامك با فرزند اهريمن بجنگ. و اينك ادامه ماجرا:
سيامك پسري بالا بلند و بختيار داشت كه حكم وزيري پدربزرگش، كيومرث را داشت. نامش هوشنگ بود و تو گويي همه هوش و فرهنگ بود. پس از مرگ سيامك جاي او را نزد پدربزرگ پر كرده بود. به گونه اي كه كيومرث كارهايش را به كس ديگري نمي سپرد. پس از آن كه سروش الهي او را به جنگ با پسر اهريمن فراخواند، كيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و همه چيز را به او گفت. به او گفت كه آهنگ نبرد با ديو بچه را دارد و  بهتر است كه هوشنگ سالار سپاه باشد. زيرا كه او ديگر پير گشته است و هوشنگ بايد خود را براي فرمانروايي آماده كند. هوشنگ بوسه ادب بر جايگاه پدربزرگ زد و فرمان او را به جان خريد. كيومرث سپاه بزرگي از پريان، پلنگان، شيران، گرگان و ببرهاي دلير و آدميان برآورد. بر پيشگاه سپاه هوشنگ دانا و دلير، به بزرگي ايستاده بود. ديو سياه سپاه كيومرث را كه ديد هراسناك شد. با زبوني به دور خويش چرخيد و خاك به آسمان بلند كرد. اما ناگهان غرش درندگان چنان به آسمان برخاست كه جهان پيش چشمانش سياه گشت.
دو سپاه درهم افتادند. هوشنگ در  آن ميان به دنبال ديو بچه سياه دل بود. او را يافت و مانند شيري چنگ بر او انداخت و بگرفت. بي درنگ او را با تسمه چرمين به بند كشيد و سر نحسش را بريد. بانگ شادي از سپاه كيومرث برخاست. پيش از همه كيومرث شاد بود كه فرمان يزدان پاك را گردن نهاده است و جهان را از بند پسر اهريمن نجات داده است و كين پسر را بازگرفته است.
پس از اين جنگ، روزگار پادشاهي كيومرث ديري نپاييد و جان به جان آفرين تسليم كرد و تخت را به هوشنگ سپرد.

خواندني ها
001002.jpg
كالبدشكافي يك دوره
استالين مخوف (خنده و بيست ميليون)
نويسنده: مارتين ايميس
ترجمه: حسن كامشاد
ناشر: ني
مارتين ايميس در كتاب استالين مخوف به ادوار مختلف زندگي استالين از بدو تولد در ۱۸۷۹ تا پايان كارش در دهه ۱۹۵۰ ميلادي مي پردازد و گوشه هايي از جنايات او در حق مردم روسيه و جهان را نقل مي كند. ايميس همچنين به وقايع انقلاب اكتبر روسيه هم توجه نشان مي دهد و شرايط حاكم بر آن زمان نظير جنگ داخلي، كشتار مخالفين بلشويك ها و ... را به كمال تشريح مي كند. در بخشي از كتاب، ايميس به شرح تشويق هايي كه بعد از هر سخنراني در حزب كمونيست پيرامون استالين صورت مي گرفت، مي پردازد و مي نويسد: «در يك كنفرانس حزبي در سال هاي ترور، در ايالت مسكو، دبير جديدي جاي دبير پيشين حزب را (كه بازداشت شده بود) گرفت. كنفرانس با تجليلي از استالين پايان يافت. شركت كنندگان همه به پا خواستند و شروع به كف زدن كردند و هيچ كس جرات نداشت تمام كند ... پس از پنج دقيقه دست زدن سالخورده ها از خستگي به نفس نفس افتادند، پس از ده دقيقه:  «با شور و حرارتي موهوم بر چشم هايشان و چهره هايشان به اميد واهي به يكديگر، رهبران شهرستاني بر آن بودند كه همچنان كف بزنند و كف بزنند تا همان جا كه ايستاده بودند، بيفتند و با برانكارد از تالار بيرونشان ببرند.
اولين كسي كه دست از كف زدن برداشت
(مدير يك كارخانه محلي)  روز بعد توقيف و به اتهام ديگري به ده سال زندان محكوم شد. صفحه گرامافون يكي از سخنراني هاي استالين آن روزها به بازار آمده بود. سخنراني روي هشت صفحه بود يا درست تر بگوييم بر روي هفت صفحه، چون هشتمي سراسر صداي كف زدن بود.»
000996.jpg

مشقت هاي انتخاب داستان
مشقت هاي عشق
نه داستان برگزيده معاصر
ترجمه:مژده دقيقي
ناشر: نيلوفر
مشقت هاي عشق دومين مجموعه اي است كه انتشارات نيلوفر تحت عنوان داستان هاي برگزيده معاصر جهان ارايه مي دهد. مجموعه قبل در سال ۱۳۷۹ با عنوان «اين جا همه آدم ها اين جوري اند» انتشار يافته بود.
به نظر مي رسد كه مژده دقيقي در انتخاب داستان هاي اين مجموعه به نسبت مجموعه اول چندان موفق عمل نكرده و داستان هاي اين سري، از پيرنگ ها و شخصيت هاي عموماً تكراري برخوردار بوده اند. به طور مثال در داستان «خانم داتا نامه مي نويسد» به روايت زندگي پيرزني هندي پرداخته مي شود كه براي زندگي به خانه پسرش در يكي از شهرهاي آمريكا مي آيد. رفتار خصمانه عروس با اين پيرزن ماجراهاي داستان را شكل مي دهد، ماجراهايي كه در نهايت در نامه خانم داتا به دوستش به نتيجه مي رسد. چنين داستاني بارها و بارها توسط نويسندگان مختلفي روايت شده و حضور آن در مجموعه مذكور اندكي عجيب است. ولي به هر حال خواندن داستان هاي اين مجموعه خالي از لطف نيست و اوقات خوشي را براي خوانندگان فراهم مي آورد.
001011.jpg

روايت ساختارشكن
جاده فلاندر
نويسنده: كلود سيمون
ترجمه: منوچهر بديعي
ناشر: نيلوفر
كلود سيمون در رمان جاده فلاندر، خصوصيات يك رمان نو را به تمامي به نمايش مي گذارد. اين رمان كه داستان يكي از مناطق جنگي فرانسه در جريان جنگ جهاني دوم است،  از حيث روايت به شدت ساختارشكن عمل مي كند و شايد خواندن آن براي خواننده فارسي زبان اندكي دشوار به نظر بيايد. منوچهر بديعي درباره اين موضوع در پيشگفتار كتاب چنين مي نويسد: «در رمان جاده فلاندر جمله ها طولاني است و هر بند از رمان گاه تا چند هزار كلمه بي وقفه پيش مي رود، در نقطه گذاري به كمترين حد قناعت شده است. در هر صفحه جمله هايي معترضه (در پرانتز) و جمله معترضه در معترضه (پرانتز در پرانتز) آورده شده است و بدين سان سيل سخن واقعيت را از جا مي كند و در ذهن خواننده جاي مي دهد. با اين همه، هرچند عجيب مي نمايد، خواندن ترجمه فارسي رمان جاده فلاندر براي خواننده فارسي زبان آسانتر است تا خواندن اصل فرانسه آن براي خواننده فرانسوي زبان. [چون] اولاً  ذهن خواننده فارسي زبان چندان در قيد نقطه گذاري و پاراگراف بندي كه فقط پنجاه سالي است در نوشته هاي فارسي به كار مي رود، نيست. ثانياً خواننده فارسي زبان با كاربرد پيچ در پيچ و تودرتوي زبان آشنايي دارد.»

|  اقتصاد  |   ايران  |   تكنيك  |   جامعه  |   رسانه  |   شهر  |
|  علم  |   كتاب  |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |