من هم اگر جيب پر پول داشتم و عدد و رقم حساب بانكي ام به هشت رقم مي رسيد، در اين صبح تعطيل مصدع اوقات نمي شدم
حكايت ما حكايت اين ساكن سياره قصه اگزوپري است با اين تفاوت كه او ستاره هاي درخشان را مال خود مي كرد و ما اسكناس هاي چرك و آلوده را
محمدسام نيكوزاد
ما معمولاً درباره چيزي صحبت مي كنيم كه دستمان به آن نمي رسد. باخود فكر كرده ايد كه چرا مردم صدسال پيش درباره محيط زيست و آب و هواي پاكيزه قلم فرسايي نمي كردند و ذكر «يا اكسيژن» سر نمي گرفتند؟ ماهي در آب چه بداند كه آب چيست؟ عاشق هم اگر در وصف معشوق كاغذ سياه مي كند و آواز مي خواند و اشك مي ريزد، همه از دولت دوري و مهجوري است وگرنه همان اول شب وصال چشمه هاي اشك مي خشكد و قلم و كاغذ به كنار مي رود و مويه هاي غريبانه جايش را به موسيقي خالتوري مي سپارد. من هم اگر جيب پر پول داشتم و عدد و رقم حساب بانكي ام به هشت رقم مي رسيد، در اين صبح تعطيل مصدع اوقات نمي شدم و خودم را غرق در محاسبات آميخته با رويا مي كردم و براي پول هاي روبه تزايدم نقشه ها مي ريختم. اما فرموده اند وصف العيش، نصف العيش. فعلاً به همين نصف العيش قانعيم كه حسرت بي پولي درد بي درماني است كه آخرش سرمنزل جنون است.
پول خوش بختي نـمي آورد
بستگي داره. يعني بستگي داره به اين كه خوش بختي چي باشه. بايد ببيني منظورت چيه. اگه منظورت از خوشبختي رستگاريه، خب درسته با پول نمي شه رستگار شد، اما اگر منظورت همون چيزيه كه اكثر مردم بهش فكر مي كنند، نه، بايد پول داشته باشي براي اين كه اگه پول نداشته باشي:
۱ـ نمي توني ماشين بخري و اگه توي اين شهر شلوغ ماشين نداشته باشي يك قدم به بدبختي نزديك تري. چرا؟ براي اين كه بايد از تاكسي و كرايه خطي (راهي) استفاده كني و اگه پول تاكسي و كرايه خطي رو هم نداشته باشي بايد سوار اتوبوس و مترو بشي و اون وقته كه دو قدم به بدبختي نزديك شدي. براي اين كه سوءتفاهم پيش نياد بگم كه خودم جزو اين گروه آخري هستم. يعني بايد وايسم كنار خيابون، توي ايستگاه اتوبوس و با علفاي زيرپام بازي كنم بلكه اتوبوس سر برسه و من و بقيه همقطاران بچپيم داخل. خوشبختي و بدبختي دو سر محوري هستند كه بساط زندگي ما روي اون پهن شده. بنابراين بسته به ميزان پولي كه توي جيب ما جمع شده ما روي اين محور به حركت درمي آييم. اين رو براي اين گفتم كه بگم خوشبختي و بدبختي نسبيه و درسته كه راننده پيكان تهران ب نسبت به ماكسيما سوار خوش عطر، از بخت خوشي برخوردار نيست، اما نسبت به من يك لا قبا خوشبخته و من هم نسبت با اوني كه پول بليت اتوبوس و مترو هم نداره خوشبختم. اين جملات حاوي يك نكته فلسفي ظريف هم هست و اون اين كه در بي نهايت دو سر محور به هم مي رسند و اونجاست كه بين خوشبختي و بدبختي فرق و فاصله اي نيست كه بگذريم.
۲ـ نمي توني خونه بخري و اگه خونه نداشته باشي ناچاري مثل من، سر سياه زمستون اثاث و زن و بچه رو به دندون بگيري و جلوي صاحبخونه خوشبخت تر از خودت سر كج كني كه از خر شيطون پياده شه و با دوتومن ماهي صدو پنجاه تومن تو كنار بياد. در تهران بزرگ دردي جانكاه تر از اجاره نشيني نيست و اين جمله براي همه آنها كه طعم مستاجري را چشيده و مي چشند آنقدر بديهي است كه نياز به اثبات ندارد و براي صاحبخانه هاي خوشبخت آنقدر دور از ذهن است كه از اثبات ادعاي خود عاجزند. حلواي تن تناني تا نخوري نداني.
۳ـ نمي توني زن بگيري و اين تنها شرايطي است كه بي پول هم مي تواند طعم خوشبختي را بچشد.
۴ـ نمي توني درس بخوني براي اين كه سواد و بختت به اندازه دانشگاه دولتي بلندنيست. ناچاري براي آزاد، غيرانتفاعي، پوده ماني و لااقل ترمي چهارصد پونصدتومن رو دست خودت يا باباي بدبخت تر از خودت مي گذاري كه تازه وقتي وارد دانشگاه شدي اينقدر افاده هاي طبق طبق دور و برت مي بيني كه هر لحظه بيشتر بر عمق بدبختي خودت واقف مي شي.
۵ـ نمي توني بري سفر براي اين كه سفر خرج داره و هركي كه بهت گفت بدون پول هم مي شه سفر رفت و از عيش و نوش اتواستاپ زدن لذت برد يا داره تورو گمراه مي كنه يا مامور تهاجم فرهنگيه. نه داداش من. تا به اندازه هزينه اياب، ذهاب، كرايه هتل و خرد و خوراك، پول تو جيبت نذاشتي دودستي به همين حذر بچسب كه اوضاع شير تو شيرتر از اين حرف هاست.
۶ـ اگه مريض بشي نمي توني خودتو معالجه كني براي اين كه دكترا واسه ويزيت كردن پول مي گيرن، نه چيز ديگه و تازه حتي اگه بيمه هم باشن دارويي تجويز مي كنن كه تو ليست بيمه نيست و تازه اگه تو ليست بيمه باشه بايد بري بيمارستاني بخوابي كه بيمه قبول نمي كنه و تازه اگه بيمه قبول نكنه... يه وقت نميري ها! خود مردن هم الان كم كم بالاي چهار پنج ميليون خرج داره. قبر مي خواد، ناهار ظهر تشييع جنازه مي خواد، شب سه مي خواد، شب هفت... الفاتحه مع الصلوة.
وطن فروشي
پول را بايد به دارايي تبديل كرد. آن هم دارايي غيرقابل خدشه و دستبرد. پول اگر انبار شود، يا تبديل به جواهر و زيورآلات گردد خيلي زود دزدهاي قهار و چه بسا دزدهاي نوآموز را به وسوسه مي اندازد كه دست به كار شوند و به شبي مال مالدار را ببرند. براي همين هم گفته اند به مالت نناز كه به شبي برود. اما اگر مال تبديل به دارايي غيرقابل دستبرد شود و ميزان امنيت آن بالا رود، اوضاع فرق مي كند. مثلاً اگر پول نقد به ساختمان تبديل شود، ضمن اين كه ساختمان خود محل درآمد است به راحتي و سهولت نيز به چنگ دزدها درنمي آيد.
هيچ چيز براي سرمايه دار مهم تر از »امنيت« سرمايه نيست، چرا كه بي امنيت سرمايه دار به بدبخت ترين موجود جهان تبديل مي شود؛ نه خواب راحت خواهد داشت و نه دقيقه اي خواهد توانست كه بدون دلشوره و اضطراب سپري كند. براي همين سرمايه داران سعي كرده اند راههايي پيدا كنند كه ميزان امنيت سرمايه را بالا ببرد. مثلاً بانك ها مكان هاي امن تري از گاوصندوق هاي خانگي هستند. حتي براي تخت تر شدن خيال صاحب مال بانك ها به سپرده هاي بلندمدت و كوتاه مدت سود هم مي پردازند.
از بانك امن تر خريد ملك و ساختمان است. جالب است بدانيد كه ملك جزو آن دسته از دارايي ها به حساب مي آيد كه هيچ وقت نمي توان براي آن بديل يا رقيبي پيدا كرد. چرا كه زمين از اين كه هست بزرگتر نمي شود و خاك كرات ديگر نيز غيرقابل دسترس تر از آن هستند كه رقيب زمين قرار گيرند. تئوري هاي زمين شناسي هم در مورد زيرآب رفتن بعضي پوسته ها و بيرون آمدن بعضي پوسته ها چنان بعيد به نظر مي رسد كه هيچ صاحب ملكي را به فكر نمي اندازد. اما زمين و ساختمان خريداري شده هم بايد در جايي به ثبت برسد و نام صاحب آن در ليست بعضي مراكز معتبر قرار گيرد. پس اين جا هم بايد نگران بود. مي شود املاك را به نام دوست و آشنا خريد، اما اگر دوست و آشنا روزي خيانت، پيشه خود كنند چه؟
راه معقول تر به كار انداختن سرمايه است اما امنيت اين كار چنان پايين است كه به دردسرش نمي ارزد. مثلاً راه اندازي كارخانه آنقدر مشكلات ريز و درشت دارد كه براي صاحب سرمايه صرف نمي كند. سروكله زدن با كارگران، به رسميت شناختن حقوق كارگري، تحمل اعتصاب ها، نبودن مواد اوليه، اشباع بازار با توليدات خارجي، گران تمام شدن محصول به نسبت محصول مشابه خارجي و... و به همه اينها اضافه كنيد به اجرا گذاشته شدن قانون از كجا آورده ايد را.
خريد بورس و سهام هم كار پرتنش و اضطراب آوري است. خطر و ريسك اين كار حتي از نگهداري پول زير فرش و داخل متكا هم بيشتر است. شب مي خوابيد و صبح بلند مي شويد مي بينيد ارزش سهام از كود مزارع نيز پايين تر آمده است. مدام بايد نگران باشيد كه سخنران ها چطور حرف مي زنند. بايد تمام اخبار سياسي را دنبال كنيد. بايد با دقت و دلشوره تمام حوادث روي زمين را دنبال كنيد.
راههاي بسياري براي ايمن شدن سرمايه وجود دارد كه ما مجال پرداختن به همه آنها را نداريم. ولي تقريباً همه راهها به يك جا ختم مي شوند. اما راهي وجود دارد كه در كشورهاي جهان سوم در بين سرمايه داران بسيار رواج يافته است و آن را مي شود اصطلاحاً »وطن فروشي« ناميد. وطن فروشي ممكن است معاني متعددي داشته باشد اما در اين جا صرفاً به اين معنا به كار رفته كه در آن سرمايه دار، سرمايه را در وطن به دست آورد اما در اروپا و كانادا و دبي خرج كند. يعني چه؟ يعني اين كه چون ضريب امنيت سرمايه در ايران پايين است، صاحب سرمايه به اين نتيجه مي رسد كه پولش را به پول هاي معتبرتر تبديل كند و در كشورهايي كه نام بردم، خرج كند. البته نام اين كار پول شويي يا پول سفيد كردن هم هست اما فكر مي كنم وطن فروشي براي آن مناسب تر باشد.
در كشورهاي ديگر مي شود فروشگاه هاي بزرگ زد، در اتوبان سازي شريك شد، از سود بانك ها استفاده كرد و خلاصه دست به اموري زد كه امنيت سرمايه را بالا ببرد. امنيتي كه حتي عمليات تروريستي القاعده هم نتواند در آن خدشه اي وارد كند. در كشورهاي سرمايه داري، سرمايه دارها پول را به ريال، لير، ين، درهم و دراخما درمي آورند و به دلار و پوند خرج مي كنند و در كشورهاي جهان سوم غالب سرمايه دارها همين كار را مي كنند.
پول به مثابه پول
پول به خودي خود نبايد ارزشي داشته باشد، بلكه اعتباري است براي به دست آوردن چيزهاي باارزش. پول - يعني دسته هاي اسكناس و سكه هاي ضرب شده - هرگز قادر نيست شكم گرسنه اي را از عزا درآورد و يا بر سر بي پناهي سرپناه باشد؛ اما با اعتبار پول مي شود غذا خريد و به گرسنه داد و خانه ساخت و به بي خانمان داد. يعني ارزش پول به اين برمي گردد كه مي شود با آن نيازهاي واقعي و غيرواقعي را برطرف ساخت اما اين اوراق اعتباري به خودي خود نبايد ارزش داشته باشند ولي دارند.
هركدام از ما نيازهايي داريم و يا فكر مي كنيم كه نيازهايي داريم. به غذا، پوشاك، سرپناه، وسيله نقليه، تفريح، آسايش و... فكر مي كنيم و خيلي سريع به اين نتيجه مي رسيم كه بدون پول به هيچ كدام از اين نيازها دست نخواهيم يافت. براي همين قبل از اين كه در پي غذا، پوشاك و... باشيم در پي كسب پول راه مي افتيم. حتي در عالم خيال نيز اول پول به چنگ مي آوريم و بعد با آن هرچه خواستيم مي خريم. در مقام دعا هم اگر چيزي از خدا طلب كنيم، اول پول طلب مي كنيم. مثلاً نمي گوييم خدايا به ما اتومبيل عطا كن، بلكه مي گوييم خداوندا به ما پولي بده تا بتوانيم با آن ماشين بخريم. اما اين اعتبار بدون معتبر به چه مي ارزد؟ مشهور است كه ديوژن حكيم جلوي خريداران جواهر و سنگ هاي قيمتي را مي گرفت و از آنها درباره ارزش واقعي شي اي كه خريده بودند پرسش مي كرد. در نهايت هيچ كدام از خريداران نمي توانستند به سؤالات ديوژن پاسخ گويند و درباره ارزش و كارآيي زخارف ديوژن را قانع كنند. براي همين عصباني مي شدند و به او سنگ پرت مي كردند كه دور شود و كور شود و خاموش.
اما پرسش ديوژن هنوز به جاي خود باقي است با اين تفاوت كه حالا پول و برات و اوراق اعتباري از سنگ هاي قيمتي و جواهر نيز پيشي گرفته است. يعني حالا خود اسكناس في نفسه ارزش دارد و بسياري اوقات به عنوان يك شي ارزشمند در كلكسيون عتيقه نگهداري مي شود.
در داستان شازده كوچولو با ساكن سياره اي آشنا مي شويم كه غرق در حساب و كتاب است و ارقام نجومي را از اين حساب خارج و وارد آن حساب مي كند. او ستاره ها را مايملك خود مي داند و شب به شب و لحظه به لحظه بر مايملك خود مي افزايد. اما ستاره هاي دور دست فقط به اعتبار مي توانند مايملك او به حساب بيايند و او فقط مي تواند دلش خوش باشد كه رقم حسابش از پانزده رقم هم افزايش پيدا كرده است اما آيا او با اين رقم نجومي به آسايش دست پيدا كرده و مي تواند به خواسته هايش برسد؟
حكايت ما حكايت اين ساكن سياره قصه اگزوپري است با اين تفاوت كه او ستاره هاي درخشان را مال خود مي كرد و ما اسكناس هاي چرك و آلوده را.