انتهاي خيابان بهار شمالي و تقاطع بهار شيراز
خاطرات راننده تاكسي
اين پارك پاتوق رانندگان قديمي تاكسي است؛ رانندگاني كه بازنشسته شده اند و صبح ها براي ديدن همديگر و مرور خاطرات، سري به اين پارك مي زنند
ايرج باباحاجي
هوا، هواي قدم زدن است. دست در جيب هايت مي كني و وارد پارك مي شوي. زير تابش كم رمق آفتاب روي يك نيمكت كز مي كني و در اين سكوت آرامش بخش به سمفوني حاصله از خرد شدن برگ هاي به زمين ريخته زير پاي رهگذران گوش مي سپاري و يا اينكه خودت را قاطي جماعت به پارك آمده مي كني و با گوش كردن به خاطرات آنها به سال هاي دور گذشته سفر مي كني و گهگاهي شريك افسوس خوردن همسفرت مي شوي كه زمزمه مي كند؛ جواني كجايي كه يادت به خير!
يكي از اين پارك ها كه مي تواني خاطرات زيبايي در آن پيدا كني در انتهاي خيابان بهار شمالي و تقاطع بهار شيراز قرار دارد. پاركي مثلثي شكل كه كنار منبع آب هفت تير واقع شده است. اين پارك پاتوق رانندگان قديمي تاكسي است. رانندگاني كه بازنشسته شده اند و صبح ها براي ديدن همديگر و مرور خاطرات، سري به اين پارك مي زنند.اين پارك در نزديكي خيابان ملك و اتحاديه تاكسيراني قرار دارد و به همين دليل ساده پاتوق بچه هاي تاكسيدار شده. عزيز آقا يكي از اين قديمي ها است كه از تاكسي و قوانين گذشته تاكسيراني براي ما خاطراتي را بازگو مي كند. او اينگونه شروع كرد: يادم هست در اواسط دهه ۴۰ قرار شد تاكسي داران ماشين هاي خود را براي معاينه فني ببرند.اگر نمي بردي ۱۰ ريال جريمه مي شدي. ماشين را مي بردي معاينه و بعد از قبولي در معاينه به ماشين درجه لوكس مي دادند و تاكسي لوكس محسوب مي شدي كه بايد فقط يك يا دو نفر را به عنوان مسافر سوار مي كردي. ولي اينجوري هم دخل جور نمي شد، بچه ها هم قيد لوكسي را مي زدند و تكميل، مسافر سوار مي كردند. نهايتش ۱۰ ريال (يك تومان) جريمه بود. گاهي اوقات هم سر همين اضافه سوار كردن ها با مسافر درگيري به وجود مي آمد آنها اعتراض مي كردند كه ما تاكسي سوار شديم نه اتوبوس شركت واحد كه دم به ساعت توقف مي كني و پياده و سوار مي كني. ولي الان نگاه كن تاكسي ها تا خرخره پر مي شوند و در يك مسير هم چندين بار توقف دارند. حالا ديگر همه چيز عادي شده حتي خودروهاي شخصي هم مسافر سوار مي كنند. يادمه اون قديما ماشين شخصي ممنوع بود مسافر سوار كنه و جريمه داشت. گذشته از اينها براي صاحب ماشين افت داشت كه مسافركشي بكنه، حالا ديگر اين چيزها مهم نيست. براي گذراندن زندگي بايد اين كارها را كرد. من خودم همين الان دو پسر بيكار در خانه دارم، اگر توانايي داشتم دو تا ماشين مي خريدم تا بروند مسافركشي كنند. بهتر از بيكاري است. از عزيز آقا جدا مي شوم به يك جمع ۴ نفره نزديك مي شوم كه بلند، بلند صحبت مي كردند.يكي از آنها كه تقريبا هم جوان است به مردي مسن كه او را حاج احمد خطاب مي كند مي گويد: حاجي باور كن نمي توانم پولش را جوركنم. گفته اند بايد تاكسي ات را از رده خارج كني و ببري بدهي سقف اش را اره كنند و بعد بيايي سمند تحويل بگيري. با اين درآمدها و وام آنها اگر تحويل بگيرم هرچي كه دخل در مي آيد بايد ماهانه قسط بدهم و خودمان هم باد هوا بخوريم. جان حاجي ماشين را بردم اوراقچي موتور و لوازمش را بخره، ۷۰۰ هزار تومان قيمت گذاشته. باورت مي شه يك پيكان مدل ۶۰ تاكسي ۷۰۰هزار تومان! آن وقت مي گويند سمند بگير!
از لابه لاي حرفهايشان فهميديم كه صحبت از خاطرات گذشته نيست، صحبت اين روزهاست.
به جمعي نزديك مي شويم كه صداي خنده شان فضاي پارك را پر كرده، يكي از آنها مي گويد: يادتونه مسير ونك تا سربند را پرواز مي كردم تا آبگوشت دسته جمعي را از دست ندهم؟ چه روزگاري بود؛ ناهار بازار، سربند يا آب فرمانفرما بوديم. آخر شب هم يه سري مي زديم ته فرحزاد حسن جيگركي يادتونه؟ هميشه بساطش جور بود. دخلمون هميشه جور بود. از يكي از آنها درباره درآمدشان مي پرسم، مي گويد: قديم ها شوفر وقتي روي تاكسي كار مي كرد، روزي ۸۰ تومان دخل داشت. اگر ماشين مال خودش نبود، هزينه صاحب ماشين و روغن و بنزين را كم مي كردي، باز ۳۰ تومان براي شوفر مي ماند ولي حالا بايد دنده صدتا يك غاز بزني، سربرج بازكم داري. آقا ماشاءالله، معروف به آقا ماشال، ادامه صحبت را مي گيرد و مي گويد: اون موقع تازه اتحاديه تاكسيراني تاسيس شده بود و فروشگاه تعاوني داشتيم؛ همه چيز مي دادند از مواد غذايي خودمان تا قطعات يدكي و لاستيك ماشين ولي بعدها اين بساط جمع شد و بايد از بازار آزاد، لوازم يدكي مي خريديم. ولي تا يادم مي آيد دو الي سه بار تاكسي متر، اجباري شد بعد هم ور افتاد. حالا هم قراره اين خودروي ملي را... اسمش چي بود؟ آهان، سمند، آره مي خوان تاكسي ها را با اين ماشين، متحدالشكل كنند. بدون اينكه بررسي كنند راننده پولش را دارد يا نه. حتي اتحاديه تاكسيراني فكري به وضع درآمد تاكسي داران نمي كنه كه اين راننده چند سر عائله دار مستاجر، مي تونه قسط تاكسي را بده؟ ولش كن بابا. ماهر چي بگوييم گوش شنوايي نيست.
از آنها خداحافظي مي كنيم تا با خاطرات و مشكلاتشان خلوت كنند. از پارك خارج مي شويم. ديگر صداي خرد شدن برگ ها به گوشم نمي رسد. تنها صدايي كه مي شنويم صداي خرد شدن بلور تنهايي اين افراد است كه هنوز به خاطرات قديم، دل خوشند. به ياد روزهايي كه براي ناهار مي رفتند آب فرمانفرما يا دروازه دولاب و آخر شب هم كه به كافه هاي سر بند و ته فرحزاد سركي مي كشيدند. و حالا آن روزگار گذشته و گرد سفيد پيري، روي موهاي آنها نشسته و در اين هياهو، صبح ها جمع مي شوند و گپ مي زنند و با اين خاطرات، روز خود را به شب مي رسانند و فردا و فرداهايش نيز وضع به همين منوال است و آنها هم به همين دلخوشند. فقط همين.
از خيالات بيرون مي آييم و در كنار خيابان، داد مي زنيم: تاكسي دربست ميرداماد!!
|