ساعت ها براي تهيه بليت در صف ايستاده اند و حالا فكر مي كنند اگر فيلم ديدني نباشد، تيتراژ آن ارزش اين انتظار را دارد
جوان ديگري مي گويد: «تدوين ضعيف بود، شروع فيلم خوب بود اما ريتم آن در اواسط اش خيلي كند شد. تيتراژ هم با اين همه هياهو چيزي نداشت، فقط رژه سربازها روي زمين خيس.»
عكس: هادي مختاريان
از قديم گفته اند جوينده يابنده است، يعني اينكه حتي اگر فيلم كيميايي تنها يك روز اكران شود و برنامه آن هم چندبار عوض شود، باز هم جشنواره بازهاي حرفه اي جلو سينما صف مي كشند. البته جويندگان خيلي زياد بودند. صف بليت ساعت ها بود كه از جلو رستوران مرغ كنتاكي كنار سينما عصر جديد گذشته بود و طولش به چيزي كمتر از ۵۰ متر رسيده بود. هرچه به جلو گيشه نزديكتر مي شدي، صف قطورتر مي شد تا جايي كه جلو گيشه ديگر صفي معلوم نبود. عده اي از جوان ها هم در تلاشي كه از همان ابتدا معلوم بود محكوم به شكست است با گرفتن دست هاي هم زنجيري كنار صف ساخته بودند تا كسي بدون نوبت وارد صف نشود، اما اين زنجير درست جايي كه بايد ثمري مي داشت قطع مي شد، يعني چند متر مانده به گيشه.
از همه جالب تر وضعيت فروشنده جلو سينما بود كه به خيال فروش تنقلات، گاري خود را درست مقابل گيشه پارك كرده بود، او كه از ديدن ازدحام و فشار جمعيت براي خريد بليت وحشتزده شده بود با دستاني بازخودش را سپرگاري قرار داده بود تا بساطش به هم نريزد. در اين بين وسط هياهوي خريد بليت و صورت هاي سرخ شده و پاهاي بي قرار، شيطنت يكي هم گل كرد تا با انداختن چند ترقه صحنه اي باب ميل كيميايي بازها بسازد: سلطان كجايي ترقه مي اندازند.
كم كم التهاب خريد بليت بيشتر شد و لطف مشتاقان ديدن فيلم به يكديگر به همچنين؛ بليت نمايش فيلم براي ۹ ونيم رو به اتمام بود و مسوولان سينما اعلام كردند كه سانسي فوق العاده براي ساعت۱۱ و نيم تدارك ديده اند، اين به آن معنا بود كه جمعيتي كه چندين ساعت را در صف بليت سركرده و تقريبا به جلو گيشه رسيده بودند، احتمالا بايد به بليت دو ساعت ديگر رضايت مي دادند. با اين وضع هر كه جلو صف بود سعي مي كرد سريعتر بليتي براي ساعت ۳۰ :۹ تهيه كند.
درميان فرياد و ازدحام خريداران بليت، دختري كه موفق به خريد دو بليت شده بود روي زمين افتاده وشروع كرد به گريه كردن. بعد ازچند لحظه كه معلوم شد از دست و پاهايي كه آن جلو بالا و پايين مي رود يكي دو تا هم به او اصابت كرده است، دورش را گرفتند تا آرامش كنند.
يكي بادش مي زد و يكي دلداري اش مي داد و زني هم دستش را گرفت تا به كناري ببردش. كم كم داشت آرام مي شد كه چشمش به بليت توي دستش افتاد و دوباره زد زير گريه؛ پس اون يكي بليتم كو؟ داستان كامل شده. نامردي از حال نزار دختر استفاده كرده و يكي از بليت هايي كه آن دختر با آن همه جان كندن خريده بود، دزديده بود.
دختر بلافاصله فراموش مي شود و درست همان لحظه كه همه منتظرند و سرك مي كشند، سر و كله بليت فروش هاي بازار سياه هم پيدا مي شود. يكي مي گويد: « بليت سانس ۳۰: ۹» و عده اي به سويش نيم خيز مي شوند اما ادامه جمله اش نااميدشان مي كند:۲۵هزار تومان! »چند دقيقه بعد بليت ۱۲۰۰ توماني تا ۱۵ هزار تومان معامله مي شود. پسر جواني رو به دوستش مي كند و مي گويد از ساعت ۱۱ صبح توي صف ايستاده ام و حالا ديگر حال ديدن فيلم را ندارم، اگر ۱۰ هزار تومان هم بخرند مي فروشم، حرفش تمام نشده كه دختري فاتحانه بليتي را بالاي سرش تكان مي دهد و به دوستش فرياد مي زند: ۵ هزار تومان خريدم. جوان ديگري هم كه دو بليت سانس ۳۰:۹ خريده فكر تازه اي به سرش زده است و به دوستش پيشنهاد مي كند كه بروند فورا بليت ها را پرس كنند تا كنترل چي بليت نتواند پاره اش كند چون حتي براي گرفتن گواهينامه هم اين قدر دچار زحمت نشده است!
هنوز حرفي از فيلم و كارگردان به ميان نيامده و جمعيت كماكان مشغو ل داد و ستد بليت است كه اركستر خيابانگرد آكاردئون و تمپو از راه مي رسد، اما چه بي موقع. جمعيت در اينجا فقط براي لذت بردن از هنر هفتم جمع شده است. البته واژه «لذت بردن» با احتياط و بر اساس حدس و گمان به كار برده مي شود. فيلمساز كهنه كار نزديك سه سال است كه فيلمي نساخته و بعد از فيلم هاي مرسدس و اعتراض كه از فيلم هاي ضعيف كيميايي محسوب مي شوند، سربازان جمعه آخرين فيلم اوست. وقتي اكران يك روزه فيلم در جشنواره را هم به آن اضافه كنيم به جمعيت حق مي دهيم كه چنين براي ديدن اين فيلم سر ودست بشكنند. با اين وجود هيچ كس هم نمي تواند پيش بيني كند كه اين فيلم هم مثل مرسدس و اعتراض از آب درنيايد.
فروش بليت كه تمام شد، كم كم بحث ها و پيش بيني ها در مورد فيلم شروع شد، انگار تا آن موقع هيچ كس نمي دانست براي چه دارد تلاش مي كند. جمع پنج شش نفره اي كه روبه روي در ورودي حلقه زده اند در حالي كه به بليت هايي كه در دست دارند نگاه مي كنند، سرانجام به اين نتيجه مي رسند كه حتي اگر فيلم هم ارزش ديدن نداشته باشد، ديدن تيتراژ آن به ايستادن چند ساعته در صف مي ارزد. بعد هم مثل اينكه خيالشان از بابت مساله مهمي راحت شده باشد پراكنده مي شوند تا فكري به حال يك زمان يك ساعت مانده به فيلم بكنند. جوان ديگري هم با صداي بلند اعلام مي كند كه مي دانسته فيلم چنگي به دل نمي زند (اين را دوستي كه نمايش ساعت ۳۰:۵ سينما فلسطين را ديده است گفته) اما به خاطر ديدن تيتراژ آن زحمت خريد بليت را به خود داده است. يك نفر هم در تاييد حرف او مي گويد اين روزها كيارستمي حتي اگر يك خط روي ديوار بكشد هم بليت مي خرند ببينند چكار كرده است، معلوم است كه به خاطر ديدن تيتراژ ساخته او هم كه شده حاضرند بليت اين فيلم را تهيه كنند. تيتراژي كه كيارستمي و جعفرپناهي براي فيلم كيميايي بسازند بايد ديدني باشد.
جمعيت وارد سالن انتظار شده است و طبق معمول چند نفري كه از خريد بليت ناكام مانده اند به كنترل چي اصرار مي كنند كه بگذارد داخل شوند. البته در ضمن اين التماس گه گاه از پشت شيشه دستي هم براي محمدرضا شريفي نيا و كمندامير سليماني تكان مي دهند و وقتي لبخند كوتاهي از آن طرف تحويل مي گيرند، از سر شوق قرمز مي شوند.
چند دقيقه بعد تماشاچيان سانس قبلي فيلم بعد از خروج از سالن از راهرويي كه با ديوار شيشه اي از سالن انتظار جدا شده است، رد مي شوند. منتظران ديدن فيلم توجهي به تماشاچيان سانس قبل نمي كردند وگرنه با ديدن لبخند معنادار آنها به حاصل انتظار چند ساعته پي مي بردند.مسن ترها تنها سري تكان مي دادند اما جوان ها بلافاصله بعد از خروج از سالن بحث را شروع مي كردند. من كه در اين تيتراژ چيزي نديدم، فيلم هم كه حال ما را گرفت.
جوان ديگري مي گويد: «تدوين ضعيف بود، شروع فيلم خوب بود اما ريتم آن در اواسط اش خيلي كند شد. تيتراژ هم با اين همه هياهو چيزي نداشت، فقط رژه سربازها روي زمين خيس.»
به نظر يكي ديگر، شعرخواني وسط فيلم به روشنفكرنمايي مي مانست و صحنه هاي تظاهرات و سياسي هم توي ذوق مي زد. مرد جواني هم در فرصت كوتاه انتظار براي رسيدن بقيه همراهانش سعي داشت به يكي از تماشاگرها ثابت كند كه كيميايي هميشه كارش را با سر و صدا شروع مي كند: «از وقتي فيلم كليد خورد اخبارش پر سر و صدا بود، از انتخاب بازيگر تا عوامل ديگر، از خبر ساختن موسيقي فيلم توسط بابك اميني و تكذيبش تا خبر ساخت تيتراژ آن توسط كيارستمي.»
به هر حال جمعيتي كه با زحمت بليت تماشاي فيلم را تهيه كرده است، بايد وارد سالن شود و هيچ چيز هم نظرش را عوض نمي كند. تماشاچيان قبلي تقريبا خارج شده اند و جمعيت آن طرف شيشه هم جاي آنها را در سالن گرفته اند، اما اين وسط پسر جواني كه فيلم را ديده است در حالي كه صورت اش را به شيشه چسبانده سعي مي كند با صداي بلند دوستش را از رفتن به داخل سالن منصرف كند. وقتي هم كه مي بيند صدايش نمي رسد، دست به قلم مي شود و روي كاغذ بزرگي مي نويسد: قدمگاه و مارمولك (و يكي دو فيلم ديگر كه نمي توانم نامشان را بخوانم) از اين فيلم خيلي بهتر بودند، بيا بيرون!