پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۰
گزارشي از ثبت خانه محمدعلي سپانلو در فهرست ابنيه ملي
محل تولد ۳۸ جلد كتاب
حالا  صاحبخانه نبايد حتي يك موزائيك را جابه جا كند. او حكم ميهمان را در خانه اش دارد
آخرالامر به اين نتيجه رسيدم كه اين كار مشت كوبيدن بر سندان است. چون مسوولان بانكي كه برج و بارويش را درست روي آوار خانه ملك الشعراي بهار بنا كرده اند، نبايد هم آنچنان كه بايد و شايد به حرف  هاي من گوش بدهند. خيلي جالب است نام آن كوچه بهار است
عكس ها: ساتيار
003552.jpg
خانه  سپانلو، يك خانه ۱۵۰ متري با عمري چهل ساله.

در فهرست ابنيه ملي سازمان ميراث فرهنگي كشور، شماره ۱۰۴۰۶ شما را به خشت خشت يك خانه هدايت مي كند. سرپناهي كه اخوان ثالث، گلشيري، آل احمد، شاملو و خيلي  هاي ديگر را ديده است.
به ساعتم نگاه مي كنم، يك ربع به پنج بعد ازظهر روز ۲/۱۱/۸۲ تا ساعت پنج بايد كمي قدم بزنم. خيابان جمالزاده شمالي را رو به بالا طي مي كنم. كمي بالاتر يعني مقابل يك باجه پست به ازدحام جمعيتي نگاه مي كنم كه از سروكول هم بالا مي روند و به جاي ايجاد يك صف منظم در هم گره خورده اند. صف، صف ثبت نام موبايل است. با خودم فكر مي كنم اين شاهكار تكنولوژي مدرن كه جمعيت براي به دست آوردنش سرودست مي شكنند قرار است به چه دردي بخورد.مگر اين جمعيت نمي خواهند با اين وسيله به همديگر سلام بگويند. پس چرا حالا اينقدر نامهربان به همديگر نگاه مي كنند. تصوير و صحنه دل انگيزي نيست.
رهايش مي كنم و كمي بالاتر به يك مغازه نه چندان لوكس اسباب بازي فروشي مي رسم و به يك عروسك نازيبا نگاه مي كنم كه در كنارش دستنوشته اي به اين مضمون نگاهم را به خود مي دوزد: «اين عروسك مي رقصه، آواز مي خونه و زيگزاگ راه مي ره» تصوير جمعيت در هم لول سينه چاك موبايل در شيشه اسباب بازي فروشي اين سمت خيابان منعكس شده است. حالا ساعت پنج است و بايد خودم را به «بن بست سرو» برسانم و زنگ شماره ۳۲۲ را بزنم. وقتي به خودم مي آيم در باز شده است و من با پشت سر قراردادن دري دولنگه با رنگي قديمي كه اتيكت هاي تبليغاتي رنگارنگ روزرنگ و شب رنگ تمام چهره اش را پوشانده اند قدم به حياطي كوچك مي گذارم كه درخت هاي پاييز و زمستان زده و ميوه خويش بخشيده درست مقابل چشمانم خودنمايي مي كنند. نگاهم از باغچه با مرور درختان «مو»،  «انجير» و «انار» مي گذرد و بر چهره صاحب خانه ثابت مي ماند.
تمام تصويرهايي كه در ذهن داشتم به يكباره فرو مي ريزد. من انتظار داشتم كه با چهره اي اصلاح نشده، نااميد، نگران و... مواجه شوم اما خوشبختانه چنين نبود. قبل از اين دوست داشتم كه با قرارگرفتن خانه در انتهاي بن بست يك بازي كلامي راه بيندازم اما نمي دانستم كه با نام كوچه يعني «سرو» چه كنم. قبلاً در وصف اين خانه بسيار شنيده بودم اما حالا شانس آن را داشتم كه عملاً در همان فضايي قرار بگيرم كه ديگران مي گفتند. آرزو مي كنم اي كاش اين ديدار به نيت يك گفت وگوي مفصل ادبي انجام مي شد؛ به دور از همه دغدغه ها و بحث چندش آور عمليات بانكي، بدهكاري يك دوست و.... ناخودآگاه چندين كلمه از منظومه خانم زمان به ذهنم هجوم مي آورند:   «چنين است اوضاع / اين است تقدير.» روي ميز قديمي و در يك ظرف قديمي اما زيبا ميوه هاي خوش آب و رنگ فصل خودنمايي مي كنند. همه اثاثيه گويي همزاد خشت خشت خانه اند. يك تابلو حدودا يك متري با تصويرهايي از جلد كبريت هاي قديمي، يعني زماني كه ما هنوز در ايران كارخانه كبريت سازي نداشته ايم. كبريت هايي كه با دست پدر در قاب چيده شده اند. مبل ها و راحتي هايي كه قبلاً نوددرصد از اهل ادب فرهنگ و هنر به آنها تكيه زده اند. شايد من در جايي نشسته بودم كه زماني اخوان ثالث، شاملو، آل احمد و... نشسته اند. لوسترهاي قديمي از جنس مس، تابلوهاي منحصر به فرد نقاشي. حالا حرف ها گل كرده، حرف هايي كه با تشكر از بچه هاي مطبوعات همراه است. صاحب خانه گويي نفس راحتي كشيده است.
به آرامي توتون هاي سوخته پيپش را در جاسيگاري بزرگي كه با بقيه اشيا همخواني دارد خالي مي كند. روحيه عالي است. گپ و گفتي و نقل چند خاطره قديمي، خنده و بازهم نگاهي از سر كنجكاوي به در و ديوار خانه اي خاطره انگيز كه سي سال يك نويسنده و پژوهشگر و شاعر را در دامن خود حفظ كرده. خانه اي كه شاهد خلق سي و هشت كتاب با تمام مصائب و عرق ريزان روح صاحبش بوده. خانه اي كه در آن تمام تلاش يك تهراني اصيل به كار گرفته شد تا تهراني بودن تبديل به افتخار شود. شاعر ملقب به شاعر تهران همانگونه كه در منظومه خانم زمان ديده ايم سعي كرد تا باور بدنام بودن تهران را تغيير دهد.
003555.jpg

او كه خودش متولد راسته خيابان ري و كوچه آصف است با دغدغه اي منحصر به فرد مي گويد: «منظومه خانم زمان در واقع نگاهي حماسي و گاه غمنامه وار به شهر تهران است. مي دانيد كه در ادبيات فارسي اين شهر خيلي بدنام است. شهرستاني ها به شهرهايشان تعصب دارند و حاضر نيستند سر مويي از آن، بخصوص از سوي اهالي ديگر شهرها بد بشنوند... اما تهران را همه مي زنند توي سرش و همه اظهار نارضايتي مي كنند كه گير اين شهر افتاده اند. با تمام اين احوال همه آنها فقط مي توانند در تهران زندگي كنند. تهران مادر بسيار شكيبا و مهرباني  است كه تمام اين بدخلقي ها را تحمل مي كند و از كسي هم طلبكار نيست.» حرف ها ناخودآگاه به حوزه ادبيات كشيده شده و انگار هيچكدام ما بدمان نمي آيد كه موضوع اصلي و آزاردهنده را فراموش كنيم.
لحظه اي درباره چند رمان جديد حرف مي زنيم و من همانطور كه به كتابخانه رشك برانگير خانه خيره شده ام مي پرسم: «آقاي سپانلو، اين خانه را چند خريده ايد» و او با لبخند مي گويد: «چايي ات سرد نشه. راستش اين خانه حدود چهل سال عمر دارد و كل متراژ حياط و بنايش ۱۵۰ متر است. تمام پولي كه من براي اين خانه پرداخت كرده  ام فقط ۱۵۸ هزار تومان است يعني حدوداً قيمت يك چهارم يك متر خانه هاي امروزي در همين منطقه. درباره تصميم ميراث فرهنگي مي پرسم و اين كه چگونه اين تصميم گرفته شده كه خانه در رديف ابنيه  هاي ملي به ثبت برسد. او بازهم از بچه هاي مطبوعات ياد مي كند و از حساسيت هايشان درباره مشكل اش تشكر مي كند. او بچه هاي مطبوعات را مسبب اين حركت ميراث فرهنگي مي داند و مي گويد: «تا قبل از اين تصميم واقعاً نمي دانستم چه بايد بكنم. البته بارها به واسطه معاون هنري ارشاد به مسوولان بانك صادرات معرفي شدم و چند جلسه با آنها حرف زدم. اما انگار داشتم با ديوار حرف مي زدم. آخرالامر به اين نتيجه رسيدم كه اين كار مشت كوبيدن بر سندان است. چون مسوولان بانكي كه برج و بارويش را درست روي آوار خانه ملك الشعراي بهار بنا كرده اند، نبايد هم آنچنان كه بايد و شايد به حرف  هاي من گوش بدهند. خيلي جالب است نام آن كوچه بهار است. ولي از بهار خبري نيست. شما تصور كنيد كه همه گل هايي كه اين شاعر با دست هاي خودش كاشته حالا زير ساختمان بانك صادرات است. يعني از خانه اي تاريخي و فرهنگ ساز اين شهر حتي يك خشتش هم باقي نمانده.» به هرحال بايد حركت سازمان ميراث فرهنگي در اين اقدام را با همه  ديركردها و سخت گيري ها ستود. شماره ثبت ۱۰۴۰۶ حتماً در يادها خواهد ماند. گرچه ديگر صاحب خانه از جابه جاكردن حتي يك موزائيك خانه اش هم تا آخر عمر منع شده و بايد بعد از اين مثل يك ميهمان بي آزار در خانه اش رفت و آمد كند.
اما حداقل دلواپسي هايش كمي فروكش كرده و به گفته خودش ديگر با پشت سرگذاشتن ۶۳ سال عمر، زندگي اش ديگر عرض و طولي ندارد و فقط به فكر گذران است. هنوز اميدوار است كه گشايشي صورت بگيرد. او هنوز هم تهران را فراموش نكرده چون مي گويد كه به زودي سه كتاب «خانم زمان»، «خاك» و «پياده روها» كه همگي به تهران ربط دارند را در يك كتاب به چاپ مي رساند. هنوز به تهران عشق مي ورزد و اي كاش تهران هم خرده لطفي به اين فرزند دلسوز خود مي كرد، فرزندي كه پنج پشتش به تهراني هاي اصيل مي رسد. در خانه اي از همين شهر، يك نفر ديگر حق ساخت و ساز خانه اش را ندارد. او حتي بعد از اين صاحب صددرصد كتاب ها و تابلوهاي خانه اش نيست. اي كاش شهردار منطقه شش اين مسئله را دريابد. اي كاش ميراث فرهنگي بيشتر از نصف قيمت خانه به صاحبش پول بدهده و اي كاش.... حدود پنجاه سال براي ادبيات اين مملكت قلم زدن ديگر مجالي به كارهاي ديگر نداده و حالا هم  ديگر دير است. آن هم براي كسي كه حتي بازنشسته هيچ جا نيست و حتي حقوق بازنشستگي هم ندارد.
در آخر به تمام زواياي خانه سرك مي كشم. پلكاني از جنس كائوچو كه با دو پاگرد چندپله اي به طبقه بالا يعني اتاق كار ختم مي شوند. آشپزخانه و سرويس بهداشتي كهنه اما تميز.مونيتور مخصوص منشي و از همه مهمتر كتابخانه اي كه بدون شك همه هست و نيست صاحب خود است. چاي آخر، خداحافظي و بازهم چند سطر از منظومه خانم زمان: «دري كهنه در چشم بيمار خورشيد / و بركوبه اش صورت نقره كوب گوزني/ كه در بين گلميخ ها مي چرخد / دري بود مسدود بر خانه بيم و اميد / خيابان بيكار تا بي نهايت / خيابان دلتنگ پروازهاي جواني / خيابان بخت كلاغان.»

تهرانشخص
گچ گرفتن چهارده راهزن!
يكي از اشخاص جالب و ظاهرا به دردبخور تهران قديم شخصي است به نام «عزيزخان مكري» اين جناب مكري بزرگترين شانس زندگي اش اين بوده كه افتخار دامادي اميركبير را داشته و شايد به همين دليل مورد اعتماد او بوده و مقام «سردار كل» را دريافت كرده. اين سردار كه فرمانده لشكريان پادگان هاي تهران بوده به ظاهر طبعي آرام و اخلاقي خوش داشته اما در برخورد با بزه كاران نهايت شدت را از خود نشان مي داده. جناب مكري در كار مربوط به حوزه اختيارات خود آنقدر جديت داشته كه نامش در اغلب كتب مربوط به تهران قديم ذكر شده، به عنوان مثال كاردار سفارت انگليس در آن زمان درباره اش اين چنين مي نويسد: «سردار كل، يكي از خدمتگزاران پير و قديمي ايران است. نامش عزيزخان است و به يكي از قبايل كرد منتسب است و مذهبش سني است، با اين كه از خانواده اي شريف نيست، ميرزاتقي خان امير كبير به علت كفايت، او را به سمت آجودان باشي منصوب كرده و بعد سردار كل يعني فرمانده كل قوا شد. در ايام جنگ ما با ايران همين سمت را داشت.» نكته جالب توجهي كه آقاي «ايستويك» در كتاب سه سال در ايران به آن اشاره كرده حس ايران  دوستي جناب عزيزخان است، اما نكته خواندني درباره او و كارهايش؛ بايد بگوييم كه در برخورد با راهزنان و مردم آزارها نهايت قساوت را از خود نشان مي داده، آنگونه كه مي گويند روزي حدود چهارده نفر از دزدهاي سر گردنه را دستگير و به نزد او مي آورند و او هم با شناختي كه از آنها داشته، همگي را در يك ديوار قرار مي دهد و تمام بدنشان را به استثناي سر و گردن گچ مي گيرد و دو نفر ديگر را از پا آويزان مي كند و آنقدر در همين حالت نگه مي دارد تا هلاك مي شوند. مواردي كه درباره ظاهر او نوشته اند نشان مي دهد كه وي مردي درشت استخوان و تنومند بوده و چشمان هميشه خون گرفته اش هميشه خلافكارها را به ترس و و حشت مي انداخته. به هر حال نام جناب عزيزخان به عنوان يكي از مسوولان مقتدر در تاريخ تهران به ثبت رسيده و به نظر مي رسد اگر شانس دامادي صدراعظم را نداشت هرگز به عنوان آدمي مثبت در يادها نمي ماند بلكه مانند بسياري ديگر همان صفت جلاد و دژخيم را با خود يدك مي كشيد. نقل است كه او براي مدتي كوتاه موفق مي شود كه نظم و انضباط را در شهر تهران برقرار كند. به گونه اي كه اغلب سركرده هاي اشرار و دزدها را با هدف تضعيف روحيه زير دستانشان در ملا عام اعدام مي كند يا گچ مي گيرد. به نظر مي رسد كه اولين برخورد جدي با دزدهايي كه رفته رفته براي خودشان داراي يال و كوپالي بوده اند از جانب جناب عزيزخان باشد. قبلا درباره شيوه عملكرد راهزنان تهران قديم گفته بوديم كه به بي رحمي آنها در چپاول افراد بي گناه هم اشاره اي شده بود. پس زياد جاي تعجب ندارد كه آدمي مثل عزيزخان در اذهان مورخان به آدمي مثبت تبديل شود. شايد هم بوده از كجا معلوم؟...

ردپاي جنگ جهاني دوم در طهران
روزي كه لهستاني ها آمدند
003558.jpg
اينكه يك عده لهستاني، با زن و فرزند بدون قصد تجارت و داد و ستد وارد طهران شوند و چند ماه بي هدف در دوشان تپه اقامت گزينند، آن هم يك جمعيت سه يا چهار هزار نفري كمي دور از ذهن به نظر مي رسد. كساني كه هنوز روزهاي بركناري رضاشاه را به ياد دارند و سربازان فرنگي را در خيابان هاي طهران ديده اند، شايد ذهن شان ياري نكند كه اين جماعت لهستاني را به ياد آورند.
پناهگاهي به نام دوشان  تپه
در روزهايي كه جنگ دوم بين الملل دنيا را به آتش كشيده بود، در همين طهران اتفاقاتي مي  افتاد كه ناشي از تاثيرات غير مستقيم جنگ بود. در حالي كه سربازان انگليسي و آمريكايي در خيابان هاي طهران پرسه مي زدند، ناگهان دوشان تپه محلي شد براي استقرار عده اي لهستاني كه تا مدت ها مقيم طهران شدند. به دنبال قراردادي كه بين ژنرال سيكو رسكي نخست وزير و فرمانده كل نيروهاي لهستاني با استالين در مسكو به امضا رسيد، قرار شد كه عده  اي از لهستاني هايي كه در خاك جماهير شوروي (سابق) اقامت داشتند، به ايران آمده و از اينجا به جبهبه هاي مختلف متفقين اعزام شوند.
عده اي از افسران و سربازان لهستاني در روز ۱۸فروردين ماه۱۳۲۱ هجري شمسي از شوروي وارد بندر انزلي شده و از آنجا به طهران منتقل شدند و در دوشان تپه اقامت گزيدند. اين سربازان با زن و بچه آمده بودند.
پس از اسكان اين عده در دوشان تپه تامين خوراك و پوشاك اين مهاجران كه از جنگ خانمانسوز دوم جهاني جان بدر برده بودند، به عهده بلديه طهران گذاشته شد. البته ارتش انگلستان و صليب سرخ آمريكا ، كمك هاي بسياري در اين راستا به مهاجران رساندند. از سويي مردم طهران با اين مهاجران كه خارج از حومه شهري اسكان داشتند، رابطه داشته وكمك هاي بسياري به آنها مي رساندند. تعدادي از لهستاني ها، پس از يك هفته، به همراه زنان و فرزندانشان به مشهد برده شده و از آنجا به تربت حيدريه و سپس به زاهدان منتقل شدند. دليل اين امر جمعيت زياد آنان بود كه بلافاصله عده اي را به زاهدان بردند تا از آنجا به چابهار و به كشورهاي ديگر ببرند. لهستاني هايي كه در طهران مانده بودند و از خانه و كاشانه شان دور افتاده بودند، تا ماه ها در دوشان تپه و در شرايط بدي به زندگي ادامه دادند. حتي كمك هايي كه از طرف بلديه طهران يا ارتش انگليس و آمريكا به آنها مي شد، بازهم شرايط بهتري برايشان به وجود نياورد، تا اينكه در اوايل تابستان بلديه طهران تصميم گرفت براي جلوگيري از شيوع بيماري ها و حفظ بهداشت عمومي مهاجران و ساكنان شهر، آنها را به منظريه كه محله اي ييلاقي بوده ببرند.
اداره رسيدگي به وضع لهستاني ها
سه هزار لهستاني باقي مانده در طهران كه هنوز سرنوشت شان مشخص نشده بود، با تصميم بلديه به منظريه منتقل شدند و البته بنابر هر ضرورتي كه در طهران بوجود مي آمد، يك اداره هم در بلديه شكل مي گرفت. با استقرار لهستاني ها در طهران اداره اي در بلديه تشكيل شد با نام اداره رسيدگي به وضعيت لهستاني ها. اين اداره تا حدودي رتق و فتق امور لهستاني  ها را به عهده داشت. از جمله اقدامات اين اداره پيدا كردن محلي ييلاقي در اطراف منظريه بود كه هم به لحاظ شرايط آب و هوايي و هم به لحاظ گنجايش، ظرفيت استقرار اين عده را داشت.
محلي كه اداره مورد نظر در منظريه پيدا كرد، متعلق به انجمن  ملي تربيت بدني و مختص اردوهاي پيشاهنگي مربيان ورزش شهرستاني بود. در اين سال، اردوي پيشاهنگي به دليل استقرار لهستاني ها تشكيل نشد و آنها ، خارج از شهر طهران و در شرايطي تقريبا بهتر استقرار يافتند.
در چند ماهي كه لهستاني ها نه از روي ميل و اراده، بلكه از سر اجبار درطهران و ميهمان طهراني ها بودند، مردم طهران، توانستند از نزديك مردم كشوري را ببينند كه شايد فرسنگ ها با آنان فاصله داشتند. اينبار طهراني ها براي آشنايي با فرهنگ غربي ديگر نياز به مسافرت به كشورهاي فرنگي نداشتند. بلكه اين فرهنگي ها بودند كه در قالب سرباز يا مهاجر به طهران مسافرت مي كردند.

ديروز - امروز
طرشت، درشت، دوريست؛ هر سه درست است
وقتي مي خواهيم از منطقه خوش آب و هواي «طرشت» حرف بزنيم فورا به ياد درخت هاي انجير و انارش مي افتيم. شايد اين منطقه از شهر تنها جايي باشد كه نسبتا توانسته كوچه باغ هاي خود را حفظ كند و تا حدودي ريخت قديمي اش را از دست ندهد. گرچه حالا ديگر به منطقه اي برنمي خوريم كه از شر ساختمان هاي بلند در امان باشد اما معدود ديوارهاي گلي طرشت كه درخت ها را در پناه خود گرفته اند هنوز هم ديدني و جذاب است. اين بخش كوچك از تهران قديم كه در گذشته اي نه چندان دور داراي جمعيتي ۱۴۵۷ نفري بوده، آرام آرام دارد مقاومتش را در برابر هجوم شهرسازي مثلا مدرن از دست مي دهد.
شايد براي ساكنان امروزي طرشت جالب باشد كه بدانند محل سكونتشان قبل از اين با نام هاي «درشت» يا «دوريست» ناميده مي شده. آوازه اين منطقه از تهران تا آنجايي است كه در كتاب مهمي چون «النقص» درباره اش مطالبي زيبا نوشته شده. اين كتاب كه در عهد سلجوقيان به رشته تحرير درآمده به لحاظ ثبت لحظات تاريخي، بي نظير است. اما ما هم اكنون به ديگر محسناتش كاري نداريم و فقط رفته ايم سراغ همان تكه اي كه به طرشت مربوط مي شود. يعني اين: «در هر هفته، نظام الملك از شهر ري به «دوريست» رفتي و از خواجه جعفر استماع كردي ...» حالا اهالي محترم طرشت فهميدند كه در چه مكان تاريخي و معتبري روزگار مي گذرانند. بايد به اين عزيزان گفت كه در فرهنگ «آنندراج» به عنوان فرهنگي با ابعاد جهاني هم از طرشت نام برده شده آن هم به اين صورت: «طرشت بالتحريك نام، موضعي خوش آب وهوا از ملك ري كه طهران دارالسلطنه آن است.» نكته جالب ديگر درباره اين منطقه به دنيا آمدن و نشو و  نماي انسان بزرگي چون «عبدالله جعفر دوريستي» است. اين عالم فقيه و دانشمند فرزانه طرشتي در قرن ششم يكي از ستارگان پرفروغ جهان علم و ادب و فلسفه بوده و هم اكنون هم بقعه اي به نام نامي اش در محل زادگاهش وجود دارد. درباره اين عالم مطالب زيادي نوشته شده كه همگي آنها بر بزرگي و گزيده بودن او دلالت دارند. انتظار مي رود حالا كه دوستان طرشت نشين اندكي از گذشته منطقه شان آگاه شده اند از اين به بعد در حفظ نام  و شان و ظاهر اين مكان پرسابقه تاريخي بكوشند. حالا اين طرشت نشين ها و اين هم آينده.

اولين فيلمبردار ايراني
هميشه اولين ها با حرف و حديث هاي بسياري همراه بوده. در مورد فيلم و فيلمبرداري در طهران روايت ها، بر اين است كه اولين كسي كه ابزار فيلمبرداري را به طهران آورد و به فيلمبرداري پرداخت ميرزا ابراهيم خان عكاسباشي است. او كه عكاس دربار مظفرالدين شاه است، در اولين سفر مظفرالدين شاه به همراه او به اروپا مي رود و در آنجا ابزار فيلمبرداري تهيه مي كند. او در آنجا از مراسم جشن گل فيلمبرداري كرده و آن را به ايران مي آورد. همچنين تصاويري از مظفرالدين شاه تهيه مي كند كه به هنگام سفر از او تهيه شده است. اما از سويي برخي اولين فيلمبردار را خانبابامعتضدي مي دانند او تصاوير بسياري از باغ ها و نقاط ديدني طهران تهيه كِرد. البته تاريخ فيلمبرداري به وسيله او به سال هاي ۱۲۹۶ برمي گردد.

شهرك صنعتي طهران
در اطراف هر شهر امروزه، شهركي ساخته مي شود با عنوان شهرك صنعتي. در طهران قديم هم در خيابان باب همايون، مغازه هايي بود با كارايي شهرك هاي صنعتي امروزه. در واقع اين خيابان مركز توليد ابزار و وسايل و هنرها و صنايع متعدد بود و به اين مجموعه «مجمع الصنايع» مي گفتند. اين خيابان كه يكي از مهمترين خيابان هاي طهران بود، در ضلع شمالي ارگ سلطنتي قرار داشت و از شمال به جنوب كشيده شده بود. اين خيابان تا قبل از ۱۲۸۸ هجري قمري كوچه اي تنگ و باريك بود و توسط شخصي به نام رحيم خان علاء الدوله (اميرنظام) به صورت خياباني عريض درآمد و مغازه هاي بسياري در دو طرف آن ساخته شد. اطراف اين خيابان درختكاري شد و معدودي حوض در آن ساخته شد.

ماليات اتومبيل هاي طهران
در فروردين ماه ۱۳۱۱ بود كه براي اولين بار قانوني مشتمل بر ۲۴ماده به تصويب هيات وزراء رسيد و طي آن كليه وسايط نقليه موجود در طهران مشمول عوارض مالياتي مي شدند. به موجب اين نظامنامه، از كليه وسايط نقليه موتوردار و بدون موتور اعم از شخصي، كرايه اي، دولتي، موسسات ملي، صاحب منصبان كشوري و لشكري و اعضاي موسسات ملي، ماليات حق الثبت گرفته مي شود. اين قانون در مورد تمامي خودروهايي كه در طهران در رفت و آمدند قابل اجراست. تنها وسايط نقليه اي كه مخصوص اعليحضرت همايون شاهنشاهي، ولايتعهد، وسايط نقليه قشوني و وسائط نقليه ماموران سياسي خارجه مقيم دربار از اين قانون مستثني هستند. اين قانون در ۱۷شهريور ماه۱۳۱۰ تصويب شد و شش ماه بعد به اجرا درآمد.

طهرانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  طهرانشهر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |