چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۳۲۴
پشت دخل بازارچه
دونده
فرهاد فرجاد
نگاهي به ساعت انداخت: هفت و ۲۰ دقيقه صبح. لعنتي، ۱۰ دقيقه بيشتر به زمان حركت مترو نمانده بود و او مانده در ترافيك، هنوز نتوانسته بود خود را به ايستگاه برساند. به ناچار پياده شد و فاصله پانصد متري تا ايستگاه را دويدن آغاز كرد، طنين پول خردهاي جيب اش با سمفوني قابلمه‡ ناهار درآميخته بود و با موسيقي تركيبي «ياني»، -آن مرد مو بلند، آن خالق نواهاي دلنشين- رقابت چشمگيري را رقم زده بود. نفس نفس زنان پا به ايستگاه گذاشت، هنوز ۴ دقيقه فرصت داشت، اما صف متقاضيان بليت، حسابي شلوغ بود و وقت گير. بي توجه به تمام اعتراض ها، به اول صف جستي زد، بليتي ستاند و دويدن را از سر گرفت. يك دقيقه بيشتر باقي نمانده بود و صداي قابلمه، پژواكي بلندتر از هميشه داشت.
دويد و دويد تا درست يك ثانيه پيش از بسته شدن درب هاي قطار، با پرشي بلند، سه گام هاي افسانه اي«كارل لوئيس» را بار ديگر در اذهان تداعي كرد. حالا  او در حاشيه امنيت قرار داشت.
روزنامه اي بر كف قطار پهن كرد و همان جا نشست تا نفس اش جا بيايد...
... خودش را جمع و جور كرد. قطار به ايستگاه وارد شد. بايد در كمتر از ۳۰ ثانيه، پياده مي شد، خط عوض مي كرد و به قطار ديگر مي پريد. سه، دو، يك، درها باز شد. دونده، اين بار بايد دو با مانع را از سر مي گذراند.
موانع، چيزي نبودند جز رقيبان پيش روي او. يكي را با دست، ديگري را با تنه به كناري پرتاب كرد و به لبه سكوي خط بعدي رسيد، مي دانست كجا بايستد تا درست روبه روي درب قطار نيامده، قرار گيرد. نوك پاهايش از لبه‡ سكو، يكي دو سانت بيشتر فاصله نداشتند و فشار جمعيت پشت سرش هر لحظه احتمال پرت شدن او روي ريل ها را افزايش مي داد، اما به هر حال اين ريسك به ظفرمندي اش بر نشستن بر صندلي مي ارزيد. قطار جديد از سمت چپ وارد ايستگاه شد و صداي آمدنش، آواي هشدارهاي مداوم مسئول ايستگاه كه مي گفت «از لبه سكو فاصله بگيريد» را در خود بلعيد.
فشار جمعيت و تراكم افراد، فزوني گرفت. مي دانست يك لحظه غفلت و كوتاهي به ايستادن ۱۶ دقيقه اي و محروم ماندن اش از صندلي خواهد انجاميد. نفسش را حبس كرد و منتظر باز شدن درها ماند.
عقبي ها هل مي دادند، صداي قلبش را مي شنيد. ناگهان درها باز شدند. خيلي سريع با آرنج بر پهلوي بغل دستي كوبيد و تمام قدرتش را جمع كرد تا شتاب آن ديگري را خنثي سازد. در كسري از ثانيه پا به درگاه واگن گذاشت. حالا  با صندلي، يك متر بيشتر فاصله نداشت. اما جواني قوي هيكل توانسته بود موازي با او حركت كند. هر لحظه امكان اين مي رفت كه فاتح نبرد گلا دياتورها او باشد. به ناچار، انگشتان رقيب را كه بين پاي او و ديواره كوتاه سمت راست قرار داشتند، نشانه گرفت و با زانو محكم، ضربه اي وارد آورد. صداي آه برخاسته از ضعف و برنيامدن نفس جوانك، نشان از اصابت درست ضربه داشت. با انعطاف خاصي، ديواره را دور زد و خيلي نرم همچون
چرخ بال هاي كبرا روي اولين صندلي فرود آمد. ۲ ثانيه بيشتر طول نكشيد كه همتايان او نيز ديگر صندلي ها را پر كردند. نفسي عميق از سر اعتماد به نفس كشيد، كمي چپ و راست شد، آرام چشمها را بست و ۱۶ دقيقه، چرتي زد. راستي، شما مي توانيد حدس بزنيد قهرمان داستان ما كدام مسير مترو را طي كرده است؟
تكمله:
حكايت دونده ما، بي شباهت به فيلم دونده نيست. هر دو مي دوند به اجبار زمانه، بيآن كه بخواهند. تنها براي زنده ماندن.
دونده جنوبي مي دويد از پس قطعه يخي تا دو قران عايدش شود و دونده ما مي دود تا آخر برج، بازاري ها خاصه خرجي كنند و ۱۰۰ هزار توماني به دستش بدهند.
تلا ش هر دونده را بايد ستود، فقط اي كاش در اين تلا ش، دشنامي بر لب نميآمد و انگشتي له نمي شد. ايرادي بر دونده ها نيست، بر آنان است كه ما را مي دوانند، بيآن كه بدانيم كيستيم، از بهر چه زيستن مي كنيم و بيآن كه فرصتي بيابيم تا مثنوي بخوانيم و شاهنامه، نيما بخوانيم و سهراب، فقط مي دويم.

بازارچه حمل و نقل
بازارچه خودرو
بازارچه لوازم خانگي
بازارچه مسكن
بازارچه آرايش ، بهداشت و شست و شو
بازارچه مصالح ساختماني
گوناگون
|  بازارچه خودرو  |  بازارچه لوازم خانگي  |  بازارچه مسكن  |  بازارچه آرايش ، بهداشت و شست و شو  |  بازارچه حمل و نقل  |  بازارچه مصالح ساختماني  |   گوناگون  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |