چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۲ - شماره ۳۳۲۴
ادبيات
Front Page

گزارش يك غفلت
چرا نيما و فروغ خبر نداشتند؟
003375.jpg
منصور ملكي
تيرماه ۱۳۸۰، ناصر زراعتي آمده است به ايران. گويا براي تدارك برگزاري كنسرتي از موسيقي ايراني در سوئد. كسي به او ما را معرفي كرده است. او براي ديدن ما، به خانه  ما مي آيد. او به ياد مي آورد كه ما همديگر را پيش از اينها ديده بوديم. او براي ما كتابي از آن سوي آب ها به هديه آورده است. ديوان ژاله (عالم تاج قائم مقامي). جلد كتاب طرحي دارد كه آدم را به ياد طرح هاي بهرامي و تجويدي مي اندازد: نخلي، قايقي، زني با گيسوي بلند و ... كه چنين مي نماياند كه در آن شعرهايي سوزناك جمع آوري شده است. فكر مي كردم «ژاله» اسم مستعار يكي از اين زنان خانواده هاي هزار فاميل است كه در فرنگستان رحل اقامت افكنده اند!
ناصر زراعتي در صفحه  اول نوشته است: «تقديم مي شود به دوستان عزيزم پري و منصور ملكي، همراه با آرزوي موفقيت و شايد شعر عالم تاج مورد پسند قرار گيرد و آواز شود. با مهر و دوستي».
ناصر به سوئد برمي گردد و كتاب مي رود لاي كتاب هاي ديگر در قفسه هاي كتابخانه (آدم از خودش به خاطر بي توجهي و گرفتاري خجالت مي كشد.)
گذشت و گذشت تا در خانه  هنرمندان به سخنراني محمدعلي سپانلو گوش مي دادم، در باب «زنان در ادبيات فارسي» او اشاره اي كوتاه كرد به شعر ژاله (عالم تاج قائم مقامي) آن گاه بود كه دانستم از اين زن و از شعرش هيچ نمي دانم. ياد حرف و سخن گلستان افتادم . مهدي اخوان ثالث، در سفري كه اخوان به لندن رفته بود و كتاب گزيده اي از اشعار را به رسم يادگار به گلستان داده بود و گلستان ايراد گرفته بود كه چرا از اين و آن نمونه اي نيست و رفته بود از كتابخانه اش كتاب شعري را از زني آورده بود و اخوان خوانده بود و گفته بود:«[در اين شعرها] مثل رگ بريده خون ازش مي ريخت اسمش هم به گوش من نخورده بود. اسمش چيست؟» و گلستان به او گفته بود: «اشكال از اسم و آشنايي با اسم مي آيد. از روي اسم چه مي فهميم؟»
به خانه كه برگشتم، رفتم سراغ كتابي كه ناصر زراعتي به هديه آورده بود.
ديوان ژاله (عالم تاج قائم مقامي) متولد ۱۲۶۳، وفات ۱۳۲۵ شمسي(وقتي من چهار ساله بودم) همراه با نوشته هايي از حسين پژمان بختياري، جمشيد امير بختياري و دكتر غلامحسين يوسفي با پيش گفتاري از ناصر زراعتي.
كتاب چاپ دوم است، در دي ماه ۱۳۷۸، در پانصد نسخه فقط (چه تيراژ مظلومانه اي دارد) ناشر آن «كانون فيلم و كتاب» است در گوتنبرگ سوئد.
كتاب، اول بار در اواخر سال ۱۳۴۵ يا به احتمال قوي در اوائل ۱۳۴۶ در تهران و فقط در يك هزار نسخه به چاپ رسيده است. ناشر آن «ابن سينا» در مقدمه اي چهار صفحه اي چند نكته درباره  «ژاله» گفته است و بقيه مطلبش، چاپلوسانه از پدر و پسري گفته است ، پدر با كشف حجاب و پسر با اصلي از اصول چندگانه انقلاب، از نوع سفيدش به طبقه نسوان، عطاياي ملوكانه اي را اختصاص داده اند، بي آن كه اين گونه عطاياي ملوكانه بتواند در عمق جامعه نفوذ يابد و با كوچكترين تغيير و تحولي، چه رسد به انقلابي همچون دگرگوني عظيم سال ۵۷، از ميان برداشته مي شود.
چاپ اول ديوان ژاله (اواخر سال ۴۵ يا اوائل سال ۴۶)،  همزمان است با مرگ فروغ فرخزاد؛ مرگي نابهنگام كه شاعري را در اوج كارش متوقف مي كند: هم در اين دهه (دهه  پنجم شعر امروز ايران) شعر امروز ايران در اوج شكفتگي است. به جز فروغ، كه پس از مرگش با چاپ شعرهاي بعد از تولدي ديگر، در مجموعه «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» طاهره صفارزاده با چاپ «طنين در دلتا» جايي براي توجه به انتشار كتاب شعرهايي در قالب هاي سنتي نمي گذارند، آن هم از زني كه در سال ۱۳۲۵ درگذشته است.
اينها توجيهاتي، البته نامعقول، براي غفلت ماست. براي سرسري خواندن ها، براي نديدن ها. در حالي كه ما فقط به «اسم»ها توجه داريم و نه به كار، هيچ بازتابي در جامعه فرهنگي و هنري هم درباره كتاب «ژاله» نمي شود. حتي در سطح دانشگاهي، استادي چون دكتر غلامحسين يوسفي در سال ۱۳۶۹، يعني ۲۴ سال بعد از چاپ كتاب «ژاله» به او توجه مي كند و درباره اش مي نويسد - و البته بسيار هم خوب مي نويسد.
ناصر زراعتي، براي چاپ دوم كتاب، بسيار سريع عمل مي كند. او، اول بار كتاب ژاله را در مهرماه ۱۳۷۸ مي بيند و در دي ماه همين سال در سوئد به چاپ مي رسد، يعني حدود سه ماه خواسته اي به سرانجام مي رسد.
زراعتي مي نويسد: «مهرماه ۱۳۷۸، در يكي از شهرهاي آمريكا، مهمان دوستي بودم. شبي در كتابخانه اش مجموعه شعري ديدم از شاعر معاصر زنده ياد حميد مصدق كه كتابش را به دوستمان تقديم و آن را برايش امضا كرده بود. معلوم شد يكي دو سال پيش، حميد مصدق نيز در همين شهر، مهمان اين دوست بوده است. آن شب تا ديرگاه سخن از آن زنده ياد بود و شعرهايش و خاطراتي كه از او داشتيم. آخرشب، صاحبخانه فتوكپي كتابي را آورد و گفت حميد مصدق وقتي داشت مي رفت، اين كتاب را داد به من و سفارش و در واقع، وصيت كرد كه هر طور هست، هر چه زودتر آن را چاپ كن. فرداي آن روز وقتي نظرم را با دوستم در ميان گذاشتم و به اهميت و ضرورت چاپ آن اشاره كردم، گفت: مرا از زير دين آن مرحوم در آوردي. آن گاه نسخه اي را كه داشت، در اختيارم گذاشت، از سفر كه بازگشتم، تمام كارهايم را گذاشتم كنار و مشغول بازخواني، تصحيح و حروفچيني و آماده كردن «ديوان ژاله» شدم.
***
عالم تاج قائم مقامي،  مادر پژمان بختياري است كه خود شاعر است و اديب. اما همان طور كه در مقدمه  ديوان مادر مي خوانيم ويژگي هاي مردسالارانه اش به چشم مي خورد و از «مرحوم» پدر خود در برابر مادر ستم كشيده، به هواداري و دفاع برمي خيزد.
عالم تاج قائم مقامي در سال ۱۲۶۲ شمسي به دنيا آمد، پدرش ميرزا فتح الله، نبيره  ميرزا ابوالقاسم قائم مقام وزير معروف و شاعر ونويسنده  دوره  قاجاري بود و مادرش مريم خانم، دختر معين الملك. عالم تاج از پنج سالگي در خانه به درس خواندن پرداخت. كم كم فارسي و عربي را فرا گرفت و چون استعداد و حافظه اي توانا نيز داشت، به تدريج در آموختن صرف و نحو و معاني و بيان و منطق و نقد شعر و مقدمات حكمت و تا حدي هيئت توفيق يافت. ديوان شاعران، كتاب هاي ادبي و جز آن را با شوق و ذوق مي خواند.
عالم تاج در شانزده سالگي با مردي چهل  و چند ساله و نسبتاً بي سواد به نام علي مراد خان ميرپنج، از رؤساي خوانين بختياري ازدواج كرد. گرفتاري هاي خانوادگي و مالي ميرزا فتح الله موجب اين پيوند نامتناسب، يا به تعبير ژاله «وصلت سياسي» شده بود.
چه مي شد آخر، اي مادر! اگر شوهر نمي كردم؟
گرفتار بلا خود را چه مي شد گر نمي كردم؟
مگر باري گران بوديم و، مشت استخوان ما
پدر را پشت خم مي كرد، اگر شوهر نمي كردم؟
بر آن گسترده خوان گويي چه بودم؟ گربه اي كوچك
كه غير از لقمه اي نان، خواهش ديگر نمي كردم.
شوهر او مردي است كه:
ريشش به بناگوشم آن چنانك
در مردمك ديده، نشتري ست
برگردن من، چون طناب دار
پيوسته از آن دست، چنبري ست
در پنجه او، جسم كوچكم
چون در كف شاهين، كبوتري ست
باريش حنا بسته، نيمه شب
وصفش چه كنم، وحشت آوري ست
ژاله، زندگي را در هاله اي از زيبايي و عشق و دلنوازي، تصور مي كرد و باكسي مي زيست كه از اين عوالم خبري نداشت.
در همان سال زناشويي، نخست مادرش درگذشت و سي و نه روز بعد، پدرش. از آن پس وي در خانواده مي بايستي از برادري اطاعت مي كرد كه او نيز به بنگ و باده دل سپرده بود. از نخستين سال تولد فرزند، اختلاف ژاله و همسرش شروع شد و كم كم افزوني گرفت تا از هم جدا شدند. ژاله شوهر را رها كرد و به خانهِ پدري رفت، بي آنكه جدايي از شوهر قطعي شده باشد. (به زمانه ما، داريوش مهرجويي،  چه خوب اين حركت را در «سارا»،  «بانو»و «هامون» به تصوير مي كشد). همسر ژاله هم اجازه نمي داد، تا او پسرش را كه در خانه پدر مانده بود،  ببيند. پسر ژاله (پژمان بختياري) نه ساله بود كه عليمراد خان هم درگذشت، اما خويشاوندان تا بيست و هفت سالگي او را از ديدن مادر محروم ساختند، و از اين سن و سال بود كه پسر و مادر با هم زندگي كردند.
ژاله در خلوت خود شعرهايي مي نوشت، بي آن كه كسي آنها را ديده باشد. پژمان بختياري مي نويسد:«مادرم نه تنها مدعي شاعري نبود، بلكه انتساب رباعيات معدودي را كه به نام او و به وسيله يكي از خويشان به دست آمده بود، جداً تكذيب كرد و هنگامي كه آنها را در مجموعه  «بهترين اشعار» - چاپ ۱۳۱۲ - مشاهده كرد، به شدت ناراحت گرديد و مرا ملامت كرد. معهذا نظرهاي انتقادي و قضاوت هاي ادبي او به زبان فصيح، به بنده اطمينان مي داد كه وي شاعر و شاعري پرمايه است. سرانجام، در برابر سماجت فرزند، ناگزير اعتراف كرد كه سابقاً ديواني از غزل هايش را چند سال پيش طعمه آتش ساخته است.»
پژمان بختياري ادامه مي دهد كه: «پس از وفات آن مرحوم روزي در كتاب هاي شخصي و نديمان شبانروزي وي (مثنوي، ديوان حافظ و سعدي و خمسه ) به قطعه شعري برخوردم كه با قلم نئين و مركب سياه، بر كاغذ كاهي زرد رنگي نوشته شده بود. [عنوان اين قطعه «پس از مرگ شوهر» است] شروع به تجسس نموده، لابلاي صفحات كتب و در ميان نوشته هاي پراكنده اي كه از او باقي مانده بود، به اين مقدار از رشحات فكري وي دست يافتم.»
نيما يوشيج در شرح زندگي خود در نخستين كنگره نويسندگان (تيرماه ۱۳۲۵) مي گويد: «سال هاي اول مدرسه من [در مدرسه فرانسوي لويي تهران] زد وخورد با بچه ها گذشت. هنر من خوب پريدن و با رفيقم حسين پژمان فرار از مدرسه بود.»
اگر اين «حسين پژمان» همان «حسين پژمان بختياري» فرزند ژاله بوده باشد،  (كه حتماً هم اوست) دوستي و همكلاس بودن نيما و پسرژاله در هنگامي بوده كه پدر و مادر حسين از هم جدا شده بودند و به احتمال قوي پدر مرده بود و پسر به اجبار، جدا از مادر، نزد بستگان پدري مي زيست. از اين كه آيا نيما يوشيج با ژاله آشنايي داشته واين دو با يكديگر معاشرت و گفتگو- به خصوص- در مورد شعر داشته اند، نشاني در دست نيست. در نامه ها و يادداشت هاي نيما كه در آنها به بسيار موضوع ها پرداخته و از بسيار كسان نام برده است، هيچ گونه اشاره اي به ژاله نمي بينيم. اي بسا اگر نيما و ژاله - به رغم آن كه نيما دوازده سال از او كوچكتر بوده - با هم آشنا مي بودند، با شوقي كه هر دو در گرايش به نوگرايي و نوگويي و نوسرايي و تجددطلبي و آزادي خواهي داشند، مي توانستند بر كار يكديگر مؤثر باشند. در آن صورت شايد ژاله، شعر را جدي مي گرفت. سروده هايش را از بين نمي برد و در نتيجه، ادبيات امروز ما با در دست داشتن آثار بيشتري از او غني تر بود.
زبان ژاله، زبان شعر سبك خراساني و يادآور مسعود سعد سلمان و ناصرخسروست. اما با توجه به مضمون و درون مايه وموضوع بيشتر شعرها و نيز پرداختن به مسائل اجتماعي و به خصوص مسئله زن و نيز راحتي و رواني زبان و بيان توجهش به زبان گفتار مردم و فرهنگ توده و ضرب المثل ها و تلاش در ساختن تركيب واژگاني بديع و تازه (يكي از ويژگي هاي شعر نيما يوشيج) و عنايت به ساختار شعر و پرهيز از پراكنده گويي و مضمون پردازي و بويژه فرديت و تشخص او،  به جرأت مي توان گفت كه اگر شاعر با ادبيات و شعر اروپايي آشنايي مي يافت(چنان كه نيما اين آشنايي را با شعر فرانسه داشت) و اگر كار شعر را جدي مي گرفت، شايد پيش از نيما يوشيج و همزمان با شاعران و اديبان تجددگرايي مانند جعفر خامنه اي، تقي رفعت و شمس كسايي، آن چه را بعدها «شعرنو» خوانده شد، او بنيان مي نهاد، يا يكي از بنيان گذاران اصلي اش مي بود.
متأسفانه «ديوان ژاله» هنگامي در تهران منتشر مي شود، (آن هم در نسخه هاي معدود) كه فروغ فرخزاد از اين جهان رفته است و بي شك پيش از آن هيچ يك از شعرهاي ژاله را در مجله «يغما» (كه از نشريات بسيار محافظه كار ادبي آن روزگار بوده) نديده است. بي ترديد اگر فروغ شعرهاي ژاله را مي خواند و راهي را كه او پيموده بود ادامه مي داد، ديگر نيازي نبود خود به تنهايي در راهي چنان دشوار، گام بگذارد تا آن را هموار گرداند. اگر ژاله چون فروغ، امكان اين را مي داشت كه از چارديواري خانه گام بيرون گذارد و وارد عرصه جامعه و روابط اجتماعي شود، با آن نگاه موشكاف و ديد شاعرانه دقيق و جزءنگر كه بازتابش را در همان زندگي محدود و بسته او و در ارتباط با اندك اشياي پيرامونش مي بينيم(چون سماور، شانه، چرخ خياطي، عكس، فرگيسو و به خصوص آينه كه سه شعر بلند و زيبا در مورد آن دارد) مي توانست شعرهايي به مراتب بهتر، زيباتر و پرمحتواتر و ژرف تر بسرايد.
«يكي از ويژگي هاي شعر ژاله (پيش از آن كه ويژگي شعر فروغ باشد) لحن بيان زنانه اوست كه آب و رنگ و لطافتي خاص به آن بخشيده است. او به پيروي از سرشت زنانه، گاه از فرق مرد با زن سخن مي گويد، گاه از سفره عقد، شوهر شايسته، فرزند به دنيا نيامده خويش يا در مرگ فرزند، نكوهش شوهر و احوال زن بيوه.
صراحت ژاله در بيان احوال و روحيات و نيازهاي روحي و سليقه زن، چشم گير است و در زمان او، كم نظير. اما اين صراحت گستاخانه و بي آزرم نيست. در همه جا، تكيه او بر لزوم پاكدامني زن است و تقواي اخلاقي.»

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |