شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۲ - شماره ۳۳۲۷
ادبيات
Front Page

نگاهي به افكار و انديشه هاي لوئيجي پيراندلو
تراژدي مدرن
سوسن دودانگه
003504.jpg

اشاره: لوئيجي پيراندلو در سال ۱۸۶۷ در منطقه اي واقع در جزيره سيسيل ايتاليا به دنيا آمد. اولين فعاليت هاي او در زمينه شعر و نظم بود. اما بعد از آشنايي با رمان نويس سيسيلي يعني كاپوآنا به سبك ناتو راليستي روآورد و رمان نويسي را آغاز كرد.اولين رمان معروف او «مرحوم ماتياپاسكال» نام دارد كه در سال ۱۹۰۴ نوشته شد. او در ده سال بعد و تا آغاز جنگ جهاني اول نوشتن نمايشنامه، رمان و داستان كوتاه را وجهه همت خود قرار داد. از سال ۱۹۱۶ توجه خود را به تئاتر معطوف كرد. پيراندلو در سال ۱۹۳۴ جايزه نوبل ادبي را دريافت كرد و دو سال بعد يعني در سال ۱۹۳۶ درگذشت.پيراندلو را بزرگترين نمايشنامه نويس عصر خود مي دانند كه تأثيري ماندگار بر تمام نمايشنامه نويسان بعد از خود برجاي گذاشت.
پيراندلو از نويسندگان مطرح و تاثيرگذار ايتاليايي است.او نويسنده اي است كامل كه ذهنيت شخصيت ها را در وضعي كه قرار دارند تشريح مي كند. قوه تخيل قوي دارد، خواننده يا تماشاچي را به وجد مي آورد. در آثار ادبي اش بيشتر به انزواي انسان و بي ثباتي روابط انساني مي پردازد. به نظر او تك تك افراد، چند چهره متفاوت و پيچيده به ديگران ارائه مي دهند چون پيوسته تغيير مي كنند:
«طبق ذات و طبيعت خود، با هر كس كه روبه رو مي شويم به گونه اي خاص نمايان مي شويم. اما حتي وقتي طبق سرشت و طبيعتمان نيز رفتار مي كنيم نتايج متعددي حاصل مي شود چرا كه در هر لحظه به رنگي در مي آييم؛ ما در عين اين كه بد هستيم خوب هم هستيم، هم شجاع، هم بزدل و ترسو.»
پيراندلو با قاطعيت درباره بحران هويت صحبت مي كند و علت آن را برخورد با دنياي واقعي و ورود به جامعه صنعتي مي داند. او همچنين بحران اطمينان قطعي به اشياء و نظرات مربوط به آن را مطرح مي كند: «تمام آنچه كه در پرتو نور تجربياتمان مي گنجد توهم ظاهري بيش نيست. تجربه و پژوهش مطمئني كه بتواند روياي خوشبختي ما را جامه عمل بپوشاند وجود ندارد، آنچه هست شك و ترديد است. اگر خود انسان هنوز شكننده و مبهم است تجربه علمي به چه درد مي خورد؟» يادمان باشد كه پيراندلو در اوج دوران كشفيات علمي اين مطالب را نوشته  است.
از ديالوگهاي شخصيتهاي تئاتري پيراندلو بوي شك و ترديد و بي اعتمادي برمي خيزد. ديالوگهايي كه از اعترافات تلخ، از التماسهاي زجرآور، از بي تفاوتي هاي تقلبي سرچشمه مي گيرد:
«به نظر مي رسد چهره حقيقي افراد دائماً  از ما مي گريزد. فردي كه در نگاه اول لوده و شايد كمي احمق به نظر مي رسد ناگهان فردي مفلس جلوه مي كند كه تجربه اي غم انگيز در سينه دارد.»
داستانهاي پيراندلو، در اوايل قرن بيستم از مكتب و سبك لوئيجي كاپوآنا الهام مي گرفت، كسي كه كوچكترين جزييات را به دقت مي نوشت و نشان مي داد.
يكي از مشخصات بنيادي و اصلي اين سبك توجه به اين موضوع است كه حقيقت مطابق نظم دروني اش در چارچوب روابط علت و معلولي شكل مي گيرد و پايه و اساس آن توجه به جامعه بورژوا و طبقه محروم است. همچنين اين مكتب امتيازي ويژه براي احساس و عشق در سطح عمومي قائل مي شود بي آن كه از تغييرات ناگهاني ملودرام ها خارج شود.
اكنون به رمان «مرحوم ماتيا پاسكال» و نقد آن مي پردازيم كه لوئيجي پيراندلو آن را به سال ۱۹۰۴ نوشته است.
ماتيا پاسكال به دنبال مرگ ساختگي اش مجبور است شخصيتي كاملاً  جديد خلق كند كه گذشته و هويتي داشته باشد. بنابراين در وضعي عجيب و سخت زندگي مي كند. بخش اول كتاب، داستان زندگي اوست. دوران جواني را در بطالت و ولخرجي بي حد و حصر و بدون اين كه كوچكترين توجهي به اوضاع مالي اش بكند سپري كرده بود. مادرش به دنبال مرگ همسر تصميم مي گيرد به كمك مالانياي مباشر به مال و اموال به جا مانده از شوهرش سروسامان ببخشد. مالانياي مباشر به عمد به بيوه پاسكال كمك مي كرد چون اين تنها راه سركيسه كردن خانواده و تصاحب ارثيه بود. ماتيا از ماجراهاي عشقي اش صحبت مي كند، از اوليوا كه هرگز با او ازدواج نمي كند، چون قبلاً  با روميلدا نامزد كرده بود، روميلدايي كه قبل از او مي خواست با دوست ماتيا پومينو نامزد كند ولي در آخر با نامزدش، ماتيا، ازدواج مي كند، ازدواجي كه براي ماتيا يك شكست اقتصادي بود تا رواني و آن هم به لطف مادرزنش كه او را از خانه فراري مي دهد. او حتي مجبور مي شود شغلش را در كتابخانه كه پدر پومينو به او محول كرده بود، رها كند.
003507.jpg

ماتيا فردي تعليم نديده بود و از دستش كاري برنمي آمد پس پيدا كردن كار براي او بسيار مشكل بود ولي از ناچاري و نابساماني اوضاع مالي اش به اين كار تن داده بود.
ماتيا بعد از اين كه از خانه فرار مي كند به مونته كارلو مي رود جايي كه بخت با او يار و هشتاد هزار لير برنده مي شود. از سوي ديگر همان موقع نزديك كانال در ملكش «اسيتا» جسد مردي پيدا مي شود كه كاملاً شبيه اوست و همه او را ماتيا پاسكال شناسايي مي كنند.
«تولد آدريانوميس»
در راه بازگشت به خانه در قطار وقتي روزنامه مي خواند آگهي ترحيمي به نام خودش پيدا مي كند كه او را منقلب مي كند. ابتدا تصميم مي گيرد به شهر خودش، ميرانيو، بازگردد ولي بعد با خود فكر مي كند كه براي چه برگردد، تا دوباره دست طلبكاران بيفتد. تصميم مي گيرد مسير زندگي اش را عوض كند. روياي آزادي بيشتر، كه او را بيش از دو سال اسير مي كند، در ذهنش جرقه مي زند. از ترس اين كه دوباره به ماتيا پاسكال - همه او را مرده تصور مي كردند- جان ببخشد مجبور شد به اين «سرنوشت محتوم» تن دهد.
براي ايفاي نقش آدريا نوميس او مي بايست تمام نكات و ظرايف را در نظر مي گرفت تا موجب سوء ظن كسي نشود. شهرهاي زيادي را زيرپا مي گذارد و آخر به رم مي رود جايي كه در خانه آقاي آنسلمو پاله آري اقامت مي گزيند، او پيرمردي بي چيز است كه از جادو و چشم شور بدين روزگار افتاده است. در آن خانه همچنين دوشيزه كاپوراله زندگي مي كرد كه قبلاً پيانو مي زده است و حالا به علت تجردش دچار وسواس شده بود. آقاي پاله آري با دخترش آدريانا زندگي مي كرد، او به خانه رسيدگي و از دوشيزه كاپوراله مراقبت مي كرد.
ماتيا بر اثر آب مرواريد لوچ شده است و اين نشانه او را وادار مي كند تا هويت قبلي اش را كاملاً  از بين ببرد. بنابراين چهره اش را عوض مي كند.
پس از گذشت چند ماهي، ماتيا عاشق آدريانا مي شود و به جايي مي رسد كه مي خواهد با او ازدواج كند، اما مشكلات فراواني بر سر راهش وجود داشت كه مجبور مي شود نظرش را تغيير دهد. در اصل آدريانو هرگز نمي توانست با او ازدواج كند چون او در واقع ماتيا پاسكال بود كه قبلاً با روميلدا پسكاتوره ازدواج كرده بود.
سرقت عمومي آدريانا موجب مي شود ماتيا تصميمي قاطع براي بازگشت به ميرانيو بگيرد و به هويت واقعي اش بازگردد.قبل از رسيدن به شهر با برادر برتو روبه رو مي شود كه از ديدن او شوكه مي شود. در آنجا متوجه مي شود كه روميلدا با پومينو ازدواج كرده است. تصميم مي گيرد همه چيز را بر سر او خراب كند. به ميرانيو مي رود به در خانه كه مي رسد دختر بچه اي را در آنجا مي بيند كه فرزند اين زوج (روميلدا و پومينو) است. از اين رو ديگر نمي بايست به روميلدا فكر مي كرد. او ديگر نمي خواست زندگي اين زوج را بر هم زند پس به راه مي افتد تا خود را دوباره به شهروندان نشان دهد و با خاله اش اسكولاستيكا زندگي كند.
در بررسي و موشكافي اثر پيراندلو، اولين چيز شانس است، موضوعي كه تعابيري متعدد ازآن شده است. پيراندلو روشي دارد كه شانس را كاملاً شخصي مي داند، زيرا به نظر او بخت و اقبال چرخ نيست كه به دنبال شخصي كه مي خواهد به آن سود برساند بيفتد برعكس تصديق مي كند كه اين ما هستيم كه به دنبال بخت مي رويم و آن را جستجو مي كنيم. او همچنين مي افزايد، شانس محال و كمياب نيست فقط كافيست در جستجوي آن پشتكار داشته باشيم و پافشاري كنيم. به نظر پيراندلو هيچ چيز به خودي خود خوب و مفيد نيست بلكه خوبي آن در ارتباط با ما و حوادثي كه در اطراف ما رخ مي دهد، تعيين مي شود. يك چيز تنها از يك جهت مناسب و جالب نيست. تنها به اين دليل جالب است كه ما آن را به روش خودمان برداشت مي كنيم، از خود مايه مي گذاريم و با «سليقه خود سازگار مي كنيم.» در كنار همه اين موارد اين تخيل ماست كه در اغلب موارد در زيبا جلوه دادن اشيايي كه بدان وابسته ايم نقش دارد. مشكلي كه پيراندلو مطرح مي كند عدم ارتباط انسان و طبيعت است. نوع بشر آنچه را كه طبيعت به ما ابراز مي كند نمي فهمد. در عوض طبيعت پيام هاي روشن و آشكاري از مصيبت ها كه مسبب آنها منحصراً انسان است به ما مي دهد. رفاقت  با خوبي هاي زندگي اجتماعي بسيار حائز اهميت است چون بي وجود دوست، تنها و سرگردان زندگي خواهيم كرد، زيرا دوست، حداقل در مواقع لازم و ضروري كمك حال ما خواهد بود.
دوست و رفيق كسي است كه با او صميمي مي شويم و احساس و افكار پنهان مان را به او مي گوييم. ماتيا پاسكال دوستاني داشت مثل پومينو ولي آدريانو ميس نمي توانست دوستي داشته باشد، چون به دروغ زندگي مي كرد. او با نام كسي زندگي مي كرد كه حتي گاهي اوقات باور مي كرد خود اوست.
روح و ذهن در ارتباطي تنگاتنگ با يكديگرند و مثال بارز آن افراد مسني هستند كه بر اثر كهولت سن، هوش و حواسشان را از دست مي دهند و دچار ضعف روحي مي شوند. ذهن را يك پيانيست و روح را يك پيانو تصور كنيد، اگر برحسب اتفاق كوك پيانو خراب شود، پيانيست هر چند ماهر و زبردست باشد پيانو را به ناچار بد مي نوازد.
زندگي چيست؟!
نگرش پيراندلو به زندگي شخصي است. به نظر او براي شناخت بهتر زندگي بايد ابتدا مرگ را بشناسيم يا به عبارت ديگر بايد ابتدا مرگ را تجربه كنيم تا معني حقيقي زندگي را بفهميم. اما گذشته، گذشته هر فرد مثل سايه اي است كه به لطف نور چراغ به كف اتاق افتاده و هميشه به دنبال ماست و خلاصي از دست آن امكان ناپذير است،چون دارايي شخصي ماست. حال مي رسيم به انزوا كه به گونه هاي مختلف به آن پرداخته شده است و همواره اضطراب دروني بشر، با ترسي كه نمي توانيم به آن غلبه كنيم را بيان مي كند. انزوا با دلايل و بهانه هاي ما جان مي گيرد. او به دنبال ما نمي آيد بلكه اين خود ما هستيم كه به اراده خود از ديگران دوري مي كنيم و از آنها فاصله مي گيريم، پس تنها مي مانيم و اين باعث مي شود مشكلات بزرگي بر سرراهمان سبز شود كه در ارتباط با ديگران ما را دچار مسئله مي كند. اين امر دلايل بسياري دارد. گاه مقصر اصلي ما نيستيم و اين ديگران يا زندگي در اجتماع است كه اين وضع را پديد مي آورد. متأسفانه هر كدام از ما داراي شخصيتي متفاوت هستيم و اگر عدد شخصيت ها را در افراد كره زمين ضرب كنيم، يا حداقل در عدد افرادي كه در ارتباط با يك نفر زندگي مي كند، ميلياردها رفتار خواهيم داشت پس به نتيجه اي بسيار دشوار و پيچيده برمي خوريم.
آزادي روياي واقعي پيراندلو و ماتيا پاسكال است؛ حقيقتي كه حتي در احساس مطلق دست يافتني نيست، چون براي زندگي در اجتماع قبل از هر چيز بايد حقوق ديگران را رعايت كنيم و اين اولين مانع است. به علاوه دولت و حكومتي وجود دارد كه بايد به آن ماليات بپردازيم،  بايد به اداره ثبت احوال خود رامعرفي كنيم و از همه مهمتر مشكل پول است كه انتخاب ما را محدود مي كند. پس آزادي جز خيال واهي و پوچ نيست و دست يابي به آن امكان ندارد.
از رمان «مرحوم ماتيا پاسكال» فيلمي به سال ۱۹۲۵ به كارگرداني مارسل هربر ساخته شد. پيراندلو از ساخت آن به وجد مي آيد و مي گويد: «كارگردان حرفه اي فيلم هايي چون «دن ژن» و «فوست» خوب مي داند چگونه كمبودهاي رمان را در فيلم جبران كند بي آنكه از موضوع اصلي خارج شود. اين اولين بار است كه من به هنر صامت ايمان مي آورم.»
مارسل در واقع فيلمي براساس رماني شناخته شده كه بر روي آن تحقيق و بررسي عميق به عمل آمده است ساخته است. در اين فيلم ردپايي از تئوري فرويد و تحليل هاي روانشناسي به چشم مي خورد. اين اثر با ارجاع هاي مداوم به صورت و طرز نگاه(عينك ته استكاني، چشمان لوچ) با سينما كاملاً سنخيت دارد. البته دو چهره بودن شخصيت ماتيا در فيلم متفاوت از رمان نشان داده شده است چون اين دو چهره بودن فريبنده است و هربر در فيلم اين وسواس را از بين مي برد. شكل زندگي ماتيا/ آدريانو و ظاهر فيزيكي آنها تغيير نمي كند فقط نام آنها عوض مي شود و كارگردان براي القاء دو نفر از يك شگرد سينمايي ساده استفاده مي كند: دو تصويري.
با قدرت ابزار سينما، عناصر كميك نيز اضافه شده است كه جريان داستان را كند مي كند. به عنوان مثال، تعقيب و گريز زني به نام ترينيتا دي سونتي، نبرد با موش ها در كتابخانه، بازگشت به خانه با لباس كار هراس انگيز و ...
در فيلم هربر فلاش بك وجود ندارد و داستان زندگي ماتيا در زمان حال جريان دارد. شخصيت هاي ديگر داستان به نحوي مطلوب ويژگي هاي مردم جنوب ايتاليا يعني عاميانه و زمختي اي را كه در رمان به آن پرداخته نشده است، تداعي مي كنند. اما رفتار و روح معتدل و آرام آدريانو هيچ نقش تعيين كننده، هيچ تأثيري در كنش و رفتار ماتيا ندارد. فيلم «مرحوم ماتيا پاسكال» فضاي بي منطق انسان اسير صورتك هاي اجتماع را شرح مي دهد كه زندگي روزمره نقش هاي آن (شوهر، زن، برادر، خواهر، پدر،  مادر و ...) را بر دوش او مي گذارد. قوانين، قيد و بندها و مقررات آن بي آنكه انسان متوجه شود زندگي اش را سامان مي دهد.
پيراندلو اضطراب و نگراني انسان قرن بيستم را به صورت دردآور تشريح و با طنز، اين تراژدي مدرن را تحليل و بررسي مي كند. او قادر است هر جلوه را در كنار متضادش قرار دهد، بدين گونه نويسنده اهل سيسيل تراژدي - كمدي بسيار گرانمايه اي را برجا مي گذارد.
«فكاهي عميق تر از كمدي است زيرا نه تنها از واقعيت مصنوعي قراردادهاي ما پرده برمي دارد كه لطف و عنايتي را موجب مي شود كه با بياني غم انگيز از ظاهر و نماي انساني اين قراردادها آگاه مي شود.»

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |