اهالي سعيد آباد جاجرود ديگر عادتشان شده است
خود كشي با طناب آبي
مردم اينجا مي گويند ما هفته اي يك جسد مي بينيم كه كنار رودخانه افتاده است.
|
|
حميد، با آن اندام لاغر و تكيده اش زير طناب بريده ايستاده. مي گويد: . كارش را اشتباه مي دانستند برايش دل مي سوزانند. چند ساعت پيش او زنده بود.
ايمان مهدي زاده
باور كنيد ما هم حكايت مثل قديمي را شنيده ايم؛ «هر سخن جايي و هنر نكته مكاني دارد.»
به هرحال شب عيد است و بايد، صحبت از بهار باشد و گل و بلبل. ولي گاهي اتفاقاتي مي افتد كه نمي شود بي تفاوت و بي خيال از كنارش گذشت. گفتن خبر بد و حادثه اي دلخراش، جز آزار ذهن چيزي ندارد و شايد كار جالبي نباشد. اما يك جوان ۲۱ ساله زير گوشمان، در همين نزديكي تهران، با آرامش و خونسردي خودكشي كرده و عجيب آن كه مردم محله اش، كار او را زياد عجيب نمي دانند اينجا جسد، زياد ديده اند؛ اجسادي كه جاهاي ديگر كشته و كنار رودخانه، انداخته اند. صبح پنج شنبه، چهاردهم اسفندماه «اكبر.ص»، خود را از درخت آويخت و مرد.
سر كوچه حجله برپاست. جوانان دورش حلقه زده اند و از آخرين خاطرات مي گويند. يكي، بغض مي كند و خودش را از جمع پس مي كشد. كنار جوي مي نشيند و هق هق گريه مي كند. از خانه كوچك دوطبقه، صداي قرآن مي آيد.
كفش هاي مردانه اش، واكس خورده بود. خوب برق افتاده بود. انعكاس چهره اش را روي آن مي ديد. پايش كرد. ايستاد. از پله ها پايين آمد. در حياط كوچك، كنار باغچه ايستاد. سرش را بالا گرفت. بيست و يك سالي مي شود كه هواي پاك آسمان جاجرود را مي بلعد. آن موقع ها جاجرود سرسبز بود.با بهار، عطر شكوفه در كوچه باغهايش، مي پيچيد. قرار است، اكبر، به پادگان خدمتش برود. سرباز است. ولي معلوم نيست، چندماهه خدمت است!
يك بار از پادگان فراري بوده. چون «پست»، در شب هاي تنهايي را توي برجك نگهباني، دوست نداشته. ولي بايد اين كار را مي كرده است. دوره زنداني اش را گذرانده و باز، برگشته سر خدمتش.
ساعت ۶ صبح است و هوا گرگ و ميش. به كوچه مي آيد. دو جوي كوچك پر از آشغال و البته خشك. فاضلاب خانه ها در جوي سرريز است. به خاطر تاسوعا و عاشورا آمده بود محل؛ سعيدآباد جاجرود. ديشب شام غريبان بود. كمي هم در هيات مداحي كرده بود. مثل سالهاي قبل. پاي ثابت نبوده. ولي خب به هرحال، گاهي هم مدح اهل بيت مي گفت. او پست شدن روستاي خوش آب و هوايش را ديده بود. دوران كودكي در باغها مي چرخيد و بهار، بهار، مي كرد. نوجوانيش، با صداي اره ها و فرزها كه همه صدايي شبيه هم دارند، گذشته بود.
اين قيژ قيژ، هنوز هم در كوچه ها جاري است. در كوچه هاي سعيدآباد از صبح تا شب صداي وسايل صنعتي است.
كوچه را پايين آمد. سر كوچه بچه هاي محل را ديد. صبح زود بود. بچه ها ديشب باهم بودند. سر كوچه نشسته بودند. با دوستانش خداحافظي كرد. نگفت كجا مي رود. ولي نگاهش پر از اطمينان بود. قد بلندي داشت، حدود ۸۰/۱ متر. چهارشانه بود. سيگار هم نمي كشيد. چهره كشيده اش جوان تر از سن و سالش نشان مي داد.
درخت بيد مجنون كنار رودخانه جاجرود، روبه روي اداره شيلات چندصدمتر پايين تر، برگ هايش ريخته و عريان است. رود، پرخروش پيش مي آيد. شاخه قطور درخت بلند، خود را روي رودخانه كشيده. كفش هاي واكس خورده اش كنار تنه درخت، كنار هم، جفت شده. پاهايش نزديك زمين است.
كنار آب، موج هاي آب مي تواند، پاهايش را خيس كرده باشد. فقط چند سانتي متر تا سطح آب و زمين فاصله دارد. بدنش ول و آويزان است. گردنش كش آمده و چهره اش كبود شده است. طناب آبي رنگ با دقت پيچيده شده مثل حلقه دار. (به قول... رئيس كلانتري بومهن، براي درست كردن اين گره خيلي وقت گذاشته). رو به قبله، روي رود جاجرود، يك پيكر آويخته، با طناب آبي. سعيد، دوستش مي گويد: «رنگ آبي را دوست داشت، هميشه.» طناب را از پدر دامادش خريده بود، اصغر آقا. با حوصله گره زده و بعد از شاخه، پايين پريده بود. پزشك قانوني گفت: «همان لحظه پريدن، گردنش شكسته است. راه نفسش، بند آمده و فوت كرده است. جاي پايش روي پوسته بيد مجنون، مانده. كمي از پوست درخت ور آمده است.»
اصغر آقا توضيح مي دهد كه در انتخاب رنگ طناب، اصرار داشت و گفت: «براي پادگان لازم دارم. پسر ساكتي بود. هميشه تو لاك خودش بود. رفيقي هم نداشت كه بخواهد رفيق بازي كند. از برادر بزرگ ترش، محمد خيلي آرام تر بود.»
حميد، با آن اندام لاغر و تكيده اش زير طناب بريده ايستاده. مي گويد: ديروز اينجا خيلي شلوغ بود. همه مردم روستا، كارخانه داران و كارگران براي تماشاي او حلقه زده بودند. كارش را اشتباه مي دانستند برايش دل مي سوزانند. چند ساعت پيش او زنده بود. آيا اين همه آدم حاضر بود، دور زنده اش بايستد. ساعتي او را نگاه كند و بگويد: «چه جوان خوش قد و بالايي؟»
اينجا كوچه سازمان آب سعيدآباد است. زني ۴۰ ساله بر سر و صورت خود مي كوبد. با لهجه آذري، ناله و فغان مي كند. حميد مي گويد: خاله اش است. پدرش لر بود، از اقوام هداوند و مادرش ترك. خانواده آرامي بودند. نسبت به جمعيت اينجا كه اغلب جوانان بزهكارند و شغلي ندارند. اكثر ساكنان، مهاجران شهرها و روستاهاي دوردست هستند. باغ ها را خراب كردند و توانستند خانه هاي ارزان قيمت بسازند. جوان نسبتا چاقي با موتور تريل از روبه رو مي آيد. او كيف قاپ است. همكارش ترك او نشسته است، مي روند تهران سر كار. اگر اهل دود و دم بود، خودش را خالي مي كرد، ولي اين كاره نبود. فكر كنم دختري را هم دوست داشت. شايد به خاطر آن باشد. از ساعت ۶ تا ۷صبح، آويزان شده بود، از بيد مجنون. كلانتري آمد، مردم آمدند. پزشكي قانوني ساعت ۱۴، طناب آبي را بريد. آرام روي زمينش گذاشتند. پارچه سفيد روي بدن و چهره بي رنگش، كشيدند. در آمبولانس گذاشتند تا ببرند و علت مرگش را بررسي كنند. دليل هاي مرگ جسمي بررسي مي شود، ولي انگيزه او چه بوده است. او با دقت و ظرافت اين كار را انجام داده و در حالت كاملا طبيعي، بدون اينكه به كسي حرفي زده باشد، خودش را حلق آويز كرد.
سعيد، به سمت مشتري مي رود كه در پيكان قراضه اي نشسته و برايش بوق زده است. بر مي گردد، سرش را پايين مي اندازد و مي گويد: «مجبورم خلاف كنم. شغل ندارم. درآمد نيست، اينجا مصرف كننده زياد است. در كوچه هايش بازار عرضه و تقاضا پررونق است. همه افسردگي گرفته اند. از صبح زود با نعره ماشين آلات صنعتي بيدار مي شويم. شب هم با همان مي خوابيم. آزاردهنده است. اينجا براي كسي اعصاب نمانده. آب و برق درست و حسابي هم ندارد.»
چيزي در تمام كوچه هاي كثيف و خانه هاي محقرش شبيه است. ساكنانش، دلشان پوسيده. اغلب از محدوده روستا بيرون نمي روند، مگر براي كار لازم و ضروري. قرار بود، سعيدآباد به جاجرود الحاق شود. شهر بشود، ولي نشد. محله اي نوساز، اما درب و داغان. حيات گياهي و جانوري جاجرود، از بين رفت. حيات انساني هم در خطر است. اعتياد و بيكاري گريبان اغلب خانواده ها را چسبيده است. در سعيدآباد، بوي بهار نمي آيد. شب عيد نرسيده. ميانگين درآمدشان، كمتر از صد هزار تومان است. چند مرحله زير خط فقر قرار دارند. خانواده هاي پرجمعيت، كوچه هاي شلوغ و خانه هاي خود رو. در اين محل، خلاف، عادي است. خودكشي هم چيز عجيبي نيست.
|