دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره - ۳۳۲۹
ستون ما
يادداشتهاي كربلا
ساتيار امامي 
به من مي گفتند نرو، احتمال بمب گذاري است. اما حسي مرا مي كشاند. اصرار كردم، بالاخره پذيرفتند. نامه ها نوشته شده و من راهي شدم. برنامه ام اين بود كه اول بروم كرمانشاه. از آنجا زميني بروم ايلام و بعد مرز مهران. بايد بگويم با خوش شانسي بليت هواپيما گيرم آمد. در كرمانشاه توقفي نداشتم و سريعا با يك سواري كرايه به ايلام رفتم.
من كه گذرنامه و پاسپورتي نداشتم، احتياج به بلدي داشتم كه راهنمايي ام كند. در ايلام يكي را مي شناختم. از او پرسيدم و او گفت راه باز است. به من گفت برو لب مرز. پشتم گرم شد. از ايلام تا مهران را راحت مي شد رفت، بس كه سرويس بود. دربست گرفتم و رسيدم به مرز. مرز خيلي شلوغ بود.
نامه 
دل به دريا زدم و راهي منطقه صفرمرزي شدم. باورم نمي شد، هيچ محدوديتي نبود. تعداد زائران آنقدر زياد بود كه هيچ محدوديتي وجود نداشت. از مهران تا مرز، ۱۲ كيلومتر راه بود. چند تا مامور يگان ويژه نيروي انتظامي مستقر در مرز آمدند بين جمعيت و گفتند اگر مي خواهيد قاچاق برويد همين الان بگوييد تا با ماشين شما را ببريم. نامه اي را كه روزنامه براي ماموران نظامي و انتظامي نوشته بود، نشان فرمانده يگان دادم. جناب سرهنگي بود. گفت اين نامه هيچ اعتباري ندارد. اما چون خبرنگاري، قبول!
آمدم بيرون. راننده يك اتوبوس اصفهاني دودل بود. آخرش ساكش را برداشت و به كمكش گفت همين جا بمان تا من بروم زيارت كنم و برگردم. به همين راحتي زائر شد. اتوبوسي آمد و ما سوار شديم. اصلا جمعيت داخل اتوبوس در هم نمي لوليدند. خيلي راحت. بس كه اتوبوس زياد بود. بدون اينكه شناسنامه ام را ببينند و مهري بزنند، با اتوبوس راهي مرز شدم. راننده اتوبوس اصفهان هم با ما بود.
گاري 
لب مرز پر از گاري بود. گاري، گاري، گاري ... تا چشم كار مي كرد! عراقي ها با اين گاري ها آدم و وسايل را حمل مي كردند. پياده راه افتادم. ابتداي مرز عراق ماموران محلي كه فكر كنم از سپاه بدر بودند كنترل خفيفي داشتند. چند سرباز كروات هم بودند كه ممانعتي نمي كردند و دخالتي نداشتند. خيلي راحت از كنار ماموران گذشتم. اتوبوس ها، زائران را سوار مي كردند. پرسيدم تا كربلا چقدر راه است؟ گفتند سه ساعت. ساعت ۳۰:۱۲ ظهر بود. روز شنبه.
پاسپورت 
بين راه از چند روستاي مرزي رد شديم. روي خانه ها پرچم هاي برافراشته سياه و قرمز و سبز را ديدم. برايم جالب بود. از راننده پرسيدم اينها براي چي هست؟ گفت كه اين روستاها، شيعه نشينند. يكي از روستاها البدر بود. بقيه اش را خاطرم نمانده. تانك و توپ سوخته، آخرين آثار باقيمانده از جنگ بود. نرسيده به كربلا، ايست هاي بازرسي شروع شد.
دوربينم را كه مي ديدند، طبعا اولين نفري كه به سراغش مي رفتند، من بودم. مامورها، عراقي بودند و لباس فرم آبي رنگ داشتند. دست و پا شكسته مي توانستند فارسي حرف بزنند. از من پرسيدند پاسپورت داري يا قاچاق آمدي؟ گفتنم پاسپورتم را امام حسين (ع) داده. خنديدند و راه دادند! راننده زد به فرعي. از راه اصلي نمي شد رفت. ظاهراً مسدود بود. فرعي ها، نصفه و نيمه آسفالت شده بودند. گنبد حرم حضرت عباس كه معلوم شد همه صلوات فرستادند. راننده اصفهاني باورش نمي شد.
آلودگي 
هتل هاي كربلا پر بود. به سختي مي شد اتاق خالي پيدا كرد. بومي  ها خانه هايشان را اجاره مي دادند. از نفري دو هزار تومان گرفته تا خانه اي كه لوكس بود و دربست صدهزار تومان مي دادند. جايي تهيه كردم، براي استراحت و نظافت. رفتم شهر را گشتم. كربلا، تميز نبود. كوچه ها و خيابان ها پر از آشغال هايي بود كه كسي آنها را جمع آوري نمي كرد. پرسيدم «چرا اينجوري؟» و اين سوال را از چندين و چند نفر پرسيدم. مي گفتند: «زائر زياده» مي گفتم «اين كه دليل نمي شود.» دست آخر مي گفتند كه فعلاً دولتي نداريم. بي قانوني است! بي قانوني بد دردي است.
باج 
يكشنبه رفتم زيارت. هيات ها مرتب مي رسيدند. خيلي شلوغ بود. عزاداري ها جاي خاص خودش را داشت. فاصله حرم حضرت عباس (ع) تا حرم امام حسين (ع) كه به بين الحرمين معروف است، فكر كنم ۸۰۰ متري مي شود.
به خبرنگارها و عكاس ها كارت مي دادند تا در فاصله دو حرم تحت حمايت مامورها باشيم. دوشنبه را هم سپري كردم تا سه شنبه قبل از نماز صبح بيدار شوم. البته بايد بگويم كه متوليان حرم ها هركدام قانون خاص خودشان را داشتند. متولي حرم امام حسين (ع) به من كارت مي داد تا بتوانم حتي بروم هتل، روي ديوار حرم و عكس بيندازم. اما متولي حرم حضرت عباس (ع) سختگير بود. دست آخر يك عراقي پيدا كردم كه ۲۳ سال ايران بود و او خيلي كمكم كرد. تا يادم نرفته بايد بگويم كه كارت هاي ويژه اي كه براي خبرنگارها و عكاس ها صادر كردند «باج» اسمش بود. بالاخره از عراقي ها باج گرفتيم!
تطبير
مراسم تطبير يا قمه زني! بله، صبح روز عاشورا، دسته هاي كفن پوش بعد از نماز صبح «حيدر حيدركنان» مراسم را بجاي مي آورند. ايراني هم بود، تا دلتان بخواهد! ضربه اول را پير هر هيات كفن پوش مي زد و بعد از او، بقيه هم مراسم را اجرا مي كردند. تمام هيات ها منظم به سمت خيمه گاه امام حسين (ع) راه مي افتادند. اهالي كربلا بعد از اين مراسم به سمت خانه ها مي رفتند تا خود را براي ظهر عاشورا آماده كنند. ايراني ها هم در بازار مي چرخيدند. تا يادم نرفته بايد بگويم يك گروه از لرستان با دهل و سورنا، بدجوري جلب توجه كرده بودند.
طوارج 
در ۳۰ كيلومتري كربلا، محلي به نام طوارج، زوار طوري تنظيم مي كنند كه با پاي برهنه به سمت كربلا بدوند و درست بعد از نماز ظهر آنجا باشند. ساعت ۳۰:۹ راه افتادم سمت طوارج. توي مسير بودم كه گفتند ۸ انفجار كربلا را لرزانده. سريع برگشتم. رسيدم، راه بسته بود. هر كاري كردم راه ندادند بروم محل انفجارها. پاكسازي كه تمام شد گفتند برويد. كيف و دوربين و ساك سوخته! بعداً خبر دادند كه در كاظمين هم ۷۶ نفر كشته شده اند. مي گفتند عامل، چهار نارنجك پرتاب كرده و بعد او را گرفته اند و با ضرب و شتم كشته اند.
اين حكايت عاشوراست. گره خوردن با خون

شماره هاي تحريريه:
تلفن: ۹-۲۹۰۲۹۳۸
نمابر:۲۹۰۲۹۴۰

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
زيبـاشـهر
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  عكاس خانه  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |