سه شنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۴۳
پايان
Front Page

به رسم قدر داني از گلويت ...
گزارش تصويري از مراسم تشييع و ترحيم زنده ياد دكتر سيد حسن حسيني
004545.jpg
004536.jpg
004515.jpg
004530.jpg
004524.jpg
004533.jpg
004527.jpg
004521.jpg
004542.jpg
004518.jpg
004512.jpg
004548.jpg
004539.jpg
عكسها : فرزين شادمهر

عشق از نگاه قلم
ياد خاطرات قديم
محمدرضا بايرامي (نويسنده):

صبح با تني چند از دوستان قرار گذاشته بوديم بياييم حوزه. ديدار سال نو را.
آنها نرسيده بودند و ما در حياط زيباي حوزه قدم مي زديم به انتظار. و درخت ها حال و هواي بهاري به خود گرفته و چمن  ها بالا آمده بودند. و من به ياد خاطرات قديم مي افتادم و اين كه چه هنرمنداني بر صندلي هاي اين حوزه نشسته اند به گپ و گفت و چه رفت و آمد يا درنگي! و حال سكوت بود و سكوت در اين اولين روزهاي بهار. و ما به پيچك هايي نگاه مي كرديم كه از درختان تناور بالا رفته بودند كه ناگهان سردبير مجله «شعر» را ديديم كه داشت قدم مي زد در حاشيه باغچه و سرحال به نظر نمي آمد. روبوسي كرديم و تبريك سال نو، و بعد اين كه: «چه عجب جمعه به مكتب آمدي؟»گفت: «به خاطر اين خبر آمدم.»
گفتم: «كدام خبر؟»گفت: «فوت سيدحسن حسيني.»
همان اول فهميدم كه منظور شاعري مثل او از سيدحسن حسيني كدام سيد حسن حسيني مي تواند باشد، با اين حال با ناباوري پرسيدم: «كدام سيدحسن حسيني؟»گفت: «دكتر سيدحسن حسيني.»
و من مثل همه آنهايي كه تا آخرين لحظه سعي مي كنند مفري پيدا كنند و به خود بباورانند كه اشتباه شنيده اند و يا تشابه اسمي بوده يا... گفتم: «يعني همين سيدحسن حسيني خودمان؟»
گفت: «آره!»
گفتم: «كي؟»
گفت: «همين امروز!»
و باز پرسيدم: «مطمئني؟»
و راستش بيشتر از ناراحتيم، عجيب غافلگير شده بودم.
فكر مي كردم واقعاً وقتش نبود.
او درخت پر ثمري بود در اوج توانايي و باروري.
آيا نمي شد كه كمي... اما چه مي شد كرد و گفت جز افسوسي؟ و ياد اولين باري افتادم كه پا در حوزه گذاشته بودم. شايد بيست سال پيش يا بيشتر.
آن وقت ها جماعت هنرمندان صميمانه تر بودند. شاعر و نويسنده باهم در اتاق بزرگي جمع مي شدند و آثارشان را مي خواندند. و نوجوان تازه دست به قلم گرفته اي هم كه تا آن زمان در هيچ جمعي شركت نكرده بود، آمده بود تا اولين قصه اش را در جمع بزرگان نامدار بخواند و پيش از آن آقاي سرشار به دلداري گفته بود: آمادگي اش را داشته باش و فكر نكن كه همه از قصه ات تعريف كنند.
و من ترسان و لرزان قصه ام را خوانده بودم و آن جمع با لطف و ملايمت درباره اش بحث كرده بودند.
من بعدها درباره اين اولين حضور بارها حرف زده بودم با دوستان، چرا كه خاطره اي بود فراموش نشدني، به خصوص خاطره  آن جوانيكه وقتي شروع كرد به حرف زدن من ابتدا فقط كفشش را مي ديدم كه چيزي بود بين پوتين و نيم پوتين، بعد چشمم به شلوارش افتاد به گمانم كمي پاچه گشاد بود و جنس خشني هم داشت. بعد همان طور كه استاد حرف مي زدكم كم يخ قصه خوان جوان باز شد و جرات كرد سرش را بياورد بالا تا او را ببيند. ريش و مويي بلند و چهره اي گشاده و دوست داشتني. جواني كه او را به ياد نويسندگان محبوبش مي انداخت. به ياد تولستوي و داستايوفسكي... و اوكسي نبود جز زنده ياد سيد حسن حسيني!
رضا اميرخاني(نويسنده):
سرشار از طراوت
صبح همين امروز يك شنبه به همراهم زنگ زد و گفت سيدحسن بدحال است. حتي سيدحسن حسيني هم نه. چه رسد به دكتر سيدحسن حسيني...
انداختم توي بزرگ راه امام علي. باوركردني نيست. مگر مي شود آن همه زند گي از بين برود. شايد اشتباه باشد. بايد رفت بيمارستان.
مي خواهم نذر كنم...
اول بار كه ديدمش يك پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود وسط پاييز. پيراهن آستين كوتاه بي يقه ليمويي رنگ. انگار كه نوجواني را مي ديدي.
همان اول كار چنان گرم روبوسي كرد كه پنداري سال هاست دوست بوده ايم. دوست مشتركمان ابراهيم زاهدي مطلق بود...
سيدحسن جوان نه... نوجوان نه... كودك بود.
مثل يك پسر ده ساله... نشيط و سرشار از طراوت. اين را نه فقط در شعرش كه در چهره اش كه در پوششش كه در همه چيزش مي شد ديد...
كيان دو چيز دوست داشتني داشت. شعرهاي سيدحسن و قصه هاي مستور... طنزي عميق اما زنده...
شعرا آمده بودند براي نماز. كلي پيرمرد بودندكه منتظر بودند امام جماعت با آنها روبوسي كند. امام جماعت با همه سلام و عليك مي كرد. اما ميان آن همه استاد پيرمرد ناگاه دو بال عبايش را بازكرد و قامت بلند سيدحسن را در آغوش گرفت. هيچ وقت گمان نمي كردم رهبر اين قدر سيدحسن را دوست داشته باشد...
باورم نمي شود... اين همه زندگي را چه كسي مي خواهد به خاك بسپارد...
وارد بيمارستان بوعلي مي شوم. سردخانه ازكدام طرف است... مسئول سردخانه اجازتم مي دهدكه داخل شوم.كشوي اولي... باز مي كنم... حيف از اين همه طراوت و زند گي... هنوز ميخواهي در بر بگيري و ببوسي اش كه مانند برگ گل پاك است...
رسول فلاح  پور
(نويسنده-تحريريه كيهان بچه ها):
گنجشك جانش به پرواز در آمد
بازگشت همه به سوي خداست. اماكسي كه ذات حق در وجودش دميده شده است تاب تحمل و تاخير ديدار يار ندارد. آرزويش بال كشيدن سريعتر است. وقتي وارد غيبي آمد و گنجشك و جبرئيل را سرود، گنجشك جانش به پرواز در آمد و شفيع او شد.
آدمهاي مبتدي اين گونه رفتن را خلل ميدانند، ولي بزرگ ديگري جا پاي او مي گذارد تا زمين بار ديگر به خود ببالد!
وسعت الله كاظميان
(مسئول انجمن ادبي عمان ساماني شهر كرد):
بالاترين در فرم و معنا
حسيني با زاويه ديد بسيار زيبا به سرودن شعر در منقبت اهل بيت و ايثارگري هاي دفاع مقدس پرداخت و هنگامي كه به عنوان شاعر برجسته دفاع مقدس انتخاب شد، از گرفتن جايزه خودداري كرد.
اشعار حسيني داراي زيباشناسي منحصر به فردي است، كه فقط در آثار اين زنده ياد مي توان آن را مشاهده كرد.
آثار وي هم از لحاظ فرم (ساختار) و هم از نظر معنا در بالاترين مرتبه شعري قرار داشت كه اين نوع اشعار ارادت او را به خاندان اهل بيت و ميهن اسلامي ايران به اثبات رسانيد.
آشنايي حسيني با سه زبان تركي استانبولي، عربي و انگليسي باعث به وجود آمدن آثار كم نظيري در ادبيات معاصر ايران شد كه جوانان و دانشجويان رشته هاي ادبي و علوم انساني مي توانند آن را به عنوان تحقيق و پايان نامه خود ارائه دهند.
آسيه ارزاني (دبير همايش يادمان زنده ياد حسيني در شهر كرد):
الگوي شاعران جوان
حسيني پيونددهنده شعر معاصر با تفكرات ديني و ايدئولوژي مذهبي شيعه و حماسه دفاع مقدس بود.
در آثار دكتر حسيني توجه به دين مداري و دين محوري يكي از برجسته ترين عواملي است كه بايد به آن توجه خاص شود و شاعران جوان به ويژه پيروان ادبيات معاصر به راحتي مي توانند شعرها و آثار حسيني را سرلوحه كار خود قرار دهند

نگاهي به « نوشداروي طرح ژنريك » اثر در دست انتشارزنده ياد

ناباوري بس است

سعيد يوسف نيا
رفتنش نيز مانند بودنش، شگفت انگيز بود و همه را در بهتي عميق فرو برد، بهتي كه هنوز مرا رها نكرده و به دست گريه اي بي امان سپرده است.
در ثانيه هاي مرگباري كه اين كلمات از اين قلم مجازي فرو مي ريزد، ساعت در حدود پنج بعد از ظهر روز يكشنبه، دهم فروردين است و من فقط چند دقيقه اي است كه از مزار تازه آن يار بزرگوار بازگشته ام و هنوز هم باور ندارم كه دكتر سيدحسن حسيني براي هميشه از ميان ما رفته است.
عكس سياه و سفيد و خونرنگ او را همان لحظه كه به خانه آمدم به قلب ديوار هديه كردم و غمگنانه به آن نگريستم. چشمه اشك خشكيده ام كه در اين دو روز، بارها فوران كرده بود، صدباره جوشيد و نگاهم را كدر كرد و از ميان اشك و اندوه، سيد عزيز و مهربان را ديدم كه مي گويد و لبخند مي زند، درست مثل زندگي اش، درست مثل شعرهايش و به ياد آوردم اين شعر او را كه خود، با همان لحن ساده و صميمانه و بي تكلفش، برايم زمزمه كرده بود:
تنهايي از تمام زوايا نفوذ كرد
ناباوري بس است
با سنگ ها بگو
آيينه بي كس است
و اين شعر او را به ياد مي آورم كه غمگنانه سروده بود:
از شب سؤال كن
تا باورت شود
بي خانمان ترين ستاره اين آسمان منم.
و اين شعر او با همان خط بي پيرايه اش، در مقابل ديدگانم نقش مي بندد كه:
اي روشناي دور
اي حيرت صبور
فردا دوباره هست
اما تو نيستي
باور نمي كني؟
از آسمان بپرس
*
زندگي اش سرشار بود، از زيستن خود، شكايتي نداشت و اگر گله اي داشت، از آناني بود كه... بگذريم، راه او راهي بود كه حتي اگر خود انتخاب نكرده بود، آن را دوست مي داشت و با راه خود، يگانه شده بود. تنها مي زيست، اما نه در تنهايي، كه در دنيايي از دانش و عرفان، غرقه بود و دريغادريغ كه آنقدر فرصت نيافت تا همگان و همگنان را از چشمه زلال بينش و دانش خويش، سيراب كند و اگرچه در اين مدت كوتاه عمر كه ۴۸ بهار بيشتر نپاييد، جرعه هايي از جام معرفت خود را به ما نوشاند، اما آن درياي باده عشق و سرمستي كجا و اين فرصت اندك براي ساقي شدن كجا؟
شايد همه آناني كه از نزديك دكتر را مي شناختند، هم اكنون مثل من افسوس مي خورند كه چرا در بودن با او و در بهره بردن از دانش و معرفت او غفلت كرده اند؟ چرا بيشتر از آن محضر پرفيض استفاده نكرده اند و چرا بي تفاوت از كنار خورشيدي رد شدند كه فرصت كمي براي بودن و تابيدن داشت؟
شايد سخت ترين درد بي درمان ما همين باشد كه تصور مي كنيم فرصت زيادي در اختيار داريم و نمي دانيم كه وقت، بسيار كم است. در ذهن خود، پذيرفته ايم كه رفتني هستيم و «لحظه، سهم ما از برگ هاي تاريخ است»، اما در عمل اين حقيقت را باور نداريم و به گونه اي زندگي مي كنيم كه گويي در اين كره خاكي جاودانه خواهيم زيست، اما سيد دل آگاه، مي دانست كه رويارويي با مرگ، حتمي و نزديك است و همانا مرگ آگاهي عميق سيد بود كه او را به سرودن اين رباعي جاندار و مؤثر دعوت مي كرد:
اي رانده، فرا خوانده او خواهي شد
در حافظه خاك، فرو خواهي شد
تا چند اسير آرزوهاي دراز
با مرگ، خلاصه روبه رو خواهي شد
دكتر، با زبان شعر و با زبان اشاره و با زبان دل، هركه را كه مي شناخت، به مهرباني و عشق ورزيدن دعوت مي كرد و مي گفت:
نزديكتر بيا
من زنده ام هنوز
اما...
نزديكتر بيا
من روي دست فاصله، تشييع مي شوم
اما من اين صدا را نشنيدم و همه دردم از همين است كه چرا باور نكردم اين يار، اين يگانه ترين يار، بر روي دست فاصله، تشييع خواهد شد، چرا؟
دكتر، از ميان ما رفته است، اما محال است كه تباه شده باشد، محال است كه مرده باشد. عاشقان نمي ميرند و او نيز از نسل عاشقان بود و مي گفت:
از ازل، ايل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته اين ايل و تبارم چه كنم؟
وقتي به چهره رنج كشيده دكتر مي نگرم، درمي يابم كه او رها شده است و اگر من، لحظه به لحظه، بغض فروخورده خود را بي اراده مي شكنم و كودكانه مي گريم، نه براي آن عاشق سفر كرده، كه براي اين من تنهاست كه استادي عارف و فرزانه، دوستي شاعر و صميمي، و همكاري جوانمرد و دلسوز و دريادل را از دست داده است، آري من براي خود مي گريم كه غافلانه گمان مي كردم براي بودن با آن يار عزيز، وقت زيادي دارم، اما سخت در اشتباه بودم و مي دانم كه اين اشتباه، بزرگ و غيرقابل جبران است. من مي گريم و نمي دانم كه اين اندوه گران، تا كي ادامه خواهد داشت، اما مي دانم كه هيچوقت ياد سبز دكتر سيدحسن حسيني از قلبم، محو نخواهد شد.
كساني كه دكتر را از نزديك نمي شناختند و آثارش را نخوانده اند يا خوانده اند و به سادگي از آن عبور كرده اند، شايد تصور كنند كه اين وجود موهوم، در توصيف سجاياي آن فرزانه اهل ايمان مبالغه مي كند و شايد تصور كنند كه رجعت ناگهاني و تكان دهنده دكتر موجد بروز اين احساسات طغيانگر شده است و هيچ منطقي برآن حاكم نيست، اما اين تصور، خطاست.
دكتر حسيني، هنوز بخشي از آثارش را منتشر نكرده بود كه ما را رها كرد و رفت. مجموعه نوشداروي طرح ژنريك، كه بخش هايي از آن، در نشريه هاي كشور منتشر شد، تنها يكي از چندين اثر دكتر است كه هنوز منتشر نشده و گويا قرار است كه منتشر شود.
سيد بزرگوار، اگرچه به حق، يكي از ستون هاي اصلي شعر انقلاب و شعر جنگ و شعر عاشورايي محسوب مي شود، اما اين مجموعه چاپ نشده، يعني نوشداروي طرح ژنريك، از آن مجموعه شعرهايي است كه با حضور متكثر خود، مي تواند مرزهاي زماني و مكاني را درنوردد، و به عنوان مجموعه اي كامل و بديع، در عرصه شعر جهان، مطرح شود.
مي دانم براي كساني كه دكتر را از نزديك مي شناختند و لااقل سلام وعليكي با او داشتند و دكتر هم آنان را به گرمي پذيرا مي شد، باور كردن اين حقيقت، سخت باشد كه يكي از بزرگترين شاعران ايران و جهان را از دست داده اند. وقتي گنجي بي بديل در خانه ماست، تا زمين را نشكافند و گنج را به ما نشان ندهند، باور نمي كنيم كه سال هاي سال، گنجي در خانه خود داشته ايم. هميشه همينطور بوده است. يكي دو برخورد تند و صريح دكتر خيلي ها را كه دم از آشنايي مي زدند، از خود رماند و آنان نيز رميدند و رماندند. و شايد همين گروه كمتر از ديگران باور كنند كه دكتر حسن حسيني، نابغه بود، نابغه اي كه شعر و تحقيق و ترجمه را در يگانگي حضور خود تجسم بخشيد. دكتر، رسيد و رفت و ناتمام نماند، از خود او بشنويم كه خويش را بهتر از همه مي شناخت:
چون ميوه هاي كال
آرام و بي صدا
از راه مي رسم
من در نمي زنم
پاي درخت پنجره ها منتظر بمان!
دكتر در جست وجوي مأمني بود تا رها از دغدغه هاي هيولايي شهر بر دانش و بينش خود بيفزايد و همگان را نيز از بهره پرقدر خويش بهره مند كند، اما هرچه در ازدحام بي رحم شهر دايره مي گشت زاويه اي نمي يافت تا روح ناآرام و متلاطم خود را آرام كند. مجنون نسل دكتر كيست؟ او و همه شاعراني كه به انسانيت خود وفادار مانده اند و جز عشق ورزيدن، كاري ندارند. اما مجنون نسل دكتر، هرچه در شهر دايره مي گشت، كوي زاويه را نمي يافت:
مجنون نسل من
محكوم كوه و دشت
مركز نشين نبود
اما، در شهر دايره
دنبال كوي زاويه مي گشت
و دكتر پيش از آن كه در جست وجوي كوي زاويه باشد، مرگ خويش را ديده بود و عطر وجود آن حقيقت يگانه را كه از دوردستهاي بزرگ مي وزيد، تشخيص مي داد:
از دور دست، رايحه اي كهنه مي وزيد
پائيز خفته بود
ناگاه روي ساقه آيينه خم شدم
مرگم شكفته بود.

|  ادبيات  |   پايان  |   سياست  |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |