نگاهي به « نوشداروي طرح ژنريك » اثر در دست انتشارزنده ياد
ناباوري بس است
سعيد يوسف نيا
رفتنش نيز مانند بودنش، شگفت انگيز بود و همه را در بهتي عميق فرو برد، بهتي كه هنوز مرا رها نكرده و به دست گريه اي بي امان سپرده است.
در ثانيه هاي مرگباري كه اين كلمات از اين قلم مجازي فرو مي ريزد، ساعت در حدود پنج بعد از ظهر روز يكشنبه، دهم فروردين است و من فقط چند دقيقه اي است كه از مزار تازه آن يار بزرگوار بازگشته ام و هنوز هم باور ندارم كه دكتر سيدحسن حسيني براي هميشه از ميان ما رفته است.
عكس سياه و سفيد و خونرنگ او را همان لحظه كه به خانه آمدم به قلب ديوار هديه كردم و غمگنانه به آن نگريستم. چشمه اشك خشكيده ام كه در اين دو روز، بارها فوران كرده بود، صدباره جوشيد و نگاهم را كدر كرد و از ميان اشك و اندوه، سيد عزيز و مهربان را ديدم كه مي گويد و لبخند مي زند، درست مثل زندگي اش، درست مثل شعرهايش و به ياد آوردم اين شعر او را كه خود، با همان لحن ساده و صميمانه و بي تكلفش، برايم زمزمه كرده بود:
تنهايي از تمام زوايا نفوذ كرد
ناباوري بس است
با سنگ ها بگو
آيينه بي كس است
و اين شعر او را به ياد مي آورم كه غمگنانه سروده بود:
از شب سؤال كن
تا باورت شود
بي خانمان ترين ستاره اين آسمان منم.
و اين شعر او با همان خط بي پيرايه اش، در مقابل ديدگانم نقش مي بندد كه:
اي روشناي دور
اي حيرت صبور
فردا دوباره هست
اما تو نيستي
باور نمي كني؟
از آسمان بپرس
*
زندگي اش سرشار بود، از زيستن خود، شكايتي نداشت و اگر گله اي داشت، از آناني بود كه... بگذريم، راه او راهي بود كه حتي اگر خود انتخاب نكرده بود، آن را دوست مي داشت و با راه خود، يگانه شده بود. تنها مي زيست، اما نه در تنهايي، كه در دنيايي از دانش و عرفان، غرقه بود و دريغادريغ كه آنقدر فرصت نيافت تا همگان و همگنان را از چشمه زلال بينش و دانش خويش، سيراب كند و اگرچه در اين مدت كوتاه عمر كه ۴۸ بهار بيشتر نپاييد، جرعه هايي از جام معرفت خود را به ما نوشاند، اما آن درياي باده عشق و سرمستي كجا و اين فرصت اندك براي ساقي شدن كجا؟
شايد همه آناني كه از نزديك دكتر را مي شناختند، هم اكنون مثل من افسوس مي خورند كه چرا در بودن با او و در بهره بردن از دانش و معرفت او غفلت كرده اند؟ چرا بيشتر از آن محضر پرفيض استفاده نكرده اند و چرا بي تفاوت از كنار خورشيدي رد شدند كه فرصت كمي براي بودن و تابيدن داشت؟
شايد سخت ترين درد بي درمان ما همين باشد كه تصور مي كنيم فرصت زيادي در اختيار داريم و نمي دانيم كه وقت، بسيار كم است. در ذهن خود، پذيرفته ايم كه رفتني هستيم و «لحظه، سهم ما از برگ هاي تاريخ است»، اما در عمل اين حقيقت را باور نداريم و به گونه اي زندگي مي كنيم كه گويي در اين كره خاكي جاودانه خواهيم زيست، اما سيد دل آگاه، مي دانست كه رويارويي با مرگ، حتمي و نزديك است و همانا مرگ آگاهي عميق سيد بود كه او را به سرودن اين رباعي جاندار و مؤثر دعوت مي كرد:
اي رانده، فرا خوانده او خواهي شد
در حافظه خاك، فرو خواهي شد
تا چند اسير آرزوهاي دراز
با مرگ، خلاصه روبه رو خواهي شد
دكتر، با زبان شعر و با زبان اشاره و با زبان دل، هركه را كه مي شناخت، به مهرباني و عشق ورزيدن دعوت مي كرد و مي گفت:
نزديكتر بيا
من زنده ام هنوز
اما...
نزديكتر بيا
من روي دست فاصله، تشييع مي شوم
اما من اين صدا را نشنيدم و همه دردم از همين است كه چرا باور نكردم اين يار، اين يگانه ترين يار، بر روي دست فاصله، تشييع خواهد شد، چرا؟
دكتر، از ميان ما رفته است، اما محال است كه تباه شده باشد، محال است كه مرده باشد. عاشقان نمي ميرند و او نيز از نسل عاشقان بود و مي گفت:
از ازل، ايل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته اين ايل و تبارم چه كنم؟
وقتي به چهره رنج كشيده دكتر مي نگرم، درمي يابم كه او رها شده است و اگر من، لحظه به لحظه، بغض فروخورده خود را بي اراده مي شكنم و كودكانه مي گريم، نه براي آن عاشق سفر كرده، كه براي اين من تنهاست كه استادي عارف و فرزانه، دوستي شاعر و صميمي، و همكاري جوانمرد و دلسوز و دريادل را از دست داده است، آري من براي خود مي گريم كه غافلانه گمان مي كردم براي بودن با آن يار عزيز، وقت زيادي دارم، اما سخت در اشتباه بودم و مي دانم كه اين اشتباه، بزرگ و غيرقابل جبران است. من مي گريم و نمي دانم كه اين اندوه گران، تا كي ادامه خواهد داشت، اما مي دانم كه هيچوقت ياد سبز دكتر سيدحسن حسيني از قلبم، محو نخواهد شد.
كساني كه دكتر را از نزديك نمي شناختند و آثارش را نخوانده اند يا خوانده اند و به سادگي از آن عبور كرده اند، شايد تصور كنند كه اين وجود موهوم، در توصيف سجاياي آن فرزانه اهل ايمان مبالغه مي كند و شايد تصور كنند كه رجعت ناگهاني و تكان دهنده دكتر موجد بروز اين احساسات طغيانگر شده است و هيچ منطقي برآن حاكم نيست، اما اين تصور، خطاست.
دكتر حسيني، هنوز بخشي از آثارش را منتشر نكرده بود كه ما را رها كرد و رفت. مجموعه نوشداروي طرح ژنريك، كه بخش هايي از آن، در نشريه هاي كشور منتشر شد، تنها يكي از چندين اثر دكتر است كه هنوز منتشر نشده و گويا قرار است كه منتشر شود.
سيد بزرگوار، اگرچه به حق، يكي از ستون هاي اصلي شعر انقلاب و شعر جنگ و شعر عاشورايي محسوب مي شود، اما اين مجموعه چاپ نشده، يعني نوشداروي طرح ژنريك، از آن مجموعه شعرهايي است كه با حضور متكثر خود، مي تواند مرزهاي زماني و مكاني را درنوردد، و به عنوان مجموعه اي كامل و بديع، در عرصه شعر جهان، مطرح شود.
مي دانم براي كساني كه دكتر را از نزديك مي شناختند و لااقل سلام وعليكي با او داشتند و دكتر هم آنان را به گرمي پذيرا مي شد، باور كردن اين حقيقت، سخت باشد كه يكي از بزرگترين شاعران ايران و جهان را از دست داده اند. وقتي گنجي بي بديل در خانه ماست، تا زمين را نشكافند و گنج را به ما نشان ندهند، باور نمي كنيم كه سال هاي سال، گنجي در خانه خود داشته ايم. هميشه همينطور بوده است. يكي دو برخورد تند و صريح دكتر خيلي ها را كه دم از آشنايي مي زدند، از خود رماند و آنان نيز رميدند و رماندند. و شايد همين گروه كمتر از ديگران باور كنند كه دكتر حسن حسيني، نابغه بود، نابغه اي كه شعر و تحقيق و ترجمه را در يگانگي حضور خود تجسم بخشيد. دكتر، رسيد و رفت و ناتمام نماند، از خود او بشنويم كه خويش را بهتر از همه مي شناخت:
چون ميوه هاي كال
آرام و بي صدا
از راه مي رسم
من در نمي زنم
پاي درخت پنجره ها منتظر بمان!
دكتر در جست وجوي مأمني بود تا رها از دغدغه هاي هيولايي شهر بر دانش و بينش خود بيفزايد و همگان را نيز از بهره پرقدر خويش بهره مند كند، اما هرچه در ازدحام بي رحم شهر دايره مي گشت زاويه اي نمي يافت تا روح ناآرام و متلاطم خود را آرام كند. مجنون نسل دكتر كيست؟ او و همه شاعراني كه به انسانيت خود وفادار مانده اند و جز عشق ورزيدن، كاري ندارند. اما مجنون نسل دكتر، هرچه در شهر دايره مي گشت، كوي زاويه را نمي يافت:
مجنون نسل من
محكوم كوه و دشت
مركز نشين نبود
اما، در شهر دايره
دنبال كوي زاويه مي گشت
و دكتر پيش از آن كه در جست وجوي كوي زاويه باشد، مرگ خويش را ديده بود و عطر وجود آن حقيقت يگانه را كه از دوردستهاي بزرگ مي وزيد، تشخيص مي داد:
از دور دست، رايحه اي كهنه مي وزيد
پائيز خفته بود
ناگاه روي ساقه آيينه خم شدم
مرگم شكفته بود.
|