پنجشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۴۵
پرويز شاهين خو، بازيگر قديمي
يوگا را من وارد اين مملكت كردم
من رفتم پشت تريبون و گفتم: وضع مملكت ما خراب شد، روز به روز داريم عقب مي رويم و ... خلاصه، رئيس شهرباني عصباني شد و با پا محكم كوبيد زمين و مجلس به هم ريخت 
آخرين كارم روزگار قريب ۵۰۰ هزار تومان پول دادند كه نصفش شد هزينه مريضي ام كه آنجا گرفتم. مي دانيد چقدر بايد بگذرد تا دوباره سراغم بفرستند؟
سعيد فقير
005019.jpg

سال ۱۳۱۳ اداره تفتيش قاچاق مملكتي كار مي كردم، مفتش بودم.
به شما نمي آيد متفش باشيد.
چرا ... بعد سال ۱۳۱۶ كارمند بانك شدم و ۱۱ ارديبهشت ۱۳۲۰ رفتم بانك كشاورزي.
چه شد كه آمديد بانك؟
رفتم نظام وظيفه و آمدم بانك كشاورزي، همين. شهريور ۱۳۴۵هم بازنشسته شدم.
زود نرسيم به آخرش. از اداره تفتيش بيشتر حرف بزنيم.
دوره خدمت، يك آقاي سلحشور نام بود. ما هم رفته بوديم براي افسري. آمد با عصا زد روي پشت ما و گفت من افسر گردن كلفت مي خوام اينها چي هستند؟
هيچي ديگر، ما را مرخص كردند. بعد رفتيم اداره تفتيش با ماهي ۲۱ تومان حقوق. اسم من امير زند بود كه آن موقع رضا شاه گفته بود اسم امير نباشد. من هم اسمم را كردم پرويز و فاميلم شد شاهين خو. بعد اداره تفتيش منحل شد و رفتيم بانك ملي.
دوست داشتيد؟
دنبال كار بودم. آنجا مي خواستند. ماشين نويسي ياد گرفتم و رفتم.
حقوقتان چقدر بود؟
۳۰ تومان.
چرا رفتيد بانك كشاورزي؟
من سابقه تحصيل در هنرستان هنرپيشگي را دارم. من با مرحوم سيدعلي خان نصر آشنا بودم و اومرا به پسرعمويش در بانك كشاورزي معرفي كرد و آمديم بانك كشاورزي. با حقوق ۴۵ تومان. اولش كار ماشين نويسي كردم. بعد يواش يواش آمدم كارمند دفتر شدم و بعد كارمند حسابداري و رئيس دفتر شعبه مركزي و بعد زمان آقاي دكتر اهري ... ايشان گفت سناريويي بنويس براي تشكيل شركت تعاوني بانك. كلي هم تعريف كرد كه ما چه هنرمنداني داريم و از اين حرف ها. ما خوشحال شديم و خلاصه ۲-۳ تا فيلم شركت تعاوني با كمك مجيد محسني ساختيم ولي وقتي شركت تعاوني تشكيل شد هيچ تقديري از ما نشد.
كلاً بيشتر هنرمند بوديد پس!
اي. از سال ۱۳۱۲ ما توي اين كار بوديم.
كارمند شعبه بانك هم بوديد؟
بله، بعد از اين ماجراي فيلم برداري. اول اين را بگويم كه در بندر انزلي پلاژ ساختم براي بانك. كه الا ن تقديرنامه اش را هم دارم. در سال ۱۳۴۲ رئيس اداره سمعي و بصري اداره آمار شدم.
حقوقتان زياد شده بود؟
بله، دو هزار تومان.
كه رقم قابل توجهي است.
وضع بانك بهتر شده بود. آنجا گفتند موقتاً برو اليگودرز، رئيس شعبه بشو، موقت. كه رفتم. در سال ۱۳۴۳ رئيس شعبه رودسر شدم،  باز هم موقت.
اين همه اينور و آنور بوديد كي رسيديد ازدواج كنيد؟
(خانم شاهين خو): ۵۰ سال بيشتر است 
مدام در سفر، اسباب و اثاثيه را هم مي برديد؟
نه، خودم مي رفتم. خانم و بچه ها وقتي آمدند كه من دو سال در گرمسار رئيس شعبه شدم. فاميلم را هم همين جا عوض كردم.
از اين همه سفر كلافه نمي شديد؟
نه، خوشم مي آمد. (بعد نامه اي را مي خواند كه خطاب است به رئيس بانك) گفتم به كشاورزان وام ندهيد. براي آنها شركت تعاوني درست كنيد. گزارش هم دادم از مشاهداتم. براي اينكه اعتبارات بانك درست توزيع شود. كه اين نامه را خواندند و گفتند توجه كنيد، اما خبري نشد. سازمان تعاون روستايي هم خوشش نيامد.
خانم شاهين خو، شما چي؟ از اينكه آقا مرتب نبودند، ناراحت نمي شديد؟
نه، سرمان با بچه ها گرم بود.
چند تا بچه داريد؟
دو دختر. البته سه تا بودند كه يكي شان دو سال و نيمه بود كه فوت كرد. خدا رحتمش كند.
ايرانند؟
يكي از دخترها معماري و طراحي خواند كه الآن در آمريكاست و ديگري ادبيات خواند و الآن ايران است: هما و مينا.
نوه چند تا داريد؟
يكي. (عكسش را نشان مي دهد) ميترا خانم.
آقاي شاهين خو بعد از گرمسار چه كرديد؟
رئيس دفتر اداره اموال تهران شدم در پارك شهر. اين آخرين محل خدمتم بود. بعد از ۳۰ سال با حقوق ۱۴۷۵ تومان بازنشسته شدم.
الآن چقدر حقوق مي گيريد؟
۲۱۷ هزار و چهارصد تومان.
بعد بازنشستگي گذارتان افتاده به بانك؟
۲ دوره عضو كانون بازنشستگان شدم، ماهي يكدفعه هم مي روم حقوق مي گيرم.
زمان شما كار بانكداري سخت تر بود؟
الان اوضاع بانك ها خيلي بهتر است. اين توضيح واضحات است.
خب، در اين سال ها در كنار بانك كار هنري هم مي كرديد؟
بله، صبح بانك و بعدازظهر تئاتر.
كجا؟
اول با خيرخواه در لاله زار شروع كردم كه شب هاي جمعه و روزهاي آخر هفته اجرا مي كرديم. مرحوم تفكري و پرخيده هم بودند. موضوع هم ايران بود. مشهدي عباد ( ... مكث مي كند).
خانم شاهين خو:۸۰ سال پيش است، يادتان نمي آيد.
چرا يادم هست. من نقش مثبت بازي مي كردم. در نمايش تاجر ونيزي در تماشاخانه تهران كه كارگردانش آقاي حالتي بود ايشان مي خواست نقش يكي از خواستگارها را كه مراكشي بود حذف كند. در عين حال آقاي نوشين هم در تماشاخانه فرهنگ اين پيس را روي سن مي برد.
در نمايش ايشان اما هر سه خواستگار بودند. آقاي حالتي وقتي فهميد،  تصميم گرفت نقش خواستگار مراكشي را اضافه كند. دو شب مانده بود كه تئاتر روي صحنه برود، رفته بودم آنجا. مرا صدا كرد و گفت بيا ببينم. تو بيا نقش شاهزاده مراكشي را بازي كن. مي خواهم زيربغلت را بگيرم و بيارمت بالا. من هم گفتم: «اين سخت ترين رل اين نمايش بود و حذفش كردي، حالام كه نوشين مي خواهد آن را اجرا كند تصميم گرفتي نقش را برگرداني و كسي را بهتر از من پيدا نكردي. باشد. ولي يك شرط دارد. من بازي مي كنم ولي نمي آيم تمرين.»
قبول كرد. نمايش را گرفتم و رفتم خانه تمرين كردم. اول نمايش، خب، شلوغ است و مردم تازه دارند در جاي خودشان مستقر مي شوند. خودم هم نفهميدم چرا ولي تا آمدم روي سن همه ساكت شدند. رلم را بازي كردم و تا تمام شد، همه شروع كردن دست زدن. هي دست زدند. ۱۰ دقيقه اي شد. كنعاني گريمورمان آمد و گفت بيا روي صحنه تشكر كن! براي تو دست مي زنند. خلاصه شب خوبي بود. يكهفته اين ماجرا ادامه داشت و من هم خوشحال بودم. مجله تهران مصور هم درباره اين تئاتر نوشت: «بهترين نقش شاهزاده مراكشي بود.» مجله را برداشتم و رفتم سراغ سردبيرش گفتم پس اسم من كو؟ جواب داد: «اشتباه حروفچين بود... . خلاصه هيچي نشد.
005022.jpg

در كنار تئاتر، كار تلويزيون يا سينمايي مي كرديد؟
اولين كار تلويزيوني من مرادبرقي بود در نقش آقاي محور، وكيل مدافع. كه نقش ما گل كرد. نقش ديگري هم كه گل كرد باباعلي بود كه من بودم و دو بچه كوچك كه در آن سريال نوه هايم بودم. يكبار رفته بوديم بندرعباس، توي راه مي خواستيم نوشابه بخوريم. پسر مغازه دار داشت مي گفت نداريم كه يكدفعه مرا شناخت و داد زد باباعلي. خلاصه رفت همه ده را صدا كرد تا بيايند ما را ببينند. سريال خيلي بازي كردم. سربداران كه هشت نقش مختلف داشتم، روزي روزگاري، تفنگ سرپر، امام علي، امام رضا، ميرزاكوچك خان و كلي مجموعه تاريخي ديگر. معصوميت از دست رفته و ... .
صداي قشنگي داريد. گويندگي نكرديد؟
نه، علا قه اي نداشتم.
از زندگي بانكي تان راضي تريد يا زندگي هنري؟
معلوم است كه بانكي. الا ن داريم با آن حقوق زندگي مي كنيم. همين آخرين كارم روزگار قريب ۵۰۰ هزار تومان پول دادند كه نصفش شد هزينه مريضي ام كه آنجا گرفتم. مي دانيد چقدر بايد بگذرد تا دوباره سراغم بفرستند؟
خب، خانم شما بفرماييد. هيچ وقت مخالفت كار هنري آقاي شاهين خو نبوديد؟
هميشه مي گويند مرد عمله  است و زن اوستا. او مي آورد و زن مي سازد. من مخالف كار هنري او نبودم چون طوري رفتار نمي كرد كه به من سخت بگذرد.
به هرحال قديم خيلي موافق نبودند.
من دوست داشتم.
چه شد ازدواج كرديد؟
فاميل بوديم. تو مجلس هاي خانوادگي با هم آشنا شديم.
چند سالگي ازدواج كرديد؟
يادمان نيست. ولي تقريباً هم سن بوديم.
آقاي شاهين خو: من الا ن ۸۸ سالم است، ۶-۵۵ سال پيش بود.
نسبت فاميلي شما چه بود؟
دخترعموي ايشان نوه عمه من بود.
خانم شاهين خو: پدر و مادر تصميم گرفتند و ما ازدواج كرديم. نظر مرا پرسيدند ولي مثل الا  ن از خاطرخواهي و اين چيزها خيلي خبري نبود.
اولين باري كه همديگر را كي ديديد يادتان هست؟
آقاي شاهين خو: نه من يادم است نه او. چه سئوالهايي مي پرسيد. من ا لا ن جمله ها يادم مي رود. فقط سر فيلم هاست كه يادم مي ماند. نمي دانم چه جوري.
(عكس هايش را مي بينم.در چند تصوير مشغول يوگاست.)
يوگا را من وارد اين مملكت كردم. من با آقاي فريدون شهابي ورزش مي كرديم. او در هندوستان تحصيل كرده بود و مجلاتي داشت با عكس هاي يوگا ؛من هم با ديدن اين مجلات شروع كردم به تمرين و توانستم.
الا ن كه يوگا كار نمي كنيد.
نه، از ما گذشته، فقط نرمش مي كنم، بدنم خشك شده.
از خاطرات دوران بانك شما نپرسيديم.
خاطره! بانك بودم كه هفت هزار وده شاهي مي داديم براي فيش ناهار. باورتان نمي شود، نه؟ سوپ مي دادند و چلوخورش و دسر. آن موقع ما جوان بوديم و بعد از گرفتن حقوق ۴-۳ روزه خرجش مي كرديم. حالا بايد شنبه مي رفتم و فيش حقوق مي گرفتم. پدر و مادرم هم نبودند ... سال ۱۳۱۴ تئاتري بازي كرديم به اسم مادام كامليا كه پولي هم به ما ندادند. همين طور كه سرم پائين بود و فكر مي كردم ديدم يكي با مشت يكي گذاشت وسط سينه ام. گفت كه كجايي پسر در آسمان ها دنبالت مي گشتم. گفتم چرا كار داري؟ گفت:اين پول سهميه توست از مادام كامليا. آقا من همانجا جلوي گرمسيري سجده كردم! (مي خندد) رفتم وزارت فرهنگ و پنج تومان و دو قران دهشاهي ام را گرفتم و تا آخر ماه با اين پول سر كردم. جالب بود؟
بله. از دوران بانك تان تا هم بگوييد.
عرض كنم، گرمسار كه بودم. موقع جشن هاي ۲۵۰۰ ساله براي ما نوشتند بايد جشن بگيريد و از اين حرف ها. من هم تماس گرفتم و گفتم ما نمي توانيم، متن سخنراني را خودتان بفرستيد. آنها هم گفتند چشم ولي شب جشن گفتند خودت هر چيزي داري بگو. كلي هم مهمان بود، فرماندار و غيره و ذالك. من رفتم پشت تريبون و گفتم: وضع مملكت ما خراب شد، روز به روز داريم عقب مي رويم و ... خلاصه، رئيس شهرباني عصباني شد و با پا محكم كوبيد زمين و مجلس به هم ريخت.
درد سر شد برايتان؟
آره، فردايش مرا خواستند. گفتم من مي خواستم بگويم، شاه دوست دارد ترقي كنيم و دور و بري هايش نمي گذارند، اما شما نگذاشتيد، خلاصه قصر در رفتيم.
آقاي شاهين خو، اينكه شما كارمند بانك بوديد و حقوق مناسبي داشتيد، از يك طرف هنرمند هم بوديد و براي ما جالب است كه زندگي تان را اينقدر خوب حفظ كرديد.
چيزي در اطراف وجود دارد به اسم خدا كه از همه چيز آدم نزديك تر است. در اين مدت سعي كردم كمتر اشتباه كنم. نيرويي در من بوده كه خدا را شكر ...
خانم، شما از آقاي شاهين خو راضي بوديد؟
(مي خندد) بله ... راضي هستيم كه زندگي تا حال كشيده.

بهترين نقش 
نقشم در تئاتر تاجر ونيزي را خيلي دوست دارم. در سريال ها هم از ميرزا كوچك خان و روزي روزگاري خوشم مي آيد. از كار آقاي احمدجو و آقاي كيانوش عياري و آقاي داود ميرباقري هم راضي ام.
ساعات بيكاري 
گاهي كمك خانم هستم. گاهي هم مي روم پارك سر دوراهي قلهك با رفقا مي نشينيم. نوه ام هم بزرگ شده، نوه داري هم كردم.
بازيگران اين نسل 
اسم هايشان به خاطرم نمي ماند ولي خسرو شكيبايي را دوست دارم.
شعر
الا ن ديگر كمتر مي توانم شعر بگويم. آخرين شعري كه گفتم يك رباعي است حالا همين يكماه پيش.
خوانندگي 
نه، ولي مي دانم صدايم بد نيست. براي خودم مي خوانم. يك بار كانال ۳ دعوتم كرد و مجري گفت شنيدم صدايي داري، بخوان. آقا هر چه فكر كردم چيزي يادم نيامد بخوانم. خلاصه به هزار زحمت يك مثنوي خواندم.
بيشترين دستمزد
حدود ۳ ميليون تومان در فيلم بابا عزيز كه كار مشترك است بين ۳ كشور فرانسه، آلمان و ايران به تهيه كنندگي آقاي شجاع نوري.
غرق دريا گر شوي...
- از او خواستيم شعري بگويد:
زندگي يك جلوه زيباستي
زندگي با ياد حق برپاستي
زندگي نيكو بود اي نوجوان
گر دلت با نام حق گوياستي
گر كني نيكي مرام خويش را
جايگاهت جنت الماستي
گر كني مهمي زقرآن كريم
جذب قرآن مي شوي، والاستي
تا يتيمي را نوازش مي كني
در مقام فخر ارادناستي
چند دريا را تماشا مي كني
بهر لذت برانش برپاستي
نكته اي گويم شنو اي جان من
غرق دريا گر شوي درياستي
زندگي آنگه شود پست و پليد
ناروايي ها ز شيطان خواستي
از ريا بگذر كه مذموم است و بد
با حقيقت شو كه اين الله ستي
خوش بود شاهين كه دارد همدمي
يكه تاز عروه الوثقي ستي

بابا عزيز
005025.jpg
روي دو صندلي روبروي هم نشسته بوديم سال ها پيش كه خيلي بچه  بودم در سريالي بازي مي كرد كه در تيتراژ آن خودش را معرفي مي كرد:
پرويز شاهين خو، پدربزرگ.
و حالا پدربزرگ اينجا بود، در حالي كه عكس نوه را گذاشته بود روي ميز كنار مبل تا صبح به صبح
گرد و خاكش را بگيرد و قربان صدقه اش برود.
پرويز شاهين خو داستان زندگي اش را با پوشه اي روي زانوانش تعريف مي كرد. كاغذي كه لحظه به لحظه لابه لاي آنها را مي جوييد انگار كه نوشته  بودند كه چه بگويد.
درست مثل يك بازيگر؛ كه نقشش مو به مو روي كاغذي آمده و او در حال ايفاي نقش گاهي نگاهي دزدكي بدان مي اندازد. تا چيزي جا نيفتد.
عصر جمعه اي بود كه سر بالايي يك كوچه بلند را در خيابان شريعتي براي مصاحبه با او طي كرديم. عصري كه با دو ساعت گوش دادن به حرفهاي يكي از مشهورترين پيرمردهاي سينما دلپذير شد. اگر روزي گذرتان به پارك دوراهي قلهك افتاد و ديديد پيرمردي آشنا با دوستان هم سن و سال خود روزهاي پيري را سپري مي كند خجالت نكشيد برويد جلو و بگوييد:سلام آقاي شاهين خو.
مصاحبه با پرويز شاهين خو در شرايطي انجام شد كه او پس از سال ها كار هنري در انتظار نقشي است شبيه به آنچه كه تا به حال بازي نكرده است. نقشي جذاب تر از شاهزاده مراكشي و حتي باباعزيز مشهور دوران كودكي ما. نمي دانيم نوبت به او مي رسد يا نه ولي پيرمرد با آرزوهايش زندگي مي كند و سالخوردگي را به سخره مي گيرد.از لباس پوشيدن، موي آراسته نقره اي و سبيل مرتبش معلوم بود كه هنوز دود از كنده بلند مي شود. آيا امكان دارد كه شاهين خو در دهه نهم زندگي بدرخشد؟

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  عكاس خانه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |