سه شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۴۹
تصويرنامه مجلس شهادت حضرت عباس(ع)
اي دل كمرت شكست باور كن
زنده ياد دكتر سيدحسن حسيني
004947.jpg
اشاره: در ايام سوگواري خاندان نبوت هستيم. از طرفي ديگر، هنوز غم از دست دادن «دكتر سيدحسن حسيني» ازجانمان دور نشده است . پيش از عيد، كتابي با عنوان «درباره ادبيات و هنر ديني» به دستمان رسيد.اين كتاب مجموعه اي از مقالات و گفت وگوها درباره اين موضوع است كه به كوشش حسين حداد و ناهيد سلماني تهيه شده و انتشارات نيستان آن را به چاپ رسانده است.در ضمن اين كتاب، دو اثر منتشر نشده از آن فقيد، به چشم مي خورد كه بديع است. دو «تصويرنامه» يكي براي مجلس شهادت «حر» و ديگري براي شهادت «حضرت عباس عليه السلام». اين دو اثر، ضمن آن كه متني براي اجراي مدرن تعزيه در تلويزيون هستند نثر شاعرانه و نيز شعرهاي كلاسيك و سپيد منتشر نشده اي از او را نمايش مي دهند با اين تبصره كه اين شعرها ضمن آن كه يك شعر «نوشتاري» كامل به حساب مي آيند، با نوع شعرهاي «غنايي» به مفهوم خاص كلمه، يعني شعرهايي كه براي اجراي موسيقايي سروده مي شوند و با نوع تصنيف هايي كه براي متن هاي «تعزيه» سروده مي شد،  هم خوني دارند. ياد ش به خيرباد.
[چند نماي پي درپي از امواج آبي رود كه به طور متناوب با صحرايي خشك و بوته هايي از عطش تكيده تركيب مي شود. سپس حركت دوربين در كوير، چشم دوربين كوير را زير و رو مي كند ولي در زمينه كار صداي آب همچنان به گوش مي رسد. دوربين در ميان كوير توقف مي كند بر روي طبقي چوبي كه روي آن يك شمشير و يك طاقه شال سبز و جامي تهي از آب (واژگون) قرار دارد.]
راوي [بدون آنكه ديده شود مي خواند]:
وقتي كه بادبان شرحه شرحه مي شود
از دوردست ساحل
شور ترانه اي
لحظه ها را شيرين نمي كند
جوابي از شما نمي خواهم
- و حتي قطره آبي-
اي قطره هاي زخم خورده
اي آذين بندان گلبني كه در شقيقه باغ
- به دقيقه اي شگفت-
در كرانه هاي بهاري شكفت
و ترانه اي از نور و رايحه سر داد
جوابي از شما نمي خواهم
اگرچه خود پرسشي بي بادبانم
فروغلتيده در گرداب سردرگم اندوه...
آه... كاش پيش از سفر
گلوي شما را بوسيده بودم!
راوي: سخن از مردي است كه اگر نبود، كربلا در كرانه هاي كويري تاريخ، كمرنگ مي شد و برگهاي كتاب مردانگي را هرم عطش، مچاله مي كرد!
سروش: خاموش و آرام ايستاده اما دلش بي آرام در بلنديهاي تفكر جولان مي دهد! يقين دارم از او سخن مي گويي! اگر جوانمردي مي توانست به هيئت مجسم مردي درآيد و پيش چشمها ظاهر شود، زمره اهل وفا و اخوان پاكباز صفا، بي هراس بر او نام او را مي نهادند!
راوي: سخت سرشناس است! تمام صفتهاي روشن مي توانند جايگزين نام درخشان او شوند! براي شناخته شدن به اسم خاص نيازي ندارد! در بارگاه خواص نامش عامتر از آن است كه در گرو تعريف باشد. تنها كافي است بر لب براني «معرفت» تا در دل عشاق تصوير تناورش قد بركشد و به تمامي ظاهر شود! براي تماشاي اين قله بلند عاشقي، كلاه از سر كودك عقل مي افتد.
راوي: آيا هم او نبود كه در نخستين شب بيتوته حسين(ع) در صحراي كربلا زبان به سخن گشود و حسين در ستاره چشمانش خورشيد ها را در طواف ديد؟
سروش:  به ياد داريد كه سردار عشق بيعت از همگان برگرفت و آنان را در انتخاب راه، مخير كرد؟ آري در آن شب او بود كه پيشتر از ديگران حنجره در حنجره حسين انداخت و آواز برآورد:
اي تبسم تشنه لبهاي تو
مرگ يعني زندگي منهاي تو!
حال همچنان به مولا و مقتداي خويش مي انديشد. از دل و جان بر اين باور تناور است كه «مردن بر روي پا برتر از زندگي بر روي زانوست». شهادت نامه بيكران كربلا را پيش رو دارد و لحظه مي شمارد تا نام خود را در آن به ثبت رساند.
راوي: از چهار عنصر بگو از خاك و باد و آتش و آب!
سروش: تن خاكي را وداع گفته و چون باد از ميان آتش و خون مي گذرد تا چشم آب را به جمال خود روشن كند!
راوي: به سمت مركب خويش در حركت است. گويا عزم سفر دارد.
سروش: اندام او را خوب به خاطر بسپاريد! چشمهاي روشنش را و دستهاي مردانه اش كه امتداد تاريخي ذوالفقار علي است! كم مي يابيد در تاريخ دستهايي از اين دست را!
راوي:  به جانب رود روان است.
سروش: شگفتي نگر! هميشه رود به سمت دريا رفته است و اين بار درياست كه به سمت رودخانه روان است! درياي دلاوري و عشق!
راوي: انگار اندكي عنان سست مي كند و مي ايستد.
سروش: ايستاد و چونان مسافري بي برگشت زادراه و توشه اي به گوشه چشم از جمال بي مثال برادر برگرفت و قدم در راه نهاد و آه از نهاد خيمه گاه بي پناهان برآورد!
راوي: باز هم قرباني؟
سروش: ابراهيم كربلا باز هم ذبيح ديگري را روانه «منا»ي عشق مي كند!
راوي: آب را بنگريد چون شكم ماهي موج مي زند!
سروش: مهر فاطمه است در محاصره سپاه كين!
راوي: آيا او هم تشنه است؟
سروش: او تشنه آب نيست، آب تشنه اوست! مردي كه همه درياها تا قيامت تشنه اويند!
راوي: چه مردانه مي جنگد! با هر ضربت ميان تن و گردن اشقيا فاصله مي اندازد!
سروش: و چه نامردانه با او مي جنگند! فاصله ميان خيمه گاه و رود را با قدم عشق، طي مي كند! از هزار سو در محاصره است و بيمي از تبهكاران ندارد!
راوي: و اينك به بالاي سر فرات رسيده است.
[موسيقي عاشورايي]
راوي: به گونه ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پيمان برادريت با جبل نور
چون آيه هاي جهاد، محكم!
سروش: تو آن راز رشيدي
كه روزي فرات بر لبت آورد
و ساعتي بعد
در باران متواتر پولاد
بريده بريده
افشا شدي
و باد ترا
با مشام خيمه گاه
در ميان نهاد
راوي: و انتظار
در بهت كودكان حرم
طولاني شد!
سروش: تو آن راز رشيدي
كه روزي فرات بر لبت آورد
و كنار درك تو
كوه از كمر شكست!
[چند ضربه سنج]
راوي: آب با او دست بيعت داد!
سروش: مشك آبي به عزم حرم برگرفت ولي خود قطره اي ننوشيد. به دريا پا نهاد و خشك لب بيرون شد از دريا مروت بين، جوانمردي نگر، غيرت تماشا كن!
راوي: در مسير بازگشت، كارواني يك تنه بود با بار آب و روشنايي! و حراميان تير و نيزه از هر سو بر او مي زدند!
سروش: از ميان حلقه هاي زرهش زخم به سان شقايق مي شكفد! كار جانفشاني او بالا گرفته و ناجوانمردي اشقيا نيز!
[صداي شيهه اسبان و چكاچاك شمشير]
[سپس سكوت]
راوي: آب بر خاك ريخت!
سروش: عرش آبرو گرفت!
راوي: دست بريده بر خاك افتاد!
سروش: پايمردي معني يافت!
[طبل عزا]
راوي:
هر دم كه ز كارزار برمي گردي
شوريده و بي قرار برمي گردي
اين بار كدام لاله ات پرپر شد
كاين گونه شكسته وار برمي گردي!
سروش: نوحه سر كن آسمان، اين داغ، داغ ديگري است!
[گروه همسرايان نوحه مي خوانند]
آن حامي تشنگان سيراب
وان آتش بردميده از آب
آن نامي عشق و عشق نامي
سقاي سپاه تشنه كامي
آن دشمن كوچه هاي بن بست
آن داده به دست آسمان دست
روحي كه روان به سوي آبست
وان تشنه كه آبروي آب است
در شام زمانه، ماه مردي
آب آور خيمه گاه مردي
آئينه مهر خاوري اوست
سيراب كن دلاوري اوست
سرخيل دلاوران دهر است
درياي روان به سوي نهر است (تكرار مي شود)
غواص صفا شناور عشق
فرزند شرف برادر عشق!
سروش: همواره ماه از بالاي كوه مي تابد‎/ اما آن روز‎/ كوه، كوه اندوه‎/ بالاي سر ماه آمد ‎/و با قامتي كماني‎/ زانو زد!
[دوربين دوباره به كوير آغاز اين مجلس مي رود و بر روي طبقي چوبين درنگ مي كند. روي طبق شمشيري خون آلود، يك طاقه شال سرخ و جامي سرشار و لبريز از آب قرار دارد.]
[نوحه خوانان مي خوانند]
هيهاي كوير تشنه مي آيد
بوي شب و تيغ و دشنه مي آيد
رفت آينه ات ز دست، باور كن!
اي دل كمرت شكست، باور كن!
مفهوم بلند مهرباني رفت
دلواپس هرچه آسماني رفت
پيوست به لجه هاي خون آلود
رودي كه ز اهل بيت دريا بود!
رفت آينه ات ز دست، باور كن!
اي دل كمرت شكست، باور كن!
راوي: حسين، تنها با گروه ظالمان مقابله مي كرد و از ديگر سوي بالاي سر برادري بي همتا خون مي گريست.
سروش: هيهاي ستمگران به گردون مي رفت
از چشم زمين و آسمان خون مي رفت
بر خاك فتاده بود سردار فرات
ماه از شب خيمه گاه بيرون مي رفت!
[موسيقي عزا اندك اندك اوج مي گيرد و با فرو نشستن موسيقي نوحه خوانان به آهنگ سينه زني چند بار دو بيت زير را تكرار مي كنند.]
رندان تشنه لب را آبي نمي دهد كس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت!

گوشه
حق با سكوت بود
زهير توكلي
نخست كه از فاجعه خبردار شدم، پس از بيرون آ مدن از حيرت، تصوير قيصر امين پور مقابل چشمم بود. با اين تفاوت كه حس مي كردم ديگر اين مرد چيزي كم دارد.پس از مجلس ترحيم بسياري از افراد را ديدم كه به سوي او مي روند و سرسلامتي مي دهند. پندار نانوشته اي كه ميان همگان بود: از خويشان سيد بگذريم، در ميان دوستان او، قيصر صاحب عزاست.اما من پيش نرفتم و چيزي نگفتم زيرا مي دانم در اين روزها و اين ساعات، هيچ واژه اي نمي تواند در ترازوي يك قلب شكسته، با بهت و دهشت زدگي روزهاي اول مصيبت تن بزند و فقط سكوت حق دارد: «حق با سكوت بود صدا در گلو شكست».دست بر قضا، شاعر، منتقد و مترجم ارجمند، سيداحمد نادمي، پس از مجلس، شعر منتشر نشده اي از «سيد» را به من نشان داد و مي گفت كه آن را از غلامحسين عمراني، شاعر و اديب محترم گرفته است.جالب است. اين غزل را آن عزيز، به قيصر تقديم كرده است و نمي دانم به چه مناسبت، در ضمن ابيات غزل، به او تسليت مي گويد:
قلندران غزل
004944.jpg

به دكتر قيصر امين پور- شاعر و ادب پژوه
رفيق همسفر روزهاي باراني!
بيا به كوچه به پا كن شب غزلخواني
چقدر فاصله انداخت بين من تا تو
سكوت سنگي ديوارهاي سيماني!
شريعت تو مرا گفت قبله را درياب
طريقت تو مرا برد رو به حيراني
به شيخ شهر، دوباره نوشته ام نامه:
كه يك غزل نفسي تازه كن مسلماني
ازل ازل همه آن بود ابد ابد اين است
غزل غزل همه باقي نفس نفس فاني
به خانقاه نگاه تو اعتكاف كنند
قلندران غزل، وقت شعر - درماني
تو قاف قله سيمرغ شعر امروزي
به بي نشانه ترين خاستگاه ايماني
و عاشقان جهان تسليت به تو گويند
تويي كه با تو رقم خورد اين ادب داني
تويي كه با تو هنوز آسمان، گل آذين است
به استعاره در اين مزرع چراغاني
بگو به برج نشينان اين خراب  آباد
به ساكنان قفس باد خانه ارزاني!
اگر به كلبه درويشي ام نهي پا را
غزل براي تو سر مي برم به مهماني
«برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است»(*)
چه نسبت است مرا با «ي» هاي پاياني
سيد حسن حسيني
* - اين مصراع از ديوان شمس وام گرفته شده است.
ياحق

ادبيات
انديشه
زندگي
سياست
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |