دكتر جعفر حميدي
استاد دانشگاه شهيد بهشتي
سده هاي سوم و چهارم هجري، عصر هجوم و غلبه عنصر ترك از نواحي شمال و شمال شرقي خراسان، به سرزمين ايران بوده است. با انقراض خاندان ايراني تبار ساماني، دوره زوال و نابودي كتابخانه هاي معتبر ماوراءالنهر و خوارزم و شوكت و عظمت نويسندگان و مترجمان و شاعران ايراني فرارسيد تا اين شاعران و نويسندگان به گونه اي ديگر دربارگاه سلاطين غزنوي و سلجوقي هنرنمايي كنند.
در عهد ساماني، سرزمين ايران تحت سيطره ملوك طوايف مختلف، زير نظر حكومت مركزي ساماني در بخارا اداره مي شد. امراي ساماني بر ماوراءالنهر و ساير نواحي جيحون و خاندان هاي تحت نظر آنان در گوشه هاي مختلف كشور، حكم مي راندند. امراي آل عراق و سلسله مأمونيه، يكي پس از ديگري در خوارزم، امراي شار در غرجستان واقع در شرق هرات، امير آل محتاج يا چغانيان در قسمتي از خراسان و خاندان سيمجوري در قسمت ديگر آن منطقه حكم مي راندند. علاوه بر اين ها، امراي آل باوند و آل قارن در طبرستان، ديالمه آل زيار، ديالمه اصفهان و ديالمه آل بويه نيز براي خود در نواحي ديگر مملكت به شوكت و اعتباري رسيدند.
نفوذ امراي ترك نژاد در دستگاه دولت ساماني از زماني شروع شد كه نوح بن منصور ساماني جهت دفع فتنه سيمجوريان و ابوالحسن فايق، در سال ۳۸۴ هـ.ق از سبكتكين امير غزنين ياري خواست و پس از غلبه بر دشمنان خود به ياري وي، لقب ناصرالدين را به سبكتكين و لقب سيف الدوله را به پسرش محمود اعطا كرد و محمود را به امارت خراسان منصوب نمود و چنان كه بيان شد، امراي ترك، كم كم نفوذ و قدرت بسيار يافتند تا جايي كه در اواخر دولت ساماني و به دنبال ضعف و سستي شاهان و شاهزادگان آخرين آن دولت، كاملاً بر اوضاع مسلط شدند. قابل ذكر است كه دولت مقتدر و فرهنگ دوست ساماني متأسفانه در اواخر كار دچار اختلافات شديد داخلي و برادركشي و عصيان و اعتراض شد و همين اوضاع مغشوش و هرج و مرج هاي تأسف بار آخر عصر ساماني است كه روح ظريف فردوسي را متأثر ساخته كه گفته است:
زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جويندگان بر، جهان تنگ بود
در زمان منصور بن نوح(۳۵۰-۳۶۶) كار به جايي رسيد كه «البتكين» يكي از غلامان او، با سپاهي مجهز از پايتخت خارج شد و براي خود حكومتي خارج از قلمرو پايتخت سامانيان تشكيل داد اما چيزي نگذشت كه غلام و دامادش سبكتكين كه ذكر او رفت، بر وي خروج كرد و زمام امور را در دست گرفت و فتوحاتي كرد و شهرهايي را مسخر ساخت. چند سال بعد فرزند وي- محمود- با تاخت و تاز، نواحي شرق ايران را متصرف شد و زماني نگذشت كه بر اريكه سلطنت غزنوي در شهر غزنين جلوس كرد(۳۷۸ هـ.ق). محمود ترك نژاد، به زودي قيد اطاعت خليفه بغداد را به گردن گرفت و از سوي خليفه، منشور و لوا و شمشير و عنوان «يمين الدوله» را دريافت داشت، ضمن اين كه قبلاً لقب سيف الدوله را از امير ساماني دريافت كرده بود.
هنوز پيكر زخمين سرزمين و مردم ايران از زير ضربات و صدمات امراي اموي و عباسي رها نشده بود كه تعصبات و يكسو نگريستن هاي محمود غزنوي و دست نشاندگان وي ضربه هاي ديگري را فرود آوردند.
بديهي است در چنين دوره اي كانوني جهت برافراشتن پرچم غرور ملي و تهييج و تحريص مردم به تحرك و ايستادگي در برابر بيگانگان و تاراجگران ضروري و اجتناب ناپذير مي نمود. اين كانون جز بيدار ساختن مردم از طريق ترويج حماسه هاي ايراني چيز ديگري نبود و در عصر پيدايش حماسه در ايران، ابوالقاسم فردوسي انجام اين وظيفه مهم را به عهده گرفت و آن را كماهوحقه به پايان رساند.
عصر محمود غزنوي
هفده سال از شروع سرودن شاهنامه توسط فردوسي در توس گذشته بود كه محمود غزنوي درغزنين پس از شكست دادن برادرش اسماعيل، به سلطنت رسيد. با اين كه محمود در تمام عمر مشوق و حامي شعرا و فضلا و ادبا بود و دربار او، مأمن و پناهگاه اين گونه افراد بود، اما جنبه هاي منفي ديگر در وجود اين ترك زاده غزنوي پنهان بود كه با خصلت ها و علايق عنصر ايراني مغايرت داشت. او ظاهراً براي ترويج دين دوازده بار و به قولي هفده بار به هند لشكر كشيد اما در همه اين لشكركشي ها جز غارت اموال هنديان و كشتار و كور كردن چشم آنان كار ديگري را انجام نداد، هر چند كه اين هجوم ها باطناً به رواج زبان فارسي و گسترش دين اسلام در شبه قاره هند تأثير گذاشت اما محمود غزنوي بيشتر چشم طمع به زر و سيم و جواهر هندوان داشت. محمود فردي بود خسيس و بخيل و سخت گير و متعصب اما در تدبير و خرد و سياست و مملكتداري وي جاي هيچ ترديد نيست. او در مدتي كوتاه بر تمام رقباي خود پيروز شد و سيستان و قهستان و خوارزم و ري و موليان را ضميمه قلمرو خود ساخت و حكومت مقتدر مركزي را بنيان گذاشت. براي حكما و اطبا و شاعران احترام فراوان قايل بود و بي عنايتي وي نسبت به فردوسي را بيشتر بايد در سعايت و حسادت و بدزباني ديگران درباره اين شاعر بزرگ جستجو كرد. درست است كه «به خاطر خليفه بغداد، انگشت كرده بود در همه جهان، قرمطي مي جست و بردار مي كرد»(۱) اما تا روزي كه زنده بود توصيه هاي خليفه را براي نابود ساختن «حسنك وزير» نپذيرفت و حسنك در زمان جانشين وي- مسعود- بردار رفت.
عنصر ديگري كه در عصر فردوسي حضوري مستحكم داشت، زبان عربي بود كه مي رفت تا تسلط خود را بر زبان فارسي آشكار سازد، اما با اين كه عربي داني و عربي نويسي در آن دوره ها نشانه اي از فضل و افتخار بود، زبان فارسي مغلوب زبان عربي نشد و كوشش فردوسي در نجات زبان فارسي، به زنده كردن و جاودان ساختن اين زبان تأثير بسيار داشت.
فردوسي با تأثر از عوارض و رفتارهاي ناپسندي كه ناشسته رويان در اين سرزمين اعمال مي كردند، به جمع و تدوين داستان ها و افسانه هايي پرداخت كه به نوعي روحيه سلحشوري و جوانمردي و حس آزادگي و آزادمنشي در آنها موج مي زد.
فردوسي در سرودن شاهنامه، نه چشم طمع به صله محمود داشت و نه به اميد پاداش ديگران بدين كار دست زد، چرا كه خود از دهقان زادگان توس و از اصيل زادگان ايران بود. او در آغاز سرودن شاهنامه نياز مالي نداشت و از آنچه كه از پدرش به ارث برده بود وجه معاش مي ساخت. اما در طول سي و پنجسال در خانه نشستن و شاهنامه را نظم كردن، هر چه داشت خرج كرد و در آغاز پيري بي توش و توان شد و ديگر چيزي براي فروختن نداشت. حاكم توس نيز او را به مصادره باغ كوچك همسرش تهديد مي كرد و او ناچار شد كه براي رفع تعرض از خود، به توصيه دوستان، به سوي درگاه محمود روي آورد.واژه دهقان، ضمن داشتن معني اصلي خود- كشاورز- در بين ايرانيان، به مورخ نيز اطلاق مي شد، البته مورخ شفاهي، كه اخبار و حكايات را به صورت شفاهي نقل مي كرد.
ز گفتار دهقان يكي داستان بپيوندم از گفته باستان(۲)
دهقانان، نجيب زادگاني بودند كه قادر بودند داستان ها و روايات گذشتگان را كه در سينه داشتند بيان كنند، آنان گاهي به امارت ناحيه اي نيز مي رسيدند. گفته اند دهقانان ايراني، خلافت عباسي بغداد را قبول نداشتند و مخالفان محلي عليه خليفه بغداد را حمايت مي كردند. فردوسي نيز فرزند يكي از همين دهقانان ايراني نژاد بوده است. نام خودش منصور و نام پدرش را «حسن» ضبط كرده اند. پدر فردوسي از زندگي مرفهي برخوردار بوده همچنان كه همه دهقانان ايراني از آن برخوردار بوده اند. بعضي گفته اند كه حسن داراي باغ بزرگي بوده و آن را باغباني مي كرده، نام اين باغ فردوس بوده و منصور تخلص خود- فردوسي- را از اين باغ گرفته است، پدر فردوسي، فرزندش را به آموختن واداشته و وسايل آموزش و پرورش او را فراهم ساخته است. فردوسي علاوه بر تسلط بر زبان فارسي، زبان پهلوي را نيز به خوبي آموخته بود و از همين راه بود كه به داستان هاي افسانه اي ملي اساطيري ايران دست يافت. او مجموعه اي از داستان هاي موجود را چه به صورت مكتوب و چه به صورت شفاهي به دست آورده بود ،گردآوري و منظم و منظوم ساخت. علاوه بر اين ها كتاب جمع آوري شده توسط دهقان دانشور راكه در عصر يزدگرد ساساني تدوين شده بود نيز در اختيار داشت.
|
|
اولين داستان: پنج سال پس از سرودن داستان بيژن و منيژه نخستين داستاني را كه فردوسي به نظم كشيد، داستان فريدون و ضحاك بود، داستاني كه تا به امروز بر سر زبان ها است و در طول زمان بحث و جدل هاي بسيار را ايجاد كرده است. شايد بي مناسبت نباشد كه بگوئيم، فردوسي از سرودن اين داستان پيش از همه داستان ها، هدف خاصي را دنبال مي كرد و اين كار خالي از يك ايده خاص نبود و آن اينكه، ظلم و ستم شاهان و اميران آن زمان را در قالب ساختگي ضحاك بنماياند، دوم اينكه اعمال و رفتار خشونت بار تازيان و دشمنان را كه ضحاك نمادي از آنها بود نشان دهد و چنان كه مي دانيم داستان ضحاك اسطوره اي بيش نيست و در حقيقت نه ضحاك در جهان وجود داشته و نه فريدون و كاوه اي و هدف او از نظم اين داستان نشان دادن مظاهر ظلم و فساد در جامعه بوده است. سلطنت هزار ساله ضحاك و روئيدن ماران بر دوش وي و يا جوش ها و دمل هايي كه دوش هاي وي را زخمين و چركين مي ساخت و شيطان در لباس پزشك، علاج آن زخم ها را مغز سر آدمي تجويز كرد همه و همه ريشه در ذات افسانه و اسطوره دارد، لكن انسان زجر كشيده و دردمند از ناحفاظي روزگار، هر گاه كه قدرت بيان دردمندي ها را نداشته و قفل و بندي به بزرگي تاريخ بر دهانش بوده است، غم و اندوه بزرگ خود را در لباسي از افسانه آشكار ساخته است. فردوسي در منظوم ساختن افسانه هاي موجود، هيچ گونه دخل و تصرفي نكرده و وقايع را بدان گونه كه بوده، به نظم كشيده است. او فقط ناقل و راوي داستان ها و افسانه هاي پيش از خود و عصر خود بوده است و بدين لحاظ، سال هاي سال به جمع آوري و طبقه بندي حكايات پرداخت. در چنين داستان هايي است كه قبل از هر چيز به عناصر شكل دهنده آنها بايد پرداخت. تقدير، سرنوشت، وضع موجود، زندگي آدميان، تضادهاي اخلاقي، كاستي هاي فرهنگي، جهانگشايي، ستم گستري و ده ها عنصر ديگر سامان دهنده هاي اصلي اين گونه حكايت ها است و چون عنوان اين مقاله عصر فردوسي است، به نظر مي رسد كه دنبال كردن حكايت ضحاك كه در حقيقت درونمايه واقعيت عصر خود فردوسي است در اينجا مفيدفايده باشد، هر چند كه در مقوله اي ديگر چهره ضحاك را به تمامي نشان داده ام.(۳)
ضحاك واژه اي است عربي به معني بسيار خنده رو، شايد هم اين واژه در غير معناي حقيقي خود پرداخته شده باشد و معني عكس خصلت هاي او را بيان دارد. گفته اند كه اصل اين كلمه در فارسي، «ده آك» بوده است به معني دارنده ده عيب. اين ده عيب را به ترتيب چنين برشمرده اند (زشت پيكري، كوتاهي اندام، بيدادگري، بي شرمي، بسيار خوري، بدزباني، دروغگويي، شتاب كاري، بددلي و بي خردي). ناگفته آشكار است كه در دوره اي كه خرد و تدبير را به پشيزي نمي خرند و خردمندان و دانايان در خفا به سر مي برند، چنين صفاتي در رديف صفات مختار و ممتاز جامعه به شمار مي روند.
فردوسي در تنظيم داستان هاي خود، هم به مصيبت ها و گرفتاري هاي سرزمين ايران قبل از اسلام نظر داشت و هم به بلايا و مصائب بعداز اسلام. ضحاك را «اژدهاك» «آژيدهاك» و «اژي دهاك» نيز گفته اند. ما در اسطوره به يك اژدهاك در سلسله پيشدادي برمي خوريم و در تاريخ به اژدهاك ديگري در سلسله «ماد». اژدهاك سلسله ماد، همان است كه به روايتي جد مادري كوروش بنيانگذار سلسله هخامنشي بوده است و اژدهاك سلسله افسانه اي پيشدادي، همان ضحاك يا «ده آك» بوده كه در شاهنامه مفصلاً از او ياد شده است.
در شاهنامه از ضحاك به نام هاي ديگري نيز ياد شده است، اژدها، اژدهافش و اژدها دوش. اژدها خود موجود افسانه اي مخوف و مردم آزاري است كه در حكايات و داستان هاي ايراني و غيرايراني حضور فعال داشته است. طبق اين حكايات، اژدها، مار بزرگ و مخوفي بوده است داراي پا و بال كه به آسمان پرواز مي كرده و آتش از دهانش خارج مي شد و باعث ترس و وحشت ساكنان يك منطقه مي گرديده است. گويا دانشمندان شوروي اخيراً به اسكلت بالدار بعضي از دايناسورها برخورده اند و احتمال داده اند كه اژدها همان دايناسورهاي بالدار بوده اند كه سبب ترس و آزار مردم مي شده اند.(۴) در هر صورت نسبت دادن اژدها به ضحاك، نشانه و نمادي از مردم آزاري ها و سخت گيري هاي او بوده است. بعضي گفته اند مارهاي بالارونده بر دوش ضحاك، تناسبي دارد با شعله هاي بالا رونده و سهمگين آتشفشان البرز كه تا هزار سال پيش فعال و مشتعل بوده است اما مقايسه ضحاك با حاكمان و اميران ستمگر و سخت گير يا متجاوزان و غارتگران بيگانه كه اين سرزمين را قبل يا بعد از اسلام مورد تاخت و تاز و غارت و چپاول قرار داده اند چندان بي مناسبت نمي نمايد.
جايگاه ضحاك
افسانه سرايان، كشور «بوري» يا سرزمين بابل را محل سكونت ضحاك دانسته اند. در اوستا از پايتخت ضحاك به نام «كوري ريانتا» ياد شده است. بعضي از روايت هاي اسلامي نيز از حكومت ضحاك در بابل حكايت دارند، محققان نام «كوري ريانتا» را با نام «كرند» امروز واقع در نزديكي شهر اسلام آباد غرب مي دانند. با اين اوصاف ضحاك ظاهراً در غرب ايران مي زيسته است و باز مي دانيم كه اژي دهاك پادشاه ماد كه در تاريخ به «آستياز» يا «اشتوويگو» كه همان جد كوروش باشد در هگمتانه (همدان) در غرب كشور حكومت داشت.
به تعبيري ديگر دولت باستاني كلده و آشور كه مقر آن شهر «بابل» در بين النهرين و غرب ايران بوده است، چندين بار از غرب به كشور ما تاخته و ويراني هاي بسيار به بار آورده است. چنان كه پادشاه مقتدر و خونريز آشور به نام «آشور باني پال» پايتخت باستاني ايران «شوش» را غارت و ويران ساخت و هزاران هزار نفر مردم بيگناه و بي دفاع ايران را قتل عام نمود و آخرين پادشاه دلير عيلام در ايران به نام- توم مان- را دستگير و سر از تن او جدا كرد و سر بريده را به «نينوا» فرستاد تا در مجلس جشن بر درخت بياويزند. ضمناً دستور داد همه سپاهيان عيلام (ايلام) يعني مناطق غرب و جنوب ايران را از دم شمشير گذراندند و سرداران و اميران لشكر را زنده زنده پوست كندند و بدنشان را قطعه قطعه ساختند. آشور باني پال، شوش را آتش زد و شهرهاي ديگر را ويران ساخت. اين ويرانگري ها و كشتارها، بر ذهن و روح ايرانيان تأثير گذاشت، به طوري كه از نظر آنان، ناخواسته و غيرمنتظره، ظهورضحاك از غرب ايران شكل گرفته است و او را باز آمده از مرزهاي غربي كشور دانسته اند و چنين مي نمايد كه از نظر مردم، آشورباني پال، همان ضحاك بوده است.
ايرانيان بعدها حملات آشور و كلده را فراموش كردند و با هجوم اعراب، ضحاك را به نژاد سامي عرب كه با آشوري ها نيز پيوند نژادي دارند مرتبط ساختند و ضحاك را عرب، فرزند «مرداس» پادشاه سوريه دانستند و او را ضحاك تازي ناميدند و نسب نامه اي براي او ساختند كه شجره او را به «تاز» جد اعلاي تازيان مي رساند كه البته اين نام ساختگي است و لقب تازي را به واسطه تاخت و تاز و تاراج، به تازيان داده اند. در متون اسلامي، نام ضحاك و انساب و اجداد وي به گونه هاي مختلف آمده است. هر چند كه اين داستان بازمانده يكي از اساطير كهن است كه برگرفته از طبيعت و حوادث طبيعي و بلاياي آسماني است ،اما اينكه چرا اين داستان در شاهنامه فردوسي حضور يافته است خود موضوعي پيچيده است، ولي در حقيقت بايد گفت كه اين داستان و وجود ضحاك سمبل و نشانه اي از وقايع عصر فردوسي و روزگاران پيش از او است و اين رسم ايرانيان بوده است كه هر گاه با زور و قدرت نمي توانسته اند بر مشكلات فايق آيند، خشم خود را به وسيله حكايات و داستان ها و ساختن اساطير و افسانه ها ابراز مي داشته اند. نكته ديگري كه وضع موجود عصر فردوسي را بر ما آشكار مي سازد، عمل فردوسي در پنهان سازي ايده و افكار خود است و آنچنان كه از اشعار او برمي آيد، مدت بيست سال، سرودن شاهنامه را بر مردمان نهان داشت و در كنج خانه در گوشه تنهايي خويش بدون اطلاع ديگران، كار شاهنامه را دنبال كرد.
همي گفتم اين نامه راچندگاه نهان شد زكيوان وخورشيد وماه
سخن رانگه داشتم سال بيست بدان تا سزاوار اين گنج كيست
اين نهان كاري فردوسي چه دليلي داشته است. با اينكه مي دانيم هنگامي كه اشعار شاهنامه را پس از تدوين براي مردم خواند استقبال بسيار از شعر او به عمل آمد و مردم گفته هاي او را دست به دست مي كردند و با اشتياق مي خواندند. پس آيا بيست سال در خفا زيستن و در پنهاني كار كردن به دليل ترس از دشمنان بوده است يا اينكه قصد داشته كه پس از تكميل، كتاب را به ديگران معرفي نمايد و كار سترگ خود را بنماياند. هيچ دليل محكمي در دست نيست، مگر اينكه بگوييم اين نهان كاري فردوسي، متأثر از ناهنجاري هاي اجتماعي موجود در كشور بوده است كه اولاً منبعث از رفتارهاي نابخردانه هجوم گران بيگانه و ثانياً از تعصبات كوركورانه حاميان و طرفداران همين متجاوزان بوده است، اما خود مي گويد كه كسي را مي جسته است كه شايسته و سزاوار اين گنج باشد تا اين شاهكار بزرگ جهاني را به وي بسپارد و او در اين مدت بيست سال كسي را نمي يافته است.
پانوشت ها:
۱- تاريخ بيهقي۲- شاهنامه، جلد اول به كوشش ژول مول، تهران، جيبي ۱۳۶۳ چ ۳۳- ر- ك: وزير كشان تأليف نگارنده انتشارات نسل دانش ۱۳۶۹ ص ۴- پرده از رازها بر كنار مي شود