از يك هفته قبل در راديو اعلام كردند كه در روز جمعه ساعت يك ربع به ده شب يك نوجوان چهارده ساله به نام همايون خرم ساز ويولن تنها مي نوازد
آرش نصيري
عادت داشتم با صبا كه كار مي كردم پا مي زدم، در چهار مضراب آنجا در راديو هم همه اش پا مي زدم و در ميكروفون هي صداي پاي من مي آمد. گم، گم، گم شما خودتان متولد تهران هستيد؟
نه خير. پدر و مادر من ساكن و متولد بوشهر بودند. پدرها و مادرهاي آنها هم بوشهري بودند. بنابراين آباء و اجداد بنده جنوبي بودند. خود بنده هم در بوشهر متولد شدم، منتها بين شش ماه تا يكساله بودم كه پدر و مادر آمدند تهران.
دليل خاصي نداشت؟ معمولاً در چنين مواقعي پدر نظامي است و...
نه. خودشان تصميم گرفتند كه بيايند تهران. شايد مثلاً يكي از فاميلهايشان زودتر رفته بود. درهرحال دليل اصلي را واقعاً نمي دانم، پدربزرگ من نسبت به زمان خودش خيلي جلو بوده. همان زمان از همان بوشهر فرزندان خودش را براي تحصيل به خارج فرستاده بود. ازجمله يكي از عموهاي مرا فرستاده بود آلمان براي تحصيل پزشكي كه برگشت و اينجا شاغل شد در شركت نفت. يكي ديگر را هم فرستاد همان آلمان براي پزشكي و ايشان مثل اينكه علاقه اي نداشت و برگشت به شهر خودش. پدر من هم كه در جواني در يكي از چشمهايش يك ناراحتي به وجود آمده را خيلي دوري نفرستاد بلكه فرستادش به هندوستان. در نتيجه ايشان در آنجا مسلط به زبان انگليسي شد و به همين دليل به هرحال فضاي آن زمان بوشهر شايد آنقدر مستعد و مناسب نبود و در تهران شركت هايي به وجود آمده بود و فضاي كاري خوبي وجود داشت و بنابراين آمد تهران.
براي تحصيل رفته بود هندوستان؟
بله. براي تحصيل رفت و زبان انگليسي و اقتصاد و اينها را تعقيب كرده بود و به همين دليل وقتي برگشت ايران يكي از كساني بود كه در تاسيس بانك ملي ايران، در نوشتن اساسنامه بانك و اينها دست داشت. البته من چون متخصص اين امر نيستم نمي توانم جزئيات دقيقش را بگويم اما همين را مي دانم كه بعداً هم از صاحب منصبان بانك ملي ايران شدند. يعني اگر بانك ملي ايران چهار پنچ صاحب منصب ارشد داشت، ايشان يكي از آنها بود.
شايد هم چون در بوشهر هوا خيلي گرم بود و تهران نه، هوا بهتر از آنجا بود، آنجا «خرم» بودند و آمدند در تهران «خرم تر» بشوند...
اين هم شايد درست است. شايد آمدند كه يك تناسب بين فاميل و محل زندگي ايجاد كنند، با اين تفاوت كه تهران ممكن است از جهاتي خرم تر باشد ولي بوشهر مثل گرماي جغرافيايي آن، اهالي آن هم گرما و صفا و جوشش خيلي خوبي دارند.
جالب است باوجود اينكه از شش ماهگي آمديد تهران و اينجا بزرگ شديد و در واقع تهراني محسوب مي شويد ولي هنوز تعصب بوشهر را داريد...
در بوشهر انجمن موسيقي تاسيس كرده بودند و از من دعوت كرده بودند كه بروم آنجا و سخناني راجع به موسيقي ايران بگويم. براي من برنامه هاي موسيقي خيلي زيبايي اجرا كردند. آنجا از من خواستند كه صحبتي داشته باشم. من گفتم كه درست است كه من تولدم در بوشهر بوده و ضمناً هم سالهاي متمادي بوده كه من اينجا را اصلاً نديدم و درحقيقت ماجرا از بوشهر بوديم ولي من به شما بگويم كه باوجود اينكه ده ها سال از بوشهر فاصله داشتم ولي هنوز كه هنوز است در منزل ما قليه ماهي حرف اول را مي زند و همينطور حلواي انگشت پيچ.
وقتي آمديد تهران كجا ساكن شديد. البته شما خيلي كوچك بوديد؟
بله. من بچه بودم ولي همينقدر مي دانم موقعي كه چهارساله شدم مرا در يك كودكستاني گذاشتند كه به نام «برسابه» بود. «كودكستان برسابه» اولين كودكستان ايران بود. برسابه در خيابان اكباتان آن موقع بود. اسم الانش را نمي دانم چيست. اين خياباني است كه پشت خيابان شاه آباد قديم بود. شاه آباد هم خياباني است كه به بهارستان مي خورد. جنب آن خيابان يك خياباني بود كه وزارت فرهنگ كه آن زمان وزارت معارف مي گفتند در آنجا بود. اين كودكستان در آنجا بود و انتهاي آن خيابان مي خورد به سعدي جنوبي. گمان مي كنم خانه ما بايد همان نزديكي هاي سعدي بوده باشد.
بعداً كه بزرگتر شديد، نپرسيديد؟
فكر مي كنم پرسيدم و جوابشان همين بود.
كجا مدرسه رفتيد؟
تا سوم ابتدايي دبستان محموديه بودم. سال هاي اول و دوم شاگرد اول شده بودم و اين به اصطلاح زير زبان من مزه كرده بود و بعد در سال سوم وقتي كه شاگرد اول نشدم به اصطلاح معروف ازآن مدرسه قهر كردم و رفتم به مدرسه ديگري به نام كسري. آنجا يك مدير داشتيم به نام نورالدين ثريا كه هيچ وقت از يادم نمي رود. خيلي سال گذشته ولي هنوز اسمش در خاطرم هست... .
شايد چون اسمش خيلي خاص است در يادتان مانده...
... بله واقعا هم خاص است. اتفاقا گاهي سخت گيري هايي مي كرد و گاهي تنبيه هاي مختصري هم مي كرد. اگر كسي حتي پنج دقيقه دير مي رسيد مي گفت كف دستت را بگير و با تركه مي زد كف دست دانش آموز، گاهي هم محكم مي زد...
... شما هم از آن تركه ها خورديد؟
بله، من فكر مي كنم يك باري خوردم و ديگر دير نيامدم. آنجا شاهد بودم كه بعضي ها را فلك مي كردند...
فلك را كه تجربه نكرديد؟
(مي خندد) نه الحمدالله. تا چهارم ابتدايي آنجا بودم. بعد پدرم از طرف بانك ملي رئيس بانك ملي اهواز شد. تازه داشتند براي شهرستان هاي بزرگ شعبه مي زدند. بنده سال پنجم ابتدايي را در يك مدرسه ابتدايي كه اسمش دقيقا يادم نيست، در اهواز بودم. آنجا هم يك رقيب تحصيلي پيدا كردم كه اسمش يادم نمي رود به نام آقاي مهدي سيفي. بعدها ايشان حقوقدان شد و مرد موفقي بود. او رقيب من بود و شاگرد اول شد و من شاگرد دوم شدم. سال پنجم را ما آنجا بوديم تابستانش چون خيلي گرم بود ما آمديم تهران و پدرم چون ماموريت بانكي داشت، ماند. سال بعد در دبستان ادب تهران اسم نويسي كرديم كه درست پشت مسجد سپه سالار بود.
وقتي آمديد تهران رفتيد همان خانه قبلي تان؟
نه خير. خانه هايي كه ما بوديم همه اش اجاره بود. وقتي كه آمديم، در يك كوچه اي كه از انشعابات كوچه صفي عليشاه بود خانه گرفتيم. يك سر آن كوچه مي خورد به جايي كه الان سازمان برنامه است. وزارت فرهنگ و هنر هم در همان جا بود. ادامه كه مي داديم پمپ بنزين بود كه الان هم هست. بعد كه ادامه مي داديم مي رسيديم به بهارستان. در دبستان ادب ديگر شاگرد اول شدم.
دبيرستان را كجا رفتيد؟
موقع دبيرستان ما از آن منزل بلند شديم ولي باز در همان نزديكي ها نشستيم. رفتيم يك كوچه اي كه پشت دبيرستان علميه بود و من همان جا در همان دبيرستان علميه درس خواندم. آن موقع راهنمايي نبود.
قبلا در يك مصاحبه گفته بوديد كه وقتي بچه بوديد يك ويولن ساخته بوديد. آن ويولن را كجا ساخته بوديد؟
آن ويولن را در خيابان منشعب از صفي عليشاه ساختم. همان جا هم بود كه من خدمت استاد صبا معرفي شدم. در همان خانه بود. ايشان به مادرم گفت كه به نظر مي آيد كه همايون استعدادش براي موسيقي خيلي خوب است و بهتر است كه استاد ببيند و اگر پيش استاد نرود، شايد اين استعداد در او هرز برود و واقعا هم ديدن استاد خيلي موثر است. هيچ كس از پيش خود چيزي نشد/ هيچ آهن خنجر تيزي نشد/ هيچ قنادي نشد استادكار/ تا كه شاگرد شكرريزي نشد. چه بسا كه اگر من توفيق درك محضر استاد صبا را پيدا نمي كردم، ممكن بود اگر استعدادي وجود داشت، هرز برود. اين لطفي است كه به قول مولانا سبب سازي شد. گفت: از سبب سازي اش من سودائيم/ وزسبب سوزي اش سوفسطائيم. خلاصه رفتم محضر استاد صبا. در خيابان صفي عليشاه كمي كه جلو مي رفتيم مي رسيديم به خيابان ظهيرالاسلام. ظهيرالاسلام خياباني بود كه كلاس استاد صبا آنجا بود.
خانه اش هم آنجا بود؟
بله. هم محل درس بود و هم منزل ايشان. نبش يك كوچه بود، در منزل از كوچه بود. شاگردها از در اتاقي كه در خيابان بود وارد مي شدند. دو اتاق بود كه به هم وصل بود. اتاق اول، اتاق انتظار بود و اتاق دوم، اتاقي بود كه استاد درس مي دادند.
بار اول كه استاد صبا را ديديد ايشان چند سالشان بود؟
مي شود محاسبه كرد. ايشان سال ۳۶ فوت كردند، آن موقع ۵۶ سالشان بود. بنابر اين متولد ۱۲۸۰ هستند. آن موقع چهل و دو سه ساله بودند.
چقدر هم زود فوت كردند؟
واقعا. مي شود گفت موسيقي و فرهنگ ايران محروم شد از استادي كه اگر ادامه پيدا مي كرد هر روزش بهره اي به موسيقي ايران مي رساند و واقعا اينكه وجودش باعث ايجاد تحولاتي شد. اگر ادامه پيدا مي كرد شايد اين تحول مي شد ادامه پيدا كند. ما محروم شديم.
آن موقعي كه براي تحصيل رفتيد خدمت ايشان چند سالتان بود؟
يازده يا دوازده سالم بود. سه چهار سال خدمت ايشان ساز زدم و بعد به عنوان نوازنده چهارده ساله به راديو معرفي شدم. به كسي هم كه مي خواست اسم مرا به اين عنوان بنويسد گفتم من پانزده و نيم سالم است ولي ايشان گفت پانزده سال زياد جالب نيست. عدد چهارده قشنگ تر است و بهتر است اعلام كنيم نوازنده چهارده ساله.
وقتي كه قرار شد برويد راديو در آنجا نوازندگي كنيد با كي رفتيد؟
بگذاريد جريان قبول شدنم را بگويم. اعلام كرده بودند كه به يك عده نوجوان احتياج داريم براي نوازندگي اركستر و مي خواهند امتحان بگيرند. استاد صبا به من گفتند كه همچين چيزي آگهي شده و شما هم برو آنجا امتحان بده. گفتم كجا بروم؟ گفتند برو راديو. محل راديو هم كه ميدان ارگ بود و هنوز هم هست. همه چيز آنجا جمع بود ولي اجرا در بي سيم قصر بود. در خيابان شريعتي نرسيده به سيدخندان. آنجا بي سيم قصر بود و برنامه زنده اجرا مي شد. تمرينات در ارگ بود و شوراي موسيقي هم آنجا بود. بالاخره به من آدرس داد و بنده به اتفاق يكي از بستگان رفتيم آنجا و ديدم عده اي هم آنجا بودند. امتحان كردند و عده اي رد شدند و عده اي قبول شدند. من را صدا كردند وگفتند كه قطعه اي ساز تنها بزنم. اعلام كردند و گفتند كه شما براي ساز تنها انتخاب شدي. آن موقع پيش استاد صبا رديف اول را زده بودم و تقريبا آخرهاي رديف دوم ايشان بودم...
يادتان هست چه كسي از شما امتحان گرفته بود؟
ابراهيم خان منصوري. روزگار را ببينيد بعد چه اتفاق مي افتد. بعدها كه من در موسيقي يك مقداري پيشرفت پيدا كردم و براي اركسترهاي موسيقي آهنگ مي نوشتم و ساز تنها در راديو اجرا مي كردم و خيلي بعد از آن. هنرستان از من دعوت كرده بود كه در آنجا درس بدهم، هم در هنرستان شبانه درس مي دادم و هم در هنركده يعني دانشكده موسيقي. در هنرستان شبانه يك آقايي آمد با من سلام و عليك كرد ديدم قيافه اش آشناست. گفت شما مرا نديديد؟ گفتم: قيافه تان خيلي آشناست. گفت: من پسر آقاي ابراهيم منصوري هستم. آن زمان فكر مي كنم آقاي ابراهيم منصوري فوت كرده بودند. گفتند آن روز كه آمده بوديد امتحان بدهيد من هم در آن اتاق بودم پيش پدرم. من پسر ايشان هستم و آمدم پيش شما كار كنم. بعد معلوم شد يك مقداري ويولن مي داند آمده بود كه روي بداهه نوازي كار كند. از آنجا من از شور شروع كردم براي آقاي منصوري نوشتم، شد همين «نواي مهر» كه الان درآمده است. مثل اينكه روح پدر ايشان باني خير شد كه من رديف نواي مهر را بنويسم و نوشتم.
داشتيد از آن امتحان مي گفتيد...
... بله. من امتحان دادم و قبول شدم و از يك هفته قبل در راديو اعلام كردند كه در روز جمعه ساعت يك ربع به ده شب يك نوجوان چهارده ساله به نام همايون خرم ساز ويولن تنها مي نوازد.اين را به عنوان يك اتفاق اعلام كردند. جالب اين است كه من نمي دانستم بايد كجا بروم اجرا كنم. پدرم اينا به من گفتند كه چنين جايي است. قرارشد كه به اتفاق آنها برويم و يكسري به آنجا بزنيم ببينيم كجاست. آن موقع تاكسي و اينا كه زياد نبود. سوار اتوبوس شديم و نزديكي هاي آنجا رسيديم پدرم گفت: اين است. اين آنتن هايي كه مي بيني اين بي سيم قصر است. من همش فكر مي كردم مرا مي برند بالاي اين آنتن ها، يك سري آهن هايي بود و آنتن آن وسط بود. حالا مي دانم چيست آن موقع كه نمي دانستم. بعد فكر كردم لابد آن بالا براي اينكه نيفتم مرا مي بندند. بعد فكر كردم بعد از اينكه مرا بستند چطور ويولن بزنم. بچه بودم و واقعا هيچ اطلاعاتي نداشتم. آن زمان هم مثل الان نبود كه نوجوانان و جوانان آنقدر مسائل الكترونيك و مسايل مربوط به اينترنت و اين حرفها را مي دانند كه آدم تعجب مي كند. آن زمان اگر فيزيك هم خوانده بوديم، تجسم واقع فيزيك عملي را نداشتيم. فرستنده، گيرنده كه هيچ.
شايد هم همين مساله باعث شد كه به مهندسي برق علاقه مند شديد نه؟
شايد. واقعاً شايد.
همه اين مدت كه ويولن مي زديد شاگرد زرنگ و درس خوان هم بوديد؟
بله. درس خوان بودم. مساله اين است كه وقتي ويولن را شروع كردم، پدرم در ماموريت بود. وقتي كه برگشت موقعي بود كه من شروع كرده بودم و ويولن مي زدم. چند نفر از بستگان شنيده بودند. آن زمان هم رفتن به سراغ موسيقي كاري نبود كه مورد احترام قرار بگيرد و حتي مورد انتقاد بود. اين بستگانم كه شنيده بودند به عنوان دلسوزي رفتند پيش پدر من كه آقا چه نشستي كه پسرت دارد مي رود كه مطرب شود. اين پسرت كه اينقدر درسخوان است و شاگرد اول است دارد به اين راه مي رود. پدر من مرد فوق العاده آزاده اي بود.
خدا رحمتش كند...
واقعاً خدا رحمتش كند. آمد به من گفت همايون من نمي گويم دنبال موسيقي نرو. برو خيلي هم خوب است. كوشش كن به جايي برسي ولي اين اگر بخواهد تو را از درست عقب بيندازد بعدها به خود اين موسيقي هم جفا خواهد شد. يعني ممكن است خودت آنقدر مشكلات معيشتي و مادي پيدا بكني و اين موسيقي كه خودت اينقدر به آن علاقمندي به دريوزگي بيفتد. آنوقت ممكن است خودت متاثر بشوي كه اين موسيقي برايت وسيله شده. اين حرف خيلي در من تاثير كرد به خصوص كه با يك زبان نرم و ضمناً خيلي موثر گفته شد. اين شد كه من بيشتر كوشش كردم و گفتم كه بايد يك كاري بكنم كه از درسم عقب نمانم. اين شد كه در اكثر دوران مدرسه شاگرد ممتاز بودم. همه درسهايم خوب بود و بعدها همه اينها در موسيقي به من كمك كرد. شما مي دانيد كه شعر فارسي با موسيقي ارتباط تنگاتنگ دارد و شناخت شعر و صنايعي كه در آن به كار مي رود و تشخيص وزن شعر و تشخيص اينكه چه مقامي براي يك نفر مي تواند مناسب باشد و خيلي چيزهاي ديگر كه براي آدم بينش ايجاد ميكند يعني حتي سواي دانش، بينش ايجاد مي كند، اين درسها خيلي به من كمك كرد.
استاد داشتيد از اجراي برنامه در راديو مي گفتيد...
بله. بالاخره ما رفتيم آنجا و اجراي برنامه كردم. (اينجا آن ماجرا را تعريف مي كنند كه فكر مي كردند قرار است ايشان را به آنتن راديو ببندند.) آنجا همايون زدم. به خاطر حق شناسي از مادرم كه خيلي به دستگاه همايون علاقه داشت. اسم من را هم به همين مناسبت همايون گذاشت. موسيقي را نسبتاً مي شناخت. مدت كمي پدرم ايشان را مي برد پيش استاد مرتضي خان ني داود براي تعليم موسيقي. منتهي مدت خيلي كمي چون مشكلات خانه داري و اينها نگذاشت. ولي اين در گوشش ماند. چون صفحات موسيقي را مي گرفت گوش مي كرد و مقام همايون را خيلي دوست داشت. خلاصه برنامه اجرا كردم و فردايش نام ناقابل من در تمام ايران پيچيد و همه فهميدند كه يك نوجوان آمده و ساز تنها زده. آن موقع خيلي كم بودند كساني كه ساز تنها مي زدند. حسين ياحقي بود، آقاي بركشلي بود و .... تعداد كمي بودند و راس آنها هم استاد صبا بود. تنها نكته اي كه بود اين بود كه چون عادت داشتم با صبا كه كار مي كردم پا مي زدم، در چهار مضراب آنجا در راديو هم همه اش پا مي زدم و در ميكروفون هي صداي پاي من مي آمد. گم، گم، گم (مي خندد) همه گفتند آقا خيلي خوب زدي ولي اين صداي پا چي بود؟ البته دفعات بعد توجه كردم كه ديگر پا نزنم (مي خندد).
وقتي برگشتيد خانه چطور شد؟
برنامه من حدوداً يك ربع بود و خيلي زود حركت كرديم. آن موقع هم خيابان ها خلوت بود خيلي زود رسيديم منزل. ما هم كه تلفن نداشتيم. دوستان مي آمدند و پيغام مي دادند و تبريك. بعد همسايه ها يواش يواش فهميدند و خلاصه سر من شلوغ شد.