سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۸۹
ادبيات
Front Page

درنگي در يك شعر از «عليرضا آدينه»
آنجا كه ديگر از كسي آوازي برنمي خيزد
007425.jpg
شهرام مقدسي
درج مقاله خوانش شعر، لزوماً به معناي اين نيست كه شعر مورد نظر در مقاله، مقبول گردانندگان اين صفحه است اما حتماً اين معنا را مي دهد كه يك منتقدادبي ، اين شعر را با اين گزارش خاص، براي خواندن ، به اهل شعر پيشنهاد مي كند.
شعر،  بدون هيچ عنواني در صفحه «پنجاه و سه» مجموعه «ليلا ابالي» با مقبره اي سفيد، شروع مي شود و با همين مقبره كه سخن ها در خود دارد باب اندوه رابعه، تكوين مي يابد و به همين ترتيب نيز به پايان مي رسد. شايد آغاز هر چيز، سخني است پيچيده در سكوت و پايان هر چيز، سكوتي ا ست پيچيده در اندوهي سنگين! و گاهي سياه، كه سفيد نشانش مي دهند!
بدون شك اين شعر در اين كتاب، بهترين شعر محسوب مي شود و از زواياي مختلف مي توان به آن نگريست و بي تكلف به آن پرداخت. من در جاي ديگري نيز گفته بودم اگر آدينه، تنها همين يك شعر را داشته باشد براي شاعر بودنش كافي است. به اعتقاد اينجانب تفكيك فرم و متن از هم، كار بيهوده اي است و اساساً اين پيوند قابل گسست و اين تلفيق قابل تجزيه نيست. فرم و ساختار هر دو در شعر سهم مشتركي دارند و هيچكدام به تنهايي در فضاي شعر داراي اصالت نيستند، متن بي فرم، خشك است و فرم بي متن، پوچ! زبان «آدينه» در اين قطعه به سمت خلاقيت شاعرانه سوق پيدا كرده و به همين دليل به راحتي توانسته است حسي تازه را به مخاطب منتقل كند. از آنجا كه نوع و شكل زيستن ما فرق كرده ناگزيريم كه نوع سخن مان را نيز تغيير دهيم اما اين تغيير در فضايي نامنظم شكل نمي گيرد، بلكه برعكس دقيقاً در قالب نظامي جديد صورت مي بندد و هر واحد، در جايگاه اصلي خود،  يعني ساختار مي نشيند، در واقع، فضاي شعر، زبان شعر را تعيين مي كند!
به اعتقاد همه زبان شناسان، زبان موجودي زنده است و بر كسي پوشيده نيست كه هر موجود زنده اي، ناگزير روزي محكوم به مرگ خواهد بود. با اين تمهيد، اگر شعر را مبتني بر زبان بدانيم، حكم مرگ او را به ناگزير صادر كرده ايم در حالي كه همه ماجرا به اينجا ختم نمي شود. اگر چه تطور و تكامل را در سير تاريخي زبان ها، نمي توان ناديده انگاشت! اما با اكسير شعر، كه معجوني متعالي از عناصر مختلف و مؤثر در ساختار اثر است، مي توان دست به آفرينشي زد كه به صيانت زبان كمك كرد و جاودانگي آن را تضمين نمود، چرا كه شاعر برخلاف ديگران تنها مصرف كننده «زبان» نيست بلكه توليدكننده آن نيز هست!
از اين حيث،  هيچگاه مرگ شعر اتفاق نمي افتد. (البته اگر شاعري بتواند كه بيافريند!)
با اين مقدمه، متن را مي خوانيم اگر موافق باشيد! شاعر در اين متن، به روايت برخاسته است اما نوع روايت او، مسير يكنواختي را طي نمي كند، جهشي عمل مي كند. با اندوه «رابعه» همراه مي شود و از صداي «شاملو» به جيغ «فروغ» مي رسد. البته در اين ميانه، نيم نگاهي هم به «بهار» دارد و راهي كه «رهي» از آن مي گذرد و بعد به «سهراب» مي آيد و به «خرد»! با نقبي به گذشته ، شبيه شعرهاي چهل سال پيش مي نويسد. نكته قابل تأمل و اشاره در اينجا، اين است كه او اعتقاد دارد، در گذشته حرف ها ساده و مستقيم گفته مي شد و به شكل شعار، روي ديوارها نقش مي بست.
اما امروز شرايط كاملاً متفاوت و ديگرگون به نظر مي رسد، انسان در فراخناي هستي، در خويش زنداني است و به دنبال تكه هاي گمشده اش مي گردد و دقيقاً از همين جاست و از همين منظر، كه اين شعر، آهسته آهسته خود را به دامن «تجربه» مي كشاند. پيش از پرداختن به اين موضوع كه يكي از شاخصه هاي مهم شعر امروز محسوب مي شود، جا دارد اندكي از ارادت شاعر به «شاملو» (كه كاملاً متأثر از اوست) و مشابهت هايي كه بين زبان او و شعر شاملو وجود دارد، سخن بگوييم. صرفنظر از انتخاب واژه و اسامي تاريخي مورد علاقه شاعر و موسيقي كلام شعر، مي شود به نوعي، اندوه فراگير كه از سطح دغدغه هاي شخصي يك انسان به مراتب فراتر است، در متن پي برد وقتي كه سخن از مقبره و رابعه و ديوار و شكنجه و صدا، پيوسته در ميان است. حتي آدينه ديوارهاي اتاق كوچك ولي شاعرانه خود را با عكس هاي شاملو آذين بسته و صداي اوست كه شبها خواب از چشم او مي ربايد و نمي گذارد كه آسوده بخوابد! راستي چه رابطه اي بين باب اندوه رابعه و بابت دست هاي بهار وجود دارد؟ آيا رابطه اي بين بهار و رابعه نيست؟ بهار قد كشيدن و شكفتن را تداعي مي كند پس جا دارد شاعر همه دريافت هاي شاعرانه و حرف هاي تازه اش را، به اهتمام الف قدي يا آي بين راهي بگويد.
از سوي ديگر شاملو، زباني خودمحور دارد به نوعي نارسيسيزم دچار است اما تفاوتي فاحش بين كارهاي اوليه و بعدي او به چشم مي خورد: به ملال/ در خود به ملال/ با يكي مرده سخن مي گويم. (شاملو)
چنانكه عليرضا آدينه نيز، با ملالي ستايش انگيز، شعر را با اندوه رابعه آغاز مي كند!
برمي گرديم به «تجزيه» و گفتيم كه شاعر در اين قطعه به دنبال تكه هاي گمشده اش مي گردد و خود را آهسته آهسته به تجزيه مي كشاند. البته او با تردستي خاصي خود را در اين مقام مي نشاند تا عمق اين فاجعه را روشن تر نشان دهد:
من و سا
من و را
او با اشاره اي گذرا «از خانه تا به دبستان را به از خانه تا بده بستان» تبديل مي كند كه صرفنظر از دوگونه نگاري «تا به دبستان» و «تا بده بستان» بلافاصله به عشق مي رسد. يعني از دانش به بينش، دبستان محل تلاقي او با كسي است كه مي تواند چيزي را ياد بگيرد اما در سطر بعدي، همه آن چيزها را از دست مي دهد. به عبارت ديگر چيزي مي دهد و چيزي مي گيرد! و مگر نه اينكه، اين، قانون زندگي است. شما براي گرفتن چيزي، بايد چيزي را بدهي و براي نزديك شدن به چيزي، بايد از چيزي دور شوي و يا به عكس!
دقيقاً اين نگاه، بعد از عبارت «از خانه تا به دبستان من و سارا» تا «بده بستان من و سارا» شكل گرفته، كه در گزاره نخستين، اين وحدت و هماهنگي كاملاً بيروني است. با بودن واژه هايي چون خانه، دبستان، من و سارا.
و درگزاره بعدي كاملاً دروني شده است. بده بستان،  من و سارا و ....
اما بعد، ناگهان از هم مي پاشد. او كه با سارا يكي شده بود و سارا كه با او يك تن بود و يگانه! به ناگاه دو تا مي شود و چند تا، چنانكه تن نيز!
من و سا
من و را
اگر چه «سارا» از حيث لفظ به دوپاره تقسيم شده و در متن امكان اين رخداد نبوده اما در واقع، با توجه به «بده بستان» اين دو، در «من» نيز اين اتفاق رخ داده است. و اساساً «من»ي كه حالا در كنار «سا» نشسته است با «من»ي كه در كنار «را» مي نشيند، يكي نيستند! وحتي، «من» ي كه در ادامه، بي واسطه به چهل سال بعد مي رسد شايد بتوانيم در اينجا به حقيقت دست يابيم كه شاعر با تمام وجود خود، اراده كرده كه در اين شعر، طومار حيات خود را در هيأت همين كلمات ساده، در هم بپيچد،  شايد مقبره سفيد آغازين شعر، مقبره خود شاعر است كه نسبتي با همه شاعران پيش ازخود و بعد از خود را نيز دارد. مقبره اي سفيد كه مي توان مهر پاياني بر اين همه سياهي هاي رفته در عالم و بر آدم باشد يا رسيدن شاعر به لحظه اي كه از همين اكنون احساس مي كند همه چيز را تمام شده تلقي نموده و از اين پس، ديگر نيازي به سياه كردن صفحه هاي سپيد نيست! و شايد.....
بهر حال او از درد مي نويسد و هنوز معتقد است كه بايد «نه» بگويد. با اين تفاوت كه اگر در گذشته با هر فرياد «نه» زايشي صورت مي گرفت و مردي از خاكستر خويش برمي خاست. امروز حتي سايه مردي هم در كار نيست!
نكته قابل تأمل ديگر، هنجار شكني او در بيان است. غالباً پس از سكوتي طولاني، زبان باز مي شود اما او از منظري ديگر، از پشت حرف به سكوت آمده!
و بعد، باران دردهاي نهفته او - كه چندان هم گفتني نيست - ساكت و آرام جاري است و در ادامه اين حركت، بي آنكه بخواهد در اين باره و نوع آن توضيحي بدهد دوباره از فعل مركب «چرخ مي زند» استفاده مي كندو غير مستقيم، حركت دايره وار هستي را در اين گنبد دوار، گوشزد مي كند.
آدينه در ادامه اين مسير و حركت چنانكه مي بينيد، پس از يادكرد معاصران، به گذشتگان رسيده، به قونيه، و به صدا و سماعي از دف بلند است، او به راه افتاده است و در اين راه جز حركت - زماني نمي شناسد. و زمان يعني حركت! شاعر هيچگاه با زمان حركت نمي كند. زمان شاعر، نه مبدئي دارد نه غايتي!
اين حركت رامي توان در سطرهاي بعدي نيز به نوعي قابل تعميم تلقي كرد. به همين دليل او گاهي شبيه چهل سال پيش مي نويسد و زماني، بي واسطه مثل شعرهاي چهل سال بعد و بعدتر، زماني كه زبان در كام مي كشد تا مقبره اي سفيد از او،  سخني باب اندوه رابعه ساز كند. آنجا كه ديگر از كسي آوازي برنمي خيزد: اكنون كه سراچه ي اعجاز/ پس پشت مي گذارم/ به جز آه حسرتي با من نيست!(شاملو)
مقبره اي سفيد
سخني باب اندوه رابعه
جامه اي وصف اندروني كيميا خاتون
غزلي به راي ديوان عالي حافظ
به اعتقاد نگارنده:
ديوارهاي خانه همسايه ديوار نيست
صداي شاملو شبها نمي گذارد بخوابم
مقبره اي سفيد
سخني بابت دست هاي بهار
به اهتمام الف قدي
آي بين راهي
رهي
به بانگ شيرآهن كوه مردي از اين دست
فروغ جيغ مي كشد
طاق نصرت جفت مي شود
كسي روي صورت سهراب آب مي پاشد
و من شبيه شعرهاي چهل سال پيش
روي ديوار مي نويسم شكنجه
زير شكنجه مي نويسم «نه»
زير «نه» مي زايم
بي  آن كه سايه  مردي
بي آن كه سايه  مردي
از پشت اين همه حرف به سكوت آمده باران
از پشت اين همه حرف
از پشت اين همه حرف
كه صداي دف نگذارد كه بخوابي
كه صداي دف از قونيه نه
كه صداي دف از به خوابت آمده كيميا
كه اينكه چرخ مي زند در باغ، يارِِ تو نه
كه اينكه چرخ مي زند در باغ كيميا
از خانه تا به دبستان من و سارا
از خانه تا بده بستان من و سارا
من و سا
من و را
من و راي مفعول بي واسطه
و بي واسطه مثل شعرهاي چهل سال بعد
و بعد
مقبره اي سفيد
سخني از باب اندوه رابعه

شعرمعاصرايران
ساعت پنج
007428.jpg

ساعت يك، حياط، خلوت و گرم
زندگي روي بند آويزان
كهنه پيراهن پدر دلتنگ
خسته از هرم يك عرق ريزان

ساعت دو، حياط سرد و شلوغ
دل ميان اتاق در تب و تاب
زندگي قطره قطره آويزان
چشمها رو به طاق در تب و تاب

ساعت سه، حيات بر لب بام
زندگي قطره قطره مويه كنان
ساعت چار، چادري تنها
روي بند لباس سرگردان

بوي كافور بود و خاكستان
ترمه بود و گلاب بود و ترنج
ساعت تلخ حافظ و قرآن
عصر جمعه درست ساعت پنج
سعيد بيابانكي
خراش خنده مان روي بي كران افتاد
پرنده گفت چه بويي و ناگهان افتاد
پرنده بال نزد پيش پايمان افتاد
پرنده روي زمين خون و خاك را فهميد
و چشم بي پروبالش به آسمان افتاد
همين كه بوي پر و خاك بر مشامش خورد
پرنده آه كشيد آه و ناگهان افتاد
پرنده آه كشيد آن چنان كه لختي بعد
زشست و پنجه صيادها كمان افتاد
هميشه قصه همين بوده است تا بوده است
چنان كه قسمتمان از ازل چنان افتاد
همين كه چرخ تكان خورد و رو به روشن رفت
هزار فتنه تاريك در جهان افتاد
شب تبسم دريا به موج خنديدم
خراش خنده مان روي بي كران افتاد
ولي هنوز هم اين جا نشاني از او هست
كه نام روشن دل بر سر زبان افتاد
اگرچه تا به ابد سربلند بايد زيست
ولي به پاي دل خويش مي توان افتاد
سيد اكبر ميرجعفري

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   انديشه  |   زندگي  |   سياست  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |