كوچه يميني نژاد خيابان تيموري در حوزه استحفاظي شهرداري منطقه ۱۰ واقع شده است. اهالي كوچه يك بار نيز با برنامه در شهر تماس گرفتند، اما تنها يك جواب داشتند.ما فقط براي سوژه هاي اضطراري مي آييم.
علي رضا كيواني نژاد
آدرسش سرراست بود. خيابان قزوين، خيابان تيموري، كوچه يميني نژاد، پلاك ۴۲، ماشين توي اين كوچه تردد ندارد. معضل اهالي كوچه اما خانه متروكي است كه صاحبش آن را به حال خودش رها كرده، خانه اي كه مي گويند مار دارد. و بي شباهت به قصر ارواح نيست.
خانه توي يك كوچه تنگ و ترش واقع شده است، بدون هرگونه زيبايي و طراوت طبيعي. نه درختي نه سبزه اي كه بگويي زندگي درآن جاري و ساري است، تو گويي زندگي هرگز به اين خانه سركشي نكرده است. انگار وسط كوچه جوي آبي است گل آلود بازي مي كنند در آن بچه هاي كوچك، بي خيال به اواسط راه كه مي رسيد كوچه انگار آغوشش را باز مي كند. اين حاصل عقب نشيني ساختمان هاي نوساز است. كمي آن طرف تر از خانه مذكور، مردي ميانسال، بساطش را پهن كرده و مشغول رديف كردن كارهاست هاج و واج مانده ميان رفتن و ماندن. برود ساير وسايل رابيارد يا شاگردش مي آورد.
زود باش. مردم كار دارند
با اين جمله نگاهش را به سوي شاگرد نشانه مي رود او هم دستپاچه مي شود و مابقي وسايل رامي زند زير بغل و از جلوي خانه متروك عبور مي كند، پايش توي همان جوي آب مي رود و كمي تعادلش به هم مي خورد. خودش را زود جمع وجور مي كند و وسايل را به اوستاي خودش مي رساند. اهالي كوچه وقتي از جلوي خانه رد مي شوند، بد وبيراه مي گويند به صاحبش. صاحبي كه هيچ كس آن را نمي شناسد و نديده. فقط مي گويند:« خيلي پولدار است. شنيديم چند تا خانه دارد ولي اين خانه را سوهان روح ما كرده و رفته پي كارش.»
خانه شماره ۴۲ هر بيننده را حداقل براي چند ثانيه مجذوب خودش مي كند مثل ماشين خيالي «مشتي ممدلي» اين خانه نه در دارد و نه پنجره. البته يكي دو سال است كه همسايه هاي يمين و يسار، خودشان اين در و پنجره را كندند تا كمي ازمشكلاتشان كاسته شود. مشكلي كه از يك ناودان شروع شد.
خانم شريف، همسايه يمين اين خانه است .پلاك خانه اش هست يك مميز چهل و چهار. در خانه اش كوچك است و چارچوبش مثل چار چوب در زورخانه ها كوتاه. گوشه سمت چپ در، زنگ سفيد رنگي است. صدايش به زنگ دوچرخه مي ماند.
سلام. شمااطلاعاتي درباره اين خانه داريد؟
اين را كه مي پرسيد، انگار زخم كهنه اي سرباز مي كند. آرام چادرش را درست مي كند و پسرش را صدا مي زند. مي گويد:۲۰ « سال است كه اين خانه راهمين طور رها كرده و رفته، صاحبش را مي گويم. كاري هم به كار ما ندارد.» از چارچوب دركه مي خواهد خارج شود اندكي سرش را پايين مي آورد. چارچوب كوچك است و كوتاه مي گويد:« به اين خانه نگاه كنيد. آن ناودان لعنتي كه حالا قسمت هاي پاييني اش نيست. مشكل ما از آنجا شروع شد هر چه معتاد است و خلافكار مي آمد اينجا و ناودان را مي گرفت و مي رفت بالا. زدند شيشه ها را شكستند و از پنجره راحت رفتند داخل.» پسر خانم شريف با قدي بالاي يك مترو نود، ساكت و آرام ايستاده و حرف ها را گوش مي كند انگار سكوتش مهر تاييدي است بر حرف هاي مادر.
دست هايش را از جيبش در ميآورد و روي ديوار جايي را نشان مي دهد. مربعي تو خالي به اضلاع حدودا ۵ سانتي متر. بعد در ادامه حرف هاي مادرش مي گويد: «اينجا، مواد مخدر مي گذاشتند و بعد مي رفتند. كسي هم نمي ديد يا اصلا توجه نمي كرد. وقتي مي خواستند از ديوار بالا بروند آن را بر مي داشتند. اگر دوست داريد بياييد از داخل خانه ما به حياط اين خانه نگاه كنيد.»
وارد خانه مي شويم. يكي پس از ديگري مي رويم توي حياط. از پله هاي يك نردبان آهني مي رويم روي سقف كاذب انباري كه مشرف است به حياط بغلي. به خانه كه نگاه مي كرديد ياد «كاسپر»، روح سرگردان اما مهربان مي افتاديد. «كاسپر»ي كه توي همچين خانه اي زندگي مي كرد.
توي حياطش تلي از خاك است. پسر خانم شريف مي گويد: «اينجا آشپزخانه خانه بود. چند ماه پيش سقفش فرو ريخت و به تلي از خاك تبديل شد.» هر سه نفر مشغول نگاه كردن به داخل خانه ايم. درخت مويي كه ريشه دوانده، با برگ هاي پير و پهن، ديد را تا حدي مسدود كرده. مثل مرداب هاي فيلم هايي كه جنگ ويتنام را تصوير مي كنند، بايد برگ ها را قطع كنيم. روي شاخه نزديك راننده ماشين،بزمجه بزرگ جا خوش كرده است. با خال هاي سياه. همين كافي است كه راننده اگر يك درصد قصد پايين رفتن داشت، منصرف شود. روي زمين، پلاستيك هاي سفيدي ريخته، كوچك و شفاف. اما نه پلاستيك نيست. سرنگ است. خانم شريف قبلا نويد ديدن اين سرنگ ها را داده بود: «بالاي سقف كه برويد، حياط پر شده از سرنگ. آنها اينجا تزريق مي كردند. وسايلشان كافي و تكميل بود. حتي يك علاءالدين هم داشتند كه هنوز هم توي اتاق بالايي خانه قرار دارد و كسي به آن دست نزده است.»
علاءالدين هم رويت مي شود. افتاده البته توي حياط. آبي رنگ است و نسبتا بزرگ. پسر خانم شريف باز هم مي گويد: «اينها وسايل آشپزخانه هستند كه حالا افتاده اند داخل حياط.» از روي سقف پايين مي رويم.بزمجه همچنان روي همان شاخه، بي حركت ايستاده و نظاره گر ماجراست.
باور كنيد هر كاري كه مي توانستيم كرديم. هر سوراخ سنبه اي را با سيمان مي گيريم ولي فردا باز بزمجه از آن مي آيد. تازه من شانس آوردم كه مار توي خانه من پيدا نشده وگرنه نمي دانستم چه كاري بايد بكنم.
اينها جملات پاياني خانم شريف است. پسر اما ما را مي برد به خانه همسايه ديگر اين خانه. منزل خانم سادات. آپارتمان خانم سادات با روكار آجر سه سانت تزيين شده و به نظر نوساز مي آيد. قبل از هر كاري، خانم سادات كارت شناسايي را نگاه مي كند تا خيالش راحت شود. بعد با عجله در آپارتمانش را باز مي كند و ما را يك راست مي برد جلوي پريز برق. مي گويد: «آوردمتان جلوي پريز برق تا چيزي را نشانتان بدهم. لطفا دستتان را بگيريد جلوي پريز.»
اين كار را مي كنيم. دستمان بي اختيار سرد مي شود. انگار پشت اين پريز، كولر نصب شده باشد. باد ملايمي از آن مي وزد. خانم سادات مي گويد: «تمام پريزهاي خانه، اين طوري است. چون تيغه هاي خانه متروك و نازك است. اين مهم نيست. از توي اين پريزها جانور مي آيد.» برايش توضيح مي دهيم كه تقريبا امكان ندارد، اما روي حرفش پافشاري مي كند و ما را به اتاق ديگري مي برد. درز كنار پريز برق را با گچ، گرفته اند. آن را نشان مي دهد، درز، مثل خطوطي روي صورت دزدان دريايي فيلم هاست. بعد مي گويد: «چند شب پيش،صدايي شبيه نشت كردن لوله آب مي آمد. وقتي بلند شدم و نگاه كردم ديدم سر يك مار كوچك بيرون آمده. انگار توي ديوار گير كرده باشد. همسرم را خبر كردم و به هر زحمتي بود، مار را گرفتيم.» از همان اتاق ما را به حياط راهنمايي مي كند. ديوار حياطشان را با «ايرانيت» حصاركشي كرده اند. خانم سادات اما مي گويد: «اين حصاركشي هيچ فايده اي نداشت. از كوچه پشتي مي آمدند و از روي اين حصارها رد مي شدند، مي رفتند توي حياط، نه آسايش داشتيم و نه امنيت.حالا كه آن خانه را ساخته اند. ديگر نمي توانند بيايند، ولي از دست موش، بزمجه و سوسك و هزارپا، آسايشمان به صفر رسيده. جرات نمي كنيم حتي زير كابينت ها را تميز كنيم. از ترس جانورهاي موذي.»
كوچه يميني نژاد خيابان تيموري در حوزه استحفاظي شهرداري منطقه ۱۰ واقع شده است. اهالي كوچه يك بار نيز با برنامه در شهر تماس گرفتند، اما تنها يك جواب داشتند.
-ما فقط براي سوژه هاي اضطراري مي آييم.
فقط همين جواب.
خانم سادات تا دم در دوباره ما را بدرقه مي كند. باز هم جلوي خانه متروك مي ايستيم. دوباره شكوه مي كند: «اگر مي بينيد اينجا در و پنجره ندارد، تعجب نكنيد. اين خانه جنوبي است. راحت مي توان وارد آن شد. شوهرم با همسر خانم شريف در و پنجره را كندند تا كسي وارد خانه نشود و جاي آنها را تيغه كردند. فقط مي خواهم بدانم نمي توان اين خانه را حداقل خراب كرد و يك زمين صاف به جاي گذاشت تا اين همه دردسر براي ما درست نشود؟!»
درزهاي روي ديوار را نشان مي دهد و تاكيد مي كند كه از اين درزها، بزمجه بيرون مي آيد. هر چند روز يكبار بايد آن را سيمان كرد تا مثلا جلوي هجوم اين جانوران گرفته شود، اما فايده اي ندارد.
بچه ها هنوز هم توي همان جوي آب بازي مي كنند و چند تا از خرت و پرت هاي مرد بساط فروش، فروش رفته. شاگردش هم كنارش ايستاده و مشغول سر و كله زدن با خانم هاست. خانه متروك، اما سر جايش است. خانه شماره ۴۲ كوچه يميني نژاد.