دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۰۷
گفت وگو با ايران درودي- نقاش
چطور مي توان با اسم «ايران» فرانسوي بود؟
ذهن من تحت تاثير دهكده نزديك مشهد به نام شانديز كه در دوره جنگ جهاني در آن مخفي بوديم، شكل گرفته است. آنجا بود كه از نزديك با طبيعت آشنا شدم و رنگها را كشف كردم 
هرگز گذرنامه فرانسوي نگرفتم حتي زماني كه پيشنهادش را كردند و پرسيدند: آيا مايليد مليت فرانسوي را بپذيريد؟ پاسخ دادم: «چطور مي توان با نام« ايران» فرانسوي شد؟»
آرش نصيري 
009765.jpg

۰۰۰ ؛yahoo.com3a-n
اسم ايران را چه كسي روي شما گذاشت؟
پدرم.
فكر مي كنيد كه چطور شد اين اسم را روي شما گذاشتند؟
از بچگي پدرم را مي ديدم كه به فردوسي مي بالد، شاهنامه همراه هفت سين سر ميز تحويل سال ما بود. برايم خيلي مهم بود كه بتوانم شاهنامه را بخوانم. پدرم با وجود اينكه بيشتر عمرش را در خارج يعني در روسيه و آلمان گذرانده بود  ولي ايران را براي زندگي كردن انتخاب كرده بود. او به ما مي گفت كه نخست بايد زبان مادريتان را ياد بگيريد و بعد زبانهاي خارجي را و فارسي رادرست حرف بزنيد. بعدها بود كه به اهميت و زيبايي نامي كه بر من گذاشته اند  پي بردم.
من در سالي به دنيا  آمدم كه تا آن سال غربي ها ايران را به نام «پرسيا» مي شناختند، يعني سال ۱۹۳۶. پدرم اسم خواهرم را كه از من بزرگتر بود پوراندخت گذاشته بود و اين خود نشان مي دهد كه پدر چقدر به مليت ايراني خود افتخار مي كرد. ما در مشهد زندگي مي كرديم.
پدرتان چه رشته اي تحصيل كرده بودند و چه كاري انجام مي دادند؟
پدر بازرگان بود. در روسيه هم كنسرواتوار رفته بود و هم معماري خوانده بود. بازرگان با فرهنگي بود كه بدون تعصب فرزندي، من نظيرش را در عمرم كمتر ديده ام.
و مادرتان هم...
...قفقازي الاصل بود و او هم مايه هاي فرهنگي زيادي داشت. ريزه كاري  هاي نقاشي هايم را از او دارم. همانطور كه مي بينيد (قسمتي از اتاق را نشان مي دهد كه تابلوي كوچكي بر روي ستوني نصب شده است) اين تابلوي شماره دوزي  شده است كه آن را با ذره بين مي دوخت.
پس شايد بتوان گفت كه علاوه بر مايه هاي دروني تان، مادرتان هم خيلي در نقاش شدن شما مؤثر بوده است...
مادر و پدرم هر دو. پيانو زدن را در سن ۵ سالگي از مادرم ياد گرفتم. آن سالها پيانو در مشهد خيلي چيز عجيبي بود. فكر كنيد ۶۰ سال پيش در شهر مشهد  وقتي پيانو صدا مي كرد براي خدمه منزل  خيلي چيز عجيب و مرموزي مي نمود، حتي با ترس با آن برخورد مي كردند. مادرم نخستين درس پيانو را به من داد و پدرم نخستين و مهمترين درس نقاشي، يعني نگريستن را.
مگر پدرتان نقاشي مي كرد؟
خير. «ديدن» نقاشي بزرگترين شناخت نقاشي است. در نقاشي اصل مهم حرفي است كه براي گفتن داريد. نقاشي از طريق چشم حرفش را مي زند، به همين خاطر نحوه نگرش، درك مفهوم نقاشي را آسانتر مي كند.
براي كسي كه مي خواهد نقاش شود، ديدن نقاشي بهتر است يا نگاه كردن به محيط؟
مهم، درست ديدن است. بخش مهم نقاش شدن، نوع نگاه كردن است.
كي آمديد تهران؟
۹ سالم بود كه خانواده به تهران كوچ كرد. در واقعه ۲۱ آذر كه آذربايجان دچار اغتشاش شده بود. آن زمان پدر براي كارش در تهران بود و ما در مشهد بوديم. پدر فوري ما را خواست كه به تهران بياييم. احتمال اين مي رفت كه جنگ در ايران سراسري شود.
اصليت پدر كجايي بود؟
پدر نسل به نسل خراساني و مادر هم كه گفتم قفقازي الاصل بود. پدر بزرگ مادريم كه قفقازي بود جدا شدن قفقاز از ايران در دوره قاجار را قبول نداشت و خودش را ايراني مي دانست. درست هم همين بود.
با كلمات نمي شود نقاشي كرد. اين كار بسيار دشواري است ولي آيا شما مي توانيد با كلمات براي ما تصوير كنيد كه وقتي در ۹ سالگي از مشهد به تهران آمديد، چه ديديد؟
تهران آن سالها به تهران امروز اصلا شباهتي نداشت. من دلتنگ گلدسته هاي مشهد و غروب هاي دلتنگ آنجا با صداي نقاره خانه اش بودم. كودكي، در انسان خيلي تاثير دارد و زمينه اصلي رشد ذهني او را مي سازد. تهران برايم نامانوس بود. منظره اي كه از شهر تهران اينجا مي ديدم زيبايي آنچه را كه در مشهد ديده بودم نداشت. آرامگاه فردوسي فقط در فاصله ۱ ساعتي با مشهد است و پدرم به ما گفته بود كه او گفته است: «عجم زنده كردم بدين پارسي...» شهر تهران نه برايم دلچسب بود، نه آشنا، نه گلدسته هاي مشهد را داشت و نه آسمانش رنگ آسمان آنجا را.
غروبها، آفتاب مشهد يك سرخي عجيب دارد. انگار خورشيد آتش گرفته يا خونين، اين شهر حاشيه نشين كوير را مي بلعد. اينجا شايد به خاطر ساختمان هايش، شايد هم به خاطر موقعيت جغرافيايي اش خودم را به آفتاب نزديك حس نمي كنم. غروب ها صداي نقاره خانه در دلم مي پيچدو به نواي آن كه بازگشت به منزل پدر را نويد مي داد خو گرفته بودم و آن را دوست داشتم. حالا هم نقاره مي زنند ولي ديگر به خاطر همهمه ماشين ها، صدايش شنيده نمي شود. در آن سالها، ساكنان شهر مشهد صداي نقاره را مي شنيدند صداي خيلي عجيبي داشت. نه! تهران شهر جالبي برايم نبود. آن زمان در مشهد ما درشكه داشتيم. در تهران بايد با اتوبوس جابه جا مي شديم. كلاس سوم دبستان كه چشمانم تراخم گرفت، مطب دكتر معالجم -دكتر مسعود ضرابي- درست روبه روي مجلس در بهارستان بود و اين راه را تامطب از منزلمان در خيابان طالقاني آن روز مي بايد با اتوبوس مي رفتم. اغلب در اتوبوس گم مي شدم و سر از جاهاي عجيب در مي آوردم و مي ترسيدم.
009762.jpg

وقتي آمديد تهران كجا ساكن شديد؟
در طول عمرم سه بار در تهران، خانه عوض كرده ام كه هر سه بار، خانه نوساز بوده است. خانه اي كه پدر ساخت در انتهاي خيابان طالقاني روبه روي دانشگاه بود كه هنوز هم هست.خانه بسيار قشنگي بود. اين منزل كنوني هم وقتي در دست ساخت بود خريده شد. وقتي از مشهد به تهران آمديم مدتي ميهمان پدر بزرگ پدري، بوديم تا خانه خودمان را پدر بسازد. خانه پدر بزرگ در خيابان تخت جمشيد سابق، (طالقاني امروز) روبه روي دبستان فردوسي بود كه من هم از كلاس سوم دبستان به آنجا مي رفتم. مدتي هم يك خانه چند اتاقه در همان خيابان اجاره كرديم تا خانه ما آماده شود. خانه نيمه ساخته بود كه رفتيم و در آن زندگي كرديم. اين خانه سه نبش بود. يك طرفش سمت خيابان طالقاني، يك طرفش خيابان قدس امروزي و يك طرف ديگر هم وصل به كوچه بهنام بود .
كلاس نقاشي تان كجا بود و استادتان چه كسي بود؟
پنهان از پدر و مادر، پيش يك نقاش ارمني الاصل به نام تيگران بازيل مي رفتم. خواهرم پول كلاسهايم را مي داد. اجبارا خيلي درس مي خواندم كه كمبودهاي استعداديم را جبران كنم. خانواده دوست نداشت كه من اين همه درس بخوانم و كلاس هاي جدا هم بروم. كلاس نقاشي هم در خيابان سعدي بود. براي اينكه پول كلاس ندهم، بعدها زير كارتابلوهاي استادم را مي ساختم و كار ساير شاگردان را تصحيح مي كردم.
تا چند سالگي پيش ايشان كار كرديد؟
از ۱۳ سالگي تا ۱۵ سالگي. بعدها براي ادامه نقاشي به مدرسه «بوزار پاريس» يعني دانشكده هنرهاي زيبا رفتم. آنجا ۴ سال از زير صفر شروع كردم تا برسم به صفر. در واقع وقت گذاشتم تا حافظه و ذهنم را از آموزش نادرست پاك كنم.
بعد از ديپلم، فرانسه رفتيد؟
بله ، آن موقع در پايان كلاس يازدهم ديپلم مي دادند، ديپلم فني يا علمي كه من ديپلم علمي از دبيرستان انوشيروان دادگر گرفتم. تقريبا در تمام دوران تحصيلي شاگرد اول سرتاسري ايران بودم با وجود اينكه بسيار بچه بي استعدادي بوده و هستم. چرا كه انسان سخت كوشي هستم...
چه مدت در پاريس مانديد؟
از روزي كه نخستين بار به فرانسه رفتم تا آذر ماه امسال ۵۰ سال تمام است كه مقيم فرانسه هستم و تمام اين سالها بين فرانسه و آمريكا و ايران زندگي كردم. بعد از پايان تحصيلاتم در رشته نقاشي مجددا به فرانسه بازگشتم تا دررشته هاي ديگري تحصيل كنم و شناخت كامل تري از مجموعه مسايل هنري به دست بياورم، مثلا تاريخ هنر در فرانسه و ويتراي در بلژيك. چرا كه متوجه شدم كه نقاش بودن فقط به كار گرفتن رنگ و طرح نيست، نخست مي بايد فرهنگ نقاشي را به دست آورد، مي بايد زبان نقاشي را شناخت تا بتوان حرف متفاوتي گفت. بهترين هاو كامل ترين ها تاكنون گفته شده ،كار ما دشوارتر و رسالت ما سنگين تر است. در واقع تحصيلات واقعي من در بين ۲۴ سالگي تا ۳۰ سالگي شروع شد و در ۳۰ سالگي بود كه براي تحصيل در رشته كارگرداني سينما و تلويزيون به نيويورك رفتم، در همان سال با پرويز مقدسي آشنا شدم و ازدواج كردم. توضيح در اين موارد را ضروري نمي دانم. مصاحبه شما در مورد شهروند بودن من است.
با همسرتان برگشتيد به ايران؟
با همسرم به ايران بازگشتم، با او كه كارگردان سينما و تلويزيون بود، در تلويزيون سابق ايران شروع به كار كرديم.
چه سالي بود؟
سال ۴۶ ازدواج كردم، سال ۴۷ آمديم ايران، تا مدتي ميهمان خانواده بودم، خانه كوچكي در خيابان دهكده امروز اجاره كرديم و بعد هم به اين خانه كه هنوز در دست ساخت بود آمديم. بايد اعتراف كنم كه در طول اين سالها مسافر هميشگي بين فرانسه و آمريكا و ايران بوده و هستم ولي زندگي در ايران را ترجيح مي دهم.
مي آمديد ايران دوپينگ مي كرديد؟
چه كار مي كردم؟
دوپينگ...
دوپينگ به چه معنا؟
درباره دوپينگ توضيح مختصري مي دهم ولي دوپينگ براي ايشان قابل درك نيست، ادامه مي دهد...
در سال ۱۳۶۴ بود كه همسرم پرويز مقدسي را از دست دادم. در يك آپارتمان كوچك در پاريس سالها تنها زندگي كردم. نمي توانستم به اين خانه بازگردم. اين خانه كه تمام اشياءاش را تكه به تكه با هم خريده بوديم. بايد اضافه كنم هيچ گاه احساس مقيم بودن در فرانسه و آمريكا را نكرده ام، هميشه رهگذري بودم و تصادفا آنجا مدتي ساكن مي شدم. در ايران آتليه بسيار مجهزي دارم با ۵ -۳ پايه نقاشي و شخصي در جابه جا كردن تابلوهاي بزرگ به من كمك مي كند. مي بينيد كه سقف آتليه در اثر زلزله ترك بزرگي برداشته است و در فرانسه آتليه نقاشي ام كوچكترين آتليه نقاشي دنياست و به همين خاطر نمي توانم در آن تابلوهاي بزرگ كار كنم جايي است در ابعاد دو متر در يك متر و نيم. ناچارم كه آتليه نقاشي را در منزل مسكوني داشته باشم، از اين رو به اندازه كوچك آن رضايت مي دهم تا مجبور نشوم بعد در پايان نقاشي نيمه هاي شب از آتليه به منزل بازگردم.
براي نقاشي به چشم انداز احتياج نداريد؟
فراموش نكنيد كه من شب كار مي كنم. به آرامش و سكوت شب نياز دارم، آتليه پاريسم در طبقه بالاي برجي قرار دارد كه بر منظره اي از پاريس مسلط است ولي در آنجا هم ايران را مي بينم، چرا كه اتفاقات در ذهنم پيش مي آيد نه در منظره اي كه در پيش چشم دارم. درونم را مي نگرم.
كارهاي شما مملو از مولفه هاي بومي ايراني است، با وجودي كه كمتر در ايران بوديد تصور مي كنيد دليل قدرت اين مولفه ها چيست؟
مليت انسان در مساحت جغرافيايي نيست در نوع حسها و ذهنيت  او و فرهنگ اوست. بنابراين هيچ گاه حس نكرده ام كه كارم با كاري كه در ايران مي كنم متفاوت باشد، به جز ابعاد آن.آنچه را كه شما مؤلفه  مي خوانيد عناصري هستند كه با تكيه به آنها در پي آشكار ساختن هويت فرهنگي ام هستم. بنابراين جاي تعجب نيست كه به گونه اي آنچه را ايمان و باور دارم در آثارم بروز كند! گرچه نگران كيفيت اين مؤلفه ها هستم نه كميت   آنها. سعي دارم به  آنچه مي شناسم با صداقت و يكباره روبه رو شوم، گرچه مي دانم صداقت جبران خلاقيت نيست ولي فرزند توامان آن است.
برايم خيلي جالب است كه بعد از اين همه سال در فرانسه چطور از فضاي غالب آنجا تاثير نگرفته ايد، واقعا هيچ گاه متاثر از آن فضا نشده ايد؟
تاثيرپذيري از فرهنگ فرانسه اجتناب ناپذير بوده و هست. بايد اعتراف كنم كه من نقاشي را در فرانسه ياد گرفته ام ولي ريشه هايم در فرهنگ ايران نضج گرفته و از فرهنگ سرزمينم سيراب شده ام و در نقاشي سعي ام بر اين است كه هويت ملي و فرهنگي ام را بازگو كنم. دوران كودكي و حادثه جنگ جهاني دوم و زندگي در شهر مشهد تا ۹ سالگي در نقاشي ام تاثير بسيار از خود به جاي گذاشته است. چه كسي مي تواند باور كند تصاويري كه در ۵ سالگي ام اتفاق افتاده اند امروز در نقاشي هاي ۶۷ سالگي ام حضور پيدا مي كنند؟ بايد نظر روانشناسان را كه معتقدند ذهن انسان در كودكي شكل مي گيرد پذيرفت. ذهن من تحت تاثير دهكده نزديك مشهد به نام شانديز كه در دوره جنگ جهاني در آن مخفي بوديم، شكل گرفته است. آنجا بود كه از نزديك با طبيعت آشنا شدم، رنگها را كشف كردم، خاك را شناختم، حس هايم را تجربه كردم. اين خاطره ها را به تفصيل در كتاب «در فاصله  دو نقطه...» نوشته ام. چطور ما از آلمان كه در شروع جنگ مقيم آن بوديم فرار كرديم و وقتي به ايران رسيديم دامنه جنگ به ايران كشيده شده بود. آلماني  زبانها را در ايران بازداشت مي كردند. من و خواهرم هم كه فارسي نمي دانستيم مجبور شديم همراه مادر به اين دهكده ييلاقي مشهد، پناه ببريم، تا فارسي ياد بگيريم. از سفر هولناك و فرار از آلمان جنگ زده و سفر در ترن هاي مخصوص حمل احشام و كيلومترها راه رفتن و رسيدن به مرز ايران، خاطره عجيبي به يادم مانده. وقتي به مرز ايران رسيديم پدرم ماشين را نگه داشت، از  آن پياده شد و خاك ايران را بوسيد. اين خاطره براي هميشه در ذهنم نقش بسته است. براي يك كودك خيلي مهم است كه بداند خانواده اش به چه ارزشهايي اهميت مي دهند.
شايد يكي از دلايل عشق بي پايان من به سرزمينم نحوه نگرش پدرم به مليتش باشد. فراموش نكنيم كه پدر بزرگ قفقازي  هم كه با لهجه شيرين تركي برايم داستان هاي رستم و افراسياب را مي خواند سهم بزرگي دارد. دانستن زبان فارسي را به لهجه شيرين تركي او مديونم.
اتفاقا سوال بعدي من هم همين بود، مي خواستم بپرسم تاثيرشعر و ادبيات ايراني بر كارتان چقدر است؟
به  آن معنا تحصيلات چنداني در زمينه ادبيات فارسي ندارم. پدرم كتابخانه اش را در اختيار من گذاشت كه كتابهايش را بخوانم، با اينكه بضاعت فرهنگي ام به من امكان درك مطالبي را كه مي خواندم نمي داد، با اين همه تصاوير اوليه ذهن مرا شاهنامه فردوسي به وجود آورد و قدرت تخيل مرا به كار واداشت. در كلاس چهارم دبستان فردوسي وقتي شاگرد اول شدم پدرم ديوان حافظ را به من هديه كرد. مي بينيد كه درحرف زدن محال است كلمه اي فرانسوي از من بشنويد، با وجودي كه فرانسه زبان دوم من است و بيشتر عمرم را درغربت گذرانده ام تا اينجا.
يكجا در جايي بايد معلوم شود كه ما داريم براي صفحه «شهروند» گفت وگو مي كنيم و آن اينجاست. آيا شما در فرانسه شهروند محسوب مي شويد؟
آري. گرچه هرگز گذرنامه فرانسوي نگرفتم حتي زماني كه پيشنهادش را كردند و پرسيدند: آيا مايليد مليت فرانسوي را بپذيريد؟ پاسخ دادم: «چطور مي توان با نام« ايران» فرانسوي شد؟» پاسخ دادم: «اگر فرانسه به دنيا آمده بودم حتما از نظر موقعيت كاري در جايگاه ديگري بودم. شايد كه يكي از چند نقاش مشهور دنيا مي بودم ولي نقاش ايراني اي كه امروز هستم به ديده منت قبول دارم و مشكلاتش را مي پذيرم. هفته پيش قزوين بودم، نمي دانيد چه استقبال مهرباني مردمان اين شهر از من كردند. در كرمان مردم گلبارانم كردند و در اصفهان شهر را برايم آذين بستند. به راستي انسان چه چيز ارزشمندي از زندگي مي خواهد كه ارزشش از عشق و محبت بيشتر باشد؟»
امكانش هست كه قيمت بعضي از آثارتان را بگوييد؟
در پاريس حراج هايي هست تا طبق قانون عرضه و تقاضا، قيمت آثار نقاشان كدبندي شود. در يكي از اين حراج ها چند سال پيش -تقريبا ۱۵ سال پيش- قيمت يك كار متوسطم بيشتر از ۹ ميليون تومان ارزيابي شد. به خاطر داشته باشيم كه اثر از وانگوگ به ۳۶۰ ميليون دلار خريد و فروش مي شود و يا بسياري ديگر در همين حدود. يك شهروند خوب بايد حرمت سكوت را نيز بشناسد.
آيا تمام آثارتان را در ايران نگاهداري مي كنيد؟
خير. تعدادي در فرانسه دارم و تعدادي نيز در گالري هاي مختلف دنيا ولي اكثر كارهايم را چند سال پيش با خودم به ايران آوردم تا پس از مرگم در ايران باقي بمانند. مطمئن هستم در هنر معاصر ايران ارزشها جاي خودش را به دست آورده است.(سپس در سكوت فرو مي رود و بعد از سكوت طولاني با اشتياق هميشگي و پرهيجان مي گويد): اما شهروند آرام و بي دردسر و نسبتا شريفي هستم. ماشين راني نمي دانم، نتيجتا ديگران را به خطر نمي اندازم و به ترافيك شهر اضافه نمي كنم. فقط نمايشگاه هايم قسمتي از شهر را بند مي آورند و ترافيك را سنگين مي كنند. اميدوارم روزي نقاشي جايي همپاي شعر در فرهنگ ما به دست آورد و در خيابانها به جاي شعري از سهراب سپهري كه آب را آلوده نكنيم، نقاشي او را ببينيم.

آن مرد و رازهايش
درست يادم نيست از او چه پرسيدم. از او خواهش كردم كه خاطره خاصي را برايم تعريف كند يا از كسي برايم بگويد كه در اين سالها گمش كرده است. او خاطره اي از گمشده اي گفت كه او را در كوير حاشيه خراسان گم كرده است.
او به يادآورد كه در مخلوطي از خاك و نور، زير تابش خورشيد خونين، انسان هايي شبح مانند در كوير در رفت و آمد بودند و شخصي را در بين جمع آنها ديده است. او ادامه داد: «آن وقت ها اكثرا فاصله مشهد- تهران را با ماشين مي رفتيم. ماشين مان در جايي به دليلي كه خاطرم نيست توقف كرد، يادم مي آيد مردي كه به جز چشمانش اندام و كل صورتش پوشيده بود و عبا مانندي بر تن داشت به ماشين ما نزديك شد. من خيلي بچه بودم، شايد ۷ سال داشتم يا ۸ سال... با پدر و مادر و برادر بزرگم اسماعيل در ماشين بوديم. چه چيزي پيش آمد كه اين مرد فقط توجهش به من جلب شد، نمي دانم!به من نزديك شد و گفت: «من گنج پيدا كرده ام. تا حالا تو گنج ديده اي؟ من آب زلال چشمه را چشيده ام ، اين يك گنج است.» آن موقع قصه علي بابا و چهل دزد بغداد به ذهنم رسيدو گفته او، گنج علي  بابا را به خاطرم  آورد. در اين سال ها هميشه فكر كرده ام كه او خيلي حرفها براي گفتن داشت. او همانطور كه آمده بود ناپديد شد ولي سالهاست كه ناخودآگاه به گفته او مي انديشم و آرزو مي كنم شايد روزي كسي همچون او را ببينم. حتي در كتابم اشاره مي كنم. ساكنان كوير شايد جوشيدن چشمه را ديده اند. شايد باران در روحشان باريده كه خشكي كوير را تاب  مي آورند. آرزو مي كنم از ساكنان كوير رمز زيستن و خلاصه زيستن را ياد بگيرم. آنها به خاطر جنگيدن براي آب و زندگي روزمره حتما به رازهاي بزرگي دست يافته اند كه كوير را ترك نمي كنند. آن مرد هم لابد چيزهاي زيادي مي دانست. من او را گم كردم و تاكنون به دنبالش مي گردم.»

زلزله
نيم ساعت بود كه ضبط كار مي كرد و سخت سرگرم گفت وگو بوديم، ساعت حدود ۵ بود شايد كمي بيشتر، رسيده بوديم جايي كه ايشان مي گفت: با وجودي كه دانش آموز بي استعدادي بودم ولي به خاطر سخت كوشي ام، هميشه شاگرد اول مي شدم كه ساختمان شروع به لرزيدن كرد. اينجا بودكه صداي عجيبي شنيده شد، اشيا از ويترين به بيرون پرتاب شدند، همه چيز حركت كرد و زمين زير پاي ما لرزيد، چراغ ها در وسط اتاق به اين طرف و آن طرف پرتاب شدند، فرياد ايران درودي را شنيدم كه با صداي لرزاني گفت: نه! اين زلزله است.
پرده ها از جايشان كنده شدند، فقط اين فرصت را داشتم كه ميكروفون و ضبط را برداشته و به دنبال ايران درودي كه با وجود پاي شكسته اش به سرعت مي دويد و به در خروجي منزل نزديك مي شد ملحق شوم، او با سرعت باور نكردني پله ها را پايين آمد و مقابل منزل در طبقه همكف كه بعدها فهميدم منزل خواهر اوست ايستاد، دستش را روي زنگ، بلاانقطاع گذارد و به وسط خيابان پريد. همه اينها در كمتر از چند ثانيه اتفاق افتاد. مصاحبه جالبي است كه در حين آن زلزله آمده است، لحظه اي با خود فكر كردم شايد اين مصاحبه هرگز چاپ نشود، در اين حين ساكنان طبقه همكف به ما ملحق شدند و نگراني در چهره ساكنان برج مقابل منزل درودي كه به خيابان ريخته بودند، خوانده مي شد. آيا مي بايد منتظر تكان ديگري بود؟ مركز زلزله كجاست؟ شنيدم كه خانم درودي با تحكم عجيبي گفت: «هنوز وقتش نيست و من خيلي كارهاي ناتمام دارم.» مدتي در وسط خيابان حيران مانديم، در هيچ جا احساس امنيت نمي كرديم. بعد از يك ربع خواهر خانم درودي كه از ايستادن حوصله اش سر رفته بود پيشنهاد بازگشت به خانه را كرد. در وسط حياط، دور از منزل ايستاديم و خانم درودي نگران مستخدم جواني بود كه بي مهابا به طبقه سوم در رفت و آمد بود. بدين ترتيب زلزله مصاحبه ما را نيمه تمام گذارده بود و من شاهد لحظات پر دلهره اي از زندگي نقاشي بودم كه در كتاب «در فاصله دو نقطه»اش مي نويسد: «من به مرگ نمي انديشم، به او افتخار خواهم داد كه به من بينديشد». شايد در آن لحظات او نگران اين بود كه مبادا مرگ به او بينديشد.و زير لب دايما تكرار مي كرد «هنوز خيلي كارهاي ناتمام دارم.»

بانويي با «چشم شنوا»
009759.jpg
نقاش نامي ايران كه هم نامش «ايران» است و هم با وجود نزديك به ۵۰ سال زندگي در فرانسه و تحصيل در عالي ترين مراكز علمي غرب، كارش سرشار از مولفه هاي بومي است. نقاشي كه تاكنون دهها نمايشگاه نقاشي را در مطرح ترين گالري هاي نقاشي دنيا عرضه كرده و مورد استقبال قرار گرفته و همين چندي قبل تابلوي نفيس و زيبايي «به زلالي يك عشق» را به ملت ايران و موزه  هنرهاي معاصر تقديم كرده است.
اما ما بيشتر دنبال بهانه اي بوديم كه گفت وگوي ما علاوه بر هر چيز و همه چيز بار خبري هم داشته باشد كه باخبر شديم بانوي نقاشي ايران كتاب نفيس «چشم شنوا» را به چاپ رسانده است. اين كتاب كه مجموعه ۱۰۶ اثر از بهترين آثار اين نقاش توانمند است در ۲۹۴ صفحه و به سه زبان فارسي، فرانسوي و انگليسي منتشر شده است. بعضي از صفحات در هفت رنگ چاپ شده و سه بار زير ماشين چاپ رفته است. ۶ تابلو آن در صفحه اي چاپ شده كه تا مي خورد، يك تابلو چهار صفحه اي چاپ شده كه چند هفته قبل هم در روزنامه خودمان چاپ شد (البته بدون ذكر نام نقاش و اسم تابلو) .تجزيه و تحليل نقاشي ها توسط آقاي جواد مجابي انجام شده. ۸ نقد از منتقدان خارجي و ايراني دارد.۷ سال طول كشيده تا به اين شكل امروزي درآمده و چهار دفعه كلا عوض شده است. يك كتاب نفيس و ديدني و حتما شنيدني به نام «چشم شنوا» حاصل عمر بانويي با «چشم شنوا»

يك شهروند
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |