اين رشادت به روحيه عارفانه و خلوص اين دلسوخته برمي گشت كه يك بار در كردستان به يكي از دوستانش گفته بود: «سرنوشت هر كدام از اين تيرها معلوم است، آن كدامشان كه نوبت من باشد خود مي رسد.»
گزارش اول
عكس : ساتيار
نور از پشت كركره هاي ضخيم اتاق طبقه ششم شوراي شهر به داخل تابيد تا ما زواياي صورت او را واضح تر ببينيم. روبه روي ما پشت آن ميز شيشه اي يك نفر درباره يك نفر ديگر حرف مي زند. مشغوليت خاصي است، يك دوربين از شبكه خبر و يك خبرنگار از روزنامه جمهوري اسلامي. آنها به نوبت سوالي مي پرسند و مهندس مهدي چمران از دكتر مصطفي چمران مي گويد: هر سال حول و حوش سالگرد چند مقاله اي چاپ مي كنند و يكي دو مصاحبه مي گيرند و بعد همه چيز تمام مي شود تا يكسال ديگر، مثل يك منحني سينوسي كه به صفر ميل مي كند.
سه، دو، يك .اولين مصاحبه كليد مي خورد. ما گوشه اي از اتاق نشسته ايم و مي شنويم. از فعاليت هاي متضاد و عجيب و غريب فرزند محله سرپولك تهران. آن كه مي گويد مهدي چمران است، برادر كوچك تر مصطفي، چهارمين فرزند خانواده شش پسري چمران. مرحوم عباس برادر اول بود. مرحوم مرتضي برادر دوم و شهيد مصطفي برادر سوم.
- چهارمي من، مهدي و بعد محمد و حسين.
حسن چمران، پدر خانواده، جوراب مي بافت. جوراب هاي ۱۴ريالي كه ۱۶ ريال مي فروختشان: «وضع مالي ما زير متوسط بود. اوايل در خانه اي زندگي مي كرديم كه دو اتاق كوچك داشت. آن قدر كوچك كه جا براي درس خواندن نبود. شهيد چمران اغلب اوقات كتابش را برمي داشت مي رفت پشت بام كه خلوت ترين جا بود. اما همه بچه ها با تحصيلات عاليه از دانشگاه فارغ التحصيل شدند.»
مصاحبه ادامه دارد و ما مدام از خود مي پرسيم از كجا شروع كنيم و درباره چه بپرسيم كه كسي نپرسيده باشد؛ از فعاليت هاي سياسي اش؟ از كارهاي هنري اش؟ از همنشيني اش با آيت الله طالقاني؟ از روزهاي ملي شدن صنعت نفت؟ از مرتبه علمي اش يا اين كه او يك جنگجوي آرمانگرا بود كه بدون مرز مي جنگيد؟
در شهر حلب خورشيد به آوارگان و بچه ها زل زده بود و در آسمان ابري نبود تا بگريد. بچه هاي نيمه لخت با يك توپ پلاستيكي جلوي آلونك ها فوتبال بازي مي كردند، اما نه از دروازه خبري بود نه از دروازه بان.
جميع اضداد
- من براي سيمون بوليوار يا مبارزهايي مثل نهرو و گاندي و مائو و فيدل كاسترو و يا جمال عبدالناصر احترام قايلم، اما دم گوش خودمان آدم هايي داريم كه صدها برابر اين ها بودند.
تفاوت چمران با مبارزان مشهور و كلاسيك تاريخ معاصر در اينجاست كه او جميع اضداد را در خود داشت : «او دانشمند برجسته فيزيك بود، كاري كه در تز خود «باريكه هاي الكترون و كاتد سرد» انجام داد سكون ۲۵ ساله اين شاخه از فيزيك را از بين برد و باعث تحولي در رادارها شد.»
مي توانيد به سايت دانشگاه بركلي سري بزنيد و پايان نامه دكتر چمران را دريافت كنيد.
فيزيك پلاسماي او هنوز در آمريكا تدريس مي شود و در ايران هم رشته بسيار نويي است. او دانشمند بزرگي بود. علاوه بر اين عكاسي هم مي كرد و در تاريكخانه روي عكس هايش كار انجام مي داد تا چيزهاي متفاوتي از كار دربيايند. تابلوهاي نقاشي او نيز كم نظير است. او جميع اضداد بود. اگر اسلايدهايي كه او از طبيعت دارد را ببينيد باورتان نمي شود كارهاي كسي است كه رهبر مبارزات بزرگ چريكي در ايران و لبنان بود.
رئيس شوراي شهر هر بار نام دكتر چمران را به زبان مي آورد، بلافاصله مي گويد: يا به عبارتي مصطفي. و اين هنوز ابتداي گفت وگويي است كه آخرين كلمات آن متأثر از چشمان گريان برادر به سختي شنيده مي شوند.
به او مي گويم اولين بار وقتي با چمران آشنا شدم كه رفتم خانه يكي از همكلاسي هاي دوم دبستان. پدرش نقاش بود. يك تابلوي بزرگ از او كشيده بود و زده بود به ديوار. دوستي كه حالا ديگر فراموش كرده ام كي بود. مهدي چمران از پوشه اي كاغذي بيرون مي كشد و مي خواند:
«مي دانم مبارزه من مادي و جسمي نيست، زيرا از نظر عدد و اسلحه به مراتب ضعيف تر هستيم. اما مبارزه ما مبارزه ارزش هاست. ما مظهر ارزش هاي خدايي هستيم و در مقابل ظلمت وكفر و ارتش هاي شيطاني مي ايستيم تا حجت خدا تمام شود. ما مقياس هاي خدايي را در اجتماع پرآشوب امروز ارايه مي دهيم تا كسي خود را فريب ندهد و از زير بار مسووليت نرهد. ما ارزش هاي خدايي را همچون مشعلي فروزان بر دوش مي كشيم تا در اين شب يلدا دامن ظلمت را بدرد و راهي از نور براي انسان ها باز كند تا از گمراهي به در آيند. من آمده ام تا اين مشعل فروزان را در اين طوفان ظلماني برافروزم و اگر مشعل افتاد خود مشعل شوم و بسوزم و ظلمت را فراري دهم.»
دوست دارم درباره وجه آرمانگراي او صحبت كنيم كه حتي در نامگذاري جنبش «امل» (به معنايي آرزو و مخفف افواج مقاومه لبنانيه) به چشم مي خورد.
- وقتي به زندگي او نگاه مي كنيم، جز اين چيزي نيست. كسي كه در ايران پيش از انقلاب، آمريكا، لبنان، مصر و سپس ايران در زمان جنگ جنگيد و جنگيد تا شهيد شد.
«اي درد اگر تو نماينده خدايي كه براي آزمايش من قدم به زمين گذاشته اي تو را مي پرستم، تو را در آغوش مي كشم و هيچ گاه شكوه نمي كنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مي كنم و خداي بزرگ را عاشقانه مي پرستم.
اي خدا ، اين آزمايش هاي دردناكي كه فرا راه من قرار داده اي؛ اين شكنجه هاي كشنده اي را كه بر من روا داشته اي، همه را مي پذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفته ام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادي گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده اند. از ملاقاتشان لذت مي برم و مصاحبتشان را آرزو مي كنم.
خدايا، كودك كه بودم از بلندي آسمان و ستارگان درخشنده اش لذت مي بردم، اما امروز از آسمان لذت مي برم زيرا بدون آن خفه مي شوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مي شوم.»
مدتي قبل كه يك وصيت نامه قديمي از شهيد چمران كه خطاب به يوسف گم گشته شيعيان امام موسي صدر، نوشته شده در نشريه اي چاپ شد و نثر مخصوص دكتر چمران براي حتي مخاطبان كه شخصيت او را عمدتا به واسطه شرح فعاليت هايش به ياد مي آوردند و از ميان كرده هاي دكتر، چهره مبارز و تشكيلات ساز او را داشتند چيزهاي ديگري را به ذهن متبادر مي كرد.
و حالا با كمترين فاصله با آن يادداشت ها نشسته ايم. كاغذهايي كه به گفته برادر حجمي در حد يك صندوق بزرگ دارند: «نوشتن عادت او بود. هر جا فرصتي پيدا مي كرد، مي نوشت و مي نوشت.» بخشي از اين يادداشت ها سرگذشت عجيبي دارند.
- او مدرسه صنعتي جبل عامل را به عنوان مركز مبارزات و آموزش خودش در لبنان انتخاب كرده بود. دكتر مبارزه خودش را با «تربيت» آغاز كرد. اين مدرسه در شهر صور قرار داشت، در منطقه اي به نام برج شمال كه نزديك مرزهاي اسرائيل بود و مرتب زير آتش قرار داشت؛ يكي از نقاط خطرناك جنوب لبنان. بچه هاي اين مدرسه بيشتر يتيم هاي شيعه بودند. او رفت آنجا شروع كرد به آموزش دادن و مدرسه را تبديل كرد به يك پلي تكنيك كه در آن علم و دين و سياست و مكتب و نظامي گري تدريس مي شد. او اولين كادر خود را همانجا به وجود آورد. جبل عامل يك دنيا تاريخ مبارزه است... وقتي اسرائيلي ها وارد جنوب لبنان شدند، در قدم اول آنجارا به گلوله بستند. اين مدرسه يك نماي سيماني داشت كه سه قسمت آن را با خمپاره زده بودند. دكتر با روحيه هنري خودش رفته بود سه قطره خون را در آن سه نقطه ترسيم كرده بود به ياد سه شهيد مدرسه. كار جالب و عجيبي بود.
- مهدي چمران گهگاه به اين مدرسه كه حالا مخروبه شده سري مي زند و حتي شبي در آنجا، در همان اتاق برادر بزرگ بيتوته مي كند. اما ماجراي يادداشت ها را فراموش نكنيم.
- بعد از آزاد شدن جنوب لبنان رفتم جبل عامل. همين طوركه داشتم اتاق دكتر را مي ديدم، توجهم به كاغذهايي جلب شد كه روي زمين پخش بود. دقيق شدم و ديدم يادداشت هاي دكتر است.
در بين اين كاغذها وصيت نامه مشهور خطاب به امام موسي صدر نيز پيدا شد. انگار كه تقدير، منتظر برادر بود. رئيس شوراي شهر تهران مي گويد مجموعه يادداشت ها و عكس هاي دكتر چمران در كتابي كه كار صفحه بندي اش هم انجام شده منتشر مي شود. ازجمله اين تصاوير، عكسي است عجيب كه او با فرزندانش انداخته:«دست ها را كشيده اند به سمت آسمان انگار كه مي خواهند پرواز كنند. خودش هم در عكس هست. من مطمئنم بارها و بارها عكس گرفته تا اين تصوير در آمده.»
شهادت
پشت سر رئيس شوراي شهر عكسي است از او و يك جهادگر. محل عكس دهلاويه است، محل شهادت. بهانه عكس هم ثبت شدن در كنار تابلوي يادمان دكتر.
روز آخر را يادتان هست؟
۳۱ خرداد بود. يكشنبه اي كه در پس يك نيمه شعبان (در روز پنج شنبه گذشته) آمد. دعوتش كرده بودند براي سخنراني در گمبوئه. او بعد از سخنراني به تهران آمد و قرار بود شنبه در مراسمي كه براي يكي از دوستان شهيد لبناني كه در جنگ با عراق كشته شده بود، سخنراني كند. به همه هم اعلام شده بود. اما سرظهر به من گفت برگرديم اهواز، من نگران دهلاويه هستم. دهلاويه را تازه ۱۰ روز بود آزاد كرده بوديم، در يك جنگ بي نظير چريكي كه باعث عقب نشيني اساسي عراقي ها شده بود. رفتيم و از اهواز مستقيم رفتيم به ستاد جنگ هاي نامنظم. آن شب تا نزديك سحر حرف زديم. يادم هست آخرين حرفش هم اين بود: «آبروي مرا حفظ كنيد» سحرگاه همان شب خبر دادند فرمانده شهيد شده و بايد فرمانده جديد دهلاويه معرفي شود؛ سيد احمد پور مقدم. دكتر ساعت ۱۱ به دهلاويه رسيد. جالب است كه در راه دهلاويه درون ماشين يادداشتي نوشته. آن جا به بچه هاي رزمنده تسليت گفت و بعد خودش و پورمقدم و رزمنده اي به نام حدادي روي خاكريز ايستادند. او داشت توجيه نظامي مي كرد كه يك خمپاره نزديكشان خورد. دكتر بلافاصله دستور داد همه بروند داخل سنگر. لحظه اي بعد دومين خمپاره در فاصله كمتر و بلافاصله خمپاره سوم كه به ميانشان خورد هر سه به خاك شهادت افتادند. درست ساعت ۱۲ ظهر بود من در منطقه بودم و سريع خبردار شدم.
از اين جا به بعد به سختي مي توانيم سوال كنيم. جملات كه پايان مي رسند سكوت است و چهره اي كه آشكارا منقلب شده است.
- شهيد زياد بود و سردخانه ها واقعا آنقدر جا نداشتند. دو كانتينر را كرده بودند سردخانه. من رفتم داخل كانتينر براي بار آخر ايشان را ببينم. همسر دكتر هم بود و شيون و زاري سوزناكي مي كرد. يكي از بچه ها آمد سراغ من و با دست اعضاي ستاد جنگهاي نامنظم را نشان داد و گفت همه اين ها دارند به تو نگاه مي كنند، مراقب باش به هم نريزند. من در حالت عجيبي بودم، اما وقتي از سردخانه آمدم بيرون ناگهان دگرگون شدم و با صلابت گفتم: «چرا اينجا ايستاده ايد؟ برويد سر پست ها»! و سنگرها تا آخر جنگ حفظ شد.
براي برادر دستمال كاغذي مي آورند. اشكهايش را پاك مي كند.
خواب او را هم ديده ايد؟
- بله، ولي بگذاريد خوابها براي خودمان باشد!