از صندلي اتوبوس تا خانه پيرزن
توقف در ايستگاه تضاد
صداي پيرزني در شلوغي اتوبوس كمي با اتوبوس سواري هر روزه متفاوت است. ابتدا برداشت مسافران نظرت را جلب مي كند. «آخي پيرزن قاطي كرده... فكر كنم ديوانه است... احتمالا بالاخانه اش را اجاره داده...»
|
|
ليلا درخشان
اين يك گزارش نيست. جمله اول را كاملا صادقانه نوشتيم. آدم وقتي كه سوار اتوبوس مي شود كه به گزارش فكر نمي كند، اما راستش را بخواهيد ما به اين عادت كرده ايم كه در اين شهر پر هياهو، هر زمان و در هر مكاني آماده تهيه گزارش باشيم.
نه به قصد تهيه گزارش سوار اتوبوس شده اي، نه اهل شنيدن حرف هاي عاميانه هستي و تنها رسيدن به ايستگاه مد نظرت را انتظار مي كشي كه حرف هاي يك پيرزن تو را با خود به آن سوي شهر مي كشاند.
اتوبوس در حال حركت است، مثل هميشه، يكي پايش لاي در گير كرده، آن يكي مي گويد به من تكيه نزن، دم در يكي با تمام قدرت همه را هل مي دهد و خودش را در اتوبوس جاسازي مي كند و... اينها تمام اتفاقاتي است كه هر روزه اتوبوس سوارهاي حرفه اي شاهدش هستند، اما صداي پيرزني در شلوغي اتوبوس كمي با اتوبوس سواري هر روزه متفاوت است. ابتدا برداشت مسافران نظرت را جلب مي كند.
- «آخي پيرزن قاطي كرده... فكر كنم ديوانه است... احتمالا بالاخانه اش را اجاره داده...» انگار در اتوبوس هيچ آدم منصفي پيدا نمي شود كه غير از اين قضاوتي داشته باشد. صداي پيرزن هر لحظه بلندتر مي شود و سكوت مسافران كنجكاو هر لحظه بيشتر. سكوت حتي قسمت آقايان را هم فرا مي گيرد.پيرزن حرف مي زند و شايد حرف دل خيلي از آدم ها را، منتهي شايد كهولت سنش يا نداشتن انگيزه و دليلي براي سرخ نگه داشتن صورتش با سيلي يا اينكه فوران غم و غصه او را به بلند بلند حرف زدن وامي دارد.
- «خدايا گناه من چيه... ؟بايد چيكار كنم...؟ چقدر كلفتي كنم...؟خرجي ندارم... ماهي ۶۰ هزارتومان بايد كرايه خانه بدهم... از كجا بياورم...؟ صاحبخانه گفته اگر اين ماه پولت را ندهي، اسبابت را پرت مي كنم در خيابان.۷۰ سالمه... ديگر توانايي كلفتي را ندارم...برم دزدي... ؟چيكار مي توانم بكنم... (روي صحبتش با هيچ كس نيست فقط همين طوري. شايد با مخاطب خيالي ذهنش حرف مي زند) چه خاكي توي سرم بريزم...؟ هيچي ندارم... اين هم كفشامه...» كفش نه ببخشيد، گالش هاي پلاستيكي پاره اي را درمي آورد و به مسافران نشان مي دهد... با بغض حرف مي زند... كفشش را به زمين مي كوبد وسرش را روي ميله صندلي مي گذارد.
از لحن صحبتش پيداست كه قصد كمك يا گدايي يا جلب نظر ندارد. انگار فقط نياز به يك جفت گوش دارد تا درددل هايش را بشنود.
آنقدر ترحم برانگيز است كه انگار پلان فيلم عوض مي شود. در نگاه مسافران غم و اندوه و دلسوزي اين بار موج مي زند... مدل حرف ها كاملا عوض مي شود «آخه گناه داره... مادر! تنهايي توي تهران؟ بچه نداري؟ آخه آدم كاري هم از دستش برنمي ياد براش انجام بده... مادر چاره چيه...؟»
اتوبوس به مقصد مي رسد، همراهش مي شويم ، اما قول مي دهيم كه هيچ ردپايي از محل سكونت اين پيرزن به جاي نگذاريم.
زنگ صاحبخانه را مي زند- «يادم رفته كليد را بياورم.» چند زنگ زده مي شود و مردي مسن در را باز مي كند و مي رود. پيرزن كليد خانه اش را از جورابش در مي آورد... چندين پله پايين مي رويم. در ورودي اش عكسي از امام علي(ع) نصب شده است. «بفرماييد، بفرماييد داخل...» از ظاهر خانه اش مي شود فهميد از آن پيرزن هاي تميز و وسواسي است. كل خانه اش شايد ۱۵ متر نبود.
-«من اسباب كه گفتم همه چي دارم...»
خانه اش بيشتر آدم را ياد خاله بازي دختر بچه ها مي اندازد و تشكيل شده از مايحتاج اوليه زندگي بدون هيچ كم و اضافه اي.
اين لباسشويي را خانم جلالي داده... يخچال را در جايي كه كار كرده ام داده اند ولي ۳۰ هزار تومان خرجش كرده ام (۳۰ هزار تومان را از ته دل مي گويد- انگار مي گويد ۳۰ ميليون) جاروبرقي را از كرمانشاه، همسايه ام بهم داده بود... فرش را خانم دكتر وفايي كه بچه هايش را بزرگ كردم بهم داده... خدا خيرش دهد آن موقع مثل الان نبود كه هر جا كار مي كردي كلي وسيله بهت مي دادند- ولي پنكه مال خودم است از زماني كه شاه تيرخورده دارمش... ليوان ها، دستمال سفره، پشتي ها، قاشق چنگال و... را هم همه را خانم جلالي داده، آدم بايد واقعيت را بگويد. ما كردها دروغ نمي گوييم...»
از هر ۱۰ كلمه اي كه حرف مي زند ۹ كلمه ورد زبانش خانم جلالي است. با خانم جلالي كه فرد متشخصي بود به طور اتفاقي در خيابان آشنا شده و ظاهرا به پيرزن خيلي لطف دارد. در حالي كه محكم به سينه اش مي كوبد مي گويد: «الهي به حق اين غروب هر چي از خدا مي خواهد بهش بده، الهي خير ببيند!» طوري حرف مي زند آدم فكر مي كند دارد راجع به يك فرشته صحبت مي كند.
از روي عكس هاي در و ديوار مي توان به اعتقاد مذهبي پيرزن پي برد. همه و همه عكس امام علي و امام حسين است. پيرزن قرآن كوچكي را در دست مي گيرد و هر از چندگاهي آن را مي بوسد و حرف مي زند.
«شوهرم ترياكي بود. حدود ۲۰ ساله كه مرده. من اصليتم كرمانشاهي است. ۴ تا بچه داشتيم. دوتاشان مردند و دوتاشان ماندند. دو تا دختر دارم، كه يكي اش شوهرش مرده و دو تا يتيم گردنش است و آن يكي دخترم شوهرش يك پيكان فرسوده دارد و در كرمانشاه زندگي مي كند. حتي چند وقت پيش شوهرش از رئيس جمهوري كاغذ گرفت (طرح جمع آوري ماشين هاي فرسوده) . («از رئيس جمهوري»،خيلي روي اين كلمه تاكيد دارد- فكر مي كند ما باور نداريم)... كاغذ را برد اتحاديه گفتند بايد ۴ ميليون پول بريزه تا ماشينش رو بگيره... خلاصه خودش هم زندگي بدي دارد... يك خواهر دارم، قم زندگي مي كند... چهار تا بچه دارد... خودش هم خيلي چاق است و شوهرش پير... گاهي به من سر مي زند و برايم سوهان مي آورد... يك برادر دارم در تهران روي وانت كار مي كند اون هم مشكلاتش از بقيه كمتر نيست...» به اينجا كه مي رسد گريه مي كند و در حالي كه با روسري مشكي اشك هايش را پاك مي كند به صحبت هايش ادامه مي دهد.
مادر مگر زير نظر سازمان... نيستي؟
انگار انگشت روي تمام نقطه ضعف و غمش گذاشته ايم. اين بار عصبانيت در چهره اش هويدا مي شود. «از سال ۷۱ زير نظر نهاد... هستم. (كارتش را نشان مي دهد) آن موقع هر دوماه ۶ هزار تومان مي دادند، الان هر دو ماه ۱۵ هزار تومان مي دهند. يكبار هم كه چشمم آب مرواريد آورد مرا پيش دكتر بردند و عمل كردند. بعضي وقت ها عيد هم ماهي۱۰هزار تومان عيدي مي دهند. البته براي اولين بار سه ماه پيش ۱۰ كيلو برنج، ۱ كيلو روغن، ۳ كيلو قند و شكر و ۱ بسته پنير هم بهم دادند.» آنها را نشان مي دهد انگار جزو دارايي اش هستند... انگار دارد از ويلا و ماشين آخرين مدلش صحبت مي كند...
«باز هم مي گويم مشكلم كرايه خانه و خرجي ام است، ميوه نمي خورم و غذايم هم آشغال گوشت و بال مرغ و سنگدان مرغ است. ... مرا تهديد كرده اند... اگر ببينيم در و همسايه بهت كمك مي كنند حقوقت را قطع مي كنيم!- چه كار كنم؟- خيلي مي ترسم كه اين اتفاق بيفتد.»
بعد در حالي كه انگار دارد خودش را دلداري مي دهد مي گويد: «البته خانم جلالي گفته نمي گذارد اين اتفاق بيفتد.»
مي پرسيم مادر كجا حمام مي كني؟
«در توالت! آنجا يك سيني دم در مي گذارم و لباس هايم را درون آن. البته روزهاي جمعه وقتي صاحبخانه خواب است مي روم زود حمام مي كنم...» طوري حرف مي زند كه آدم خيال مي كند دارد از يك عمل خلاف صحبت مي كند! نمي خواهم صاحبخانه اخم كند. يك اخم او آتش به دلم مي زند...!
موقع خداحافظي پيرزن باتمام وجود از ما تشكر مي كند. از اينكه به درد دل هاي او گوش داده ايم و مي گويد: «دلم داشت مي تركيد، آنقدر كه براي اولين بار توي اتوبوس بلند بلند حرف زدم...»
حرف هاي پيرزن درون گوش هايمان بود. خانم جلالي، تهديدهاي نهاد... براي قطع ماهي ۷ هزار تومان و... هوا كم كم داشت تاريك مي شد كه پلاكاردي با عنوان هفته.... مبارك و مراسم تجليل از خيرين و... جلوي چشمانمان سبز شد. تضاد جالبي بود، جاي شما خالي.
|