سراغ سينماهاي قديمي را بگيري، راهنمايي ات مي كنند به كوچه ملي سابق يا كوچه باربد فعلي. كوچه اي مثل بقيه لاله زار پر از آدم و مغازه فروش لوازم الكتريكي. آدم باورش نمي شود زماني در اين كوچه ۶ سالن سينما فعال بوده اند
به سردر سوخته سينماها نگاه مي كني و فكر مي كني شايد همه اينها نفريني بوده بر اين سينماها، يك نفرين سياه تا اين سينماها به اين حال و روز بيفتند
عكس:هادي مختاريان
گزارش اول
محمد جباري
پنجره هاي چوبي كهنه و شيشه هاي شكسته، ناودان هاي فلزي و دودكش هاي رنگ و رورفته، شيرواني درب و داغان و زنگ زده، پنجره باز و سقف فروريخته و تابلوي چوبي قديمي و سوخته؛ اينها ممكن است شما را ياد هر چيزي بيندازد جز سينما.
سراغ سينماهاي قديمي را مي گيري و صدايت در شلوغي آدم ها گم مي شود. اينجا لاله زار است و اوج ساعت كاري. پياده روها جاي راه رفتن نيست و خيابان ها هم بدتر. فهرستي از سينماهاي قديمي در دستانت است و به دنبال آنها در اين بازار سيم و لامپ و ولت مترو آمپرمتر، هر گوشه اي را نگاه مي كني تنها مغازه مي بيني و آدم، موتور مي بيني و دستفروش، زباله مي بيني و شلوغي، از كسي سراغ سينما «خورشيد» را مي گيري و بعد تنها تعجب باقي مي ماند. روبه رو را نشان مي دهد و تو هر چه نگاه مي كني اثري از سينما نمي بيني. «اينجا سينماخورشيد بوده؟» جواب سوالت سر تكان دادن است و نگاه بهت زده خودت. به آن طرف خيابان نگاه مي كني و رديف مغازه هاي بين كوچه بوشهري و كوچه شهيد ترابي. نگاهت از مغازه ها مي گذرد و بالاتر مي رود به ديوارهاي كهنه و قديمي مي رسي و پنجره هاي چوبي كهنه و شيشه هاي شكسته، ناودان هاي فلزي و دودكش هاي رنگ و رورفته. مغازه ها را يكي يكي مي شماري. يك، دو، سه،... و ۱۹. ۱۹ مغازه فروش لوازم الكتريكي در ديوارهاي اين سينما جا خوش كرده اند. بغل اين مغازه ها هم پاساژ خوش برورويي است با سنگ هاي سياه. به تابلوي چوبي، قديمي و سوخته سينما در گوشه بالاي ساختمان نگاه مي كني.
تنها نشانه باقي مانده از آن روزها. نزديك شيرواني، گچ بري هاي قديمي مي بيني. رنگش؟ معلوم نيست، ته مايه هايي از سبز. كانال هاي كولر قديمي هنوز روي ديوار جاي دارند و درست نزديكي آنها يك كولر جديد هواي داخل مغازه ها را خنك مي كند. از پنجره باز طبقه بالاي ساختمان تنها خرابي معلوم است و ديگر هيچ. از كوچه كه بيرون مي آيي، روبه رويت تئاتر قديمي نصر را مي بيني. اين تئاتر هم مدت هاست كه ديگر بسته است.
كوچه ملي
سراغ سينماهاي قديمي را بگيري، راهنمايي ات مي كنند به كوچه ملي سابق يا كوچه باربد فعلي. كوچه اي تنگ و شلوغ و مثل بقيه لاله زار پر از آدم و مغازه فروش لوازم الكتريكي. آدم باورش نمي شود زماني در اين كوچه ۶سالن سينما فعال بوده اند. ۶ سالن سينما پر و خالي مي شده اند. صف هاي طولاني بسته مي شد و توي كوچه جز سينما و تماشاچي ها چيز ديگري نمي توانستي ببيني. الان تنها سه سينما به يادگار مانده؛ سه سينماي كهنه و كم مشتري: سينماي سحر، نادر و شهرزاد. همان اول كوچه سمت چپ، سينما جهان را مي بيني. از آن سينما تابلويي سياه ودودگرفته باقي مانده و يك ساندويچي كه زير اين سينما كار مي كند و رنگ قرمز بد جور تو چشم مي زند. روبه روي سينما جهان تعطيل شده، دو سينما باز هستند و كمي آن طرف تر سينما نادر. داخل كوچه دو سينماي ديگر هم بوده. سينما فردوسي و سينما اطلسي درست روبه روي هم. از سينما فردوسي تنها ديوار سيماني باقي مانده و تورهاي فلزي روي ديوار ودر آهني سوخته. در ورودي سينما تبديل شده به مغازه فروش كالاي برق فلان و به جاي بليت فروش و بليت پاره كن، كارگران اين مغازه جاي گرفته اند. روي ديوار سيماني هم شماره تلفن تخليه چاه و يك مشت كلمات خارجي و كنار آن هم تعدادي موتور و قرقره هاي بزرگ كابل.
سينما اطلسي هم تبديل به يك پاساژ شده و پر از مغازه. به در و ديوار اين پاساژ نگاه كني هيچ نشانه آشنايي نمي تواني پيدا كني. حتي از تابلوهاي سوخته سردر بقيه سينماها هم خبري نيست.
گذشته
«صبح جمعه اينجا مثل يك قبرستان تازه است كه ۴ تا مرده دارد. پرنده پر نمي زند. ولي تا سال ۶۰ تو كوچه ملي جاي سوزن انداختن نبود.» محمدآقا را تو آن حوالي همه مي شناسند. ۳۰ سال است كه در سينما نادر كار مي كند و قديمي ترين آدم سينمايي اين دور و بر به حساب مي آيد. الان هم كار اصلي اش بوفه داري سينما نادر است. «همين بوفه ۶ نفر را نان مي داد. يك سرپرست بوفه بود و ۵ تا گارسن با روپوش هاي سبز و سفيد. يكي ساندويچ مي برد تو سالن مي فروخت، يكي بستني مي برد و يكي آجيل و... تو هر سينما حداقل ۱۲ نفر كار مي كردند. ۶ نفر تو بوفه و يكي دم در (سر كنترل)، يك گيشه چي، يكي يا دو تا كنترل چي، ۲ تا سرايدار، يك آپاراتچي و يكي هم كمك آپاراتچي. ولي الان همين سينما با ۳ نفر دارد مي چرخد.» محمدآقااز گذشته پررونق سينماهاي اينجا صحبت مي كند و اوضاع و احوال سوت و كور امروز. وقتي از گذشته تعريف مي كند چنان برقي در نگاهش هست كه بايد او رامي ديديد. از سالن ۵۰۰ تايي سينما نادر مي گويد كه معمولا پر از تماشاگر بود. سينمايي كه اگر سانسي ۲۰۰ تا تماشاگر داشت، آن روز، روز كسادي آنها بود، ولي الان كل تعداد تماشاگران هر روز آنها به ۹۰ نفر نمي رسد. آن هم تماشاگران ثابتي كه نام بيشتر آنها را محمد آقا مي داند و سالن سينما هم جايي است براي استراحت آنها. «الان اگر به داخل سالن برويد ۱۰ نفر را مي بينيد كه ۹ تايشان هم خوابند.» آدم وقتي كسي كه مثل محمد آقا را گير مي آورد، دوست دارد بيشتر از آن زمان بشنود، از گذشته هايي كه خيلي شيرين به نظر مي رسند. «صبح جمعه ساعت ۱۱، اوج فروش مابود. آن قديم ها اينجا محل خريد بود. پيراهن، كلاه و.... مردم براي خريد به اينجا مي آمدند و سينما هم مي رفتند. كلي رونق داشت اينجا. دستفروش از سرتاسر لاله زار بودند. هندوانه قاچي يك قران، صفحه فروشي، لبوفروشي و گرام فروشي، ولي الان ديگر از ظهر پنج شنبه كه مغازه هاي برقي اينجا تعطيل مي شوند، ديگر هيچ خبري اينجا نيست، جمعه ها كه اصلا.» اسامي بازيگران و فيلم هاي مورد علاقه اش را كه مي گويد آدم از حال مي رود. چه فرصتي داشتند آنها، براي ديدن چه فيلم هايي، آن هم در تاريكي سالن سينما و روي پرده عظيم و همنفس با صدها تماشاگر ديگر. «بيشتر فيلم هاي حماسي دوست داشتم. السيد، بن هور، دكتر ژيواگو، توپ هاي ناوارون، عمر شريف، جان وين، جك پالانس، جولياناجما، نورمن و...» از شلوغي سينماها مي گويد و سانس هاي شلوغ نيمه شب. «فيلم بن هور را كه ۳ ساعت هم هست، تو سينما كاپري (بهمن) ساعت ۲ نصفه شب ديدم. خيلي از سينماها سانس نصفه شب مي گذاشتند. مثلا اولين فيلم رزمي كه آمد، فيلمي بود به اسم پنجه مرگبار با بازي مكفي. سينما سانترال (مركزي) چند روز اول خلوت بود ولي بعد كه بقيه تعريف كردند و گفتند فلاني با مشت مي زند ديوار را سوراخ مي كند و از اين چيزها، سينما شلوغ شد و به سانس ۲نصفه شب هم رسيد.» البته آن وقت ها خوراك سينماي جنوب شهر با بالاي شهر فرق داشته. تو سينماهاي لاله زار و انقلاب بيشتر، فيلم هاي بكش بكش و بزن بزن و از اين جور فيلم ها به نمايش درمي آمد ودر سينماهاي بالاي شهر مثل مولن رو ژ (سروش) و آتلانتيك (آفريقا) فيلم هاي به قول محمد آقا «داستاني تر». اين فيلم ها آنجا فروش نمي رفته و آن فيلم ها اينجا. خانواده ها هم بيشتر سينماهاي بالاي شهر مي رفتند و كمتر لاله زار مي آمدند. فقط فهرست كوچكي از فيلم هاي به نمايش درآمده در آن سال ها را ببينيد: باني و كلايد، اين گروه خشن، چه كسي از ويرجينيا ولف مي ترسد، دور از اجتماع خشمگين، آرواره هاي كوسه، اشك ها و لبخندها، كابوي نيمه شب، بربادرفته، مرگ در ونيز، لورنس عربستان، گلدفينگر و...
|
|
اينها تنها تعداد خيلي خيلي كوچكي از فيلم هايي هستند كه آن زمان به نمايش درمي آمدند. آدم وقتي پاي خاطرات آدم هاي عشق فيلم قديمي مي نشيند يا مطالبشان را مي خواند، واقعا به حال و روز آنها حسودي مي كند. كافي است نوشته هاي پرويز دوايي را خوانده باشيد تا بدانيد از چه حال و هوايي حرف مي زنيم.
درست همان حال و هوايي كه در حرف هاي محمدآقا هم هست. همان حال و هوايي كه چند دقيقه از فضاي تلخ سياه سينماهاي اين دور و بر راحت مان كرد. ولي به هر حال بايد از دنياي خاطرات بيرون آمد.
لاله
از كوچه ملي كه بيايي و طرف راست خيابان را بگيري و به سمت بالا بروي، به سينما لاله مي رسي. باز هم همان صحنه ها، همان تابلوي سياه سردر سينما ولي اينجا قضيه تلخ تر است. در ورودي سينما نيمه باز است و تو مي تواني از پشت ميله هاي زرد به داخل سالن نگاهي بيندازي. يك سالن بزرگ و طولاني كه انواع خرت و پرت اين ور و آن ور آن به چشم مي خورد. هر چه مي بيني كمتر پيدا مي كني. فقط مي تواني پشت ميله ها خودت را به خاطرات گذشته بسپاري و روزهايي كه اين سالن ها پر از تماشاگر بود، ولي ستون هاي آبي دور سينما راحتت نمي گذارند:
هيدروليك،پنوماتيك، كنترل FESTO، باز هم يك مغازه برقي ديگر.
البرز، ايران
پاركينگ البرز در خدمت شماست. اين سينما ديگر تبديل به پاساژ نشده، ولي آن همه مغازه و صاحب ماشين،به جاي پارك هم نياز دارند. چه جايي هم بهتر از يك سينماي متروكه مثل سينماي البرز. هنوز سردر سينما سرجايش است. سردري كه نام البرز بالاي آن خودنمايي مي كند و رنگ آبي دور تابلوي سياه سردرسينما، شايد تنها بازمانده آن روزهاي گرم باشد، سردري كه مدت ها محلي براي خودنمايي بازيگران بزرگ تاريخ سينما بوده، تنها سياهي از خود به يادگار گذاشته است و بازيگران به روي جلد فيلم هاي ويديويي مغازه بغلي كوچ كرده اند. ماشيني از داخل پاركينگ بيرون مي آيد و از زير اين سردر سياه عبور مي كند. ماشين از داخل سينما بيرون مي آيد و همه روياهاي ما را به هم مي ريزد. همه اش زير سر اين ماشين هاست.
كمي آن طرفتر ساندويچ ايران با صبحانه (نيمرو، عدسي و لوبيا داغ) در خدمت شماست. باز هم يك ساندويچي قرمز داخل يك سينما و اين بار سينما ايران. «سينماي ايران داراي لژ مخصوص خانواده» اين جمله روي سردر سينما بيشتر از هميشه، يك شوخي به نظر مي رسد.
پرديس، دنيا
كمي آن طرف تر از لاله زار كوچه اي هست به نام نوشين، كوچه اي كه زماني دو سينماي دنيا و پرديس در آن نفس مي كشيدند. از سر تا ته كوچه را مي روي، ولي هيچ نشانه اي از وجود سينما دراين كوچه پيدا نمي كني. از جواني مي پرسي، ولي او چيزي نمي داند. بايد هم نداند. مردي با سن بيشتر كمكت مي كند و ساختماني را نشان مي دهد، هر چه به اين ساختمان نگاه مي كني حالت بدتر مي شود. نماي ساختمان آشفته تر از آن است كه بتوان توصيف كرد. با ترديد پا را داخل ساختمان مي گذاري و از بين مغازه ها رد مي شوي. بوي چرم بدجور اذيتت مي كند. از بوي چرم بدت نمي آيد، ولي وقتي به ياد اين سينما مي افتي... به جاي مغازه هاي فروش لوازم برقي، چرم فروشي ها جا خوش كرده اند. از داخل راهروهاي متعدد و پر از بوي چرم رد مي شوي و به دنبال نشانه اي از سينما. ناگهان پله هايي نظرت را جلب مي كند، پله هاي سياه و يك در. اين همان پله هايي است كه تماشاگران پس از پايان فيلم از آن پايين مي آمدند و از سالن خارج مي شدند. چند لحظه اي به پله ها خيره مي شوي و از در بيرون مي روي. كنار در سطل زباله است و زباله هايي كه بر زمين ريخته.
سوخته ها
سينماهاي قديمي تعطيل شده، فراوانند. سينما برليان در چهارراه استانبول و در احاطه ماهي فروش ها، پاسارگارد در خيابان پيروزي، آپادانا در نظام آباد، شهرام در مجيديه، پارامونت در طالقاني، پارك و هماي در چهارراه استانبول و... سينما آزادي و شهر قصه سوخته شده را هم مي توان در اين ليست بلندبالا جاي داد و وضعيت همه آنها كم و بيش مثل هم است.
ديگر گوش ات هم از حرف هاي مسوولان پر است. ساختن صدها سالن كوچك، تغيير كاربري سينماهاي قديمي و احداث سينماهاي جديد در مناطقي كه سينما وجود ندارد و هزاران حرف ديگر. زماني اينجا، محل روياهاي آدم هاي بي شماري بوده، ولي اين روزها هر چقدر بو بكشي حتي يك ذره از «رويا» خبري نيست. بوي پريز مي آيد و چرم و ماهي و پول وپاساژ. به جاي روياسازها ساختمان هاي سيماني بي خاطره همه جا را پر كرده اند و تو تنها مجبوري به صفحه كوچك جعبه جادويي پناه ببري.
به اين ساختمان هاي سياه نگاه مي كني و فكرهاي زيادي از سرت مي گذرد. به لذت تماشاي فيلم در سالن تاريك و روي پرده، لذتي كه از آن محروم شده اي و مجبوري به چند تا فيلم نه چندان خوب روي پرده هاي سينماهاي باقيمانده دلت را خوش كني. در نوشته هاي قديمي ها غرق مي شوي و آرزوي يك روز زندگي اينچنيني را داري.
فكرهاي ديگري هم به سراغت مي آيد. به ياد حرف محمدآقا افتاده اي: «خانواده ها كمتر به اينجا مي آمدند.» اين جمله ذهنت را قلقلك مي دهد. فيلم ها بدبوده اند؟ به ياد فيلم هاي ايتاليايي معروف به لاندابوزانكايي مي افتي، فيلم هاي كمدي كه خانواده ها هيچ گاه دوست نداشتند بچه هايشان آنها را ببينند. به ياد كاباره ها و آدم هاي مست اين دور و بر مي افتي و به فكر اين روي سكه اين سينماها.
به سردر سوخته سينماها نگاه مي كني و فكر مي كني شايد همه اينها نفريني بوده بر اين سينماها، يك نفرين سياه تا اين سينماها به اين حال و روز بيفتند. سينماهاي بالاشهر كما بيش هنوز فعالند، ولي اينجا...
نمي داني حسرت آن روزهاي پر خاطره فيلم ديدن ها را بخوري يا به چيزهاي ديگر فكر كني. راه پياده رو را مي گيري و از جلوي آخرين «سوخته» سر راهت عبور مي كني. سينما هماي و ديوارهاي رنگ شده و زنجير، زنجيري كه مردي به آن تكيه داده و مي خندد. به سينما نگاه مي كني، ولي حواست را ترانه اي كه از مغازه بغل سينما پخش مي شود، پرت مي كند. فكر مي كني اتفاقي است، ولي بدجور با حال و هوايت جور است: «من كه مي دانم شبي عمرم به پايان مي رسد، نوبت خاموشي من سهل و آسان مي رسد، پس چرا عاشق نباشم، پس چرا عاشق نباشم.»
ترانه را به ذهنت مي سپاري و به مرد و زن خارجي نگاه مي كني كه با تعجب به بالا و پايين اين خيابان نگاه مي كنند. پايين را نگاه كني چيزهاي جورواجور زندگي مدرن را مي بيني ولي به بالا نگاه كني، بالاي همان مغازه هاي تر و تميز، ديوار هاي كهنه و قديمي مي بيني.
پياده رو را مي گيري و مي روي و به بالا نگاه مي كني؛ جايي كه سردر سينماها، ديوارهاي قديمي و پنجره هاي كهنه و روياها جاي دارند.