پس از ملاقات «قائم مقام» با«حاج محمدحسين كوزه كناني»، شيخ به او گفت كه در مورد «محمد ميرزا» احتياط كند، چون عاقبت ممكن است به دست او كشته شود
كتايون كيائي وسكوئي
عبارت «چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد»، مصرعي از غزلي شيواست كه «قائم مقام فراهاني» سروده است. اين عبارت كه به صورت ضرب المثل درآمده است، در مواردي به كار مي رود كه پس از شادكامي و آسايش، يك دفعه ناكامي و ناملايمات به انسان رو مي آورد. كل شعر را «قائم مقام» پس از استيلاي روسيه و شكست ايران سروده بوده ولي پس از ماجرايي كه به عنوان ريشه تاريخي اين ضرب المثل خواهد آمد، خود ايشان همين مصراع را استفاده مي كنند كه پس از آن سر زبان مردم مي افتد و كم كم به صورت ضرب المثل كاربرد پيدا مي كند.
«ميرزاابوالقاسم فراهاني تهراني» يا همان «قائم مقام فراهاني»، دانشمند فاضل و اديب فرزانه دوره قاجار بود كه پس از وفات پدرش، «ميرزا عيسي فراهاني» به وزارت دربار «فتحعلي شاه قاجار» رسيد و به لقب «قائم مقام» مشهور شد.
او كه جواني ۲۸ ساله ولي بسيار لايق و باهوش بود، به عنوان وزير اعظم وليعهد يعني «عباس ميرزا نايب السلطنه» كه شايد تنها مرد قاجاري بود كه براي سربلندي ايران و كوتاه كردن دست دشمنان تلاش مي كرد، خدمات ارزنده اي انجام داد و موجب بسياري از ترقي ها و پيشرفت هاي ايران، در زمان خود شدو از جمله كارهاي او اصلاح قشون و تكميل تجهيزات آن بود. اين كار از آنجا اهميت داشت كه به خاطر بي عرضگي شاهان قاجاري از هر طرف بيگانگان به ايران حمله مي كردند يا هر چند وقت يك بار، شاهزاده يا حاكمي، سربلند مي كرد و با ادعاي خودمختاري و تاسيس حكومت جديد، لشكري به راه مي انداخت و منطقه عظيمي را دچار بي نظمي و آشوب مي كرد.
كمينگاه خطر
در يكي از قشون كشي ها كه «قائم مقام» به همراه «عباس ميرزا» و پسرش «محمدميرزا» براي سركوبي فتنه يزد و كرمان مي رفتند، «قائم مقام» تصميم گرفت از فرصت استفاده كند و در نائين به ديدن عارف معروف «حاج محمدحسين كوزه كناني» برود. در اين ديدار، «عباس ميرزا» و پسرش هم همراه او شدند. پس از ملاقات «قائم مقام» با اين پيرمرد فرزانه، موقع خداحافظي، شيخ آهسته به «قائم مقام» گفت كه در مورد «محمد ميرزا» احتياط كند، چون عاقبت ممكن است كه به دست او كشته شود.
دو سال از اين واقعه گذشت. «قائم مقام» رفتارش را با «محمدميرزا» تغيير نداد ولي هميشه به ياد حرف شيخ بود و نمي دانست چطور ممكن است كه پسر «عباس ميرزا» قصد جان او را بكند؟ چون به غير از اينكه «قائم مقام» خدمات بسياري كرده بود و همه مي دانستند كه او به تنهايي به اندازه صد نفر از درباريان پرمدعا براي مملكت كار انجام داده، مورد احترام شديد «عباس ميرزا» هم بود و «عباس ميرزا» نايب السلطنه بود و پس از «فتحعلي شاه» او بود كه به سلطنت مي رسيد و «محمدميرزا» به عنوان فرزند او، چندان قدرتي نداشت كه بخواهد موجبات قتل «قائم مقام» را فراهم كند ولي از طرفي «شيخ كوزه كناني» پيرمردي با تجربه و دنيا ديده بود.
اما او خيلي زود جواب سوال خود را گرفت، چون در سال ۱۲۴۸، هنگامي كه «قائم مقام» به همراه «محمدميرزا» مشغول خاموش كردن فتنه هرات بودند. «عباس ميرزا» دچار بيماري سختي شد و وقتي برايش مسلم شد كه خواهد مرد، به مشهد عزيمت كرد و «قائم مقام» و پسرش را به حضور طلبيد. او پس از ملاقات با وزير درستكارش، در خلوت از او خواست كه از پسرش حمايت كند. «قائم مقام» كه از ديدن وضعيت «عباس ميرزا» اندوهگين شده بود، گفت: «مي دانيد كه اين كاري دشوار است. شما نزديك به هفتاد برادر داريد كه همگي خود را براي سلطنت سزاوار مي دانند. ممكن است تا پدر شما زنده است، فتنه برپا نكنند و به ظاهر با سلطنت برادرزاده شان موافقت كنند ولي با مرگ «فتحعلي شاه» سربلند مي كنند.»
«عباس ميرزا» لبخندي زد و گفت: «اما با وجود مشكلات فراواني كه پيش خواهد آمد، مي دانم كه تو تنها كسي هستي كه مي تواني نظم و آرامش را به مملكت برگرداني. دشمنان ما هر لحظه منتظرند كه با استفاده از آشوب به منافع خودشان برسند و اين بهترين فرصت براي آنهاست، «محمدميرزا» هم بهترين انتخاب براي پادشاهي است چون هم من و هم پدرم موافق سلطنت او هستيم.»
«قائم مقام» گفت: «بله او انتخاب هر دو نفر شماست، گرچه شخصيتي استوار ندارد و همانطور كه مي دانيد اطرافيانش نفوذ زيادي روي او دارند. آنقدر كه بعيد نمي دانم روزي به وسوسه آنها مرا بكشد.»
«عباس ميرزا» كه از شنيدن اين حرف ناراحت شده بود و نيز مي دانست كه «قائم مقام» بي دليل چنين حرفي نمي زند، بلافاصله پسرش را خواست و همراه او و «قائم مقام» به حرم «امام رضا (ع)» رفتند. در آنجا او «قائم مقام» را قسم داد كه هرگز به پسرش خيانت نكرده و از هيچ گونه خدمتي به او دريغ نكند و پسرش را هم قسم داد كه هرگز خون «قائم مقام» را نريزد. وقتي «قائم مقام» و «محمدميرزا» سوگند خوردند، «عباس ميرزا» آه بلندي كشيد و گفت: «خب! اكنون با خيال آسوده مي ميرم.»
زماني براي نوشتن نامه عزل
بالاخره «عباس ميرزا» فوت كرد و همانطور كه«قائم مقام» پيش بيني كرده بود، زمزمه هاي مخالف براي نايب السلطنه شدن «محمدميرزا» بلند شد و پس از مرگ «فتحعلي شاه» اين زمزمه ها تبديل به آشوب و بلوا شد و از هر گوشه ايران، پسران «فتحعليشاه» كه عموهاي شاه جديد يعني «محمدميرزا» بوده و در تمام كشور به عنوان حاكمان ولايات شهرهاي مختلف پراكنده بودند، طغيان كردند. «قائم مقام» كه در وضعيت دشواري قرار داشت، با اراده و تدبيري كه داشت، يكي يكي فتنه ها را خواباند و آرامش را به مملكت برگرداند. حالا پس از اين آرامش، نوبت توسعه و پيشرفت بود.
«قائم مقام» به عنوان وزير «محمدميرزا» كه حالا «محمدشاه» بود، شروع به اصلاح قوانين ناكارآمد و وضع قوانين سودمند كرد و براي رشد فرهنگي و اقتصادي ايران، خدمات گسترده اي انجام داد. اما براي توسعه همه جانبه، احتياج به بودجه داشت. كسان ديگري كه قبل از او آمده بودند در چنين مواقعي ماليات ها را افزايش مي دادند، ولي «قائم مقام» نمي خواست به مردمي كه تحت بدترين شرايط زندگي مي كردند، فشار آورد. پس تصميم گرفت در امور متفرقه صرفه جويي كند و جلو خرج هاي بيهوده را بگيرد. به اين ترتيب خزانه كشور را كه تا آن زمان حساب و كتابي نداشت، زير نظر گرفت و براي جلوگيري از برداشت هاي بي مورد، دخل و خرج خزانه را تحت قاعده درآورد و پس از آن براي هر كاري، بودجه اي معين تعيين كرده و مقرري درباريان را كه اكثرا مفت مي خوردند و بيكار مي گشتند، محدود كرد. حتي مقرري «محمدشاه» را هم كاهش داد. او براي تامين هزينه خدمات، آنقدر به خود جرات داد كه حتي مقرري بعضي از اطرافيان و نزديكان شاه را به كلي قطع كرد.
اين تغييرات جديد در كاهش هزينه ها و متعاقب آن كوتاه كردن دست افراد نالايق از امور و جايگزين شدن آنها با افراد مورد اعتماد «قائم مقام فراهاني»، براي اكثر درباريان خوشايند نبود. هدف «قائم مقام» خدمت و اصلاح امور بود ولي با هر تغيير جديد، صف دشمنانش طويلتر مي شد و بالاخره هم اطرافيان شاه و كساني مثل «حاجي ميرزا آقاسي» كه معلم زمان كودكي شاه بود، از نفوذشان استفاده كردند و طوري به شاه تلقين كردند كه او مطمئن شد كه «قائم مقام» قصد توطئه و كودتا دارد و بايد او را از مقامش خلع كند. چنين بود كه يك روز «قائم مقام فراهاني» در اوج ناباوري، نامه عزل خود را دريافت كرد.
سوگند را نبايد شكست
همه چيز تمام شده بود، اصلاحات، توسعه، برنامه هاي رشد فرهنگي و اقتصادي مردم. او را عزل كرده بودند و به جايش «حاجي ميرزا آقاسي» را به صدارت رسانده بودند. كسي كه كاري به كار درباريان و ملاكين نداشت و به مقرري هاي بيهوده و گزاف مفت خورها اعتراض نمي كرد.
اما كار به همين جا ختم نشد. قائم مقام هنوز زنده بود و بعيد نبود كه در يكي از شرايط دشواري كه فقط به دست تواناي او حل مي شد، «محمدشاه» به سراغ او برود و باز هم زمينه براي بازگشت او فراهم شود. پس آنقدر دوباره در گوش شاه خواندند كه او راضي به قتل «قائم مقام» شد. اما مشكلي وجود داشت! شاه سوگند ياد كرده بود كه خون «قائم مقام» را نريزد. ولي خيلي زود براي اين مشكل هم راه حلي پيدا كردند.
در ۲۴ صفر سال ۱۲۵۱ هجري قمري، پيشخدمتي به سراغ «قائم مقام» رفت و خبر داد كه شاه مي خواهد او را ببيند. «قائم مقام» سوار اسب مي شود و به «باغ نگارستان» مي رود. ماموراني كه آنجا انتظارش را مي كشيدند، پس از رسيدن دستور، او را در زيرزمين حبس مي كنند و چند روز بدون آب و غذا او را زنداني مي كنند. «قائم مقام» كه متوجه شده بود مي خواهند او را بكشند، با خون بازويش، روي ديوار بيت اول، غزلي را كه سروده بود، روي ديوار مي نويسد:
روزگار است آنكه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد
بالاخره پس از چند روز، ميرعضب و دستيارانش، به دستور شاه و اطرافيانش، بر سر «قائم مقام» مي ريزند و براي اينكه سوگند شاه را نشكنند، او را خفه مي كنند و همان شبانه او رادر محوطه «حضرت عبدالعظيم» دفن مي كنند. آنها به خاطر علاقه اي كه مردم به «قائم مقام» داشتند، حتي از مرده اش مي ترسيدند.
در عظمت و شرف «قائم مقام» همين بس كه «سرجان كمپل» وزير مختار انگلستان در ايران كه توانسته بود اكثر درباريان و مقامات ايراني را مطيع خود سازد، درباره او به روساي خود نوشته بود: «يك نفر در ايران هست كه با پول نمي شود او را خريد و آن شخص قائم مقام است.»