پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۶۴
چند ساعت كنار بساط معركه گير
زبان پرقدرت پهلوان
مي خواهم اين مارها را بيرون بياورم، اما يك شرط دارد. شرطش ۸ تا برگ سبز است. اولي اش را از كسي مي خواهم كه مرد باشد و يه غمي گوشه دلش داشته باشد. يه دردي كه به هيچكس نتونه بگه
ليلا درخشان
012939.jpg

يك روز كاملا  معمولي، كنار بساط معركه گير. مردم با اشتياق به پهلوان پول مي دادند، نه به خاطر زور بازويش، به خاطر زبان گيرايش.
مي خواهي تماشاگر باشي؟ اينجا خبري از بليت نيست، بليت ورودي زور بازو است؛ اگر مي خواهي جلوتر از همه باشي، بايد مردم را كنار بزني و به زور جلو بروي. شما در سالن سينما يا تئاتر ننشسته ايد، اين يك نمايش خياباني است و قواعد خاص خودش را هم دارد؛ قواعد خياباني.
برگرديد اول مطلب. نه، حالا نه. اول چند جمله اي را كه در اين پاراگراف برايتان مي نويسيم، بخوانيد و بعد ببريدش اول مطلب. دقيقا از اينجا: خودروي ويژه حمل معركه گير نزديك شد، پيكان قديمي زرد رنگ - از آنهايي كه مي گويند فرسوده و بايد جمع شوند - با وصله هاي صورتي. ساعت ۳۰:۱۷ است كه در تابستان نمي  شود رويش نام عصر گذاشت. يك نفر از پيكان پياده شد، بزن زنگو، پهلوان آمد.
شك نداريم كه متوجه شده ايد قصد داريم از چه موضوعي برايتان بنويسيم. شما اگر نمايش خياباني پهلوانان را نديده باشيد، حتما وصف معركه گيري هايشان را شنيده ايد. با اين حال حتي اگر نه اهل خروج از خانه باشيد و نه شنيدن حرف هاي ديگران، ما برايتان مي نويسيم كه پهلوانان خياباني ما چقدر پهلوان هستند!
اسم پهلوان ممكن است هرچيزي باشد. مثلا اسفنديار، رستم، پرويز يا چه فرق مي كند، شايد هم كامبيز. با اين حال اسم پهلوان قصه ما اكبر است. برويد كنار، پهلوان اكبر آمده. اين را راننده تاكسي هاي ميدان آرياشهر گفتند، جايي كه قرار بود پهلوان، چند دقيقه سر همه را گرم چيز ديگري  كند. «اسمم اكبر است، اكبر آتشدل، بچه آذربايجان. از بچگي عاشق اين كار بودم. يادش بخير، مي رفتم پاي معركه و مي گفتم خدايا يعني مي شود من هم روزي معركه گير بشوم؟! چند سال بعد شدم شاگرد چند پهلوان. اولين بار كه مي خواستم نمايش بدهم، ۱۸ سالم بود. خيلي دستپاچه شده بودم. فكر كردم اگر دورخودم بچرخم بهتر است. اين كار را كردم، مردم دورم جمع شدند، من اعتماد به نفس پيدا كردم و شدم معركه گير.»
اين بيوگرافي مختصر را از پهلوان اكبر نوشتيم كه متوجه شويد پهلوان شدن در ايران چقدر سخت است؛ دور خودت كه بچرخي، مردم دورت مي چرخند. بگذريم، داشت يادمان مي رفت كه قرار است ما فقط يك ماجراي پهلوانانه را برايتان توصيف كنيم.
پهلوان با راننده تاكسي ها مشغول صحبت شد و شاگردش بلندگو، ميل، زنجير و ... را روي زمين پهن كرد. نيم ساعت گذشت تا پهلوان آستين ها را بالا بزند، يك اشاره از پهلوان و فرياد شاگرد.
«آي مردم، بياييد جنگ پهلوان با مار را ببينيد. از زهرمار، ۵۰۰ تا آمپول درست مي كنند، بياييد رقص مار را نگاه كنيد.» مقدمه فراخوان براي جلب توجه چند افغان كافي بود، آنها حيرت زده به جعبه مار ها نگاه مي كردند.
ادامه فراخوان را با صداي بلند و هيجان زده بخوانيد: «بيا بيرون ناجنس، اگر صدتا نقاش هم جمع شوند، نمي توانند يك خال تو را بكشند، بيا بيرون كبري، من همان كسي هستم كه به تو آب مي دهم. اين مار شب اول قبر ميهمان كساني مي شود كه در اين دنيا ظلم كرده اند.»
حالا ديگر افغان ها تنها نيستند. هر رهگذري كنجكاو مي شود، گوش به صداي شاگرد پهلوان مي سپارد و چشم به جعبه مارها مي دوزد.
«يك مار در صندوق عقب پيكان خوابيده كه ۸۰ كيلو وزن دارد. » شاگرد پهلوان روي زانو مي نشيند و با يك چوب در جعبه مارها را باز مي كند. به پشت سرت كه نگاه كني، ۵۰۰ نفر را مي بيني كه مثل تو تماشاگر شده اند!
... تي شرت چسب مشكي، شلوار كماندويي، كمربند فلزي، كفش هاي قيصري و موهاي ژل زده؛ اين پهلوان است كه وارد معركه مي شود. يك صداي گيرا و تاثيرگذار را در ذهن بسازيد و حرف هاي پهلوان را بخوانيد.
012945.jpg

«زبان بسته مستي، هوشيار باش، خوابي بيدار باش، مرد هيچ وقت دروغ نمي گويد، اگر اين مار دندان به گاو بزند، گاو را مي تركاند. اين حيوان را وسط معركه كه بگذاري، تا ۳ متر زهر مي پاشد. اين ماشين دو دفعه از روي هيكلم عبور مي كند، پسر - اشاره به شاگرد - بنشين پشت فرمان پيكان و از روي من رد شو. اگر زير اين ماشين مردم، فداي سر هر چي مرد كه اينجاست. اكبر پهلوان، ۴۴ سال از خدا عمر گرفته حتي يك آسپرين هم نخورده و ...»
صداي موسيقي زورخانه وسط ميدان آرياشهر مي پيچد. پهلوان يك وزنه ۴۵ كيلويي را وسط معركه مي گذارد و يك داوطلب از ميان جمعيت مي خواهد تا آن را بلند كند. پسر جواني مي آيد، زور مي زند اما زورش نمي رسد. پهلوان چرخي مي زند و وزنه را با انگشت بلند مي كند. صداي موسيقي زورخانه مي آيد.
«اگر ارزش داره يك دست ايراني بزنيد. اگر خارجي اين كار را بكند، هيكل اش را طلا مي گيرند.» صداي دست و سوت جمعيت ميدان آرياشهر را تكان داد.
«برويد كنار، مي خواهم اين ماشين يك تني را بكشم. اما قبل از آن بايد بدنم را گرم كنم. اين جوان هاي بي گناه بايد تفريح سالم داشته باشند. تا حالا هليكوپتر سوار شدي؟ پس بياييد اينجا.»
پهلوان زير بغل دو جوان را مي گيرد و حدود يك دقيقه مي چرخاند. چرخش كه تمام شد، دو جوان ولو شدند روي زمين.
«حالا برو هزار تومان بده و در پارك ارم چرخ و فلك سوار شو.»
به جمعيت كه نگاه كني، حيرت را در چشم هايشان مي بيني. برنامه پهلوان اما تازه شروع شده. او يكبار ديگر وعده خوابيدن زير ماشين را فرياد مي زند.
«اي مرد، اي جوانمرد، حضرت عباسي شوخي برنمي داره، وقتي توي خونه دراز مي كشي و به بچه ات مي گويي كمرت را لگد كند، كمي كه گذشت مي گي، داداش بيا پايين كمرم له شد. حالا من مي خواهم زير اين ماشين بخوابم. آخه آهن با گوشت بدن تناسبي داره؟»
شاگرد پهلوان مي رود طرف ماشين، همه فكر مي كنند تا چند لحظه بعد پهلوان نمايشي هيجان انگيز برايشان اجرا مي كند اما نه، خبري از خوابيدن زير ماشين نيست، شاگرد از ماشين زنجيرها را بيرون مي آورد و دور بدن پهلوان مي پيچد. يك، دو، سه،...
«كسي پشت سرم غيبت نكنه. نگي كه پهلوان زنجيرها را شل بسته. هر كي اين حرف را مي زند، اگر مرد است بيايد يك زنجير را پاره كند. اگر كسي مي خواهد قاتل من بشود، بگويد بيشتر زور بياورم. به خدا سال ۵۷ يك نفر آنقدر به زنجير زور آورد كه قلبش تركيد و ۹ تا بچه اش بي بابا شدند. منم ۳ تا دختر دارم . خدايا بچه هايم را بي بابا نكني.»
پهلوان دور ديگري در معركه مي زند و با تمام وجود به زنجيرها فشار مي آورد، زنجيرها پاره شدند. جمعيت هيجان زده دست ها را با اشتياق به هم مي زنند، آدم ياد سال هزار و دويست و سنگ مي افتد. حالا بعضي ها اين پا, آن پا مي شوند كه بروند، پهلوان باتجربه است, او تماشاگرانش را از دست نمي دهد. هنوز با آنها كار دارد؛ خيلي كار دارد!
كسي قصد رفتن ندارد. شايد از اول هم كسي نمي خواست حاشيه معركه را ترك كند. آن بلندكردن وزنه و اين پاره كردن زنجير يك مقدمه بود. همه مي خواستند مبارزه با مار و البته خوابيدن پهلوان زير ماشين را ببينند، پس بايد مي ماندند و سركيسه را شل مي كردند. پهلوان دور معركه مي چرخد، با مردم دست مي دهد و هربار در دستش يك هزاري يا ۵۰۰توماني مي نشيند.
بعضي ها يك لقمه نان به پهلوان دادند و بعضي ها هم ندادند. « هيكل مردانه ات نصيب دكتر نشود.» چند نفر به پهلوان نزديك مي شوند و بر حجم جيب او مي افزايند.
«برو مرد سايه ات از سر زن و بچه ات كم نشود. حالا برويد سرجايتان، مي خواهم زير ماشين بخوابم.»
بيهوده منتظر نباشيد، باز هم خبري از ردشدن ماشين از روي بدن پهلوان نيست. او چند بيت شعر مي خواند، دوري مي زند و مي رود سراغ جعبه مارها.
«مي خواهم اين مارها را بيرون بياورم، اما يك شرط دارد. شرطش ۸ تا برگ سبز است. اولي اش را از كسي مي خواهم كه مرد باشد و يه غمي گوشه دلش داشته باشد. يه دردي كه به هيچكس نتونه بگه.»
چند مرد سرشان را پايين انداختند، به پهلوان نزديك شدند و برگ سبز دادند.
«حالا يه عاشق مي خوام.»
اين جمله جمعيت را به سوي پهلوان سرازير مي كند. خيلي وقت است كه كار از ۸ برگ سبز گذشته، اما پهلوان تازه به فكر دعوت از نفر بعدي است!
عجيب است كه مردم قول دريافت ۸ برگ سبز را فراموش كرده اند؛ باز هم گروه گروه به پهلوان نزديك مي شوند و پول مي دهند. ظاهرا هنوز هم تعداد برگ سبزهاي پهلوان به ۸ نرسيده، شايد رياضي پهلوان ضعيف است.
«من بچه اردبيلم. هركس كه اينجا وايستاده و همشهري منه، جلو بياد. بچه هاي اردبيل هم با هزارتوماني نزديك شدند. پهلوان نگاهي به جمعيت مي اندازد، كمي فكر مي كند و مي گويد: «من مطمئن هستم افغاني غيرت داره و منو تنها نمي ذاره.» افغان ها و پس از آنها، كردها و لرها هم با برگ سبز خودي نشان مي دهند. پهلوان اوضاع را بررسي مي كند و به اين نتيجه مي رسد كه احتمالا (!) تعداد برگ سبزهاي جيبش به ۸ رسيده.
«من ديگه پول نمي گيرم. خدايا به علي قسم ات مي دهم كه مريض ها را شفابده. من از عقرب نمي ترسم، ولي از نيش مار مي ترسم. حتي شير درنده هم از اين مار مي ترسه. شوخي كه نيست، مار كبري است.»
اينكه پهلوان گفته بود ديگر پول نمي گيرد را به حساب حرف بگذاريد و ديگر هيچ. وقتي جمعيت پول مي دهند پهلوان بسته اي سبز رنگ را مي آورد و مي گذارد روي جعبه مارها.
پهلوان مارها را از جعبه بيرون مي آورد و مردم مي ترسند. نمايش مارها تمام شد.
... و حالا حسن ختام برنامه. احتمالا در جيب حضار ديگر پولي باقي نمانده كه صرف آخرين بخش نمايش شود، اما پهلوان حتي از ته مانده جيب مردم هم نمي گذرد.
«هركس مي خواهد سكه عمرش به زمين نخورد، سكه پول وسط ميدان بيندازد.» جرينگ، جرينگ، سكه ها از جيب ها بيرون مي آيند، روي زمين مي خورند و مي پرند داخل جيب پهلوان.
آخرين قسمت نمايش همانطور كه پهلوان وعده داده بود، عبور ماشين است، اما نه به آن شكل كه جماعت تصور مي كردند. شاگرد پهلوان روي فرش مي خوابد، يك متكا مي گذارد زير دستش و پهلوان از رويش با ماشينش رد مي شود. حالا جيب ها خالي اند و جيبي ديگر پر. پهلوان آخرين جمله هايش را مي گويد و مي رود: «به پايان آمد اين دفتر، حكايت همچنان باقيست.»
حكايت همچنان باقيست؛ اين صادقانه ترين جمله اي بود كه از دهان پهلوان شنيديم!
بيرون گود
«۴۳ سال سن دارم و اگر تا ۷ سال ديگر بتوانم كار معركه گيري را ادامه بدهم خدا را شكر مي كنم.» حالا خودتان را در پشت صحنه يك نمايش تصور كنيد، جايي كه پهلوان شبيه خودش مي شود. «مارهايم، مار كبري هستند كه از مشهد آورده ام. اينها هركدام يك سال عمر دارند، وقتي مي آورمشان، دندان هاي سمي آنها را مي كشم. مردم مارها را دوست دارند. به خاطر اينكه هيجان ايجاد مي كنند، از آنها در نمايش استفاده مي كنم.» پهلوان اكبر كه از دندان هاي كشيده شده مارها حرف مي زد، ما ياد ماجراي ۸ برگ سبز افتاديم كه او براي نشان دادن مارها از جيب مردم بيرون كشيد.
بگذريم. اگر دوست داريد با پهلوان اكبر بيشتر آشنا شويد، ادامه گزارش را بخوانيد.
«روراست بگويم، من سواد ندارم. تا حالا سينما نرفته ام و اولين و آخرين فيلمي كه ديدم قيصربود.»
ساير مشخصات پهلوان اكبر اين است كه روزي ۶تخم مرغ با خرما و ۲ ديس برنج مي خورد. در هفته اگر هوا زياد گرم نباشد، ۱۴ جلسه معركه گيري دارد و خودش مي گويد اگر پهلوان نمي شد، حتما راننده تريلي مي شد.
بخش پاياني گزارش را هم كه در حكم نتيجه گيري است به حرف هاي پهلوان اكبر اختصاص مي دهيم.
«براي اينكه معركه گير بشوي بايد نطق خوبي داشته باشي. پهلواني ۷۰ درصدش زبان است. بايد طوري صحبت كني كه به دل مردم بچسبد.» نتيجه گيري به عهده خودتان!

ستون ما
سادگي
ما آدم هاي ساده اي هستيم. سادگي ما را مي  توانيد در خيلي چيزها ببينيد. مثلا در نگاهمان، در حرف هايمان، در رفتارمان يا چه فرقي مي  كند، گاهي در يك مراسم معركه گيري؛ ما آنقدر ساده ايم كه حتي اگر معركه گير خيلي ساده بگويد فريبمان داده، باز هم به سادگي حرف هايش را باور مي    كنيم!
مي  شود در ژست روشنفكرانه فرو رفت و با خنده اي معني دار از كنار بساط معركه گير و تماشاگرانش گذشت؛ اين راحت ترين برخورد با رويدادهاي اجتماعي است، اما اگر مي خواهيد روحيه مردم جامعه اي را كه در آن زندگي مي كنيد، بهتر بشناسيد بايد بايستيد و نگاه كنيد؛ با اشتياق نگاه كنيد.
خوب كه نگاه كنيد، حتي در بساط معركه گير هم تصويري از جامعه، يا حداقل بخشي از جامعه را درك مي  كنيد. آنجا سادگي ميان نمايش مارها و صداي بانفوذ پهلوان موج مي  زند. سادگي، اين واژه دوست داشتني آنجا گاهي مفهومش به واژه ديگري نزديك مي  شود و اين جامعه اي است كه ما در آن زندگي مي  كنيم.
پهلوان صادقانه مي  گويد كه ۷۰ درصد پهلواني به زبان است و ما صحنه هايي را به ياد مي  آوريم كه مردم با اشتياق اسكناس هاي هزارتوماني را راهي جيب پهلوان مي  كردند؛ آنها كه به سادگي معركه گير را يك پهلوان مي   ديدند!
جالب است كه پهلوان قصه ما سواد ندارد اما مردم شهرش را به اندازه كافي مي  شناسد تا مثل يك روانشناس حرفه اي احساسات آنان را به بازي بگيرد.ما ساده هستيم و اين سادگي را مي  شود به راحتي تبديل به ابزاري براي پر شدن جيب ها كرد. نيازي به تحصيل در بهترين دانشگاه هاي ايران و جهان نيست؛ هر كس بسته به هوش خودش تكه اي از اين سادگي را تبديل به اسكناس مي   كند.
نوشتيم بساط معركه گير و شما چنين معركه گيراني را دراغلب عرصه هاي داد و ستد مي توانيد ببينيد. اين بساط تنها يك بهانه بود تا سادگي را نشان دهيم. ما شايد در درك مفهوم سادگي دچار توهم شده باشيم. اين زودباوري شايد كنار بساط پهلوان قلابي تنها ضررش از دست رفتن چند اسكناس باشد اما سادگي ما گاهي زيانش بيش از چند اسكناس است. واقع بيني و هوشياري، ضرورت زندگي امروز است. در دنيايي كه تبليغات لحظه اي انسان ها را به خود وا نمي گذارد ، همواره بايد هوشيار بود.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
سفر و طبيعت
طهرانشهر
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  عكاس خانه  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |