وقتي كه بچه ها پي مي برند ما بچه پرورشگاهي هستيم، رفتارشان تحقيرآميز مي شود. البته حق دارند، هرچه باشد ما از بقيه پايين تريم!
هر پاسخ مثبت از اين بچه ها در خصوص رضايت از زندگي را فقط به حساب سادگي شان مي گذاريم. به حساب كم توقعي و تعريفي كه از زندگي برايشان شده و از همه مهمتر نداشتن معياري براي مقايسه زندگي خوب و بد. اين را چهره تكيده بچه ها مي گويد
عكس : هادي مختاريان
ليلا درخشان
صداي كف، تمام سالن مجتمع فرهنگي - هنري سئول را فراگرفته. يك ربع ديرتر به جشني كه براي بچه هاي بهزيستي تدارك ديده شده، مي رسيم. سالني نسبتا بزرگ كه يك قسمت آن جايگاه بچه هاي بهزيستي است و قسمت ديگر به مدعوين اختصاص داده شده. شهردار منطقه ۳ دكتر تهراني مشغول ارايه هديه ها به بچه هاي بهزيستي است. يك دقيقه از ورود ما نمي گذرد كه شهردار كارش به پايان رسيده و سالن را ترك مي كند.
بقيه برنامه با مجري است. لباس محلي پوشيده. با شور و حرارت صحبت مي كند، براي كودكان بين ۵ تا ۱۵ سال. بيشترشان دختر هستند، با لباس هاي يكدست.
موسيقي خيلي شادي در فضاي سالن مي پيچد. دونفر ديگر كه لباس سنتي پوشيده اند به كمك مجري مي آيند؛ براي اجراي نمايشي خيلي شاد. آنقدر شاد كه حتي بزرگسالان را هم مي توا ند تحت تاثير قرار دهد. مي گويند هيچ كاري راحت تر از شاد كردن كودكان نيست يا هيچ چيز به اندازه موسيقي نمي تواند انسان را به وجد بياورد. اما خب هر قانوني استثنا دارد.
اين استثنا را زماني درك مي كني كه به حركات و نگاه ها و طرز دست زدن بچه ها دقيق مي شوي.
روح افسردگي بر وجود اين كودكان حاكم است؛ مثل يك بختك. خبري از شيطنت هاي كودكانه دربين اين بچه ها نيست. تلاش بازيگران براي تزريق شادي به اين كودكان فقط درمورد بچه هاي كوچكتر نتيجه مي دهد. درمورد بچه هاي بزرگتر كف زدن ها و خنديدن ها كاملا تصنعي است.
شايد ديدگاه بدبينانه و نااميد كننده اي باشد، ولي آدم را ياد درختي مي اندازد كه خشك شده و هرچه آب پاي آن بريزي بي فايده است.
بگذريم. حتما نيروي قوي تري براي شادكردن اين كودكان نياز است؛ چيزي فراتر از يك نمايش يا موسيقي شاد. گرچه دكتر نصير،رئيس بهزيستي شميرانات از جنبه ديگر به قضيه مي نگرد: «اين جشن از اين جهت ترتيب داده شده كه احساس تنهايي بچه ها كمتر شود. كودكاني كه صد درصد دچار خلاء عاطفي هستند.»
اتحاد و اشتراك بين آدم ها هميشه جزو نقطه هاي قوت است، اما اينجا بيشتر احساس منفي را القا مي كند.
همه اين كودكان در يك چيز مشتركند؛ نداشتن پدر و مادر، نداشتن امنيت عاطفي، تنهايي و... باهم اند اما تنهايند. همسن و سال اند و در كنار يكديگرند؛ آنها درجمع تنهايند.
مراسم با فراخوان خواهر و برادرها از سوي مجري ادامه دارد. خواهرها و برادرها يكي يكي مي آيند و حضار آنها را تشويق مي كنند.
يادتان باشد اين خواهر و برادرها خيلي در ديدار يكديگر و كنار هم زندگي كردن محدوديت دارند. مي توانند در ماه، دو سه بار همديگر را ببينند.
به هر حال محدوديت همه جا هست، اينجا كمي بيشتر! «امكان نگهداري اين خواهرها و برادرها به صورت مشترك وجود ندارد. امكانات و هزينه زيادي مي خواهد...»
اين را يكي از مسوولان بهزيستي در پاسخ سوال ما مي گويد.
نمي دانيم نگهداري اين كودكان چقدر هزينه و امكانات مي خواهد. اما نمي شود به سادگي از بيگانگي و ارتباط عاطفي كمرنگ اين خواهرها و برادرها گذشت. انگار يك قراردادي بر اين مساله حاكم است؛ اين خواهر توست. اين برادر توست. همين. برنامه بعدي دادن هديه به كودكان منتخب است. تعدادي پسر و دختر انتخاب مي شود. دخترها يك سمت مي ايستند و پسرها سمت ديگري.
مجري از هر حربه اي براي شادكردن كودكان استفاده مي كند. اول از بچه ها مي خواهد اسمشان را بگويند. با حالتي آوازگونه. خيلي راحت مي شود حدس زد هيچ كس حاضر به اين كار نمي شود. از پسر بچه ۸ساله گرفته تا دختر ۱۵ ساله. اصولا شيطنت در اين بچه ها خيلي كم است.
در دايره المعارف بچه هاي بي سرپرست، چيزي به نام «اعتماد به نفس» وجود ندارد. مجري يك پله پائين مي آيد. «اسمتان را در حالي كه دست به كمر ايستاده ايد به حالت قلدري بگوئيد.» يكي يكي خودشان را معرفي مي كنند، اما كسي قلدر نيست. حالا بايد يكي يكي بخندند. چيزي كه بين اين بچه ها كمتر اتفاق مي افتد؛ از سر وظيفه يكي يكي مي خندند.
سناريوي بعدي گريه است. آسان ترين بخش قضيه احتمالا. پايان ماجرا تقليد صداي يك حيوان به صورت اختصاصي. بالاخره مجري رضايت مي دهد كه هديه ها را به بچه ها بدهد. از كيف سنتي كه به خود آويزان كرده چند تا كتاب قصه بيرون مي آورد و به بچه ها هديه مي دهد. به سرعت برق همه به جايگاهشان برمي گردند بي آنكه نگاه پدر يا مادري انتظار برگشت شان را داشته باشد.
باز هم نمايش، موسيقي شاد. نقطه قوت اين جشن موسيقي شاد و نمايش است. نمايشي كه در عين حال با پيام هاي آموزشي همراه است.
«شب ها مسواك بزنيد، نخ دندان هم بزنيد. از دهان شويه استفاده كنيد. هر ۶ ماه يك بار به دندانپزشك مراجعه كنيد.» آنجا اما والديني نيستند كه يادشان بماند اين نصيحت ها را در خانه به فرزندانشان يادآوري كنند.
نمايش همچنان ادامه دارد و در اين فضاي ساختگي يك چيز كمبودش خيلي مشهود است. نورپردازي. مي شد با ايجاد نورهاي رنگارنگ در زماني كوتاه، زندگي را با صداي موسيقي زيبا نشان داد. با اين حال تنها يك پيشنهاد شيك است؛ مثلا موسيقي مثل نمايش نصيحت به بچه هاي بي سرپرست.
دنياي شاد ساختگي با پايان نمايش به پايان مي رسد؛ بي هيچ شيطنت و سروصدايي، جشن تمام مي شود بدون اينكه بچه ها از سرجايشان تكان بخورند يا حتي با بغل دستي اش حرفي بزنند؛ عمر دنياي شاد ساختگي اين بچه ها هم كوتاه است!
... به سراغ خواهر و برادري مي رويم كه گوشه اي آرام نشسته اند.
از بهزيستي راضي هستي؟
بله
از جشن راضي بودي؟
بله
دوست داري تا ابد در بهزيستي باشي؟
بله.(!)
ارتباط برقرار كردن با اين كودكان سخت است. جواب هاي سرسري و مبهم مي دهند.
«اين بچه ها از اينكه عكسشان در روزنامه چاپ شود يا اسمشان برده شود ابا دارند، چون معمولا در مدرسه هاي عادي درس مي خوانند و دوست ندارند كسي از موقعيت و وضعيتشان باخبر شود.» اين را يكي از مسوولان بهزيستي مي گويد.
وقتي قول مي دهيم كه چنين اتفاقي نمي افتد، چهارخواهر و برادر به ما معرفي مي شوند، دوخواهر و دو برادر.
نمي دانيم قبل از مصاحبه، مسوولان بهزيستي چه توصيه هايي به آنها مي كنند كه باز با پاسخ هايي از نوع كلي مواجه مي شويم. تمام اصول و روابط عمومي را به صورت كارشناسان به كار مي بريم، اما با نتيجه منفي مواجه مي شويم.
«راضي هستم؟ از چي راضي باشم. مشكلات ما قابل بيان نيست. بايد بيايند از نزديك مشكلات ما را ببينند. به ما گفته اند چيزي از مشكلاتمان نگوييم...
ولي من مطمئن هستم يك روزي خواننده مي شوم و پولدار. آن وقت با خواهر و برادرهايم يك خانه مي گيريم و به آرزويمان مي رسيم.» اين را پسر ۱۶ ساله مي گويد. ضمن اينكه يكي در ميان مي گويد مي خواهم خواننده شوم.
اما آرزوي برادر ديگر هم جالب است: «آرزو دارم يك روز هم كه شده ميرزاپور را از نزديك ببينم.»
يادتان باشد اين حرف ها را با هزاران حربه از زير زبان اين بچه ها كشيده ايم، ولي به هر حال در مورد دخترها (خواهرها) نتيجه اي نگرفتيم.
«آرزويي نداريم. همه چيز خوب است... يعني چه ... و ...» پاسخ هاي دست و پا شكسته دخترها است.
حالا ديگر لحظه به لحظه به تعداد بچه ها در پارك بازي (بوستان سئول) افزوده مي شود. انگار انرژي بچه ها در اين پارك به نسبت سالن بيشتر است، هرچه باشد اين شادي واقعي است! آخرين تلاشمان را مي كنيم كه بتوانيم با اين بچه ها ارتباط برقرار كنيم البته شايد. در آخرين لحظه ما را ناراضي نمي گذارند. «مشكلات ما زياد است؛تنهايي،دوري از خانواده، ما هر كاري نمي توانيم انجام دهيم. فرض كنيد الان من مي خواهم بيرون بروم، چون هم دختر هستم و هم خانواده ندارم خيلي محدود شده ام. پول توجيبي مان خيلي كم است. مشكلاتمان در مدرسه كمتر از پرورشگاه نيست. وقتي كه بچه ها پي ببرند ما بچه پرورشگاهي هستيم، رفتارشان تحقيرآميز مي شود. البته حق دارند هرچه باشد ما از بقيه پايين تريم!» فقط يك جمله، يك جمله كافي است تا به خيلي از مسايل پي برد. در آخرين لحظه حرفي را شنيدم كه از نظر تلخي با هيچ چيز قابل قياس نيست.
مي گويند: انساني كه سرطان دارد، ولي داراي اعتماد به نفس است وضعيتش از كسي كه از نظر جسمي سالم ولي فاقد اعتماد به نفس است بهتر است و اگر مي خواهيد به تلخي ماجرا بيشتر پي ببريد، خود را كودك ۱۰ ساله اي تصور كنيد كه در دنياي كودكي اش محكوم به پايين دانستن خود از بقيه همسن و سالانش است. كودك جمله «هرچه باشد از بقيه پايين تريم» را با اعتقاد قلبي و ايمان مي گويد. هنوز خيلي راه داريم تا ادعا كنيم تك تك اين كودكان نياز به روانشناس و روانپزشك دارند تا از كودكي بذر اعتماد به نفس را در خاك دست نخورده ذهنشان بكارند.
راه زيادي داريم تا حتي به اين بچه ها بياموزيم كه زندگي چيز ديگري است. به هر حال هر پاسخ مثبت از اين بچه ها در خصوص رضايت از زندگي را فقط به حساب سادگي شان مي گذاريم. به حساب كم توقعي و تعريفي كه از زندگي برايشان شده و از همه مهمتر نداشتن معياري براي مقايسه زندگي خوب و بد. اين را چهره تكيده بچه ها مي گويد.