شنبه ۱۴ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۸۶
مرفين يا داروي ضد حساسيت؟
هيس، صادق خواب است
مربي صادق مي گويد: «پدر و مادرش براي ساكت كردنش به او مرفين تزريق مي كنند.» وقتي براي پيگيري خبري كه باور كردنش دشوار بود به مركز توانبخشي كودكان كم توان ذهني رفتم انتظار ديدن يك نوجوان ۱۳ يا ۱۴ ساله را مي كشيدم 
صادق مدام زل مي زند توي چشم هاي آدم، اما انگار كه كسي را نمي بيند. گاهي گوشه لب هاي گوشتالويش كه هميشه با آب دهان مرطوب است، بالا مي رود. انگار كه صادق به تمام آدم هاي اطرافش نيشخند مي زند. به پدر و مادرش به مدير مركز و به من...
015012.jpg
مادر تنهاست و نمي تواند از پس اين بچه هاي ناسازگار بربيايد. قرص ها و آمپول ها هم فقط براي مدتي بچه ها را آرام مي كند: «گاهي از خود مي پرسم كه گناه من چه بوده كه خدا سه بچه عقب مانده به من داد؟»
عكس: هادي مختاريان 
=سعيده امين 
صادق فقط ۹ سال دارد. تلوتلو خوران به كمك مربي راه مي رود. وقتي روي صندلي نشست بي اختيار سرش به يك طرف روي ميز افتاد. با خستگي از ميان پلك هاي نيمه بازش دانه درشت هلويي را جست وجو مي كند. دستش را دراز مي كند تا هلو را بردارد. آستينش كه بالا مي رود نقاط كبود رنگ روي بدنش ديده مي شود.
مربي صادق مي گويد: «پدر و مادرش براي ساكت كردنش به او مرفين تزريق مي كنند.» وقتي براي پيگيري خبري كه باور كردنش دشوار بود به مركز توانبخشي كودكان كم توان ذهني رفتم انتظار ديدن يك نوجوان ۱۳ يا ۱۴ ساله را مي كشيدم.
پيدا كردن كودكي مبتلا به سندروم داون با كلي جاي تزريق و كبودي روي بدنش در ميان آن همه كودك مشابه كار آساني نبود. مركز توانبخشي بيشتر شبيه يك مهدكودك است كه كودكان كم توان ذهني زير ۱۴ سال آنجا مهارت هاي اوليه زندگي را ياد مي گيرند. در و ديوار پر از نقاشي هاي خوش آب و رنگ ديواري كه صورتك هاي شاد آنان به هر تازه واردي لبخند مي زد. مقواهايي كه روي آن فلش هاي سياه رنگي نقاشي شده است و مراجعان را به اتاق مديريت و كلاس ها راهنمايي مي كند. از حياط مي توان صداي فريادهاي درهم و شادمانه كودكان را كه با هم كلمات را تمرين مي كنند شنيد «اين چيه؟ ماهي... موش... ماشين...»
اتاق مديريت درست روبه روي كلاس ها قرار داشت. در كلاس ها بسته است اما صداها واضح به گوش مي رسد. روي يكي از ديوارهاي سفيدرنگ اتاق مديريت جدول برنامه هفتگي بچه ها رسم شده است. روي ميز بزرگ مديريت پرونده هايي چيده شده و آقاي مدير از روي پرونده صادق، مشخصات او را مي خواند.
صادق ۹ سال دارد. فرزند سوم خانواده و داراي يك خواهر و برادر بزرگتر، پدرش كارگر كارخانه كارتن سازي ايران است و مادرش خانه دار، از ۶ ماه قبل به اين مركز آمد و در اين ۶ ماه به طرز مرموزي از ساير كودكان آرام تر و خواب آلوده تر بود. بعد با احتياط مي گويد: «قرار نبود كسي از اين ماجرا سردربياورد، ما هنوز مطمئن نيستيم.»
كورمال كورمال مانند نابينايي كه نور چراغي را در تاريكي جست وجو كند به درون اتاق آمد. يك راست به سمت ميز رفت و روي صندلي نشست. سرش به يك طرف ميز افتاد و دست دراز كرد تا هلوي آبداري را از روي ميز بردارد و بعد رو كرد به من و با لكنت گفت: «سلام خانم. اين سيب رو بخورم؟»
صورتش گرد و زردرنگ بود. لب هايش به كبودي مي زد. بيشتر از ۹ساله مي نمود اما دستانش حتي از يك كودك يكساله هم كم توان تر بود.
اولين و آخرين دگمه پيراهنش باز بود و مدام مربي با دست ،كمر شلوارش را بالا مي كشيد تا از تنش نيفتد.
مدير مركز بوسه اي بر روي گونه صادق زد و بعد پيراهن چهارخانه قهوه اي رنگ او را بالا زد. هنوز مي شد آثار تزريق را روي بدن صادق ديد.
آستين ها هم بالا رفت: «روي بازويش سوراخ سوراخ بود و پر بود از جاي كبودي. البته الان آثار كم كم محو مي شود. از آن موقع كه جريان را فهميده و با خانواده اش درميان گذاشتم جاي كبودي و تزريق خيلي كمتر شده است.» وقتي مربي صادق متوجه چرت هاي مداوم و افت سطح هوشي او مي شود مراتب را به مدير مركز اطلاع مي دهد. مدير نيز با مشورت پزشك احتمال تزريق مواد مخدر را بسيار جدي مي داند.
مدير مركز مي گويد: «به سرعت با پدر صادق تماس گرفتم. او آمد اما همه چيز را انكار كرد.» با خودش نسخه داروي صادق را آورد كه در آن هيچ داروي تزريقي توصيه نشده بود. پدر صادق اطمينان داد كه جاي تزريق فقط براي داروهاي ضدحساسيت و سرماخوردگي است.
«ما قانونا بيشتر از اين نمي توانستيم وارد ماجرا شويم به همين علت موضوع را با مددكاري سازمان بهزيستي درميان گذاشتيم. از پيگيري بعدي آنها هم اطلاعي نداريم.»
صادق مدام زل مي زند توي چشم هاي آدم، اما انگار كه كسي را نمي بيند. گاهي گوشه لب هاي گوشتالويش كه هميشه با آب دهان مرطوب است، بالا مي رود. انگار كه صادق به تمام آدم هاي اطرافش نيشخند مي زند. به پدر و مادرش به مدير مركز و به من...
تحمل اين نگاه سنگين سخت است حتي اگر از ميدان چشم هاي نيمه بسته يك كودك كم توان ذهني باشد. آدم احساس گناه مي كند.
و بالاخره صادق را مي برند. موقع رفتن مربي گفت: «اگر توانستيد حتما سري به خانه صادق بزنيد.» بعد از ظهر صادق را هم به خانه مي برند.
***
نزديك غروب بود كه به محله خليج رسيدم. در طول راه پدر و مادر صادق را در ذهن تجسم مي كردم چهره هايي مخوف كه مي خواهند به او مواد مخدر تزريق كنند تا او ساكت و آرام بخوابد. پدري خشمگين و مادري بي رحم. روبه روشدن با چنين والديني برايم وحشت آور بود. ديوارها و خانه هاي محله خليج رنگ و روي خانه هاي جنوب شهر تهران را دارد. خانه ها كوچك، فشرده و بدون حياط و به رنگ خاكستري است. كوچه باريك و از ميان آن جوي كثيفي مي گذرد. بعد از ظهر تابستان است و بچه هاي قد و نيم قد وسط كوچه بازي مي كنند. يكي از آنها خانه صادق را نشانم مي دهد. وقتي زنگ در را مي زنم زني از طبقه اول يك خانه دو طبقه سر بيرون مي آورد. صادق را كه كنارش ديدم فهميدم مادر صادق است. زن مي گويد صبركنيد منتظر بودم خودش در سبز رنگ و رو رفته خانه را به رويم باز كند. در باز شد اما به جاي هيبت يك زن، جثه كوچك دختر ۱۳ساله اي را ديدم. معلوليت ذهني از سر و وضعش پيدا بود. جاخوردم يعني او خواهر صادق است؟
بي آنكه چيزي بگويد به سمتم آمد، ترسيدم. در آغوشم گرفت، ترسيدم. خنديد ،  ترسيدم،شكم  برآمده اش كه گوياي فقر حركتي اش است بيش از هر چيز در نظر جلب توجه مي كرد.
سفيدك هاي دور چشمان سبز رنگش، زيبايي نگاهش را ناچيز جلوه داده است. موهاي فر و كوتاه شانه نخورده اش به زيتوني مي زند، ولي هنوز هم زيباست. سيمين انگار كه سالها مرا مي شناسد از پله ها يكي يكي بالا مي رود، اما به سختي، ارتفاع پله ها آنقدر بلند است كه براي يك فرد سالم نيز بالا رفتن از آن دشوار است.
مادر صادق بالاي پله ها در آستانه در خانه منتظراست.
بسيار مهربان به نظر مي رسد. آرام به سيمين مي گويد:« يواش دخترم از پله ها نيفتي». وارد خانه مي شويم. آنجا همه چيز به رنگ قهوه اي است در كمدها، ميز تلويزيون، كمد چوبي رنگ و رو رفته و حتي موكت كف اتاق. صادق حالا خيلي كوچك تر به نظر مي رسيد، جلو آمد و سرش را بدون گفت وگو به بازويم تكيه داد. مادر گفت:
«صادق دست خاله رو ول كن والا قهرمي كنه مي ره ها!» و صادق دستانم را محكمتر چسبيد.
سيمين دوربين عكاسي را از دستم گرفت و بعد از كلي ور رفتن، آن را از قاب چرمي اش بيرون آورد، بعد گفت:« خاله اين چيه؟» مادر چايي مي آورد و بدون پرس و جوي زياد از بالاي همان كمد رنگ و رو رفته، كارتن مقوايي بزرگي مي آورد. درون كارتن پر از قرص، كپسول و پماد است، قرص ها را يكي يكي نشان مي دهد.
«اين قرص  توپماكس است. يك بسته ۶۰ تايي آن ۲۵ هزار تومنه، اينها هم قرص سديم هستند، اينها هم دو جور آمپول خوراكي . ماهي فقط ۲۵۰هزار تومن پول داروي بچه ها مي شود. زنگ در را مي زنند. مادر به سيمين مي گويد كه در را باز كن صالح آمد! «صالح پسر بزرگمه و ۱۷ سالشه رفته بود كوچه، خدا كنه با كسي دعوا نكرده باشه»!
وقتي صالح آمد خشكم زد. صالح هم مانند خواهر و برادرش عقب مانده ذهني است. كمتر از ۱۷ سال به نظر مي رسد، قد نسبتا كوتاه و چاقي دارد. فقط مي خنديد و من باز هم دندان هاي زرد و پوسيده ديدم. يك چشم صالح معيوب است مادرش مي گويد: «وقتي ۱۵ سالش بود يك روز خيلي اذيتم كرد من هم عصباني شدم و شيلنگ آب را به طرفش پرت كردم، خورد به چشم راستش و كور شد.»
مادر همان موقع صالح را نزد پزشك مي برد و پزشك مي گويد بايد كه هرچه زودتر چشم صالح را تخليه كنند والا چشم ديگرش نيز از بين مي رود.
«پول عمل را نداشتيم و گذاشتيم فعلا همينطوري ماند.» صالح همچنان مي خندد. پشت سر هم يك جمله را تكرار مي كند: «بابا ما خيلي درگيريم» مي پرسم درگير چي؟ «درگير زندگي ديگه».
معلوم است كه مادر عاصي است. پدر اغلب اوقات سر كار است و مجبور به سر و كله زدن با بچه ها نيست. « كارگر كارخانه است و ماهانه با اضافه كاري فقط ۲۰۰ هزار تومن حقوق مي گيره. پول داروها خيلي گران است اگر هم داروها را ندهم بچه ها تشنج مي كنند. همينطوري هم نمي توانيم آرامشان كنيم».
صالح خيلي پرخاشگر است. مدام در كوچه و خيابان پرسه مي زند. صالح بيشتر از ديگر بچه ها مادر را عاصي كرده. هر چيزي را كه مي بيند مي خواهد. مادر مي گويد: «بارها از بهزيستي خواسته ام كه يك كار براي صالح پيدا كنند، حقوقش كم بود هم عيبي ندارد فقط سرش مشغول شود. اما بهزيستي كار مناسب ندارد.» يكبار يك كاري دست و پا كرد اما چون راه دور بود، مادر منصرف شد.
«سيمين خيلي لجباز است، حرف حرف خودش است، با برادرانش نمي سازد و هركسي به خانه مان مي آيد دنبالش راه مي افتد.» سيمين دوربين عكاسي را رها مي كند، خود را به گردن مادر آويخته مي گويد: «مامان مگه منو دوست نداري؟» مادر با خستگي مي گويد: «چرا مادر، دوستت دارم». مادر مي گويد: «هميشه اين سوال را مي كند، روزي ۱۰۰ بار...»
«صادق از همه ناسازگارتر است. آنقدر جيغ مي كشد، آنقدر گريه مي كند كه مجبورم گاهي آرامبخش به او بدهم». آرامبخش تيوريدازين به صالح روزي ۲ بار ۲۵ ميلي و براي بچه ها روزي ۲ بار ۱۰ ميلي خورانده مي شود.
«اگر قرص ها را نخورند ناسازگاري مي كنند. با بچه هاي كوچه دعوا مي كنند. هر روز يكي از والدين مي آيند دم در و از بچه ها شكايت مي كنند. كنترل كردن اين بچه ها سخت است».
حرفي از تزريق دارو نمي زند و نسخه را هم نشانم نمي دهد. مي پرسم چرا روي بدن صادق جاي تزريق آمپول است؟ «ماه قبل بچه ها سرماي سختي خوردند، دكتر آمپول ضد حساسيت داد».
ظاهرا موضوع توسط سازمان بهزيستي هم پيگيري نشد چون هيچ مددكاري از سازمان پايش را به اين خانه نگذاشته است.
شانس آوردند كه پدر صادق بيمه تامين اجتماعي است. البته به خاطر همين بيمه بود كه كميته امداد حاضر به پرداختن مستمري به بچه ها نشد.
«چند بار رفتم كميته امداد، اما آنها گفتند كه طبق مقررات، كمك هاي امداد به كساني تعلق مي گيرد كه تحت پوشش حمايتي جاي ديگري نيستند و كانون اجازه كمك ما به شما كه بيمه هستيد را نمي دهد. اي كاش دولت لااقل جايي براي نگهداري بچه ها به ما مي داد.» آنها فقط قادر هستند كه صادق را به مدرسه توانبخشي بفرستند. آنها يك خانه دوطبقه دارند اما به خاطر آزار بچه ها هيچ مستاجري حاضر به زندگي در طبقه بالاي خانه نيست. مادر تنهاست و نمي تواند از پس اين بچه هاي ناسازگار بربيايد. قرص ها و آمپول ها هم فقط براي مدتي بچه ها را آرام مي كند: «گاهي از خود مي پرسم كه گناه من چه بوده كه خدا سه بچه عقب مانده به من داد؟» اين جمله را با ترس مي گويد «وقتي صالح به دنيا آمد فكر نمي كردم كه عقب مانده باشد آخه من و شوهرم كه با هم فاميل نبوديم. سيمين و صادق هم ناخواسته به دنيا آمدند. دو بار خواستم صادق را سقط كنم اما پول عمل درمانگاه هاي خصوصي را كه ۷۰ هزار تومان مي شد ، نداشتم. بيمارستان هاي دولتي هم كه سقط نمي كردند.»
آزار و اذيت بچه ها بيشتر مي شود. تمام محتويات كيفم را خالي كردند. كيف را جمع مي كنم و از خانه بيرون مي زنم.
سيمين گريه مي كند كه «من هم مي آيم» مادر دست بچه ها را مي گيرد و مي گويد: «زودتر برويد من نگه شان مي دارم.»

به دنبال كشف ۲۶ سكه در امتداد اتوبان همت
تيشه در خاك تهي...
۶۰۰ تپه باستاني در تهران وجود دارد كه ساخت و سازهاي بي رويه، آنها را به خطر انداخته است 
در هر بار فرود آمدن تيشه، اميدي بود كه به ما هم سرايت كرد، ما نيز با او زير آفتاب گرم شهريور ماه منتظر سكه هايي بوديم كه قرار بود از آن تو رفتگي براي خريد خانه بيرون بريزد
آزاده بهشتي
تيشه را بلند مي كرد و با قدرت هرچه تمام تر به ديواره هاي نه چندان سفت وخاكي مي كوبيد. از درون تو رفتگي كه درآن جاي گرفته بود نفس زنان و باصدايي خسته مي گويد: «قيمت خانه اين طرف ها گران است، ۷ ميليون ... شايد هم ۱۰ ميليون... براي يك خانه كه دو تا اتاق و يك آشپزخانه داشته باشد.»
015015.jpg

صدايش لا به لاي صداي كاميون هايي كه گاه و بي گاه از كنارمان مي گذشت گم مي شد، تق تق تيشه بنايي هم. قطرات عرق از سر و صورتش مي غلتيد و بعد از گذشتن از شيارهاي گردن در زير پيراهن كهنه و چرك تاب شده اش گم  شد.
تيشه را با قدرت بلند مي كرد و در هربار فرود آمدن اميدي در آن بود كه به ما هم سرايت مي كرد. شايد همين اميد واهي باعث شد تا ما نيز با او زير آفتاب گرم شهريورماه بايستيم و منتظر سكه هايي باشيم كه قرار بود از آن تورفتگي بيرون بريزد و سقف بالاي سر مرد بنا و خانواده اش بشود.
مدت زيادي از كشف يك كوزه شكسته و ۲۶ سكه اي كه از آن بيرون ريخته بود نمي گذشت اما هنوز موج كشف گنج توي مغز مرد بنا آرام نگرفته بود و گاه و بيگاه در او رويايي را زنده مي كرد كه ترجيح مي داد،  دور ازخانه روي زمين خاكي بنشيند وتيشه به جايي بكوبد كه اميدوار بود در آن گنجي را پيدا كند.
دو دختر كوچكش كه تمام روز كنار او روي خاك ها بازي مي كردند انگيزه  كار را دراو بيشتر مي كردند. وقتي كنجكاوي ما را براي فهم ماجرا ديد، چند لحظه اي دست از كار كشيد، همانجا درون گودال روي زمين ولو شد: « من اينجا بودم زماني كه كوزه سوراخ شد و سكه ها از آن بيرون ريخت، اما ماموران نيروي انتظامي همه آنها را از اينجا بردند، از همان موقع شروع كردم اينجا را كندن. ما مستاجريم، شايد با پول سكه ها بتونم يه خونه بخرم.»
با چند جمله كوتاه حرفش را تمام كرد، انگار مي ترسيد زمان را ازدست بدهد. دوباره به سمت تورفتگي چرخيد. روي پاها دو زانو نشست و دوباره تق تق تيشه اي كه با خاك مي جنگيد شروع شد.
خطوط عميق چهره اش و گرد و خاكي كه بر آن نشسته بود چهره مرد هميشه منتظر وخسته اي را به او مي داد كه به عشق خريد خانه، نقش كوزه برزمين حفر شده مي زد. حتي صداي زنش كه از دور صدايش مي كرد لحظه اي كار را برايش متوقف نمي كرد.زن نزديك تر كه شد با ديدن دوربين عكاسي چادرش را مرتب كرد. كنج ديوار در سايه پناه گرفت و همان داستان خانه استيجاري و كشف گنج را تعريف كرد. برق اميد در چشمان زن موج مي زد، سرش را پايين انداخت و گفت: « سكه ها به درد دولت نمي خوره. بايد مي دادند به ما تا با اون ها خونه بخريم.» با دست درختي را كه در سمت ديگر جاده قرار داشت نشان داد و گفت: «زير اون چنار هم چند تا كوزه است اما مردم نمي  ذارن اونجا رو بكنيم.»
015018.jpg
همه اميد مرد بنا به درخت چناري است كه در عكس مي بينيد، مردم منطقه معتقدند قهوه خانه و گورستاني در دل اين زمين دفن شده است. اين حرف ها احتمال وجود سكه در زير خاك را بالا  برده است.
عكس: ساتيار

همت وگنج
راه سازي براي ادامه مسير بزرگراه همت به سمت تقاطع كن - همت در تهران همانجايي است كه مرد بنا و خانواده اش را براي يافتن سكه ها اميدار كرده است.
طي روزهاي اخيردر جريان خاكبرداري در محدوده شهر زيبا منطقه بالان، نقل و انتقال خاك هاي منطقه توسط بولدوزرها منجر به كشف كوره پخت سفال و سكه هاي نقش عثماني شده است.
هرچند مهندس مختاري، مدير محور تاريخي - فرهنگي تهران و اداره ميراث فرهنگي استان تهران احتمال كشف سكه هاي نقره از يك گورستان دوره اسلامي را مردود مي داند اما مردم منطقه معتقدند اطراف چنار قديمي كه بيش از يكهزار سال عمر دارد در ساليان گذشته يك قهوه خانه قديمي و گورستان وجود داشته است.
وي همچنين در مورد سابقه كاوش هاي انجام شده در منطقه كن و احتمال وجود يك تمدن تاريخي و احتمال وجود تمدن سفال خاكستري رنگ در اين محدوده خبر مي دهد كه البته نشانه هايي از اين تمدن ،هنوز در اين منطقه كشف نشده است.
تمدن سفال خاكستري رنگ، معرف حضور آريايي ها در فلات ايران است.
ويژگي مهم اين تمدن به نوع سفالي كه مورد استفاده قرار مي گرفته، برمي گردد. اين سفال، خاكستري رنگ بوده و آريايي ها آن را همراه مردگان خود دفن مي كردند. همچنين پژوهش هاي باستان شناسي نشان داده است كه اين اقوام كوره هاي بزرگي داشتند كه در آنها سفال ها را تا حدي حرارت مي دادند كه مانند سنگ تغيير شكل مي داده است.
صحبت هاي ناصر پازوكي، مديركل اداره ميراث فرهنگي استان تهران هرچند كمي متفاوت است اما نكته هاي مبهم اين اكتشاف را تكميل مي كند: «روي ۲۶ سكه كشف شده در اين منطقه نام نوشيروان عادل، حكمران محلي حك شده است.»
در ادامه توضيحات خود مي گويد: «اين سكه ها، سكه هاي رايج اين منطقه و محدوده نبوده و بر اثر يك اتفاق به روستاي كن منتقل شده است.»
او نوشيروان را حكمران محلي آذربايجان مي داند و معتقد است ۲۶ سكه مكشوفه در اين منطقه بر اثر يك حادثه طبيعي مثل سيلاب آبرفتي به اين منطقه منتقل شده است.
015021.jpg

پازوكي منطقه كن را منطقه باستاني و تاريخي نمي داند، در حاليكه پيش از اين باستان شناسان احتمال وجود يك تمدن تاريخي در اين منطقه را پيش بيني مي كردند.
تهران و ۶۰۰ تپه تاريخي 
افزايش جمعيت، ساخت و سازهاي بي رويه، ايجاد شهرك هاي مسكوني، تجاري وكارگاه هاي مختلف و كمبود زمين هميشه قسمت هاي اصلي پازلي بوده كه مشكلات تهران را شكل داده است.
اين ويژگي ها هرچند مصائب و سختي هايي را براي ساكنان فعلي ايجاد كرده اما حضور آنها لطمه هاي جبران ناپذيري را بر پيكره باستاني و تاريخي تهران وارد كرده است.
تهران در دوره هاي متمادي پايتخت بوده و همين ويژگي تمركز بسياري از صنايع دستي و باستاني را براي آن داشته است، به طوري كه پازوكي از وجود ۶۰۰ تپه باستاني در همه جاي تهران خبر مي دهد كه در اكتشافات باستان شناسي در برخي از اين نقاط اشياي با قدمت فراوان و تمدن هايي در دوره هاي مختلف كشف شده است.
او نيز افزايش جمعيت، گسترش شهر و كمبود زمين را در كنار تمايل به ساخت و ساز مي گذارد و اين عوامل را از دلايل عمده آسيب ها و مضرراتي عنوان مي كند كه به اين تپه ها و آثار باستاني موجود در آنها ضربه مي زند.
تپه هاي قيطريه به عنوان يكي از عمده ترين  محل هايي كه در آن كاووش هاي باستان شناسي صورت مي گيرد را فراموش نمي كنيم. زماني كه پازوكي توضيح مي دهد، قسمت هايي از اين منطقه كه به پارك تبديل شده در ذهنمان كليد مي خورد: «كاووش هاي صورت گرفته در اين منطقه به پايان رسيده و مطالعات صورت گرفته نيز منتشر شده است، در حال حاضر در اين منطقه اثر باستاني وجود ندارد و پاكسازي به صورت كامل انجام شده و به همين خاطر اين تپه ها به پارك تبديل شده است.»
زماني كه صحبت هاي پازوكي به پايان مي رسد، چهره تكيده و آفتاب سوخته مرد بنا را در ذهنم مرور مي كنم و صداي كارشناس ميراث فرهنگي: «۲۶ سكه كشف شده قيمتي ندارد و تنها از ارزش تاريخي برخوردار است، شايد همه آن سكه ها ۲۰ هزار تومان هم نيارزد.»

تعطيلي ۲۱ واحد آلاينده در كرج
سازمان محيط زيست اجراي برنامه ها و آئين نامه هاي مصوب را جدي گرفته است و به ادارات تابعه نيز سپرده هيچگونه تساهلي در كار نباشد. اداره حفاظت محيط زيست كرج بعد از صدور اخطاريه براي چندين و چند واحد توليدي بالاخره به مراجع قضائي مراجعه كرد و توانست با همكاري اين مراجع حكم تعطيلي و پلمپ ۲۱ واحد توليدي را بگيرد. اين واحد ها به دليل ايجاد آلودگي زيست محيطي هم اكنون پلمپ شده است. نوذر حق شناس، معاون اداره كل استان و رئيس اداره حفاظت محيط زيست مي گويد: «اين واحدها با گزارش هاي مردم و بازديد كارشناسان اداره در مرداد ماه سال جاري مورد بررسي قرار گرفته اند كه سرانجام تصميم بر اين شد تا از فعاليت آنها جلوگيري شود.»
اين مقام مسوول هشدار داد در صورتي كه فعاليت هاي صنعتي و خدماتي باعث نابساماني و پراكندگي در حوزه شهرستان كرج شوند، تعطيل شده و از فعاليت آنها جلوگيري به عمل مي آيد.

بازتاب
گزارش ممنوعيت تردد خودروهاي فرسوده كه سه شنبه در صفحه در شهر به چاپ رسيد بازخوردهاي زيادي داشت. عده اي از مالكان اين خودروها تماس گرفتند و مشكلات خود را مطرح كردند. در اين ميان برخي كه داراي يك خودروي خارجي هستند با مشكلات بيشتري دست و پنجه نرم مي كنند. آنها مي گويند وقتي به سايپا و ايران خودرو (مجريان طرح) مراجعه مي كنند از تعويض خودروهاي خارجي با محصولات خود، خودداري كرده و اعلام مي كنند تنها به تعويض محصولات خود مي پردازند. مالكان خودروهاي فرسوده خارج پرسيده اند كه تكليف آنان چه مي شود؟
در اين رابطه با دفتر دكتر متصدي، از مسوولان اجرايي طرح در سازمان حفاظت محيط زيست تماس گرفتيم كه از دفتر ايشان گفتند: «قرار شده قبل از اول آذر راهكاري براي حل مشكلات مالكان اين خودروها پيدا كنند و جلساتي هم در اين باره تشكيل شده است. البته همان طور كه مي دانيد تردد اين خودروها فقط در ۷ شهر بزرگ ممنوع است و خريد و فروش اين خودروها در شهرهاي ديگر مجاز است.»

در شهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |