شهرمان نوراني ترين شهر جهان شده است، مردمي ترين و خودجوش ترين جشن ها را به راه انداخته ايم، ريسه ها را از كنج انبارها بيرون آورده ايم، پرچم هاي رنگارنگ را شسته و اتو كشيده ايم، شهر را آذين بسته ايم، جعبه جعبه شيريني، دسته دسته گل و ليوان ليوان شربت است كه به ميان شادي هايمان مي آيند، ساعت ها در خيابان زير طاق هاي نصرت و در ميان هزاران لامپ مهتابي رنگارنگ راه مي رويم؛ از ابتداي كوچه به انتهاي كوچه و همه اين شور و اشتياق و نور براي شب و روز جمعه اي است كه مزه انتظار در آن طعمي ديگر دارد؛ طعم تولد انتظار.
احسان ناظم بكايي
قاب اول
آخرين لامپ مهتابي را كه پيچاند و محكم كرد، سرش را پايين گرفت و از بالاي طاق نصرت فرياد زد: روشنشون كنن. مهتابي اول دوسرش و بعد خودش روشن و خاموش شد مثل اينكه به او چشمك مي زد، نور سبز مهتابي پاشيد به صورتش و چشمش را خيره كرد و بعد نگاهش را چرخاندبه سمت بقيه چراغ ها تا مطمئن شود همه درست كار مي كنند. لبخندي حاكي از رضايت زد و نگاهي به پرچم سبزرنگي كه نام مهدي طلايي رنگي بر آن نقش بسته بود و بر فراز طاق نصرت خود را به باد سپرده بود، انداخت.
از پايين نردباني كه بالايش ايستاده بود و به لرزش افتاده بود، صدايي آمد: آهاي ! جا خوش كردي، تو كه ترس از ارتفاع داشتي...، اون بالا خوش مي گذره!
قاب دوم
خود را از درخت خرما كشاند بالا، مثل هر سال. ريسه اي كه دور گردنش انداخته بود، باز كرد و آن را گيراند به تنه درخت.
وقتي از درخت آمد پايين، چشم چرخاند تا آن سوي ريسه را هم به جايي وصل كند، ولي محلي را نيافت. آخر هر سال اين سوي ريسه را وصل مي كردند به نرده هاي پشت بام خانه. ميله اي گير آورد و آن را فرو كرد در خاك و سرريسه را وصل كرد به آن. وقتي چراغ ها را روشن كرد، اشك در چشمانش حلقه زد. ياد بسته هاي شكلاتي كه مادرش درست مي كرد و آب و جارو و دود اسپندي كه پدر و برادرهايش به راه مي انداختند، خاطراتش را پر كرد. به سمت بهشت زهرا راه افتاد. چند دقيقه بعد خودش را انداخت روي چهار قبر سيماني، صداي گريه فضا را پر كرد.
قاب سوم
اينجا، آخر پرسپكتيو است، جايي كه چراغ هاي گازي، گلدا ن هاي ياس و شمعداني، پرچم هاي آبي و سبز و قرمز و چراغ هاي رنگارنگ در انتهاي كوچه به هم مي رسند. ليوان ها پشت سر هم پر از شربت آبليمو مي شود و جعبه هاي شيريني دست به دست مي چرخد. آن سوتر بسته هايي كه پر هستند از نقل و پسته و شكلات و كشمش و بادام و كاغذهاي كوچكي كه نوشته: جهان در انتظار توست ميان رهگذران پخش مي شود. در خيابان اصلي، بالاي سروصداهاي اتومبيل در ترافيك، چراغ هاي ريسه هايي كه به طور موازي بسته شده اند، مثل موج خاموش و روشن مي شوند، مي روند و مي آيند، ده ها پياده هم بار چندمشان است كه اين مسير را مي روند و مي آيند و زير تابش نورهاي رنگارنگ، حال مي كنند.
قاب چهارم
داخل زيرزمين كه شد، نور خورشيد هم از پشت سرش سرك كشيد داخل و فضا را روشن كرد. تكه هاي خردشده سيمان و گچ و آجر را از روي صندوقچه كنار زد و درش را باز كرد. لابه لاي ده ها چيز به درد بخور و به درد نخور، سيمي را كه دو لامپ قرمز و سه لامپ سبز در فواصلي معين از هم روي آن قرار داشتند، بيرون كشيد. در صندوقچه را كه بست، هواي زيرزمين جابه جا شد.
نردبان را به حياط ديوار تكيه داد و از آن بالا رفت، چراغ ها را طوري قرار داد تا حفره خمپاره جا مانده بر ديوار را بپوشاند و بعد نگاهي كرد به گنبد طلايي كه آن سوي نخل ها هويدا بود. دلش لرزيد، چند قطره اشك ريخت روي پله هاي چوبي نردبان. صداي مهيب پرواز چند هلي كوپتر آمريكايي، تصوير را پر كرد.
قاب پنجم
ريسه ها از گلدسته اي به گلدسته ديگر وصل هستند، درست مثل گردنبند. باد كه ميان شان مي پيچد و به حركت درمي آيند، به لب هايي خندان مي مانند.
در داخل، در صحن ها روي فرش ها و روي سنگ ها هم حتي جاي نشستن نيست. باران شكلات بر سر و روي مردم مي ريزد، صداي مداحي و زيارت و همهمه در هم آميخته. به ناگاه صدايي آشنا از نقاره خانه برمي خيزد و همه را متوجه خود مي كند، چراغ ها همه بعلاوه مي شود، اشكي از گوشه چشم، مي سرد پايين.
قاب ششم
موج جمعيت او را به اين سو و آن سو مي برد و لحظه به لحظه فشرده تر مي شود. هر از چند گاهي صداي صلواتي مي پيچد و زمزمه راز و نياز و مناجات در فضا پراكنده بود. خودش را با پاي پياده و برهنه رسانده بود به اينجا، مسجدي با گنبد فيروزه اي در وسط بيابان؛ درست مثل بقيه.
هرم گرمايي كه از ساعاتي قبل از طريق آسفالت پاهايش را فرا گرفته بود هنوز داشت مور مور مي كرد. چشمش را به آسمان سياه شب دوخت، ستاره اي به او چشمك زد. گلوله اشكي از چشمانش چكيد روي آسفالت.
قاب هفتم
با هزار زحمت، انتهاي ريسه را وصل كرد به گوشه تخت، بعد خودش را روي تخت جابه جا و دو شاخه را وارد پريز كرد. اتاق پر از نورهاي جورواجور شد؛ سفيد، قرمز، آبي، نارنجي، بنفش و ... سرش را در بالش فرو كرد و به سقف چشم دوخت. سقف با نورهاي رنگارنگي كه از چراغ هاي ريز ريسه به او مي رسيد مثل رنگين كمان شده بود. نفسي به راحتي كشيد. پرستار با عجله و هراسان وارد اتاق شد: چي شده؟ بعد مثل اينكه تازه چيزي يادش آمده باشد، گفت: آهان، باز هم نيمه شعبانه.
قاب هشتم
شعبان به نيمه رسيده و قرص ماه كامل، بر فراز شهر نورش را بر پهنه اي خاكي و خاموش پهن مي كند. پهنه اي ساكت، خاموش و تاريك در ميان شهري شلوغ كه از ميان خاكش چند قطعه سنگ آذرين سر برآورده به نشانه قبري و اينجا مزرعه قبرهاست؛ قبرهايي كه اگر دو سنگ يكي بر بالا و ديگري پايين آن باشد، نشانه قبر زني است و اگر تنها تكه سنگي بر آن باشد بدان معناست كه صاحب قبر، مرد است و از آن سوي حصارهايي كه دور مزرعه قبرها كشيده اند، گلدسته هاي بسيار بلند نور مي افشانند به داخل و در ميان گلدسته ها، گنبدي است سبزرنگ.
قاب نهم
و اينجا تنها معبد روباز جهان است و ساده ترين بهانه پرستيدن. مكعبي سياه پوش ايستاده در ميانه حياط مسجد و در انتظار، در انتظار روزي كه كسي به ديوارش تكيه دهد و او بر خود ببالد.
قاب دهم
و اين قاب خالي است و جاي توست، نه اينكه خالي باشد، نه! ما نمي توانيم ببينيم و ايراد از چشمان ماست. ايراد از ماست كه سنگيني نگاه مهربانانه چشمان تو را بر خود احساس نمي كنيم، در اين زمان و در هزار و صد و هفتادمين سال تولدت.