پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۱۸
ايرانشهر
Front Page

رفتگر، ويرگول ، زندگي
وقتي جارو به خواب مي رود
018288.jpg
بچه هايي كه در تهران جواني را با كيسه هاي آشغال فراموش مي كنند.
شهرام فرهنگي
آشغال ابزار تداوم زندگي آنهاست. نه، اين توهين نيست. دنبال واژه ديگري بايد گشت. كيسه لغات را كه روي الك زندگي رها كني، تنها حقيقت است كه سقوط نمي  كند. حقيقت زندگي آنها جمع آوري آشغال است براي تداوم زندگي. حكايت همان حكايت جمله اي است كه يادمان نمي  آيد در كلاس چندم خوانديم. اگر اشتباه نكنيم، جمله اين بود: بخشش لازم نيست اعدامش كنيد. با عوض كردن جاي يك ويرگول، جاي مرگ و زندگي براي يك محكوم به اعدام عوض مي  شد، حالا هم آن جمله اول است، حكايت زندگي چند رفتگر، ويرگول و البته حقيقت!
نارنجي، زرد، جاروي بي  صدا؛ مظاهر شادي و پاكي از در و ديوار مي  ريزند. در تعاريف بايد تجديد نظر كرد. رنگ فقط رنگ است و جارو هم كه جارو است، ديگر. اينجا خوابگاه رفتگران تهران است؛ جارو گوشه  ديوار از خش خش مي   افتد و رفتگر روي زمين خواب آشغال هاي صبح فردا را مي   بيند.
نامه هاي مرا به بقال سركوچه بدهيد.داخل خيابان۳۰ تير، وسط كوچه اي كه نامش صالح است، اين جمله روي دري چوبي نوشته شده.
در را با احتياط بايد باز كرد. شايد ماموران ويژه مراقبت از خانه، آنجا باشند. اما در كه باز شود اين تصور را بوي آشغال با خود مي  برد. پشت در تنها آشغال است و مامور؛ ماموران شهرداري.
چند وقت است كه اينجا مي  خوابيم. قبل از اين؟ شهرداري چند تا از اين خوابگاه ها دارد. پيش از اين در جاي ديگري مي   خوابيديم. آنجا ساختماني نوساز بود. حتي گاز هم داشتيم. اينجا اما خيلي قديمي است. قرار بود تنها 10 روز اينجا باشيم كه ظاهرا حالا حالاها، ماندگاريم. تقريبا هيچ چيز نداريم اما عادت مي   كنيم.
عادت مي  كنيم. چه عبارت زيبايي. البته زيبا شايد واژه مناسبي نباشد. عادت مي  كنيم را دوست داريم چون عادت مي  كنيم!
بگذريم. بحث، بحث لباس هاي نارنجي، جارو و يك شغل است. اگر مي  خواهيد رفتگر را در خوابگاهش بيدار ببينيد، بايد ساعت 8 صبح آنجا باشيد. اين ساعت خواب است، آنها تازه از كار بازگشته اند.
ما سه زمان كاري داريم. صبح، ظهر و شب. صبح ها از ساعت 3 تا 7 كار مي  كنيم، بعد به خوابگاه مي  آييم، استراحت مي  كنيم و براي ادامه كار آماده مي  شويم.
اين حرف را بگذاريم در دهان جواني 17 ساله كه از كردستان به تهران آمده تا آشغال جمع كند و پولدار شود.
درس؟ راستش درس را دوست دارم، اما درس كه پول نمي      شود. در شهر ما منبع درآمد نيست. آنجا فقط كشاورزي است كه آن هم درآمد چنداني ندارد. اغلب بچه هايي هم كه درس مي     خوانند، بعد از مدرسه بايد كار كنند. اين تازه براي آنهايي است كه دستشان به دهانشان مي   رسد. بقيه ناچارند درس را ول كنند و بروند دنبال كار.
... و كار در شهر آنها پيدا نمي  شود. اسم اين جوان 17 ساله كردستاني، اسماعيل است. اطراف او كه بهتر از ديگران حرف مي  زند، چند جوان ديگر نشسته اند. ادريس، اكبر، علي و... كه البته جوان نيستند.
بين آنها نوجواناني از 9 تا 15 سال را مي بينيد. در جماعت كرد خوابگاه رفتگران، بزرگترين عضو 22 ساله است؛ بزرگترين عضو.
در اين خانه 40 نفر زندگي مي كنند. از اين تعداد 11 نفر كرد هستند و بقيه افغان. وقتي كه من تصميم گرفتم به اينجا بيايم، بقيه هم همراه من آمدند. ما همه با هم فاميل هستيم. اين پسر دخترعمويم است، اين پسر عمويم، اين... و آن دو تا هم برادر هستند. ادريس را مي بينيد، اين يكي مي توانست بماند و درس بخواند. پدرش گفت بمان اما خودش تنبلي كرد و نخواست كه درس بخواند.
ادريس كه مي گويند 9 ساله است اما اصلا اندازه 9 ساله هاي تهراني نيست، سرش را بلند مي كند و با صدايي دورگه مي گويد: درس بخوانم كه چي؟ آنهايي كه درس خواندند به كجا رسيدند؟
يك نفر به پسر 9 ساله كرد بگويد كه درس خوانده ها به كجا رسيدند تا او با پول رفتگري اش يك بليت كردستان بخرد.
بگذريم. رفتگر با جارويش همه چيز را به سطل زباله مي فرستد؛ حتي حرف هاي منطقي را. گرچه ما هم به صداقت موضوع علم بهتر است يا ثروت ايماني نداريم كه در خوابگاه رفتگران نه علم مفهومي دارد و نه ثروت! چاره اي نيست. بايد از بحث هاي بيهوده گذشت و از دغدغه رفتگران پرسيد.
مثل هر جايي كه بحث كار و غربت است، اينجا هم گلايه از رقابت نابرابر با افغان ها است. حالا وقت شكستن سكوت بزرگترين عضو جماعت كرد خوابگاه است؛ اكبر به حرف آمد.
به ما بگوييد كه درد دلمان را چطور بيان كنيم؟ ما كجا مي توانيم حرف بزنيم و بگوييم كه افغان ها نمي گذارند به حقمان برسيم. پيمانكار، افغان ها را بيشتر از ما مي پسندد. چرا؟ چون آنها هيچ انتظاري ندارند، مي گويند غريب هستيم و فقط مي خواهيم كار كنيم. تعداد افغان ها آنقدر زياد است كه اگر ما از شرايط كار گلايه كنيم، پيمانكار خيلي راحت جوابمان مي كند و كار را مي دهد به آنها. جالب است كه حقوق آنها هميشه بيشتر از ماست. مثلا همين اسماعيل روزي سه نوبت كار مي كند، اما حقوقش 120 هزار تومان است، اما افغان ها بابت همين كار 200 هزار تومان مي گيرند. چند وقت پيش گفتند قرار است تمام افغان ها از ايران بروند اما اين فقط حرف است. افغان ها خيالشان راحت است. خودشان مي گويند كه هيچ وقت نمي روند. حالا تنها اميد ما به خروج پيمانكار از جريان است. مي گويند از چند روز ديگر خود شهرداري مسووليت استفاده از رفتگران را برعهده مي گيرد. اين طوري ديگر افغان ها استخدام نمي شوند و ما هم مي توانيم به آينده اميدوار باشيم. افغان ها چماق ما هستند. تا حرف بزنيم، آنها را مي زنند توي سرمان. كارگر ايراني پيش پيمانكار ارزشي ندارد. كاش شهرداري هرچه زودتر مسووليت ما را قبول كند.
افغان ها زياد كار مي كنند، هر شرايطي را مي پذيرند و راحت كار پيدا مي كنند. البته اين جماعت تفاوت ديگري هم با كارگران ايراني دارند؛ اينكه فرصتي براي دلتنگي ندارند.
تمام ما هر سه، چهار ماه يك بار بايد سري به خانواده بزنيم. اما افغان ها آمده اند كه بمانند. آنها حداقل سه، چهار سال از ايران تكان نمي  خورند و بدون وقفه كار مي كنند. به بچه هاي ما نگاه كنيد. يك پسر 9، 10 ساله چقدر مي تواند دوري از خانواده را تحمل كند؟ بين ما پسري است كه بايد كار كند، اما طي دو ماهي كه آمده اينجا چهار بار برگشته كردستان و تقريبا چيزي جمع نكرده. افغان ها در ايران غريبند و ما در ايران غريبيم؛ اين تفاوت بزرگي است!
حالا نوبت اسماعيل است كه حرف هايش را روي درددل هاي اكبر رها كند.
اين بچه ها اگر كار نكنند، پدرانشان از عهده خرج زندگي برنمي آيند. به همين ادريس نگاه كنيد. او پسر كوچك خانواده است. تا همين چند وقت پيش در كردستان توي يك قهوه خانه كار مي  كرد و روزي 500 تومان حقوق مي  گرفت. حالا اينجا ماهي 120 هزار تومان مي  گيرد. تعجبي ندارد كه آنها از خير درس بگذرند و به خاطر پول بيايند تهران آشغال جمع كنند. خود من وقتي در كردستان بودم، فقط تابستان ها كار مي  كردم. آن هم كشاورزي كه درآمد چنداني نداشت. مادر و خواهرم و هم فرش مي  بافتند اما اين هم براي ما كافي نبود. بنابراين ناچار شدم از خانواده ام جدا شوم و اينجا كار كنم. مشكل اصلي ما همان است كه اكبر گفت. افغان ها مي  گويند كه غريب هستند اما باور كنيد آنها غربت را به اندازه ما درك نمي  كنند. حداقل تكليف آنها مشخص است. ما وقتي بعد از چند ماه به شهرمان برمي گرديم، ديگر توان بازگشت نداريم. فكرش را بكنيد چه لذتي دارد آدم از جمع كردنآشغال خلاص شود و در شهر خودش كنار دوستانش باشد. آنجا آنقدر خوش مي  گذرد كه خيلي ها ديگر دوست ندارند براي ادامه كار به تهران باز گردند. ما حتي از سفر به شهرمان وحشت داريم.
سه نفر بلند شدند؛ ادريس، علي و يك 15 ساله ديگر. وقت كار بود. رفتند اتاق بغل جايي كه يكي ازدوستانشان خستگي آشغال جمع كردن صبحگاهي را در مي     كرد. چند دقيقه بعد، نارنجي و زرد شدند و بازگشتند. چه فرصت خوبي براي ثبت عكس  اصلي گزارش؛ مقابل لنز دوربين قرمز شدند و رفتند!
اين بچه ها كارشان فقط شستن نرده هاي داخل شهر است. از اينجا مي    روند به دفتر پيمانكار تا بگويند كه امروز بايد كجا را تميز كنند. روزي 3، 4 ساعت كار مي    كنند. البته اغلب اضافه كاري هم دارند كه پيمانكار برايشان مي    نويسد اما هيچ وقت حساب نمي   شود. پيمانكار اصلا خوش حساب نيست. مثلا قانون كار اين است كه ماه اول حقوق نمي   گيري. اولين حقوقت را 2 ماه بعد از آغاز كار مي   گيري و تا آخر كار هميشه يك ماه حقوق طلبكاري. روزي هم كه ديگر قصد ادامه كار نداشته باشي، بايد يك ماه صبر كني تا آخرين حقوقت را بگيري. خدا كند شهرداري سريع تر مسووليت ما را قبول كند. آنجا خوب پول مي  دهند. همين حالا رفتگراني كه زير نظر شهرداري كار مي  كنند، بابت يك نوبت كار 120 هزار تومان مي  گيرند اما...
حرف هاي اسماعيل را خروج پسري از پنجره اتاق قطع كرد. ادريس بود كه حوصله اي براي دور زدن خانه بزرگ و رسيدن به در خروجي نداشت. آنها هميشه دنبال آسان ترين راه هستند. كاش حكايت تمام مسيرهاي آسان، مثل داستان در و پنجره بود.
... ساك هاي آماده سفر روي طاقچه، لباس هاي نارنجي فرورفته در هر سوراخ، جوراب هاي پاره آويخته از ديوار و قاب عكس، حالا وقت خاطرات پرسه در شهر است.
قاب عكس؟ از توي آشغال ها پيدايش كرديم. نمي    دانيم اين عكس بچه چه كسي است اما چشم هايش خيلي به چشم هاي اكبر شباهت دارد. ما اسمش راگذاشته ايم پسر اكبر.
همه به اين جمله آخر مي  خندند. حتي خود اكبر كه 22 ساله است و خيلي بزرگتر از اينها نشان مي  دهد و تا حالا احتمالا فقط به داشتن زن و بچه فكر كرده؛ فقط فكر كرده. خاطرات پرسه ميان آشغال ها البته با يك قاب عكس به پايان نمي    رسد.
ما اغلب ساعات زندگي را در خيابان مي  گذرانيم. هميشه چيزهايي مي  بينيم كه مردم عادي قادر به ديدنشان نيستند. همين چند شب پيش، يك نفر حالت عادي نداشت و وقتي كه سربازها جلويش را گرفتند با پيكانش زد به يكي از آنها و فرار كرد. ما در خيابان مزاحم ها را مي  بينيم، معتادها را مي  بينيم و... آخ اما از همه بدتر آشغال گردها هستند. آنها قبل از ما به كيسه هاي آشغال هجوم مي  آورند. آنها دنبال چند جنس به درد بخور مي  گردند تا بردارند و بفروشند. اين البته مهم نيست اما وقتي آشغال ها روي زمين و داخل باغچه ها رها شوند، كار ما سخت مي شود. تنها راه مقابله با آشغال گردها اين است كه بگوييم همين حالا زنگ مي زنيم شهرداري. آنها مي ترسند و مي روند.
كيسه به كيسه، آشغال به آشغال جمع مي شوند و مي شوند آرزوهاي رفتگر. يكي روي مبل خانه شخصي ا ش لم مي دهد و روياي سفر به اروپا را در ذهن مي سازد، يكي هم جارو به دست مي گيرد و در حسرت بازگشت به خانه مي سوزد. آرزو؟ من دوست ندارم تا آخر عمر به اين كار ادامه دهم. پول هايم را جمع مي كنم تا يك پيكان بخرم. برادرم رفته سربازي. دوست دارم وقتي كه برگشت من هم پيكان را خريده باشم و با هم مسافركشي كنيم. در كردستان فقط مسافركشي درآمد خوبي دارد. فقط خدا مي  داند كه چقدر طول مي كشد تا من بتوانم با كار رفتگري پول لازم براي خريد پيكان را جور كنم. شايد سه سال، شايد هم بيشتر. اصلا بگذريم، اين فقط يك آرزو است. با اين حقوقي كه ما مي گيريم هيچ آرزويي برآورده نمي شود. لباس نارنجي، جاروي دسته بلند و آشغال؛ هيچ آرزويي برآورده نمي شود. گفتند كه از آرزو بگذريم و گذشتيم. از آينده كه بگذري، به امروز بازمي گردي. امروز رفتگر، خش خش جارو است و زندگي. زندگي يعني نفس، استراحت و غذا. اينجا گاز نداريم. براي پختن غذا ناچاريم از گاز پيك نيكي استفاده كنيم. كپسول گاز را سر كوچه مي فروشند 700 تومان. اين كپسول هم دو روزه تمام مي شود و بايد دوباره پرش كنيم. كلا ما ماهي 20 هزار تومان خرج خورد و خوراكمان مي كنيم و بقيه را مي فرستيم شهرستان. البته مشكل اصلي ما پختن غذا نيست، ما نگران زمستان هستيم كه بدون گاز از سرما مي ميريم. سايه مردي روي زمين افتاد. لباسش نارنجي نبود، جارو هم نداشت. او مامور پيمانكار بود. آمده بود كه كسي را با خودش براي كار ببرد. بايد بحث عوض مي شد، مامور از طرف پيمانكار آمده بود. مي شد از خانه ايرج ميرزا حرف زد و البته از خانه اي كه شبيه خانه يك خان بود و حالا رفتگران در آن، صبح را به شب مي رساندند.
...وقت رفتن بود. مامور پيمانكار آمده بود، حرفي اگر بود، ديگر فرصتي براي گفتن نبود و خستگي آشغال جمع كني صبحگاهي هم روي پلك هاي رفتگران سنگيني مي كرد. داخل حياط پيرمردي را ديديم كه لباس نارنجي اش را مي شست. شايد هم فقط قيافه اش پير بود. ما حوضي هم ديديم كه داخل آبش به جاي ماهي، آشغال خيس مي خورد و درختي كه ميوه اش لباس رفتگر بود. جارو هاي بي دسته و اتاق افغان هايي كه سي دي تماشا مي كردند. وقت رفتن بود. به اكبر گفتيم اين مامور برايتان دردسرساز نشود؟ گفت: نه بابا، اين فقط يك مامور ساده پيمانكار است. از اين گذشته آشغال جمع  كردن كه ترس ندارد. آشغال جمع كردن ترس ندارد!

ستون ما
رژه واژه ها
018453.jpg
يك وجب جاي خالي است و دغدغه پر شدن يك صفحه. آدم قلم و كاغذ را كه مي بيند ياد جارو و خيابان مي افتد. گرچه آنجا هدف خالي كردن است و اينجا پر كردن. قلم روي كاغذ مي نشيند و رژه واژه ها آغاز مي شود؛ از راست به چپ، اما نه محكم و استوار!
واژه ها مريض شده اند، اعتماد به نفسشان را از دست داده اند و مي ترسند كه بيراه بروند. موضوع البته مشخص است؛ خانه اي كه رفتگران در آن مي خوابند. اما اين خانه، خانه اي معمولي نيست و... واژه ها دچار سرگيجه شده اند.
مي شود از دنياي آدم هايي نوشت كه يك روز صبح خسته از همه چيز سوار اتوبوس مي شوند، با لبخند بر لب در تهران پياده مي شوند، لباس نارنجي مي پوشند و با خش خش جارو پول در مي آورند. آنها روزي 9 ساعت كار مي  كنند تا روزي كه به شهرشان بازگشتند، ميراث غصه هاي پدر نباشند؛ چه ساده روياهاي كودكي را در خاك شهرشان زنده به گور مي كنند و چه آسان به آرزوهاي نازاي آينده دل مي بندند.
ميان اين جماعت، بچه هايي را مي بينيد كه بچگي نكرده بزرگ شده اند و اين البته نكته اي نيست كه به آن افتخار كنند!
چه كسي مي تواند آينده را پيش بيني كند؟ آينده را شايد تنها بشود حدس زد. از حدس و گمان هم مي گذريم و به احترام آرزوهاي رفتگران، واژه سكوت را روي كاغذ رها مي كنيم. سكوت سرشار از ناگفته هاست و آخرين خاصيتش آرام ساختن واژه هايي كه مريض شده اند؛ واژه ها آرام شدند!
حالا براي پايان رژه واژه ها، چند جمله ديگر كافي است. حرفي اگر مانده، حرف خوابگاهي است كه براي رفتگران تعيين شده. خانه اي كه جز خانه سر كوچه هيچ يك از آپارتمان هاي امروزي كوچه صالح با آن احساس خويشاوندي نمي كنند. خانه سر كوچه كه ديگر خانه نيست و اين يكي هم با از دست رفتن آخرين دوستش در كما فرو رفته. يك نفر ميراث فرهنگي را برايمان معني كند. افسوس كه اين جمله آخر با مسكن سكوت هم درمان نمي شود!

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   عكاس خانه  |
|  محيط زيست  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |