گرمابه اي در محله مركزي شهر
ردپاي نماز باران
اين حمام روزهاي زيادي را پشت سر گذاشته ، از روزهايي كه از دربار مظفرالدين شاه به آنجا مي آمدند تا همين امروز كه استوار پيش رويمان ايستاده
|
|
فرهود پوده
اكبر عبدي در فيلم روز فرشته توي همين خزينه مي رفت و جن مي شد و بيرون مي آمد. پدر خيرالله هم در پهلوانان نمي ميرند همين جا كشته شد و جنازه اش را كشيدند و آوردند وسط گرمخانه
حمام شايد همپاي تاريخ و عمر اين محله قديمي قدمت دارد. محله سيروس چسبيده به بازار تهران هنوز بافت و صورت كهن خود را حفظ كرده و از گذشته اش نشانه هايي را به امروز منتقل كرده است
بچه بودم كه اين حمام سرپا بود. خدا بيامرزد حاج غلام را؛ صاحب حمام بود. قبل از او هم پدرش حمام را مي گرداند. حاج غلام مي آمد بالا جلو همين در، بلند بلند مي گفت هركس نجس است اگر پول ندارد مشغول ذمه است نيايد حمام. آب نذر است. حمام به چه بزرگي بود. 8-7 تا كارگر داشت آن زمان با دو تا خزينه. ستون هاي حمامش هر كدام به قدر يك دكان است؛ مثل همين دكان و دكه هاي دور و بر. تا زماني كه بهبهاني بود كسي به تركيب حمام دست نزد؛ او اجازه نمي داد.
همين كه از حمام سرپولك پرسيديم جمله ها پشت هم ريسه شدند. انگار منتظر تلنگر بودند تا از حافظه سر برآورند. جمله هاي آغاز گزارش خاطرات و ديده هاي روشن مردي است كه از 60 سال پيش حكايت مي كند، اما حمام بيش از اين حرف ها قدمت دارد؛ شايد همپاي تاريخ و عمر اين محله قديمي. محله سيروس چسبيده به بازار تهران هنوز بافت و صورت كهن خود را حفظ كرده و از گذشته اش نشانه هايي را به امروز منتقل كرده است. يكي از اين نشانه ها جوي باريك وسط كوچه است. جويي كه وقتي از گذشته حمام مي پرسيم به آن اشاره مي كنند: حاج دليل مامور راه آب بود و معتمد محل. آبي كه از بالاها ميآمد را او مي گرفت. از همين راه آب هم مي انداختش به آب انبار حمام. به آن آب مي گفتند آب حاج عليرضا، از باغ ملي ميآمد و از سرچشمه. آب شاه هم از كاخ گلستان ميآمد، آن هم نيمه شب، ماهي هم زياد داشت. به اينجا مي گفتند سه راه سيروس، هنوز چهارراهي وجود نداشت.
بازگشت به گذشته
فقط كافي است چشم ها را ببندي و روزهاي گذشته را در ذهنت مجسم كني. يك حمام كه با چند پله به زيرزمين آغاز مي شد. روزهايي كه حمام درست مثل همين روزها سرپا بود و جمعيت در آن به بهانه استحمام هر روز به حمام مي آمدند و ساعت ها در آن مي نشستند و به حرف زدن و ميوه خوردن وقت مي گذراندند. شايد آن روزها را بتوان به راحتي مجسم كرد. اما وقتي در اين حمام قديمي قدم مي زني، جز ازدحام سكوت، صدايي نمي شنوي. نه از آن جنب و جوش آدم ها خبري است و نه سروصداي پاشيدن آب روي كف حمام.
چهارراه سيروس هنوز چهارراه نشده بود. منتهي اليه جنوب غربي خيابان بوذر جمهري، محله سرپولك قرار داشت و حمامي در ورودي آن. اين نقطه از تهران شايد داستان هاي شنيدني گوناگوني داشته باشد، براي پي ريزي همه اجزايش. اين حمام ما را با خودش برد به روزهاي دور. به زماني كه زورخانه ها فاصله به فاصله در كوچه ها و گذرهاي دور و بر زنده بودند. به روزهايي كه اگرچه دورند و زيرغبار فراموشي پنهان شده اند، اما همچنان به ضرب چند تلنگر ذهني، به نيروي چند پرسش ساده، سربر مي كشند و زبان به سخن مي گشايند با همين پرسش هاست كه پيچ وخم زمان را پشت سر مي گذاريم و به نوبتي مي رسيم كه خشكسالي و قحطي سايه در اين محله هم انداخته بود، اتفاقي كه با خود داستاني داشت.
قحطي بود و خشكسالي، تهران تازه شكل و سيماي شهر يافته بود. اما قحطي ميهمان ناخوانده اين شهر تازه پايتخت شده بود. مردم از زور خشكسالي تشنه بودند و گرسنه، ماه ها گذشت، اما دريغ از قطره آبي كه از آسمان ببارد. در آن روزها نه غذايي يافت مي شد و نه آبي براي نوشيدن. در همين محله مردي روحاني مي زيست كه چندان شهرتي نداشت. مردم از زور قحطي و خشكسالي به دامان او پناه آوردند. نام او سيداسماعيل بود. مردي كه از بهبهان به تهران كوچ كرده بود. مردم محل به خانه او رفتند و از او خواستند تا كاري بكند. اما مگر از مردي به سن او چه كار ساخته است. قنات ها خشكيده، نان كمياب و ارزاق ناپيدا. سيداسماعيل، روزي به مردم محل اطلاع داد كه براي نماز باران آماده شوند. او به اتفاق جمعي از اهالي محل راهي بيابان هاي اطراف شد. هنوز چندان از شهر دور نشده بودند كه ابرهاي سياه و سنگين، بر شهر سايه انداختند، باران باريد. پيرمرد روحاني به اتفاق مردم به شهر بازگشتند بي آنكه نماز باران برپا دارند. همين مردم پس از اين اتفاق بود كه مسجدي در سرپولك ساختند به نام پيرمرد، مسجد بهبهاني. درست در همين زمان بود كه به تدريج حمامي هم ساخته شد تا مردم در آن نظافت و استحمام كنند. از آن روز كه باران به ناگاه باريد، سال ها مي گذرد. اما هم مسجد و هم حمام قديمي كه به يمن حضور پيرمردي روحاني در محل پي ريزي شده بود هنوز پابرجاست. اين حمام ما را تا روزهاي ديرين به عقب راند و با محله بيشتر آشنايمان كرد. صداي آب در حمام شنيده مي شود. به ياد فيلم هاي قديمي مي افتيم و طنين لخت صدا در آن.
آينه ها و بخار
تا دهه 30 به خاطر بهبهاني خزينه باز بود. حتي از شهرداري آمدند دستي به تركيب حمام بزنند كه او نگذاشت. همه محل روي حرفش حساب مي كردند. آمدند ماسه و آهك را بار كردند بردند. حمام دست نخورد، فقط اين اواخر در و ديوار داخلش را سنگ كردند. اما خزينه ها را در همان سال هاي ميانه دهه 30 به دستور بهداشت بستند. پسر حاج غلام همان طور كه پشت ميزش ايستاده است از گذشته حمام مي گويد: عمر اين حمام بيش از 120 سال است. شايد دستور ساختنش هم برگردد به روزگار مظفرالدين شاه، به هر حال اين معماري مربوط به همان روزگار است.
به سقف گنبدي حمام نگاه مي كنيم. هشت ضلعي دريچه نورگير وسط يكي از گنبدها نمونه اي از سبك معماري متداول قجري است: اينجا به جاي اين همه مغازه خانه بود و مشتري هاي ما زياد. از صبح تا شب تون حموم نعره مي كشيد و آتش آب را براي حمام آماده مي كرد. در همين محل 5-4 حمام وجود داشت. حمام چاله كه توي همين كوچه پشتي است. حمام سيروس بر خيابان بود و حمام جعفري سمت پامنار. اما حمام سرپولك چون سرگذر بود به مذاق بزن بهادرها بيشتر خوش مي آمد.
دور تا دور سالن ورودي قفسه هاي چوبي رختكن ديده مي شود. رجبعلي اسحاقي مي گويد: 40 سال است اين قفسه ها هستند، به اينجا مي گفتند سر بينه. يك حوض اين وسط بود كه هركس وارد مي شد مثل گود زورخانه كفش ها را مي كند و پاها را مي شست. از حمام كه برمي گشت همين جا مشت و مالچي آماده بود. از قديم مي گفتند از حمام بيا، مشت و مال را بگير و آب زرشك بخور. حالا ديگر اين رسم و رسوم ور افتاده است. همان موقع كه حوض را برداشتيم اين قفسه ها را ساختيم. ما ياد فيلم هاي سينمايي افتاديم و مرداني كه فرياد مي كشيدند خشك و جامه دار كه تر و فرز لنگ را روي شانه مرد مي انداخت تا سرش عزت و احترام گذاشته باشد. همين كه از جاي خزينه مي پرسيم با يك چراغ قوه مي رويم تا خزينه را ببينيم. دو پله ديگر از سربينه پايين مي رويم و در بخار حمام نفس مي كشيم، اينجا گرمخانه است؛ رديف دوش ها و درهاي كوچك كه نيم تنه را مي پوشاند. كنار رديف دوش ها از سوراخ يك تيغه باريك نور چراغ قوه مي تواند ابعاد خزينه را روشن كند؛ جايي شبيه به جكوزي هاي متداول امروز. سه پله تا كف خزينه فاصله هست و آب مي تواند تا سينه برسد. سكوها و پله هاي دور تا دور خزينه حالا جرم گرفته و كهنه زير آب زلال به چشم مي آيند، به خاطر همين خزينه آمدند اينجا فيلم ساختند. بخش هايي از پهلوانان نمي ميرند، روز فرشته، اي ايران و ... مربوط به همين حمام و خزينه اند. اكبر عبدي در فيلم روز فرشته توي همين خزينه مي رفت و جن مي شد و بيرون مي آمد. پدر خيرالله هم در پهلوانان نمي ميرند همين جا كشته شد و جنازه اش را كشيدند و آوردند وسط گرمخانه. حالا وسط سينه ستون هاي قطور گرمخانه آينه ها را بخار گرفته است. آب از دوش مي غلتد و به راه آب مي ريزد. چهار ستون عظيم سقف سنگين و گنبدي را بيش از 120 سال است كه روي شانه تحمل مي كنند. سقف گرمخانه 9 گنبد دارد و چهار نورگير هشت ضلعي. سكوي پاي خزينه هنوز هست و حوضچه ها و لگن هاي پلاستيكي چهره سنتي حمام را حفظ كرده اند. مي شود بخار آينه را با دست گرفت و خيره شد، مي شود توي همين قاب آينه چهره هاي زيادي را سراغ گرفت كه بعد از حمام چشم در چشم خودشان ايستاده اند و فكر مي كنند.
كسي را به تون حمام راه نمي دادند. سوخت تون كه مثل اجاق درست شده پهن بود. پهن را مي ريختند روي شبكه فلزي روي اجاق، بعد سيخ بلند را كه سرش شبيه پنجه بود مي انداختند، توري را بالا و پايين مي كردند؛ شعله زبانه مي كشيد دور ديگ و آب گرم مي شد. بعد نفت سياه آمد و سوخت پهن جمع شد. حالا سه روز در ميان تون را روشن مي كنيم چون مشتري نداريم. اين حرف ها را هم جامه دار حمام مي زند. مردي كه 20 سال از روزهاي عمرش را در اين حمام سپري كرده. او از روزهايي مي گويد كه آب حمام را از راه آب مي گرفتند و از روزهايي مي گويد كه ديگر از مردان سرشناس و لوطي محل خبري نيست. آنچه هست تنها خاطره است و تصويري كه در آلبوم هاي عكس مي توان جست وجو كرد.
اين حمام روزهاي بسياري را پشت سر گذاشته. روزهاي آغازيني كه اين حمام تنها به اندروني دربار اختصاص داشته تا روزهايي كه اين حمام در مجاور حمامي زنانه قرار داشته و خاطرات بسياري را پشت سر گذاشته. با وجود اينكه بارها اين حمام بازسازي شده، اما با يك نگاه مي توان چهره دير پا و قديمي آن را در نظر آورد. چه آدم هايي كه از اين حمام خاطره ندارند. حمامي كه در جلوي چشمان ما ايستاده سال هايي پر فراز و نشيب را از سر گذرانده است.
|