دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۳
اجتماعي
Front Page

من گفتم، اما تو باور نكن
004302.jpg
نمي دونم چي شد! كه پيرمرد يك دفعه انگار كه ياد چيزي افتاده باشه، تقي زد روي پايش و گفت:
- آخ جووني! كجايي كه يادت بخير! چي بود و چي شد! عين شب هاي بي ستاره، سياه، سياه بود، اما ببين چي شد! سفيد! عينهو برف زمستون!
نگاهش كردم و با لبخند ماسيده اي گفتم:
- طبيعي يه پدرجون! به هرحال مي شه. چي كار بايد كرد؟!
تكاني خورد و انگار كه نفهميده باشد، چه حرفي زده، روي نيمكت جابه جا شد و گفت: - ها؟...
حرفم را تكرار كردم. پنجه هاي استخوانيش را كرد ميان مو هاي سفيد و پرپشتش، و گفت:
- نه مثه مال من! نه توي اين سن و سال! مال من با بقيه توفير داره! با دقت سراپايش را برانداز كردم و كنجكاو گفتم:
- مگه مال شما چطوريه؟ به هرحال انسان يك چيزايي رو بايد قبول كنه! منم اگر زنده بمونم و سنم بگذره، مي شم مثه شما!
- بله. درسته، اما نه تو چهل و دو- سه سالگي!
با شنيدن عدد چهل و دو- سه، با چشم هايي كه حس مي كردم مثل دهانه دو تا طاس مسي، گشاد شده  اند، گفتم:- چهل و دو- سه؟! يعني شما...
مرد با لحني خسته زودي گفت: - بله! مي دونم، خيلي بيشتر از اين حرفا نشون مي دم! و بعد بلافاصله به نقطه اي از پارك، زل زد!
در حالي كه سعي مي كردم لحني پراميد و شاد داشته باشم، گفتم:
- اما چهل و سه سال كه سني نيست! حالا پنجاه و هفتاد و هشتاد و .... حرفم را قطع كرد و با لبخندي كه از صد تا بغض، بدتر بود، جواب داد:
- اه...نمي رسم!
زودي گفتم: - اي بابا... چرا اين قدر بدبين و نااميد آخه؟!
اخم كرد و گفت: - بدبيني و نااميدي چيه! راستشو مي گم! باور نمي كني؟
- چرا.... يعني نه.... يعني... اصلاً مگه نشنيدن كه مي گن اصل كار دل آ.... تندي پريد وسط حرفم و گفت:
- آدمه! هان؟
- خب بله... پس چي! اصل كار دل آدمه، نه ظاهر آدم!
- بله، ... ولي دلي كه خوش باشه! وقتي دل ناخوش شد، وجود آدم ناخوش مي شه! وقتي ام كه وجود ناخوش شد، زندگي آدم بهم مي ريزه! حالا مي خواد چهل و سه سالت باشه، مي خواد قنداقي باشي! اونوقت كه يك دفه اي مي بيني كه يهو مث «بمب»! مي تركي. يعني سكته مي كني يا اين كه مي زنه به يه جائيت و ناقص ات مي كنه! يا اين كه مي زنه به موهات و مثه من خوش تيپ مي شي! هه!
مرد ساكت شد. بعد آه عميقي كشيد و با پشت دست، دور لبهايش را پاك كرد و پيش خودم فكر كردم، شايد اگر يك كم سر به سرش بگذارم، از اين حال و هوا بياد بيرون. براي همين گفتم:
- آره ديگه. مي زنه به موها. شايد هم بزنه به سروكله آدم و اونو بكنه عينهو آينه، صاف و براق و صيقلي!
با پوزخندي نگاهم كرد و بعد، با نوك كفشش، برگ خشكي را كه جلوي پايش، روي زمين افتاده بود، چقي، خرد كرد و گفت:
- آينه؟! نه بابا... آينه چيه! آينه بشه كه خوش شانسي مي آره! به جاي آينه، مي كنه پشمك! برف! برف اول صبح!
- برف اول صبح؟! چه طور؟!
- برف اول صبح، سفيد سفيده! اما همچي كه يه مدت مي گذره و آدما و ماشين ها و موتورا، در مي آن بيرون و منم- منم و دارم- دارم، خوبش ام دارم، مي كنن! برف بي نوا مي شه عينهو خاكه ذغال! رو سياه رو سياه!
گفتم:
- به،به... محيط زيست سالم يعني همين!
و بعد شروع كردم به خنديدن! اما مرد، نه تنها از حرفم نخنديد، بلكه اخمي هم به ابروهايش انداخت و بي اعتنا به خنده من گفت:
- هوم! پيش اين همه نامهربوني و چنگ تو صورت هم انداختن و زندگي نكبت بار آدما، روسياهي برف كه چيزي نيس! با عجله گفتم:
- دوست داشتين موهاي سرتون، رو سياه بودن؟!
- خدا نكنه! زبونتو گاز بگير! موي سر بدخواهم رو سياه باشه كه البته هست! اما خب! گفتي اصل كار دل آدمه! پس خدا كنه دلشون رو سياه باشه! آخ كه هر چي مي شه، از دل مي شه! آخ بسازم خنجري نيشش
ز فولاد- زنم برديده، تا دل گردد آزاد!...
- عجب!
- بله... منتها اگه مثل دل من ناخوش نباشه! آخه مي دوني، دل كه تنها شد و خزونش رسيد و پژمرد، ديگه فاتحه...
چيزي برايم كشف شد! سرم را تكان تكان دادم و گفتم:
- آها... پس قضيه اينه! مقصود من از كعبه و بت خانه، تويي تو- مقصود تويي، كعبه و بتخانه بهانه است! خب، اين رو از اول مي گفتن! نه اين كه....
حرفم نصفه ماند! چون يك چيز كوچك، اما سفت و سخت، ناگهان چسبيد پشت گردنم! براي يك لحظه يخ كردم! مرد كه متوجه حال من شده بود، ابرويي بالا انداخت و گفت:- چي شد؟! نطق ات بند اومد؟! هه! نترس... عقرب نيس! نوك عصاس!
با عجله به عقب برگشتم! پيرمرد هفتاد- هشتاد ساله اي، با كمري خم شده و با دستي كه بي شباهت به دست اسكلت هاي آزمايشگاه نبود، نوك عصايش را پشت گردنم گذاشته بود! آن قدر جا خورده بودم كه نمي دانستم چه بايد بگويم! پيرمرد، وقتي حالت مرا ديد عصايش را پايين گرفت و با لب هايي كه مي لرزيد، گفت:
- اين قدر... سرتون... گرم... صحبت بود كه... حاليتون نشد! كلي... وقته وايسادم اين جا و... دارم به .... حرفا... تون گوش مي دم! الحمدالله اين سمعك تازهه خيلي خوبه! نوه ام خريده... حالا بذارين... يه چيزي رو... بهتون بگم! همه اينهايي رو كه گفتين... رسم روزگاره!... دل- مل رو... هم بندازين دور... نه... بذارين تو صندوق و... درشو... چق! ببندين... يا عينهو... گربه اي كه ... نشسته رو ديوار... خونه تون... پيشتش كنين... آره... دلتون رو پشت كنين و... جون خودتون و... ديگرونو... خلاص! اونم تو سرازيري! عذابش كمتره! بعدشم، ديگه چه توفيري مي كنه؟ يا يك روز، يا يك ساعت، يا دو سال! بالاخره همه مون مي ريم. آسياب به نوبت!
پيرمرد ساكت شد و دست اسكلتي اش را زد به كمر و هماهنگ با تق- تقي كه در اثر برخورد نوك عصايش به زمين، بلند شده بود، با پاهايي كه مي لرزيدند، به راه افتاد و رفت و در جهت مخالف، روي نيمكتي كه عقب تر از نيمكت ما بود، نشست. بي اراده از جايم بلند شدم تا تماشايش كنم. اما ناگهان چشمم به زن ميانسالي افتاد كه پشت سرما، كمي پايين تر، روي نيمكتي رنگ پريده، نشسته بود! زن، مثل بچه هاي كوچك، پاهايش را دايم عقب و جلو تكان مي داد و انگشت هاي دستش را دور هم مي چرخاند! چادر گل به گلي زن، كه از جلوي سرش، عقب رفته بود، روسري نخ نماي رنگ و رورفته اي را نشان مي داد كه از زيرش، دو تا گيس بافته شده سفيد، برون افتاده بود! بدون اين كه بخواهم آهي كشيدم و به طرف مرد چهل و سه ساله برگشتم. اما برگشتن همان و ديدن پسرك دوازده سيزده ساله اي كه يك كوله پشتي بزرگ، بر دوش داشت، همان. پسرك، بي اعتنا به ما، با سه- چهار متر فاصله، از نيمكتي كه مرد چهل و سه ساله روي آن نشسته بود ايستاده بود و داشت با كوله اش كنجار مي رفت. نگاهش كردم. خيلي گذرا به چشم هايم زل زد و بعد، جهت ايستادنش را تغيير داد و دوباره مشغول ور رفتن با كوله پشتي اش شد و در همين حال سرش را پايين گرفت. خشكم زد! درست نيمي از موهاي سر پسرك سفيد سفيد بود! با دهان باز، به مرد چهل و سه ساله و زن ميانسال و پيرمرد دست اسكلتي كه حالا، صورتش هم شبيه اسكلت ها شده بود، نگاه كردم! پيرمرد كه انگار متوجه حال من شده بود، عصايش را بلند كرد و با پوزخندي داد زد:
- جنتيكه بابا... جنتيكه!
پسرك كه متوجه نگاه متعجب من، به روي موهاي سرش شده بود، دست از باز كردن كوله اش كشيد و گفت:
- همه اول، همينطوري مي شن! مثه شما! اما بعد باهام دوست مي شن، يعني اگه نشن ام مهم نيست!
با همان حالت هاج و واج گفتم:
- تازگي ها شده يا اين كه...
پسرك زودي پريد وسط حرفم و در حالي كه انگشتان دستش را توي موهاي سرش فرو مي كرد، با صدايي كه بيشتر به فرياد شبيه بود، گفت:
- نه. از اول اينطوري بوده! زماني كه من تو دل مادرم بودم، اين قدر پشمك خورده بوده كه دل درد مي گيره! اونوقت من هفت ماهه دنيا مي آم! مادرمم مي ميره! راستي هر كي پشمك بخوره، مي ميره؟ بابام مي گه...
پسرك بدون اين كه منتظر جوابي از طرف ما بماند، ادامه داد:
- تازه، بابام مي گه سفيدي موي سر من، از سر همون پشمك هايي كه مادرم خورده! از آخرين حرف پسرك، همه به خنده افتاديم. دهان باز كردم حرفي بزنم كه ناگهان ديدم زن جواني از روبرو، به طرف ما مي آيد. زن جوان با ديدن پسرك و موهاي سفيدش زد روي گونه اش و گفت:
- اي واي، خدا مرگم بده! آدم به اين كوچيكي؛ موهاش چه قدر سفيده! مثه پيرمردها! پسرك با دهان باز به زن جوان خيره ماند. گفتم:
- مگه هر كسي موهاي سرش سفيد باشه، پيره كه مي گين مثه پيرمردها؟! اصلاً شايد ارثي يه، يا بيماريي، شوكي، چيزي باعث شده موهاش سفيد بشه!
زن جوان دوباره انگشت هايش را روي گونه اش زد و بعد، واي، واي كنان گفت:
- وا... من كي گفتم هركسي موهاش سفيد باشه، پيره! ايناها... موهاي خود منم سفيده!
و بعد بلافاصله به بالاي پيشانيش، جايي كه كمي از موهاي سرش، از زير روسري پيدا بود، اشاره كرد. پرسيدم:
- مال شما ارثي يه؟
زن جوان، پوف- پوفي كرد و گفت:
- نه. از وقتي برادر يكي- يه دونه ام رفت آخرين ايستگاه زندگيش و پياده شد، كم كم اين طوري شدم! خيلي دوستش داشتم. عين بچه ام بود. خودم بزرگش كرده بودم؟ اما... اما خيلي زود... خيلي زود پريد و رفت... تف به اين روزگار! تف به اين زندگي!
به زن جوان نگاه كردم، ساكت شده بود و با چشم هايي پر اشك به جايي دور، خيره مانده بود! زن ميانسال، كه تا آن موقع، ساكت نشسته بود و همان طور يك بند، پاهايش را به جلو و عقب تكان- تكان مي داد، با صداي دو رگه اي گفت:
- چرا رنگ نمي كني مادرجون؟ رنگ كن! اين همه رنگاي جور واجور هس. تو هر جا پا بذاري پره! اگر چه آخه مي گن رنگ سفيدي ها رو بيشتر مي كنه... يادش بخير، مادرم نود و دو سالش بود كه موهاش سفيد شد! منتها اون، خضاب جماليه روي سرش گذاشت! چقده ام مي گفت خوبه! آخه اصل اصل بود! موهارو مي كرد عينو شبق! راستش من خودمم از رنگ و اين جور چيزا، اصلاً خوشم نمي آد. خدا رحمت كنه همه رفته هارو، اگه شوهر خدا بيامرزم نمرده بود، مگه موهاي سر من سفيد مي شه؟ اون كه رفت، به يه هفته نكشيد، موهام شد رنگ پنبه غوزه!
همانطور كه ايستاده بودم، تكاني خوردم. مرد چهل و سه ساله، مثل مجسمه، به نيمكت تكيه زده و چشمانش را بسته بود! احساس خفقاني بدي مي كردم. مي خواستم هرچه زودتر از آن محيط اذيت كننده، فرار كنم. سري به همه مجسمه هاي مو سفيد، جنباندم و از راهي كه نيمكت پيرمرد اسكلتي در كنار آن قرار داشت، به طرف بيرون پارك راه افتادم! همان طور كه از مقابل پيرمرد اسكلتي مي گذشتم، نگاهش كردم. پوزخند عجيبي در چشمانش موج مي زد! هنوز به طور كامل از جلويش نگذشته بودم كه به طرفش برگشتم و گفتم:
- اگه همونطوري كه شما گفتي، همه ما، مي تونستيم دلمون رو، مثه يك گربه، از روي ديوار خونه عاطفه ها و تمام چيزايي كه برامون با ارزشه، پيشت كنيم، بازم به اينجا مي رسيديم؟
پيرمرد، با چشم هايي كه حالا، مثل دو گودال پر شده از آب باران شده بود نگاهم كرد و با صداي خفه و پر بغضي گفت:
- نه! معلومه كه نه! چون اين يكي با بقيه چيزايي كه ته زندگي ما آدما وجود داره، فرق داره! حالا هر شكلي كه مي خواد، داشته باشه، داشته باشه! تازه اشم، من گفتم، اما تو باور نكن! از قديم و نديم، هم گفتن با دل، نمي شه شوخي كرد! خونه آدم رو هم كه خراب كنه، باز نمي شه از توي فكرت و وجودت؛ بيرونش كني! چون اگه مي شد كه ديگه بهش نمي گفتن دل!
فاطمه مشهدي رستم

گزارش نشست
در سخنراني ماهانه علمي - تخصصي  آسيب هاي اجتماعي در دانشگاه تهران اعلام شد:
مبارزه با اعتياد در هيچ دوره اي علمي نبوده است
004296.jpg

عباس اسدي: به رغم آنكه مبارزه با اعتياد در ايران پس از انقلاب فراگير بوده، اما اين مبارزه هيچ گاه مبتني بر روش هاي علمي، كاركردي و اجرايي نشده است.
به گزارش خبرنگار ما مدير طرح جامع رفاه اجتماعي درايران و عضو كميته علمي آسيب هاي اجتماعي در نشست «رويكردهاي متفا وت در سياست هاي مبارزه با اعتياد در دو دهه اخير» كه در محل دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران برگزار شد با تشريح مبارزه با اعتياد در چهار دوره تاريخي پس از انقلاب همچنين خاطرنشان كرد: پس از پيروزي انقلاب مبارزه با اعتياد با محوريت كاهش عرضه و رويكرد انقلابي دنبال شد و تا اواخر سال ۱۳۵۹ ادامه يافت، در اين دوره تحليل سياسي از اعتياد پررنگ شد و باور همگاني به اين سو رفت كه اعتياد موجود در جامعه رهاورد دولت قبل از انقلاب است و بايد با شيوه شجاعت و يا خشونت انقلابي از ميان برچيده شود.
دكتر سعيد مدني شروع دوره دوم مبارزه با اعتياد را همزمان با پايان ماموريت آيت ا... خلخالي اعلام كرد و گفت: در اين دوره به رغم آنكه به خاطر كاهش شيوه هاي انتظامي و ا منيتي مواد مخدر آسان تر به درون جامعه راه يافته بود اما نگرش انكار اعتياد شكل گرفت و يك جريان شبيه سازي با جنگ عليه صدام در مورد مبارزه با مواد مخدر نمايان شد و مراكز بازپروري از دل سياست هاي اين دوره سر بر آورد.
وي با اشاره به اينكه دوره دوم مبارزه با اعتياد تا سال ۱۳۶۷ ادامه پيدا كرد گفت: در دوره دوم همچنان مبارزه با كاهش عرضه در اوج بود و همكاري هاي بين المللي در اين دوره مجوز ورود پيدا كرد.
عضو كميته علمي آسيب هاي اجتماعي دوره سوم مبارزه با مواد مخدر و اعتياد در ايران را همزمان با تصويب قانون مبارزه با مواد مخدر توسط مجمع تشخيص مصلحت نظام اعلام كرد و گفت: هر چند در دوره سوم مواضع كلي مبارزه با مواد مخدر و اعتياد تعديل و روش هاي خشونت آميز كم رنگ شد اما خصيصه غيرعلمي همچنان در مبارزه با اعتياد ميدان دار بود و در اين دوره بود كه اعتياد به صورت انفجاري شيوع و بروز پيدا كرد اما الگوي گرايش به اعتياد و علني شدن آن ابعاد پيچيده  تري پيدا كرد.
وي با اشاره به اينكه در دوره سوم كارشناسان مجوز يافتند تنها بحث و بررسي را به صورت گفتاري در مبارزه با اعتياد دنبال كنند گفت: نگاه به مبارزه با اعتياد كمي معقولانه شد و روابط بين المللي در اين حوزه افزايش يافت و موضوع كاهش تقاضا براي اولين بار مجال بحث و بررسي پيدا كرد.
دكتر مدني سال ۱۳۷۲ را سال آغاز دوره چهارم مبارزه با اعتياد دانست و گفت: در اين دوره هم كه تا سال ۱۳۸۰ نيز ادامه داشت مواد مخدر به صورت انفجاري شيوع پيدا كرد و مديريت مبارزه با مواد مخدر به فردي سپرده شد كه هيچ صبغه انتظامي و امنيتي نداشت و بيشتر بر محور و مدار نقد گذشته حركت خود را سامان داده بود.
در اين دوره اصل اينكه معتادان نبايد وارد زندان شوند و مراكز بازپروري بايد برچيده شوند.از سوي برخي پژوهشگران و جامعه شناسان مطرح شد و برخي ديگر با بيان اينكه با برخوردهاي خشن نمي شود اعتياد را از ميان برداشت وارد حوزه هاي فكري و پژوهشي مبارزه با اعتياد شدند.
سعيد مدني در پايان اين نشست اظهار اميدواري كرد شيوه هاي مبارزه با اعتياد همان گونه كه از دوره اول تاكنون از شيوه هاي برخورد فيزيكي فاصله گرفته است اين روند را دنبال كند و روزي برسد كه مبارزه با اعتياد تنها به اتكاي روش هاي علمي و متدهاي نو اجرايي و عملياتي شود.
شايان ذكر است انجمن جامعه شناسي ايران در دوره تازه فعاليت هاي پژوهشي به صورت ماهانه سلسله سخنراني هايي را با مضامين آسيب هاي اجتماعي توسط استادان دانشگاه تدارك كرده است كه نشست آتي اين انجمن در آبانماه سال جاري با عنوان نقد برخي از معادل ها و مفاهيم جامعه شناسي در ايران با تاكيد بر جامعه شناسي آسيب ها دنبال خواهد شد.

قدرت شفابخش احساس
004299.jpg

گشودن يك آغوش مهربان و دوستانه، نوازش ملايم دست هاي يك دوست و به طور كلي راه هايي كه انسان احساس و عاطفه خود را به آنان كه دوستشان مي دارد بيان مي كند مي توانند سلامتي جسمي و روحي افراد را تضمين كنند.
بي شك «مشت و مال» بسيار دلچسب و آرامش بخش است و هميشه باعث مي شود به انسان احساس شعف دست دهد. همه از اين كه كسي آنها را ماساژ مي دهد لذت مي برند زيرا ثابت شده است كه «مشت و مال» درد و افسردگي و تنش و اضطراب را كاهش داده و حالت نااميدي را از انسان دور مي كند. از طرفي ديگر بهبود بيماراني كه تحت درمان هاي پزشكي هستند از اين راه تسريع مي شود. تيفاني فيلد، روانشناسي كه مؤسسه تحقيقاتي دانشكده پزشكي ميامي واقع در كاليفرنيا را اداره مي كند چنين بيان مي كند كه:« مزاياي لمس كردن اغلب در هر سني خود را بروز مي دهند.»
نوزاداني كه قبل از موعد مقرر متولد مي شوند و تحت مراقبت هاي ويژه قرار مي گيرند سريع تر از نوزاداني رشد مي كنند كه تنها گذاشته مي شوند و به طور كلي كودكان سالم و بانشاطي كه از تماس هاي فيزيكي بيش از اندازه(مثل ماليدن دست هايشان توسط مادر/ توضيح مترجم) بهره مند شده اند نسبت به ساير كودكان كمتر گريه مي كنند و بهتر مي خوابند. حال سؤال اينجاست كه چگونه احساس ناشي از «لمس كردن» و «مشت و مال دادن» مي تواند چنين اثرات جالبي را دربرداشته باشد؟ البته پاسخ به اين سؤال هنوز آنقدر شفاف و قابل درك نيست. با اين حال محققان به اين نتايج دست يافته اند كه «ماساژ دادن» ميزان ضربان قلب را در افراد كاهش مي دهد، فشار خون را پايين مي آورد و ميزان ترشح سروتنين را افزايش مي دهد. سروتنين يك ماده شيميايي در مغز است كه به جاهاي ديگر بدن منتقل مي شود. از جمله اثرات مثبت «لمس كردن» و «مشت و مال دادن» كاهش ميزان ترشح هورمون هاي استرس زا از جمله كورتيزول است كه به موجب آن بدن در مقابل بيماريها و آسيب هاي روحي- جسمي مصون مي ماند. از طرف ديگر «ماساژ دادن» سرعت بهبودي بيماران را تسريع مي كند.
در مركز علوم بهداشت دانشگاه كلورادو، براي بيماراني كه تحت عمل پيوند مغز و استخوان قرار گرفته بودند اين گونه تجويز شد كه درمان هاي فيزيكي از جمله «ماسا دادن» اعضاي بدنشان نيز بخشي از كار قرار بگيرد. زيرا خود مشت و مال ملايم عملكرد سيستم عصبي را به نحو مثبتي تحت الشعاع قرار داده و نتيجه بهتري دربرخواهد داشت. محققان سوئدي نيز طي گزارش جامع خود اين گونه اذعان داشته اند كه «ماساژ دادن» ۳۷ درصد از درد ناشي از عمل جراحي يا بيماري هاي ديگر را در بيماراني كه از دردهاي ماهيچه اي رنج مي برند كاهش مي دهد كه از جمله مشخصه بارز اين دردهاي ماهيچه اي، گرفتگي عضلات و نهايتاً دردهاي عضلاني مي باشد. ضرب المثلي است كه مي گويد: «دادن به همان اندازه دلچسب و خوب است كه گرفتن چيزي ممكن است باشد.» مطالعه اي كه در بيمارستان انگليسي كوئين شارلوت و چلسي انجام گرفت حاكي از اين مطلب است كه مادراني كه از فشارهاي عصبي و افسردگي بعد از زايمان رنج مي برند(حالتي در زنان كه بعد از زايمان ايجاد مي شود اغلب طبيعي است/ توضيح مترجم) تحت درمان هاي فيزيكي نظير ماساژ و فرازش هاي ملايم قرار گرفتند و نتيجه اين شد كه توانستند ارتباط بهتر و مطلوب تري با نوزادان شان برقرار كنند. در تحقيق ديگر اين گونه گزارش شد كه زنان مسن تري كه نوزادان خود را به گرمي و با آرامش نوازش مي كردند و يا دست و پاي كوچك آنها را مي ماليدند احساس افسردگي و يا تشويش كمتري داشتند. نكته جالب ديگر آن است كه اگر حتي شخصي به تنهايي خود را مشت و مال دهد باز هم همين نتايج را دريافت خواهد كرد. در تحقيقي كه در سال ۱۹۹۹ انجام گرفت محققان بدين نتيجه دست يافتند كه سيگاري هايي كه حين ترك سيگار آموخته بودند خود را ماساژ دهند. هم كمتر سيگار مي كشيدند و هم احساس ضعف و سرخوردگي كمتري در خود مي ديدند. از طرفي ديگر مطالعاتي كه توسط محققان ايتاليايي انجام گرفته است نشان مي دهد كه به ۴۳ درصد از بيماراني كه از سردردهاي مزمن(مثل ميگرن) رنج مي برند توصيه شد كه شقيقه و گردن خود را به آرامي ماساژ دهند و بسياري از آنان ابراز داشته اند كه احساس آرامش شعف ناپذيري به آنان دست مي داده است. بد نيست شما هم ماساژ دادن را امتحان كنيد. بهتر است اين كار را از شقيقه ها، دستها، پاها و يا پشت گردنتان آغاز كنيد.
مترجم: نسرين رمضانعلي
منبع: Readers digest
نويسنده: Peter Jaret

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |