انقلاب ها همچنين منظومه اي از كلاژهاي آني هستند. با خرده اتفاقات نابي كه بيشتر از يك بار نمي افتند، در تاريخ ثبت مي شوند و تثبيت شان هم با گذر نسل هايي است كه به نوبه خود روايت خود را به هزاران تفسيري كه قبلا پيرامون واقعه اصلي پديد آمده، مي افزايند.
دوازدهم بهمن 1357 روزي بنياني در تقويم انقلاب اسلامي است و رئيس فعلي فدراسيون كشتي از رنگ هاي اصلي يكي از همان كلاژهاي شاهكار است كه حول ورود امام به ايران شكل گرفتند. او صبح آن روز نمي دانست كه با شخصيت كاريزماتيك اش چه نقش موثري در التهاب و بي نظمي ساعات آينده ايفا خواهد كرد. هرچند برنامه هاي جامع استقبال از روزهاي قبل ترسيم شده بودند، اما قابليت عملياتي شان با آوار جمعيت ميليوني خنثي شده بود و ناخواسته همه چيز، همه چيز در لحظه اتفاق مي افتاد.
محمدرضا طالقاني و ساير محافظان آماتوري كه روي سقف بليزر حاج محسن رفيق دوست دست و پاي خود را سپر دفاعي امام خميني كرده بودند، هم روي جريان سيال جمعيت به پيش رانده مي شدند. اما حضور كشتي گير 90 كيلوگرم تيم ملي و محوريت او روي سقف اتومبيل حامل امام، اتفاقي نبود. طالقاني در برگزار نشدن جام بين المللي آريامهر كه مهمترين جام بين المللي در ورزش ايران بود نيز مركزيت كشتي گيران انقلابي را برعهده داشت. برهم زدن جام آريامهر به قدري سروصدا كرد كه حاج مهدي عراقي رئيس هيات محله او را براي ملاقات با بنيانگذار انقلاب اسلامي به نوفل لوشاتو برد.
روزي كه قرار بود آقا به تهران بيايد حاج مهدي به من گفت صبح زود بيا جلوي دانشگاه. قرار بود آقا در اين محل سخنراني كند. روحانيون هم در آنجا متحصن شده بودند. ساعت 30:9 يا يك ربع به 10 بود كه آمدند. اما به قدري ازدحام جمعيت بود كه حاج سيداحمد آقا گفت اينجا نمي شود. من پريدم روي بليزر. قدرت عرب از پيشكسوتان كشتي هم عقب اتومبيل بود، اكبر كريمي و يك نفر كه نمي خواهم اسمش را بياورم هم روي اتومبيل بودند، اما اسم بقيه را به خاطر نمي آورم. داخل ماشين هم آقا جلو نشسته بود، حاج احمد و محسن رفيق دوست به اتفاق حاج اكبر ناطق نوري هم عقب ماشين بودند.
ضربات دست و پاي افرادي كه روي سقف بودند مرتبا نواخته مي شد. يدالله اعتصامي و محمدرضا فتحي از قهرمانان كشتي نيز در طول مسير ديده مي شدند اما ظرفيت روي سقف تكميل است و فرصت سهيم شدن در اين افتخار تاريخي نصيب آنها نمي شود. خطر ترور يا انفجار، سرنشينان و سقف نشينان را هر لحظه تهديد مي كند كه ناگهان موتور بليزر خفه مي كند و از حركت باز مي ايستد. حاج اكبر ناطق نوري به طالقاني مي گويد از بچه ها خواهش كن بپرند پايين و هل بدهند!
گفتم تا قطعه 17 خيلي راه است، مگر مي شود اين همه راه را با اتومبيل خاموش طي كرد؟ اما حاج اكبر گفت دست چپ را نگاه كن، هلي كوپتري را ديدم كه منتظرمان بود. واقعا حيرت كردم، چون من سياسي نبودم و هيچ سررشته اي نداشتم، به همين خاطر باورم نمي شد كه با وجود برقراري حكومت شاه، هلي كوپتري براي انتقال امام فراهم شده باشد.
براي سوار شدن به هلي كوپتر با سيل جمعيت چطور كنار آمديد؟
مگر مي شد آقا را از ماشين پياده كرد! من با تمام قوا بين در بليزر و آقا ايستادم، ايشان دستش را روي شانه من گذاشتند و در حالي كه مردم از سر و كولم آويزان بودند آقا را سوار هلي كوپتر كرديم. سيداحمد خميني، حاج اكبر ناطق نوري و حاج اكبر كريمي كه الان هم از بازاريان بنام است به اتفاق خلبان و كمك خلبان تمام سرنشينان هلي كوپتر بودند. اما مردم فرصت پرواز كردن نمي دادند. به پايه هاي هلي كوپتر چسبيده بودند و ول نمي كردند. فقط من بودم كه بايد آنها را از بدنه هلي كوپتر جدا مي كردم.
از فنون كشتي استفاده كرديد؟
مجبور شدم. البته لباس هايم پاره شد و محتويات جيب هايم هم خالي شده بودند. من تنها نماينده ورزش در اين اوضاع بودم و البته اصلا نمي دانستم كه هلي كوپتر به كجا خواهد رفت. اما اين برنامه ها را كميته استقبال چيده بود و بچه هاي كميته استقبال بيشترشان رفقاي من بودند. ضمنا مسووليت بهشت زهرا نيز به خدا بيامرز حاج مرتضي مطهري سپرده شده بود.
مسووليت صحنه نيز با شهيد مفتح بود. هلي كوپتر در آسمان مي چرخيد تا جايي براي فرود پيدا كند. آقا سرش پايين بود و صحبتي نمي كرد. خلبان ارتفاع را كم كرد. سيداحمد به طالقاني مي گويد بپر پايين و اعلام كن كه آقا توي هلي كوپتر است. او دوان دوان خودش را به شهيد مطهري مي رساند. شهيد بهشتي را هم آنجا مي بيند. بلافاصله همگي به پيشواز امام مي روند.
آقا دستش را گذاشت روي شانه من و پياده شد. من به دستور سيد احمد جلوتر رفتم. صندلي را هم من آوردم بالا. حسين گلابي و حسين غلامي نژاد و رشيد تافته قهرمانان اسبق كشتي هم در محل سخنراني امام حضور داشتند. حاج آقا مطهري به من گفت: تو بايد جوري بايستي كه اگر از پشت به سمت آقا شليك كردند به او نخورد. من هم با كمال ميل پذيرفتم و پشت آقا ايستادم.
سخنراني آغاز مي شود. زمان به زبان آوردن آن بيانات تاريخي فرا مي رسد: من به پشتوانه ملت توي دهن اين دولت مي زنم، من دولت تعيين مي كنم و...
انقلابيون ذوق زده مي شوند و كف مي زنند. محمدرضا طالقاني مردم را به سكوت دعوت مي كند و حاج مرتضايي فر وزير شعار فرياد مي زند تكبير. نداي الله اكبر در بهشت زهرا طنين انداز مي شود.
حاج احمد گفت: بروم كنار هلي كوپتر. مي خواستيم بياييم آقا را سوار كنيم اما امكان نشستن وجود نداشت. خلبان همين سرهنگي بود كه چند وقت قبل در تلويزيون هم صحبت كرد. دو مرتبه دور زد اما نتوانست فرود بيايد چون اصلا امكان نداشت. اسمش را دقيقا به خاطر نمي آورم.وقتي هلي كوپتر نشست رفتم سراغ حاج سيد احمد خميني و حاج اكبر ناطق نوري.
طالقاني در ادامه مي گويد: اين نكته را قبلا جايي نگفته و براي اولين بار است كه مي خواهد مطرح كند و شايد به اين خاطر كه مصاحبه كننده نيز كشتي نويس است!
گفتم آقا كو؟ سيد احمد گفت: آقا گم شد! با تعجب گفتم يعني چي؟! سيد احمد گفت: آقا را مردم بردند با خودشان.
مجددا سوار شديم تا بگرديم و آقا را پيدا كنيم. ناگهان ديديم كه يك آمبولانس شير وخورشيد كنار خيابان بين جمعيت انبوهي منگنه شده.
دو شيخ نامدار، اين بار هم مسووليت را به پهلوان سرشناس كشتي پايتخت محول مي كنند.
با زحمت و تقلا توانستم به داخل آمبولانس سرك بكشم و آقا را ببينم. من با خودشان هم كه صحبت مي كردم ايشان را آقا صدا مي زدم. باور كن حدود 40 نفر را از داخل آمبولانس پياده كردم، جمع شدن اين همه آدم داخل يك آمبولانس واقعا باور نكردني بود.
اتفاقي براي امام نيفتاده بود؟
فشار جمعيت باعث شده بود تا عبا از روي دوش آقا بيفتد. عمامه را هم گرفته بودند دست شان. با آن همه جمعيت كه روي همديگر پرس شده بودند حتي تنفس هم مشكل بود. با زحمتي فراوان توانستم آقا را پياده كنم و به داخل هلي كوپتر برسانم.
در هلي كوپتر اتفاقي افتاد كه اين را هم براي اولين بار مي گويم. آقا شانه اي از جيب عبا درآورد و موهايش را شانه كرد، عمامه آقا را دادم، آن را مجددا پيچيد و روي سرش گذاشت. هلي كوپتر پرواز مي كرد و من ياد افراد مفقود شده اي مي افتادم كه مي گفتند ساواك پاهايشان را در پيت گچ مي انداخت و سفت مي كرد، سپس آنها را با هلي كوپتر به بالاي درياچه نمك مي بردند و داخل آن رها مي كردند. من هم هيچ نمي دانستم كه چه سرنوشتي پيدا خواهم كرد اما اصلا نترسيدم. محو آقا شده بودم.
گفتم تا قطعه 17 خيلي راه است، مگر مي شود اين همه راه را با اتومبيل خاموش طي كرد؟ اما حاج اكبر گفت دست چپ را نگاه كن، هلي كوپتري را ديدم كه منتظرمان بود
مرحوم سيد احمد خميني به طالقاني مي گويد كه در حال رفتن به بيمارستان هزار تختخوابي هستند. چرا كه محوطه مناسبي براي فرود دارد. ماموريت مطلع كردن رئيس بيمارستان به طالقاني محول مي شود. او با پاهاي خونين در محوطه بيمارستان مي دود. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. فردي او را بغل مي كند، طالقاني سراغ رئيس بيمارستان را مي گيرد و طرف مي گويد خودمم.
فكر مي كردم به مدرسه علوي خواهيم رفت، اما آقا مي خواست نماز ظهر و عصر را در مدرسه علوي بخواند. با پژو سبز رنگ رئيس بيمارستان رفتند آنجا. آقا اين بار عقب نشست. حاج اكبر ناطق نوري هم كنارش بود. حاج سيد احمد نيز نشست جلو و رئيس بيمارستان هم راننده بود. به من هم گفتند بروم مدرسه علوي و خبر بدهم كه آقا به آنجا خواهد آمد.
طالقاني اگرچه يك ريال هم توي جيبش پول نداشت اما تاكسي مي گيرد و به مدرسه علوي مي رود، جايي كه به اعتقاد او نبض انقلاب را زد. او شبانه با رخصت گرفتن ازسيد احمد خميني و با موتور سيكلت يكي از بچه ها به منزل باز مي گردد.
در چند روز بعد حاج اكبر ناطق نوري به من گفت آقا چند بار سراغت را گرفته. به اتفاق حاج اكبر در مدرسه علوي به نزد آقا رفتيم. ايشان تا مرا ديد گفت: كجايي جوون؟ صورتم را بوسيد و گفت ورزشكاران را خيلي دوست دارم.
پدر ديدار با ورزشكاران جمله تاريخي من ورزشكار نيستم اما ورزشكاران را خيلي دوست دارم را به زبان مي آورد، دستش روي شانه محمد رضا طالقاني بود اما به قول طالقاني بعدا خيلي از ورزشكاران، مقصود امام از بيان اين جمله را به خودشان منتسب كردند!
به شما پيشنهاد نشد كه به صورت دايمي كنار امام باشيد؟
بارها و بارها. اما من خودم علاقه اي به اينكه خودم را به جايي وصل كنم نداشتم. گفتم مي خواهم ورزش را ادامه بدهم و نخواستم آن مسووليت خطير را ادامه بدهم. من هرگز عضو هيچ گروه و دسته اي نبوده ام. بعدها البته باز هم آقا را ديدم.
مي توانستيد سريعا مسووليت مهمي در ورزش بگيريد اما اين كار را نكرديد و پله پله بالا آمديد، آيا اصلا از موقعيتي كه داشتيد استفاده اي هم كرديد؟
بله، اما نه براي خودم. مثلا براي آزاد كردن رضا سوخته سرايي كه مي خواستند او را اعدام كنند پا پيش گذاشتم و ضمانت كردم. سوخته سرايي مي گفت: وقتي تو را ديدم انگار دنيا را به من دادند. من خيلي ها را به همين نحو ضمانت كردم، اما بعدها فراموش كردند...
داستان كسي كه بدون بي سيم و اسلحه و همكار، ساعت ها به محافظت از امام پرداخته بود را اين گونه تمام مي كنيم كه مدتي بعد وقتي مسووليت تالار بديع زادگان هفت تير فعلي را بر عهده داشت، كتابخانه اي در سالن درست كرده بود كه محمد علي صنعتكاران نام داشت. سالن وزنه برداري را نصيري و سالن كشتي را هم موحد ناميده بود. او را به جرم وجود چند جلد كتاب كه قضيه اين كتاب ها نيز مفصل است از سالن بيرون مي كنند. دقيقا يكسال بعد همان فردي كه او را عزل كرده بود، يعني مصطفي داوودي، وقتي متوجه اشتباهي كه مرتكب شده بود مي شود مجددا مسووليت سرپرستي سالن را به طالقاني مي سپارد.
كسي كه وجود آن چند جلد كتاب را با ساختن يك داستان دروغين لو داده بود، از بزرگان حال حاضر كشتي است، اما اجازه بدهيد اسمش را نگويم.
چون اهميتي ندارد ... اصرار نكنيد. مهم اين است كه من بدون سفارش و بدون پارتي بازي به اينجا رسيده ام و هر تهمت ناروايي را هم به جان خريده ام.