چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۴۵
در شهر
Front Page

سحر خميني
گزارشي از مجله نوول آبزرواتور، چند ماه پيش از پيروزي انقلا ب اسلا مي ايران 
آيت الله خميني را يگانه كسي مي دانند كه قادر است نهضت مردم را رهبري كند، نهضتي كه قادر است نه فقط رژيم را كاملا نابود كند، بلكه مقدمه يك انقلاب حقيقي باشد
022041.jpg
فرياد درود بر خميني! مانند پرچمي كه در اهتزاز باشد، شرق شرق به صدا درمي آيد و در آن اثناء طنين صوت، مثل غرشي گنگ به آن جواب مي  دهد: مرگ برشاه! اين جمعه هم، مثل جمعه هاي ديگر اين چند ماه گذشته، جماعتي كه در گورستان بهشت زهرا، در حومه تهران، گرد  آمده اند، خاطره شهداي خودشان را بزرگ مي  دارند.
ازروز دوشنبه ششم نوامبر كه حكومت  نظامي برقرار شده است، گورستان ها در ايران يگانه جاهايي هستند كه مي  توان، بي  آنكه ارتش جرات دخالت داشته باشد، در آن جاها دست به تظاهرات زد. با اين همه، ارتش دم درهاي گورستان پاس مي  دهند. پنج، شش تانك چيفتن مسلسل هاي سنگين شان را به طرف قبرها نشانه رفته اند، در صورتي كه نزديك به صد نفر رنجر، كلاه خود به سر، چكمه به پا، و تفنگ و سر نيزه به دست همه آن كساني را كه وارد و خارج مي  شوند، با دقت تفتيش بدني مي  كنند. جاسوس ها و خبرچين ها كارشان را خوب انجام داده اند: محركين بازداشت خواهند شد.
در 20 كيلومتري آنجا مردي خسته و كوفته و درمانده، در كاخ خود در نياوران، بر بلندي هاي پردرخت شميران، درصدد اين است كه معني و مفهوم اين قضايا را دريابد.از نزديكان خود كه يكي پس از ديگري در مي  روند و رخ پنهان مي  كنند، مي  پرسد: چه خبر است؟ چه مي    خواهند؟و يكي از نزديكانش اين راز را با من در ميان مي  گذارد:
ساعت ها در يك حالت كوفتگي و درماندگي شديد به سر مي  آورد. گوش مي  دهد اما نمي  شنود. و بعد، ناگهان به خود مي  آيد، گوشي تلفنش را برمي دارد و به حالتي تب آلود، مثل رئيس ستادي در بحبوحه نبرد، دستورهايي به اين و آن مي  دهد. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، سرانجام ديوانه مي  شود. در واقع فقط يك آرزو دارد و آن اين است كه همه چيز را وابدهد و برود. تاكنون توانسته ايم از اين كار منصرف اش كنيم، اما تا كي مي  توانيم جلوي او را بگيريم؟
كسي كه بيشتر از هر كس ديگر قابل اطمينان است 
مساله، مساله رفتن نيست. بيل سوليوان، سفير ايالات متحده و سرآنتوني پارسنز سفير بريتانيا كه هر روز خدا به نوبت نزد اعليحضرت مي  مانند، مطلب را خوب به او حالي كرده اند. ايران از لحاظ غرب چندان اهميت دارد كه نمي  توان به دست توفان رهايش كرد. البته شاه ورق بسيار خوبي نيست، اما عجالتا يگانه ورقي است كه در دست هست و به اين دليل، بايد بماند و حداقل تا مدتي بايد بماند كه راه حل ديگري پيدا شود، راه حلي كه استوارتر باشد و استحكام بيشتري داشته باشد.
شايد يكي از اين راه ها، مساله نيابت سلطنت ملكه باشد، به اين انتظار كه رضا شاهزاده جوان به سن سلطنت برسد. يكي از وزراي پيشين شاه، آه از دل برمي آورد و چنين مي  گويد: اين مساله را مد نظر گرفتيم اما غيرممكن است. هرگز فرح نخواهد توانست ارتش را به فرمانبرداري از خود وابدارد.
سه هفته پيش، گمان برده شده بود كه راه حلي پيدا شده است: شاه تشكيل يك دولت موقت را كه مركب از شخصيت هاي جناح سياسي مخالف باشد و كريم سنجابي، رهبر جبهه ملي در آن دولت سمت نخست وزيري داشته باشد، پذيرفته بود. اين دولت وظيفه داشت كه انتخابات را ظرف 6 ماه انجام دهد. شاه آماده بودكه از صحنه بيرون برود و نقش پادشاه مشروطه را كه در قانون اساسي ايران قيد شده است، از سر بگيرد. بني احمد، نماينده اقليت در اين باره چنين توضيح مي  دهد:اين امر را پذيرفته بود، زيرا كه راهي جز اين نداشت و اين راه يگانه وسيله حفظ تخت سلطنت، براي خودش يا براي پسرش بود. اما ناگهان حادثه اي در اين ميان اتفاق افتاد: كريم سنجابي كه به قصد اقناع آيت الله خميني رهسپار پاريس شده بود، خود به وسيله آيت الله خميني اقناع شد و تن به نظرهاي آيت الله دادو اعلام داشت كه جزرفتن شاه و الغاء سلطنت راه حل ممكني وجود ندارد. و همين كه وارد تهران شد، بازداشت شد.
با اين همه، مذاكرات به شدت دنبال مي  شود. زيرا كه هيچ كس علاقه اي به ادامه حكومت ژنرال ازهاري ندارد؛ چه جناح مخالف، چه خود شاه كه مي ترسد ارتش كه تاكنون وفادار بوده است، سرانجام متوجه شود كه اگر او نباشد، بهتر مي تواند گليم خود را از آب بيرون بياورد... و چه آمريكايي ها، خودشان كه به تجربه مي  دانند رژيم نظامي فقط راه حل موقت است، ديوانه وار دنبال آدمي مي گردند كه جانشين كريم سنجابي شود. آدمي كه براي شاه، براي ارتش و براي مخالفان ميانه رو قابل قبول باشد. آدم درستكاري كه در ظرف 15 سال گذشته در دولت مشاركتي نداشته و با اين همه وزن و اعتبار سياسي داشته باشد. بهتر اين است بگوييم در اين كشوري كه هر نهضت سياسي و هر حركت سياسي، در نطفه خفه شده است و هر چيزي كه ارتباط به حكومت داشته باشد، مظنون به فساد است، پيدا كردن چنين آدمي، در حكم اين است كه توي يك انبار علوفه دنبال سوزني بگرديم.در ماه محرم، ماه عزاي اهل تشيع، ياد شهادت حضرت امام حسينع، نوه حضرت محمدص، هر سال موجب تظاهرات شديدي مي شود و در دهكده هاي ايران دسته هاي طولاني عزاداري به راه مي افتد كه سينه و زنجير مي زنند. در محيط كنوني كه محيط جوش و خروش سياسي و مذهبي است، بيم آن مي رود كه محرم به صورت عصياني خونين و كنترل ناپذير درآيد.
براي فرو نشاندن خشم مردم تا اين تاريخ سرنوشت ساز يعني روز دوم دسامبر، انواع و اقسام طرح ها ريخته مي شود: به مبارزه با فساد شدت داده مي شود و برجسته ترين شخصيت ها از قبيل نخست وزير اسبق، هويدا به شدت محكوم مي شوند! يكي از درباريان چنين مي گويد: شاه اعلام داشته است كه آماده قرباني كردن او است. حتي مصمم است كه بگذارد برادر خودش پرنس غلامرضا نيز، در صورت لزوم، محكوم بشود. اين طرح هم در نظر گرفته شده است كه همه زندانيان سياسي كه در حدود يكهزار و 500 نفرشان در اين چند هفته گذشته آزاد شده اند، آزاد شوند و همه آن دعواهايي كه به عنوان تقلب در امر ماليات عليه تجار بازار اقامه شده بود، نقض شود. خلاصه جنب و جوشي به خرج داده مي شود. بحث ها و مذاكره هايي صورت مي گيرد و زحمت بسياري كشيده مي شود تا بتوان از بن بست بيرون آمد. اما گويي همه اين كارها در عالم رويا و به عبارت ديگر، در عالم كابوس انجام مي پذيرد و واقعيت اصلي، يگانه واقعيتي كه امروز در ايران اهميت دارد، فراموش مي شود... و آن جواب منفي  سرسختانه و آشتي ناپذيرانه آيت الله خميني به هرگونه مذاكره اي با رژيم است.
آيت الله خميني در حال حاضر يگانه كسي است كه ملت ايران به او اعتماد و اطمينان دارد، زيرا يگانه كسي است كه در ظرف اين 15 سال گذشته، به طرز خستگي ناپذيري، ديكتاتوري شاه را افشا كرده است. شما چه در دهات در ميان دهقان ها كه هنوز نيمي از جمعيت مملكت را تشكيل مي دهند، چه در كارخانه هايي كه درحال اعتصاب هستند، چه در ميان دانشجويان و چه در ميان كسبه بازار و خلاصه، در همه جا، يك جواب مي شنويد: سنجابي و بازرگان، سياستمداراني مثل سياستمداران ديگر هستند. ما فقط پيرو خميني هستيم. و البته انگيزه ها با هم تفاوت دارند، نظر اكثريت روحانيون از اين قرار است: خميني امام ما است، نماينده پيغمبر است. نه ممكن است اشتباه كند و نه ممكن است ما را گول بزند. در ميان اقليتي كه جنبه سياسي بيشتري پيدا كرده اند، در ميان دانشجويان و كارگران نيز كاملا از آيت الله خميني پشتيباني مي شود، نه براي اينكه مخصوصا در سلك مومنان باشند، بلكه براي اينكه آيت الله خميني را يگانه كسي مي دانند كه قادر است نهضت مردم را رهبري كند، نهضتي كه قادر است نه فقط رژيم را كاملا نابود كند، بلكه مقدمه يك انقلاب حقيقي باشد.
علي اميني، يكي از وزراي پيشين زير لب مي گويد: نهضت [امام] خميني ممكن است همه ما را جارو كند.

خاطراتي از شمس آل احمد
مرقومه اي كه در ذيل مي خوانيد بيان خاطره از شمس آل احمد است و اخلاص و وفاداري به پدري پير كه امتي را بل جهاني را پدر بود و رهبر.بيان دردمندانه و حرف هاي نگفته پسري است گريزپاي از كنار پدري و نيز رجعت دوباره او به كنار رهبري كه در معنا باز برايش پدر بود
هر روزي از سال يوم الله است آنكه مي برد مي گويد: چه روز سعدي. آنكه مي بازد مي گويد: چه روز نحسي. سعد و نحسي در ميان نيست، چهارشنبه، همان چهارشنبه است. يابنده، چهارشنبه را سعد مي بيند، بازنده، همان روز را نحس مي شناسند.
سال 68، به علل بسيار - از جمله اوج درد كمر- براي من سال نحسي بود. دايم اسير بستر بودم. يا در خانه يا در مريضخانه. سيزدهم و چهاردهم خرداد، با دردمندي مضاعفي، مرا بردند مصلاي تهران، روز اولش با يك آمبولانس كه هيچ افاقه اي نكرد؛ از بسياري جماعت دردمند و ماشين هاي درهم و برهم پارك شده شمال مصلي اما روز دوم كه ترك يك موتور گازي نشستم، توفيق رفيق شد. از لابه لاي انبوه ماشين هاي پارك شده و جماعت عزادار، مراد حاصل شد؛ وداع با پدري پير. بر بلندايي درون يخچالي آرميده و سعد و نحس روز سال را به دينمداران دردمند و بي درد واگذاشته.
جماعتي كه يخچال را نگين ساخته بود، خيل نبود، سيل بود و چنان بر سر مي كوفت كه نمي توانستي ديد كه مخي فرو ريخته، اما مي ديدي كه روح الهي پريده و گروهي جسدي را بر سردست ها پرچم كرده، سمت قرارگاه. آمبولانس ها را به دشواري پاره مي كردند.
مقصد اين مقامه، بزرگداشت پدري است كه 15 سال با او قهر بودم. از سر جواني و خيره سري هنگام سرخوردگي از سفر فرنگ فرانسه و آلمان و در آخر سال 1337 و بازگشت به ايران و بازگشت به آغوش پدر، تنها 3 سال مجال داشتم براي دلجويي از پدر و پاسداري از حقوق او و وظايف خويش و آن ايام سال هايي بود بين 1338 تا 1340 و من معلم بودم در قزوينستان و ناتوان از انجام وظايف عاطفي خويش.
صبح ششم دي ماه سال 1340 بود. پدرم 6 بعدازظهر پيشش دعوت حق را لبيك گفته بود و جلال توسط تلفن داروخانه فردوسي مجابي برايم پيام گذاشته بود اگر مايل بودم خود را برسانم به مراسم تشييع او و آخرين وداع. تازه 3 سال نمي شد كه با پدرم آشتي كرده بودم و مترصد آنكه لحظه و مجالي را شكار كنم براي ابراز بندگي و ارادت.
ساعت يك بعدازظهر بود، رسيدم تهران و به خانه پدر. كسبه و دكان ها بسته بودند. در خانه، توسط خادمه جواني با خبر شدم، پدر را از دست داده ام. با همان سواري اجاره اي دكتر مجابي كه منتظرم بود عزم قم كردم. قمي كه براي من، علاوه بر آنكه حضرت معصومه ع در آنجا مرقد دارد، آرامگاه خانوادگي ما نيز شده است. 30 سال معاصر را، هر وقت به قم رفته ام، به زيارت حضرت معصومه ع و به تنهايي نبوده است. با يك تير 2 نشان و بلكه 3 نشان زده ام. زيارت حضرت معصومه ع، زيارت اهل قبور از افراد خانواده و ديدار از خواهرم. قم، براي من شهر قوم و خويشان خفته و بيدار است، شهر و وطن دوم من. زادگاه نخستين پدربزرگم، اورازان بوده است و من به پاي او - در 12 سالگي - كوچ كرده ام به تهران.
۳ يا 4 بعدازظهر رسيدم قم و يك سر رفتم مقبره خانوادگي. اتاقي است در قبرستان نو. درش باز بود و گور پدر را كنده بودند. يك مزار دو اشكوبه و گود افتاده و خلوت كه بي اختيار رفتم درون گود. درون قبر و دراز شدم جاي پدرم، نمي دانم به خواب رفته بودم يا در حال رويا بودم كه صدايي از دور و حتي از دورتر، مرا مخاطب كرده بود كه اخوي، بيا بالا. اينجا جاي پدر است. تو خيلي كارها داري، وقت استراحت تو نيست.
از عمق گور - شايد 2 متر - دنيا را مستطيلي ديدم 2 متر در نيم متر قاب شده و سر و سينه برادرم جلال وارد اين قاب شده بود.
زمستان بود و هوا سرد و من با پالتو درون گور پدر بي هوش شده، جلال يك بار ديگر مرا بيدار كرد و مدد كرد كه بازگردم به زندگي. سال 1340 فرزند ناخلفي بودم، هنوز فرصت اداي دين به پدر را نيافته پدر را از دست داده بودم. كمك كرد و مرا از عمق گور به در كشيد و يك سر برد مسافرخانه اي جلوي مسجد و گنبد صدر. خادم؟ چه بود نامش؟ يادم نمي آيد به اصرار او لقمه ناني خوردم. از صبح ساعت 6 تا عصر ساعت 5، گرسنه بودم. به زور لقمه هايي بلعيدم، اما حالت تهوع داشتم و جلال برايم گفت ماجراي مرگ پدر را. از ابتدا تا ساعتي بعد كه جسدش را آوردند و او را آراماندند. پدري كه از دست رفت و به من فرصت اداي دين را نداد.
چند ماه پيش از مرگ پدرم، حضرت بروجردي، مرجع تقليد شيعيان راحل شده بود و هنوز مرجع تقليدي انتخاب نشده، 3 شب در قم مانديم. من و جلال، تا شركت كنيم در مراسم سوگ نامزدان مرجعيت -حضرات آيات گلپايگاني، مرعشي نجفي و روح الله خميني - عين دوطفلان مسلم، در تمام آن مراسم بزرگداشت شركت كرديم. به تشويق دامادمان شيخ حسن دانايي، اما تنها به يك ديدار از مراجع داوطلب مرجعيت رفتيم. ديدار امام خميني كه به نظرم، در آن زمان و در يك لحظه، او را پدر خويش ديده بودم و به جا آورده. من امام خميني را به مثابه پدر خويش ديدم در نخستين ديدار و سال 1340. اين زبان حال يكي از عشاق آن پدر است، يكي از عشاق كه سعادت نيافت تا خود را فداي فرامين پدر كند.
من 5 بار بيشتر امام خميني را چهره در چهره نديدم. شرح آن مجالس با تكيه به حافظه اي كه دچار نسيان شده است، به شرح زير است:
بار نخست: جمعه هشتم دي ماه سال 1340 كه جسد پدرم را برده بودند در جوار حضرت معصومه ع و دفن كرده بودند، به امانت و آيات عظام وقت، چند ماه پس از رحلت حضرت بروجردي و ايام بلاتكليفي انتخاب مرجع تازه شيعيان چهار نفرشان براي پدرم مجالس بزرگداشتي گذاشته بودند. پرشكوه ترين آن مجالس، مجلس ختم امام خميني بود. كه روز جمعه هشتم دي ماه سال 1340 برگزار شد و حدود دو ساعتي، من و برادرم جلال، عين دو طفلان مسلم، ايستاده بوديم كنار شانه صاحب مجلس؛ حاج آقا روح الله و من. در همان مجلس بود كه دو سه صحنه نگاهم افتاد به امام خميني و ديدم آنقدر شباهت صوري يا تصويري با پدرم دارند كه دلم قرص و محكم شد. پدرم از دست رفته بود و مجال عذرخواهي از ناسپاسي هاي دوران بلوغ را از من گرفته بود، اما پدر خوانده ام - امام خميني- در بعضي از تصاويرش عين پدرم- حي و حاضر بود. انگار كه كپي جواني هاي پدرم؟
بار دوم: صبح شنبه نهم دي ماه سال 1340 و باز هم در قم. دامادمان شيخ دانايي به جلو و من و جلال از پشت او.شرح اين ديدار را خود امام خميني اشارتي كرده اند كه بارها در مطبوعات و آثار امام چاپ شده است و من در صفحه 526 كتاب از چشم برادر آن را نقل كرده ام.
صبح نهم دي ماه 1340 كه در خلوت بيروني امام، به تشكر از مهر و لطف و پدريشان نشسته بوديم، مسوول وقت دفتر وارد شد و زير گوش امام استفساري كرد. امام فرمود: ايرادي نيست بيايند، من ديدم سه جوان 25 تا 30 ساله وارد شدند.ناآشنا به ادب حضور در محضر امام. يكيشان كه لابد زبان آورترين بود گفت:
ما نمايندگان كانون مهندسان نفت خوزستانيم. نوار سخنراني اخير شما را شنيديم. دو سه جلسه داشتيم و خود را موظف دانستيم كه خدمت برسيم و به سهم خويش انجام وظيفه كرده باشيم. آنگاه از درون كيفي يك پاكت بزرگ درآورد كه سرش باز بود. امام بي  اعتنا به پاكت، برايشان سفارش چاي داد، بعد كه دو نفري برگشتيم تهران، در طول راه همه ذكر و خيرمان امام خميني بود. جلال مي  گفت: بايد اين سيد را كمك كرد. خيلي مرد است، شاخ دربار را اين سيد خواهد شكاند.
***
دو ديدارم با امام در زمستان سال 1340، آخرين ديدارهاي خصوصي شد كه همراه جلال به زيارت  آن پير پدر رسيده و او را شبيه به پدر از دست رفته خويش ديده بودم كه با مرگ خويش در دي ماه سال 1340 فرصت جبران و قصور خدمات فرزندي را از من گرفته بود.
سال هاي 1325 تا 1329 كه جلال ازدواج كرد سال هاي پرتحركي بود براي او و سال هاي پرالتهابي براي من و سال 1330 سال سفر سيمين بود به آمريكا و سال كلافگي جلال كه دوباره رو آورد به حزب بازي و حزب سازي و بناي خانه سازي.
ماجراي خرداد 1342 را من در يك قصه طوري از شينده هايم ثبت كردم كه همان سال و در مجموعه قصه هايم به اسم عتيقه چاپ شد. اما عمق ماجرا را من نمي  دانستم. تا جلال در سال 43 در خدمت و خيانت روشنفكران را نوشت و شنيدم كه در اوقاتي كه امام در تهران و منزل حاج آقا روغني بوده است يك بار ديگر رفته بود به ديدار امام. بعد هم ماجراي تبعيد به تركيه و سپس عراق.
جلال در سال 1348 از بين رفت. به طور مشكوكي و در اسالم گيلان. آن سال دوست قديمي ام دكتر رضاثقفي كه خيلي به من لطف مي  كرد. تنهايم نمي  گذاشت و دايم يا خانه من بود يا من خانه او.
حاج احمد آقا را من يادم نيست در تهران ديدم يا در شمال، اما اول بار منزل دايي شان دكتر ثقفي، او را ديدم. در سال 1349 و اينطوري ها بود شد كه من سه بار ديگر امام خميني  را روياروي ديدم و انقلاب اسلامي كه پيروز شده بود، امام مدت كمي در مدرسه رفاه بودند. يادم است كه گروه گروه، از اقصي نقاط كشور و از جاده هاي منتهي به تهران مي  آمدند. همه به شوق ديدار امام.
به نقل از نشريه حضور

اولين و آخرين ديدار با امام
گفتند گل آقا تويي؟
گفتم: به هر حال كار طنز است. سخت است. يك چيزي اگر من گفتم دل شما شكسته است يا انقلاب لطمه اي خورده شما من را ببخشيد. گفتند: نه، من چنين چيزي نديدم. گفتم: براي من دعا كنيد كه از راه راست منحرف نشوم. ايشان گفتند من براي همه دعا مي كنم كه از اين راه راست منحرف نشويم. اينجا من طنزنويس هم اشكش در مي آيد، سخت هم هست 
022038.jpg
گاهي براي عزيزي يك سبد گل مي برند و گاهي فقط يك شاخه. يك روز كسي مي خواست خدمت آقا برود، با خود يك تك شاخه برد. مي گويند: هر گلي بويي دارد، اما نگفته اند گل ها علاوه بر عطر، ممكن است مزه هم داشته باشند. اين گل مزه نمك مي داد.
هر گلي اسمي دارد، ولي اين گل، با نام كلي، گل ناميده مي شد. در ادبيات ما، گل ها غالبا مونث هستند اما براي آنكه اين تك شاخه نشان دهد كه مرد ميدان است، يك آقا هم در پسوند نام خود گذاشت و شد گل آقا چون او را براي آقا برده بودند، براي لحظاتيگل آقا شد.
بعدها كه آقا رفت، ذوق اين گل، گل كرد و خاطره مزه اي را كه بر ذائقه آقا باقي گذاشته بود، باز گفت و اكنون كه به بوستان خود بازگشته، واحد خاطرات، به خاطر گل روي آقا، خاطره گل آقا را از زبان گل آقا در بوستان خاطرات ديگر گل ها قلمه مي زند. اميد كه عطر و مزه اش پايدار بپايد.
اين مصاحبه در تاريخ دهم تيرماه سال 76 توسط واحد خاطرات موسسه نشر آثار امام انجام گرفته است. متن كامل آن در كتابي مفصل در دست انتشار است.
اولين ديدار با امام
من با نام حضرت امام وقتي آشنا شدم كه ايشان را تبعيد كردند، سال 43 دانشجو بودم كه به دوستم گفتم: سيد، قم مي روي، ببين ما زير علم كدام آخوند داريم سينه مي زنيم، آخوندهاي جورواجور ما ديديم. ايشان رفت و آمد، گفت: اين آقا اصلا يك چيز ديگه است. در آن موقع ما جوان بوديم و اسم آقاي خميني در ذهن ما ماند.
اولين بار هم من امام را در مدرسه رفاه ديدم تا اينكه روزي در معيت آقاي رجايي ملاقات جانانه اي با امام كرديم. همان صبح ريش تراشيدم و ادكلن زدم. گفتم: نكند من اينجوري بروم، بگويند: برو گمشو! اما امام بصيرت داشت، مي ديد كه دل آدم چه جوري است. اتفاقا به خود امام هم گفتم كه آقاي رجايي به من گفته است اين ريش ندارد، ولي ريشه دارد. جريان از اين قرار بود كه به آقاي رجايي گفته بودند كه اين كي است كه مشاور شما است؟ اينكه ريش ندارد. اينقدر به اين بنده خدا گفتند كه گفت: اين ريش ندارد، ريشه دارد ول كنيد ما را.
گل آقا و امام
من دست خطي از خانم طباطبايي دارم، درباره اينكه نظر امام در مورد گل آقا چيست، اين را به هيچ جا ندادم. هر چي گفتند كه آقا اين را چاپ كن. گفتم: مگر ديوانه ام اين را چاپ كنم. اين را نگه مي دارم. هميشه هر ماهي يك بار، دو بار تلفن به آقاي دعايي مي كردم و اصرارم اين بود كه دل پيرمرد را نرنجانده باشم. مي گفت: نه حاج احمد آقا مي گويد مطالب دو كلمه حرف حساب را امام مي خواند و خيلي هم خوششان مي آيد. در طنز، من يك نوع جمله چپكي كار كردن دارم. مي دانيد امام نگارششان با شفاهيشان فرق مي كرد. وقتي من در سال 63 شروع كردم به طنزنويسي، دو سه تا از براداران روحاني بعد از مدتي آمدند گفتند: گاهي يك جملاتي را تو مي نويسي كه يادآور حرف امام است، كلماتي هم كه به كار مي بري مثل لهذا، هكذا، فلذا، فلذاست كه اين را يك مقدار احتياط كن. من از طريق آقاي دعايي به احمد آقا پيغام دادم، احمد آقا گفت: ابدا چنين چيزي نيست، اگر بوده باشد هم، امام خوششان مي آيد. يك موردي هم هست كه احمد آقا همان موقع به آقاي دعايي گفته بود كه پيش امام بوديم و خانمم خانم فاطمه طباطبايي آمد، گفت: آقا ببين گل آقا چي نوشته است؟! و من فكر مي كنم كه به شما نوشته است. الان يادم نيست چي بوده گفت: امام خواندند و گفتند احتمالا با من است و خنديدند.
يك بار هم احمد آقا به من گفت: تو توي خانه ما خيلي طرفدار داري ضمن اينكه همه پاسدار هاي بيت، گل آقا خوان هستند. خانم من هم از خوانندگان گل آقا است و دو كلمه حرف حسابت را مي آورد براي امام مي خواند. به هر صورت شيوه نگارش من به نام سبك گل آقايي جا افتاد و هيچ كس تا اين لحظه ديگر نگفت كه ببين تو از نوشته هايت معلوم است كه به بيان امام زدي.
***
دو سه تا از برادران روحاني بعد از مدتي آمدند گفتند: گاهي يك جملاتي را تو مي نويسي كه يادآور حرف امام است، كلماتي هم كه به كار مي بري مثل لهذا، هكذا، فلذا، فلذاست كه اين را يك مقدار احتياط كن. من از طريق آقاي دعايي به احمد آقا پيغام دادم، احمد آقا گفت: ابدا چنين چيزي نيست، اگر بوده باشد هم، امام خوششان مي آيد
***
آخرين ديدار با امام
من امام را از تلويزيون مي ديدم و هميشه هم به همه انتقاد مي كردم كه دنيا دارد به اين مرد نگاه مي كند نرويد خسته شان بكنيد، اما يك بار به آقاي دعايي گفتم: بعد از سالهاي سال مي خواهم بروم و امام را ببينم. آقاي دعايي گفت: خيلي خوب، من به حاج احمد آقا مي گويم، من يك روز خانه بودم كه دعايي گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام مي برم. ما رفتيم صبحانه اي هم آنجا خورديم. سر ساعت معين امام آمدند، يكي دو تا از برادران روحاني نيز بودند. كساني مي آمدند دستبوسي و مي رفتند. ما هم دستبوسي كرديم و موقع بيرون آمدن گفتم: دعايي چه شد من براي اين نيامده بودم. اگر قرار بود اينجوري بيام كه هر هفته مي توانستم امام را ببينم. گفت: نه، داستان ما مانده است. وقتي يكي دو تا از برادران روحانيون كه احتمال مي دهم ازطرف يكي از آقايان قم پيامي آورده بودند، حرفشان را زدند و رفتند، سپس من و آقاي دعايي رفتيم خدمت حضرت امام، دعايي معرفي كرد. او گفت: آقا ايشان آقاي كيومرث صابري فومني هستند، و معلم بودند. همچنين مشاور فرهنگي آقاي رجايي بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگي آقاي خامنه اي نيز بودند. الان هم مشاور فرهنگي در وزارت ارشاد هستند.
وقتي آقاي دعايي با اين عناوين مرا معرفي مي كردند، امام سرشان را انداخته بودند پايين و بسيار قيافه خسته اي داشتند و ما ديگر اصلا نمي توانستيم فكر كنيم كه فقط هفت، هشت ماه ديگر ميهمان ما هستند. بعد آقاي دعايي برگشت. گفت: آقا چرا من خسته تان بكنم شما هم كه به ما نگاه نمي كنيد. اصلا ايشان گل آقا است! تا گفت ايشان گل آقا است، امام گفتند: تويي؟ آن وقت خنديدند و من گريه ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نيستم، من مريد شما هستم. گفتند كه من مي دانم. گفتم: به هر حال كار طنز است. سخت است. يك چيزي اگر من گفتم دل شما شكسته است يا انقلاب لطمه اي خورده شما من را ببخشيد. گفتند: نه، من چنين چيزي نديدم. گفتم: براي من دعا كنيد كه از راه راست منحرف نشوم. ايشان گفتند من براي همه دعا مي كنم كه از اين راه راست منحرف نشويم. اينجا من طنزنويس هم اشكش در مي آيد، سخت هم هست.
آقاي دعايي گفت: آقا، شما به گل آقاي ما سكه نمي دهيد؟ گفتند: چرا و اشاره كردند. آقاي رسولي بودند يا آقاي توسلي، يكي از اين دو بزرگوار يك كيسه پلاستيكي آورد، توي آن سكه هاي يك ريالي بود. اما دست كردند يك مشت سكه به من دادند. او بعد در كيسه را بست و امام زدند پشت دستشان ! او دوباره باز كرد و امام يك مشت ديگر سكه دادند. او دوباره بست. امام يك بار ديگر پشت دستشان زدند، او باز كرد و امام يك مشت ديگر سكه به من دادند. يكي از آقايان گفت: امام سه بار به كسي سكه نمي دهد! من ديدم همه اش يك ريالي است. گفتم: قربان امام بروم ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند! امام خنديدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. سپس دست و محاسن آقا را بوسيدم و بيرون آمديم. خوشحال شديم كه بالاخره امام يك لحظه  اي شادمان شدند. در بيروني همراه با آقاي دعايي با حاج احمدآقا روبه رو شديم و نشستيم يك چايي خورديم. بعد احمدآقا گفت كه گل آقا شنيدم كه امام ما را خنداندي، شادمانش كردي، خدا دلت را شادمان كند. مي داني امام مدت ها بود نمي خنديدند. گفتم: من فداي امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره كنم بريزم پاش تا يك لبخند ايشان بزنند.
با تشكر ازموسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني (ره)

ساعتي در حوالي موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني
به ياد او
براي انتشار كتاب در مورد امام، مجوز وزارت ارشاد به تنهايي كافي نيست. نويسندگان اين آثار بايد كتاب خود را به تاييد موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني ره نيز برسانند
تمام دستنوشته هاي امام در موزه هاي تحت نظر موسسه نگهداري مي شود. بخشي در موزه كوچك نگارستان در جماران و بقيه در خود موسسه. قرار است پس از تكميل مجموعه حرم امام ره كه شامل ساخت يك موزه بزرگ مي شود، اين دستنوشته ها همگي به اين موزه منتقل شوند
022047.jpg
ساختماني دلباز و وسيع در منطقه اي آرام در جماران، محله اي كه نام آن به گوش مردم ايران بسيار آشناست. محله اي كه يادآور سالهاي رهبري است. محوطه موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني ره آنقدر آرام و كم جنب وجوش هست كه براي پژوهشگران فرصتي فراهم آورد تا به دور از دغدغه هاي پايتخت به ميان اتفاقات گذشته سرك بكشند.
دكتر منوچهر اكبري معاون فرهنگي و ارتباطات موسسه مي گويد: اينجا يك موسسه پژوهشي است و قطعا بايد محيط آن براي پژوهشگران آرامش لازم را به وجود آورد. بسياري از كار هاي موسسه در سايه همين آرامش انجام مي شود.
موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني ره يك موسسه مستقل فرهنگي - پژوهشي است با بودجه دولتي. سياست موسسه درآمدزايي نيست، با اين وجود سعي مي كنيم، از بار مخارج روي دوش دولت بكاهيم. اما اين موسسه مثل همه مراكز فرهنگي، اعتباري دولتي دارد.
پيش از ارتحال امامره، حاج احمد آقا، پسر ايشان، نامه اي به ايشان نوشته و تقاضاي تاسيس يك موسسه را مي كند. موسسه اي كه بعدها از تحريف آثار امام و سوءاستفاده از سخنان و دستنوشته هاي ايشان جلوگيري كند. بر اين اساس در تاريخ 17/6/67 امام با تاسيس اين موسسه موافقت كرده و طي حكمي مسووليت اين موسسه را به حاج احمد آقا واگذار مي كند. 14 ماه بعد يعني در تاريخ 14/8/68 مصوبه تاسيس اين موسسه كه از سوي حاج احمد آقا تقديم مجلس شده بود، در مجلس به تصويب رسيده و از سوي شوراي نگهبان تاييد مي شود. از آن هنگام به بعد موسسه نشر و تنظيم آثار امام خميني ره به شكل رسمي كار خود را آغاز كرد. دكتر اكبري درباره اهداف و ماموريت هاي تعريف شده موسسه كه حكم اساسنامه آن را نيز دارد، مي گويد: پس از تاسيس موسسه اقدام به جمع آوري اسناد و دستنوشته ها كرديم.
ماموريت تعريف شده موسسه عبارت است از: اول، جمع آوري تمامي آثار و اسناد پيرامون شخصيت، زندگي و مبارزات امام چه به قلم خود ايشان و چه نوشته ديگران. دوم، نگهداري و حفظ دايمي از اسناد و آثار ياد شده به بهترين شيوه. سوم، بررسي، تحقيق و پژوهش آثار نگاشته شده جهت تبيين تاريخ انقلاب و تنظيم و ترجمه آثار امام و انتشار مجموعه آثار امام به شيوه هاي مختلف، چهارم، نظارت مستمر به آنچه كه به نام امام پديد مي آيد، به منظور جلوگيري از تحريف سخنان امام و دستنوشته هاي ايشان و وقايع مربوط به ايشان. پنجم پاسخگويي به علاقه مندان و مراجعه كنندگان و پژوهشگران مسايل مربوط به امام.
به همين منظور موسسه در نخستين حركت خود، اقدام به جمع آوري آثار امامرهكرد. اكنون تمام دستنوشته هاي امام در موزه هاي تحت نظر موسسه نگهداري مي شود. بخشي در موزه كوچك نگارستان در جماران و بقيه در خود موسسه. قرار است پس از تكميل مجموعه حرم امام ره كه شامل ساخت يك موزه بزرگ مي شود، اين دستنوشته ها همگي به اين موزه منتقل شوند. بخشي از آثار امام اكنون در مجموعه اي با نام تحريرالوسيله به چاپ رسيده است. مجموعه تبيان شامل آثاري از امام مي شود كه به موضوعي خاص مي پردازد. اكبري مي گويد: با توجه به نيازهاي اقشار مختلف جامعه، مانند زنان، روحانيون، دانشجويان و ... موسسه مجموعه اي از آثار موضوعي امام را با نام تبيان منتشر كرد. در اين آثار، با بهره گرفتن از پيام ها، سخنراني ها، دستنوشته ها و كتاب هاي امام، ديدگاه ايشان در مورد موضوع خاص تبيين شده است.
اين كتاب ها به مراجعان كمك مي كند تا از نقطه نظرات امام در مورد هر موضوع مطلع شوند. براي مثال اگر كسي بخواهد، بداند سياست خارجي ايران از نظر امام چه ويژگي هايي دارد، مي تواند به كتاب سياست خارجي از ديدگاه امام مراجعه كند. مجموعه تبيان در سر فصل هايي نظير بسيج جهاد سازندگي، زنان، آزادي، فلسطين، دانشجو، مردم و ... منتشر شده است. اين مجموعه منابع اصلي تحقيقات موضوعي را براي پژوهشگران فراهم مي آورد.
صحيفه امام در 22 جلد، از مجموعه خطابه ها و دستنوشته هاي ايشان تشكيل شده است. آثار بياني و قلمي امام، جداي از كتاب هاي علمي و فقهي و عرفاني ايشان، صحيفه شرح ملاقات ها، سخنراني ها، انتصاب ها، پيام ها و ديگر امور مربوط به وظايف رهبري ايشان است.
موسسه تنها وظيفه نشر آثار امام را به عهده ندارد، بلكه بخشي از وظايف آن معطوف به انتشار آثاري مي شود كه درباره امام نگاشته شده است. تاكنون 74 جلد از اين موارد منتشر شده است. اين كتاب ها شامل مطالبي است كه در مورد ديدگاه امام، زندگي ايشان، اخلاق ايشان، انديشه هاي قرآني در آثار امام، شعر در مورد ايشان و ... از قلم نويسندگان ديگر نگاشته شده. از آن گذشته در اين مجموعه آثاري نظير حواشي علماي ديگر بر آثار امام به چشم مي خورد. حتي در اين مجموعه مي توان كتاب نگاشته شده توسط يكي از علماي عرب، درباره نقش انقلابي امام در جهان اسلام را نيز ملاحظه كرد.
گذشته از اين براي انتشار كتاب در مورد امام، مجوز وزارت ارشاد به تنهايي كافي نيست. نويسندگان اين آثار بايد كتاب خود را به تاييد موسسه نشر و تنظيم آثار امام خميني ره نيز برسانند.
چه شرح وظايف موسسه، آن را موظف مي كند تا بر آثاري كه در مورد امام نگاشته مي شود، نظارت مستمر داشته باشد تا از هرگونه تحريفي در اين خصوص جلوگيري شود. به همين دليل سالانه تعداد زيادي عنوان هاي مختلف كتاب درباره امام به موسسه مي آيد تا ارزيابي شده و سپس مجوز انتشار بگيرد.
نشريه اي براي كودكان و نوجوانان 
گذشته از اين، علاقه مندان به زندگي و ديدگاه امام مي توانند، هر 3 ماه يك بار، اخبار سمينارها، كنگره ها و گردهمايي ها در مورد ابعاد مختلف شخصيت امام را در فصلنامه حضور مطالعه كنند. علاوه بر اين گزارش مقاله، ميزگرد و مصاحبه نيز از ديگر مطالب اين فصلنامه به شمار مي رود. اكبري مي گويد: در هيات تحريريه ما چند استاد عضو هستند و گروه هاي تخصصي، مقالات را بررسي كرده و سپس به چاپ مي رساند. گاهنامه قرار نيز از ديگر نشريه هاي موسسه است كه تاكنون 4 شماره آن به چاپ رسيده است. اكبري همچنين از انتشار قريب الوقوع يك فصلنامه علمي از سوي اين موسسه خبر مي دهد.
جداي از اين نشريات، موسسه نشر و تنظيم آثار امام خميني ره يك هفته نامه براي خردسالان با نام دوست خردسال و يك هفته نامه براي كودكان به نام دوست كودكان منتشر مي كند. انشاالله به زودي دوست نوجوانان را نيز منتشر خواهيم كرد. اين مجلات جزو پرفروش ترين مجله هاي كودكان و نوجوانان است. هر هفته حدود 30-25 هزار تيراژ مجله هاي ماست كه به سرعت به فروش مي رود.
رشته امام شناسي 
هستند بسياري از علاقه مندان به شيوه زندگي امام كه مي خواهند تحصيلات خود را در رشته امام شناسي ادامه دهند.
اكبري مي گويد: چندي پيش به اين نتيجه رسيديم كه لازم است اشخاصي را در رشته امام شناسي تربيت كنيم. بنابراين از وزارت علوم مجوز يك پژوهشكده را گرفتيم. اين پژوهشكده قرار است در رشته كارشناسي ارشد و دكترا، دانشجو تربيت كند. اين پژوهشكده زيرنظر وزارت علوم بوده و مدركش معتبر است. رشته هاي امام و انقلاب اسلامي، جامعه شناسي انقلاب و امام، فقه و امام، عرفان و فلسفه امام و تاريخ انقلاب اسلامي و امام، از جمله گرايش هاي اين پژوهشكده است. داوطلبان مي توانند، از طريق كنكور سراسري به اين مركز راه يابند. وزيرعلوم نيز از اعضاي هيات امناي اين پژوهشكده است.
انتشار آثار امام به 28 زبان
توليت موسسه نشر و تنظيم آثار امام خمينيره را اكنون نوه ايشان حاج سيد حسن به عهده دارد. پيش از وي حاج احمد آقا عهده دار اين مسووليت بود.سرپرست موسسه و مراكز مرتبط از سوي امام به محمد علي انصاري سپرده شده است. وي علاوه بر سرپرستي اين موسسه اداره ساخت و مديريت حرم امام، پروژه بيت امام در خمين، نگارستان در اصفهان، بيت امام در قم و دفتر رابط واحد قم را به عهده دارد. قائم مقام سرپرستي و مديريت اجرايي اين موسسه به عهده دكتر حميد انصاري است.
در اين موسسه، علاوه بر انتشار آثار امام به زبان فارسي، اين آثار به زبان هاي ديگر نيز ترجمه مي شود. تاكنون برخي از آثار امام به 28زبان زنده دنيا ترجمه شده است. در اين موسسه واحدي متشكل از مترجمان خبره به كار ترجمه مشغول است و برخي از آثار امام را به زبان هاي متفاوت ترجمه مي كند. مثلا ديوان امام با نام حديث بيداري به 15 زبان زنده دنيا ترجمه شده و اكنون به زبان عربي با نام صحيفه نور نيز در دست چاپ است. اخيرا كتابي با عنوان اسناد مبارزاتي امام خميني ره در 5 جلد به زبان هاي مختلف ترجمه شده است.
موسسه همچنين در سال، كنگره و سمينارهايي داخلي و خارجي در ارتباط با امام برگزار مي كند.براي مثال سمينار نقش اجتهاد و زمان و مكان در قم برگزار شد كه مجموعه مقالات آن در 15 جلد به چاپ رسيد. ما سعي مي كنيم ، مركزيت بيشتر اين كنگره ها در قم باشد.
موسسه علاوه بر آثار امام، چاپ آثار حاج احمد آقا و حاج آقا مصطفي را نيز به عهده دارد. همچنين تاكنون دو سمينار پيرامون شخصيت حاج آقا مصطفي فرزند امام برگزار كرده است.
اكبري لازم مي داند، ازفعاليت هاي موسسه درزمينه حمايت از پايان نامه هاي دانشجويي با موضوع نيز سخن به ميان آورد.
تاكنون۵۰۰ پايان نامه با موضوع امام در كشور كار شده كه علاوه بر حمايت از آنها به برخي براي چاپ نيز كمك شده است. همچنين هر سه سال يكبار از آثار دانشجويي در ارتباط با امام تقدير به عمل آمده و برگزيده هاي آنها انتخاب مي شود.
يكي از همان عكس هاي تاريخي كه در اين مركز آرشيو و نگهداري مي شود.

مسافر هميشگي فولكس واگن
روايت همايون موحديان از نوفل لوشاتو
نشسته در فولكس واگني نارنجي رنگ و گوش به حرف هاي ديگران سپرده. 5 ماه تمام هر هفته چند روز مسير اتوبان پاريس - نوفل لوشاتو را با اين اتومبيل پيمودن و بسياري از هموطنان را ديدن و اخبار از ايران گرفتن و سري به خاطرات دور و درازي كه در يك شهر كوچك و گمنام فرانسه شكل گرفته زدن، همراهي مي خواهد كه تمام آن روزها را به چشم ديده باشد. ما اگرچه تمام آن روزها را نه كه بخشي از خاطرات شهر نوفل لوشاتو را ورق زديم. پاي شنيدني هاي بسياري به ميان آمد و ما نمي دانستيم كه در جريان اتفاق مهمي كه تاريخ معاصرمان را به شدت تحت تاثير قرار دارد. چيزهاي متفاوت و شنيدني هم رقم خورده است.
اگرچه هيچ كس نمي دانست جوانكي 18 ساله كه براي تحصيل به دوسلدورف رفته تا پس از چندي در رشته الكتروتكنيك فارغ التحصيل شود، به جواني پرشور و انقلابي تبديل شود و تمام وقتش را صرف انقلاب كند. موحديان، برايمان از ناگفته هاي نوفل لوشاتو گفت و پرده از ناگفته هاي بسياري برداشت.
چطور شد كه با امام آشنا شديد؟
در بهمن 1356 پس از اتمام دوران متوسطه و براي ادامه تحصيل به آلمان رفتم تا بتوانم در رشته الكتروتكنيك به تحصيل بپردازم. البته بخش عمده اي از هدفم، دستيابي به يك فضاي باز سياسي بود. چرا كه در ايران استبداد شديدي حاكم بود. هم به منظور ادامه تحصيل و هم به دليل دستيابي به فضايي باز براي فعاليت هاي سياسي، به آلمان رفتم و در شهر دوسلدورف ساكن شده و به ادامه تحصيل پرداختم تا اينكه در مهرماه 57 خبر آمدن امام به فرانسه در همه جا پيچيد. من هم مثل بقيه دانشجويان ايراني مقيم اروپا براي ديدن ايشان به فرانسه رفتم. از آنجا كه امامره در آن زمان نماينده دو قشر از مبارزان سياسي بودند بسيار مورد توجه بودند. ايشان هم نماينده قشر مبارزان سياسي و هم نماينده قشر معتقدان مذهبي بود و بدين جهت بسيار مورد توجه اقشار مذهبي و تحصيلكرده بودند. اگرچه رژيم با برانگيختن افكار انحرافي سعي در تشويش اذهان و در نتيجه منزوي كردن تفكر مذهبي داشت، اما امام ره به عنوان نماينده اين طيف نه تنها ساكت نماندند، بلكه تمام اذهان عمومي را به خود جلب كردند.
وقتي كه امام ره به نوفل لوشاتو آمدند، اخبار بلافاصله بين دانشجويان و انجمن هاي اسلامي دانشگاه ها پيچيد. ما هم بعد از شنيدن خبر بلافاصله به پاريس و سپس به نوفل لوشاتو رفتيم و براي اولين بار ايشان را در زير همان درخت سيب معروف كه در تصاوير ديده مي شود، ديدم.
همان خانه اي كه امام ره در آنجا اقامت گزيدند؟
بله، البته امام ره پس از ورود به فرانسه، مدتي در پاريس اقامت گزيدند. اما وزارت كشور فرانسه، اجازه هيچگونه فعاليت سياسي را به ايشان ندادند. به ويژه تعداد مشتاقان بسيار زياد بود، تصميم بر اين شد كه حضرت امام ره به نوفل لوشاتو بروند و در آنجا ساكن شوند. در همان روزهاي آغازين ورود امام به فرانسه و اقامت ايشان در پاريس بود كه بسياري از دانشجويان ايراني مقيم اروپا با شنيدن خبر ورود امام به فرانسه به پاريس آمدند. من هم به آنجا رفتم. حدود 3 هزار دانشجو در دانشگاه پاريس جمع شديم و بي صبرانه منتظر اولين سخنراني امام بوديم كه وزارت كشور با اين سخنراني مخالفت كرد. بنابراين امام در پاريس نماند و به نوفل لوشاتو رفتند. آن روز همه دانشجويان برگشتند، اما اين تازه آغاز اتفاق بود. درست يك هفته بعد زماني كه امام به نوفل لوشاتو مهاجرت كردند، من به اتفاق آقايان همايون ياقوت فام، حسين كاشفي، عباس رحماني و عموي خودم، به قصد ديدن امام عازم اين شهر شديم. تازه براي اولين بار بود كه امام را در آنجا ديدم. هيچ چيز يادم نيست. مثل يك آدم گيج و مبهوت، تنها محو تماشاي چهره ايشان بودم. يادم هست، وقتي كه امامره را ديدم، ايشان زير يك درخت سيب نشسته بود، براي تعدادي از دانشجويان صحبت مي كرد. اين ديدار كافي بود تا مرا بارها و بارها به آنجا بكشاند و حتي باعث شود كه درس و دانشگاه را رها كنم.
آيا از حرف ها يا سخنان ايشان چيزي در خاطرتان هست؟
چيز خاصي يادم نيست. ايشان روي يك زيرانداز ساده نشسته بود و براي دانشجويان صحبت مي  كرد. عمدتا موضوع صحبت ايشان، دلگرمي دادن به بچه ها بود. از آنجا كه امام، سخنگوي انقلاب بودند، از تمام ابزار و امكانات بهره مي گرفتند. يكي از مهتمرين ابزار در آن روز، دانشجويان خارج از كشور بودند كه ايشان براي آشنايي اين قشر با مفاهيم اسلامي بسيار زحمت كشيدند. اگرچه بسياري از اين دانشجويان، قبل تر با آموزه هاي مذهبي آشنايي كامل داشتند، اما بودن در كنار امام و از ايشان آموختن لطف ديگري داشت. ايشان در منزلي كه تصاويرش وجود دارد ساكن بودند. بسياري از مشتاقان امام، معمولا در حال تردد بودند، چرا كه نوفل لوشاتو براي ميهمانان ايشان جا نداشت و عمدتا افرادي كه براي ديدن ايشان مي آمدند، پس از چند ساعت دوباره بر مي گشتند.
شما هم در نوفل لوشاتو ساكن بوديد؟
خير، من در پاريس بودم. هر هفته 3-2 بار به نوفل لوشاتو مي رفتم. از يك اتوبان كه تقريبا 50 دقيقه بيشتر طول نمي  كشيد.
معمولا چگونه رفت و آمد مي كرديد؟
يك فولكس واگن استيشن نارنجي رنگ هر روز ملاقات كنندگان را از پاريس به نوفل لوشاتو مي برد و برمي گرداند. اين فولكس به منظور جابه جايي مسافران و دانشجويان از بودجه تشكيلات امام خريداري شده بود. روزي چند سرويس مي رفت. از سويي ديگر عده اي از كارگزاران امام، از جمله آقاي دكتر حسن حبيبي توانستند از وزارت كشور فرانسه اجازه ملاقات هاي خصوصي با امام را بگيرند و آنها را مجاب كنند تا دانشجويان امام را ببينند، آنها نيز اين اجازه را دادند. امام اصلا نمي    توانستند، در محافل عمومي سخنراني كنند، اما وزارت كشور فرانسه به ايشان اجازه مصاحبه با خبرنگاران را داده و از رفت و آمد هاي دانشجويان جلوگيري نكردند. البته از آنجا كه آنها با پديده مجهولي روبه رو شده بودند، نمي دانستند كه چه سياستي اتخاذ كنند. اگر فرانسويان مي دانستند كه حضور امام در پيروزي انقلاب و تاثير ايشان تا چه اندازه است. نه تنها از همين فعاليت  اندكشان جلوگيري مي كردند. حتي ايشان را از فرانسه اخراج مي كردند.
از فولكس واگن بگوييد.
اين ماشين به منظور رفت و آمد ايرانيان از پاريس به نوفل لوشاتو تهيه شده بود و حتي خود امام نيز از اين موضوع مطلع بودند. بسياري از كساني كه در آن ايام در پاريس حضور داشتند و بعدها از مسوولان كشور شدند، حتما اين خودرو را به ياد دارند. در جريان حركت از پاريس به نوفل لوشاتو و در طول يك ساعت حضور در اين اتومبيل آخرين اخبار از ايران مبادله مي شد و بسياري از ايرانياني كه تازه به فرانسه آمده بودند، به مقصد نوفل لوشاتو و مسافر اين فولكس مي شدند اطلاعات بسياري به ساير هموطنان مي دادند.
يك فولكس واگن استيشن نارنجي رنگ هر روز ملاقات كنندگان را از پاريس به نوفل لوشاتو مي برد و برمي گرداند. اين فولكس به منظور جابه جايي مسافران و دانشجويان از بودجه تشكيلات امام خريداري شده بود
022092.jpg
آيا اين خودرو ايستگاه خاصي داشت؟ مثلا در پاريس؟
بله، هرروز اين فولكس راس ساعت 30:8 صبح از ايستگاهي به نام كشن حركت مي كرد. ما ايراني ها به اين ايستگاه و به زبان خودمان كاشان مي گفتيم. همه مي دانستند كه راس چه ساعتي در ايستگاه كاشان منتظر شوند تا به مقصد نوفل لوشاتو حركت كنند. البته اين خودرو بيشتر براي هموطناني بود كه به فرانسه و مسير راه ها چندان تسلط نداشتند. بسياري از هموطنان هم از مسيرهاي ديگر و با وسايل ديگري به نوفل لوشاتو مي رفتند. بسياري از بزرگان را در اين فولكس واگن مي توانستيد ملاقات كنيد. آيت الله صدوقي، شهيد مطهري و... همه اين بزرگان را مي شد در اين فولكس واگن ديد. در واقع اين ماشين، تنها جايي بود كه در آنجا از آخرين اخبار ايران مي توانستي مطلع شوي.
راننده آن كه بود؟
يكي از ايراني هاي مقيم خارج بود به نام سنايي كه بعدها سفير ايران در اسپانيا شد. من هم از بس در اين فولكس بودم و به نوفل  لوشاتو مي رفتم كه ديگر همه مي دانستند. البته اين فولكس به خودي خود، چندان ارزشي نداشت، شايد به دليل ارزش ويژه اي كه در آن روزها برايمان داشت، بسيار حائز اهميت شد. اين فولكس شايد در آن روزها برايمان از هر چيزي با ارزش تر بود؛ چرا كه ما را به جايي مي رساند كه مي خواستيم . شايد باور نكنيد. زماني كه زمستان آمد، هوا چنان سردشد كه سابقه نداشت. سرماي اروپا در 30 سال قبل تر از آن سابقه نداشت. يادم است كه در اتوبان هامبورگ برف سنگيني آمده بود و ارتفاعش تا سقف ماشين ها مي رسيد. سرنشين  ماشين ها، روي سقف آن ايستاده بودند تا هلي كوپتر نجاتشان دهد. در حالي كه در ايران چندان خبري از سرما و برف نبود. اين فولكس در آن هواي سرد و سرماي شديد زمستان ما را به نوفل لوشاتو مي برد و باز مي گرداند.
خاطره اي از آن روزها اگر داريد...
تقريبا اواسط حضور امام در نوفل لوشاتو بود. وقت نماز مغرب و عشا . همه جمع شده بوديم تا پشت سر امام ره نماز بخوانيم. ايشان عادت داشتند كه بين نماز مغرب و عشا چند دقيقه اي براي حاضران صحبت كنند يا به سوالاتشان جواب بدهند. يادم هست كه من هميشه سعي مي كردم در صف جلو قرار بگيرم كه به ايشان نزديكتر باشم. ايشان بعداز نماز مغرب رو به حاضران نشستند و منتظر پرسشي ماندند تا پاسخ بگويند. من كه جواني 18 ساله بودم، از ايشان پرسيدم شما درسال۴۲ خطاب به شاه گفتيد كه من به تو نصيحت مي كنم. آيا مگر شما حكومت شاه را قبول كرديد كه قصد نصيحت او را داشتيد؟! امام در حالي كه مي خنديد و به قيافه ام نگاه مي كرد با آرامش خاصي پرسيد: تو در سال 42 كجا بودي؟! من با خجالت پاسخ دادم: من در آن موقع دو سال بيشتر نداشتم، اما از ديگران شنيده ام ايشان تبسمي كردند و پاسخ دادند،نه، من حكومت او را قبول نداشته و ندارم. اما تكليف است كه در ابتدا اتمام حجت كنيم. من به منظور امر به معروف و نهي از منكر اين حرف را زدم. ما بايد از قوانين شريعت پيروي كنيم.
از نوفل لوشاتو ديگر چه چيز يادتان هست؟!
آبگوشتش. آنجا پذيرايي هم مي كردند. البته بسيار ساده بود، اما واقعا خوشمزه. آبگوشت آنجا معروف است به ويژه بين بچه هايي كه آنجا بودند. آبگوشت خوشمزه نوفل لوشاتو، موادش هم از نخود ولوبيا و سيب زميني و رب تشكيل مي شد. هيچ وقت در اين آبگوشت  ، گوشتي يافت نمي شد.
آيا منزل امام در نوفل لوشاتو تغيير كرد،  مثلا به دليل ازدحام جمعيت يا تجمع يا چيزي مثل اينها؟!
خير! البته، منزل امام در نوفل لوشاتو، رو به روي همان زميني است كه درخت سيبي در آن قرار داشت كه در تصاوير به جا مانده از آن روزها ديده مي شود. تابستان ها ايشان در فضاي باز بودند و ايرانيان را مي ديدند و در زمستان، وقتي كه هوا سرد شد، يك چادر بزرگ در همان محوطه قرار داديم كه درآنجا نماز مي خوانديم و حرف مي زديم. يادم هست كه هميشه قبل از نماز آقاي حميد روحاني مهر امام را گرم مي كردند، من هميشه تعجب مي كردم و با آن افكار جوانانه، به ايشان خرده مي گرفتم. اين مساله، مدتها در من وجود داشت و مرا بسيار ناراحت مي كرد. هميشه فكر مي كردم كه اگر امام بدانند كه آقاي روحاني مهر ايشان را گرم مي كنند، حتما ناراحت خواهند شد.تا اينكه يكبار تصميم گرفتم كه از آقاي روحاني بپرسم. آقاي روحاني گفت از آنجا كه امام سينوزيت دارند و مهر سرد، موجب حادشدن بيماريشان مي شود من مهر را گرم مي كنم تا ايشان سردرد نگيرند تازه در آنجا بود كه فهميدم اشتباه مي كردم.
آيا دوست داري دوباره برگردي نوفل لوشاتو و يكبار هم كه شده دوباره بنشيني توي آن فولكس واگن؟
من واقعا روحم  آنجاست. خيلي دوست دارم كه دوباره بروم آنجا. البته دوست داشتم كه يك فيلم مستند از فولكس واگن و ماجراي آنجا بسازم. حتي يك بار هم اقدام كردم، اما متاسفانه سازمان صدا و سيما، همكاري نكرد. آن خاطرات گاهي اوقات چنان متاثرم مي كند كه بي تاب مي شوم. يكبار يك فولكس واگن نارنجي ديدم. درست مثل هماني كه ما را به نوفل لوشاتو مي برد، مرا به آن روزها برد.

سرنشين ها و سقف نشين هاي بليزر
محمد رضا طالقاني از روز استقبال مي گويد
022089.jpg
ضربات دست و پاي افرادي كه روي سقف بودند مرتبا نواخته مي شد. يدالله اعتصامي و محمدرضا فتحي از قهرمانان كشتي نيز در طول مسير ديده مي شدند اما ظرفيت روي سقف تكميل است و فرصت سهيم شدن در اين افتخار تاريخي نصيب آنها نمي شود. خطر ترور يا انفجار، سرنشينان و سقف نشينان را هر لحظه تهديد مي كند كه ناگهان موتور بليزر خفه مي كند و از حركت باز مي ايستد. حاج اكبر ناطق نوري به طالقاني مي گويد از بچه ها خواهش كن بپرند پايين و هل بدهند!
انقلاب ها همچنين منظومه اي از كلاژهاي آني هستند. با خرده اتفاقات نابي كه بيشتر از يك بار نمي افتند، در تاريخ ثبت مي شوند و تثبيت شان هم با گذر نسل هايي است كه به نوبه خود روايت خود را به هزاران تفسيري كه قبلا پيرامون واقعه اصلي پديد آمده، مي افزايند.
دوازدهم بهمن 1357 روزي بنياني در تقويم انقلاب اسلامي است و رئيس فعلي فدراسيون كشتي از رنگ هاي اصلي يكي از همان كلاژهاي شاهكار است كه حول ورود امام به ايران شكل گرفتند. او صبح آن روز نمي دانست كه با شخصيت كاريزماتيك اش چه نقش موثري در التهاب و بي نظمي ساعات آينده ايفا خواهد كرد. هرچند برنامه هاي جامع استقبال از روزهاي قبل ترسيم شده بودند، اما قابليت عملياتي شان با آوار جمعيت ميليوني خنثي شده بود و ناخواسته همه چيز، همه چيز در لحظه اتفاق مي افتاد.
محمدرضا طالقاني و ساير محافظان آماتوري كه روي سقف بليزر حاج محسن رفيق دوست دست و پاي خود را سپر دفاعي امام خميني كرده بودند، هم روي جريان سيال جمعيت به پيش رانده مي شدند. اما حضور كشتي گير 90 كيلوگرم تيم ملي و محوريت او روي سقف اتومبيل حامل امام، اتفاقي نبود. طالقاني در برگزار نشدن جام بين المللي آريامهر كه مهمترين جام بين المللي در ورزش ايران بود نيز مركزيت كشتي گيران انقلابي را برعهده داشت. برهم زدن جام آريامهر به قدري سروصدا كرد كه حاج مهدي عراقي رئيس هيات محله او را براي ملاقات با بنيانگذار انقلاب اسلامي به نوفل لوشاتو برد.
روزي كه قرار بود آقا به تهران بيايد حاج مهدي به من گفت صبح زود بيا جلوي دانشگاه. قرار بود آقا در اين محل سخنراني كند. روحانيون هم در آنجا متحصن شده بودند. ساعت 30:9 يا يك ربع به 10 بود كه آمدند. اما به قدري ازدحام جمعيت بود كه حاج سيداحمد آقا گفت اينجا نمي شود. من پريدم روي بليزر. قدرت عرب از پيشكسوتان كشتي هم عقب اتومبيل بود، اكبر كريمي و يك نفر كه نمي خواهم اسمش را بياورم هم روي اتومبيل بودند، اما اسم بقيه را به خاطر نمي آورم. داخل ماشين هم آقا جلو نشسته بود، حاج احمد و محسن رفيق دوست به اتفاق حاج اكبر ناطق نوري هم عقب ماشين بودند.
ضربات دست و پاي افرادي كه روي سقف بودند مرتبا نواخته مي شد. يدالله اعتصامي و محمدرضا فتحي از قهرمانان كشتي نيز در طول مسير ديده مي شدند اما ظرفيت روي سقف تكميل است و فرصت سهيم شدن در اين افتخار تاريخي نصيب آنها نمي شود. خطر ترور يا انفجار، سرنشينان و سقف نشينان را هر لحظه تهديد مي كند كه ناگهان موتور بليزر خفه مي كند و از حركت باز مي ايستد. حاج اكبر ناطق نوري به طالقاني مي گويد از بچه ها خواهش كن بپرند پايين و هل بدهند!
گفتم تا قطعه 17 خيلي راه است، مگر مي شود اين همه راه را با اتومبيل خاموش طي كرد؟ اما حاج اكبر گفت دست چپ را نگاه كن، هلي كوپتري را ديدم كه منتظرمان بود. واقعا حيرت كردم، چون من سياسي نبودم و هيچ سررشته اي نداشتم، به همين خاطر باورم نمي  شد كه با وجود برقراري حكومت شاه، هلي كوپتري براي انتقال امام فراهم شده باشد.
براي سوار شدن به هلي كوپتر با سيل جمعيت چطور كنار آمديد؟
مگر مي شد آقا را از ماشين پياده كرد! من با تمام قوا بين در بليزر و آقا ايستادم، ايشان دستش را روي شانه من گذاشتند و در حالي كه مردم از سر و كولم آويزان بودند آقا را سوار هلي كوپتر كرديم. سيداحمد خميني، حاج اكبر ناطق نوري و حاج اكبر كريمي كه الان هم از بازاريان بنام است به اتفاق خلبان و كمك خلبان تمام سرنشينان هلي كوپتر بودند. اما مردم فرصت پرواز كردن نمي دادند. به پايه هاي هلي كوپتر چسبيده بودند و ول نمي كردند. فقط من بودم كه بايد آنها را از بدنه هلي كوپتر جدا مي كردم.
از فنون كشتي استفاده كرديد؟
مجبور شدم. البته لباس هايم پاره شد و محتويات جيب هايم هم خالي شده بودند. من تنها نماينده ورزش در اين اوضاع بودم و البته اصلا نمي   دانستم كه هلي كوپتر به كجا خواهد رفت. اما اين برنامه ها را كميته استقبال چيده بود و بچه هاي كميته استقبال بيشترشان رفقاي من بودند. ضمنا مسووليت بهشت زهرا نيز به خدا بيامرز حاج مرتضي مطهري سپرده شده بود.
مسووليت صحنه نيز با شهيد مفتح بود. هلي كوپتر در آسمان مي چرخيد تا جايي براي فرود پيدا كند. آقا سرش پايين بود و صحبتي نمي كرد. خلبان ارتفاع را كم كرد. سيداحمد به طالقاني مي گويد بپر پايين و اعلام كن كه آقا توي هلي كوپتر است. او دوان دوان خودش را به شهيد مطهري مي رساند. شهيد بهشتي را هم آنجا مي بيند. بلافاصله همگي به پيشواز امام مي روند.
آقا دستش را گذاشت روي شانه  من و پياده شد. من به دستور سيد احمد جلوتر رفتم. صندلي را هم من آوردم بالا. حسين گلابي و حسين غلامي نژاد و رشيد تافته قهرمانان اسبق كشتي هم در محل سخنراني امام حضور داشتند. حاج آقا مطهري به من گفت: تو بايد جوري بايستي كه اگر از پشت به سمت آقا شليك كردند به او نخورد. من هم با كمال ميل پذيرفتم و پشت آقا ايستادم.
سخنراني آغاز مي شود. زمان به زبان آوردن آن بيانات تاريخي فرا مي رسد: من به پشتوانه ملت توي دهن اين دولت مي زنم، من دولت تعيين مي كنم و...
انقلابيون ذوق زده مي شوند و كف مي زنند. محمدرضا طالقاني مردم را به سكوت دعوت مي كند و حاج مرتضايي فر وزير شعار فرياد مي زند تكبير. نداي الله اكبر در بهشت زهرا طنين انداز مي شود.
حاج احمد گفت: بروم كنار هلي كوپتر. مي خواستيم بياييم آقا را سوار كنيم اما امكان نشستن وجود نداشت. خلبان همين سرهنگي بود كه چند وقت قبل در تلويزيون هم صحبت كرد. دو مرتبه دور زد اما نتوانست فرود بيايد چون اصلا امكان نداشت. اسمش را دقيقا به خاطر نمي آورم.وقتي هلي كوپتر نشست رفتم سراغ حاج سيد احمد خميني و حاج اكبر ناطق نوري.
طالقاني در ادامه مي گويد: اين نكته را قبلا جايي نگفته و براي اولين بار است كه مي خواهد مطرح كند و شايد به اين خاطر كه مصاحبه كننده نيز كشتي نويس است!
گفتم آقا كو؟ سيد احمد گفت: آقا گم شد! با تعجب گفتم يعني چي؟! سيد احمد گفت: آقا را مردم بردند با خودشان.
مجددا سوار شديم تا بگرديم و آقا را پيدا كنيم. ناگهان ديديم كه يك آمبولانس شير وخورشيد كنار خيابان بين جمعيت انبوهي منگنه شده.
دو شيخ نامدار، اين بار هم مسووليت را به پهلوان سرشناس كشتي پايتخت محول مي كنند.
با زحمت و تقلا توانستم به داخل آمبولانس سرك بكشم و آقا را ببينم. من با خودشان هم كه صحبت مي كردم ايشان را آقا صدا مي زدم. باور كن حدود 40 نفر را از داخل آمبولانس پياده كردم، جمع شدن اين همه آدم داخل يك آمبولانس واقعا باور نكردني بود.
اتفاقي براي امام نيفتاده بود؟
فشار جمعيت باعث شده بود تا عبا از روي دوش آقا بيفتد. عمامه را هم گرفته بودند دست شان. با آن همه جمعيت كه روي همديگر پرس شده بودند حتي تنفس هم مشكل بود. با زحمتي فراوان توانستم آقا را پياده كنم و به داخل هلي كوپتر برسانم.
در هلي كوپتر اتفاقي افتاد كه اين را هم براي اولين بار مي گويم. آقا شانه اي از جيب عبا درآورد و موهايش را شانه كرد، عمامه آقا را دادم، آن را مجددا پيچيد و روي سرش گذاشت. هلي كوپتر پرواز مي كرد و من ياد افراد مفقود شده اي مي افتادم كه مي گفتند ساواك پاهايشان را در پيت گچ مي انداخت و سفت مي كرد، سپس آنها را با هلي كوپتر به بالاي درياچه نمك مي بردند و داخل آن رها مي كردند. من هم هيچ نمي دانستم كه چه سرنوشتي پيدا خواهم كرد اما اصلا نترسيدم. محو آقا شده بودم.
گفتم تا قطعه 17 خيلي راه است، مگر مي شود اين همه راه را با اتومبيل خاموش طي كرد؟ اما حاج اكبر گفت دست چپ را نگاه كن، هلي كوپتري را ديدم كه منتظرمان بود
022086.jpg
مرحوم سيد احمد خميني به طالقاني مي گويد كه در حال رفتن به بيمارستان هزار تختخوابي هستند. چرا كه محوطه مناسبي براي فرود دارد. ماموريت مطلع كردن رئيس بيمارستان به طالقاني محول مي شود. او با پاهاي خونين در محوطه بيمارستان مي دود. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. فردي او را بغل مي كند، طالقاني سراغ رئيس بيمارستان را مي گيرد و طرف مي گويد خودمم.
فكر مي كردم به مدرسه علوي خواهيم رفت، اما آقا مي خواست نماز ظهر و عصر را در مدرسه علوي بخواند. با پژو سبز رنگ رئيس بيمارستان رفتند آنجا. آقا اين بار عقب نشست. حاج اكبر ناطق نوري هم كنارش بود. حاج سيد احمد نيز نشست جلو و رئيس بيمارستان هم راننده بود. به من هم گفتند بروم مدرسه علوي و خبر بدهم كه آقا به آنجا خواهد آمد.
طالقاني اگرچه يك ريال هم توي جيبش پول نداشت اما تاكسي مي گيرد و به مدرسه علوي مي رود، جايي كه به اعتقاد او نبض انقلاب را زد. او شبانه با رخصت گرفتن ازسيد احمد خميني و با موتور سيكلت يكي از بچه ها به منزل باز مي گردد.
در چند روز بعد حاج اكبر ناطق نوري به من گفت آقا چند بار سراغت را گرفته. به اتفاق حاج اكبر در مدرسه علوي به نزد آقا رفتيم. ايشان تا مرا ديد گفت: كجايي جوون؟ صورتم را بوسيد و گفت ورزشكاران را خيلي دوست دارم.
پدر ديدار با ورزشكاران جمله تاريخي من ورزشكار نيستم اما ورزشكاران را خيلي دوست دارم را به زبان مي آورد، دستش روي شانه محمد رضا طالقاني بود اما به قول طالقاني بعدا خيلي از ورزشكاران، مقصود امام از بيان اين جمله را به خودشان منتسب كردند!
به شما پيشنهاد نشد كه به صورت دايمي كنار امام باشيد؟
بارها و بارها. اما من خودم علاقه اي به اينكه خودم را به جايي وصل كنم نداشتم. گفتم مي خواهم ورزش را ادامه بدهم و نخواستم آن مسووليت خطير را ادامه بدهم. من هرگز عضو هيچ گروه و دسته اي نبوده ام. بعدها البته باز هم آقا را ديدم.
مي توانستيد سريعا مسووليت مهمي در ورزش بگيريد اما اين كار را نكرديد و پله پله بالا آمديد، آيا اصلا از موقعيتي كه داشتيد استفاده اي هم كرديد؟
بله، اما نه براي خودم. مثلا براي آزاد كردن رضا سوخته سرايي كه مي خواستند او را اعدام كنند پا پيش گذاشتم و ضمانت كردم. سوخته سرايي مي گفت: وقتي تو را ديدم انگار دنيا را به من دادند. من خيلي ها را به همين نحو ضمانت كردم، اما بعدها فراموش كردند...
داستان كسي كه بدون بي سيم و اسلحه و همكار، ساعت ها به محافظت از امام پرداخته بود را اين گونه تمام مي كنيم كه مدتي بعد وقتي مسووليت تالار بديع زادگان هفت تير فعلي را بر عهده داشت، كتابخانه اي در سالن درست كرده بود كه محمد علي صنعتكاران نام داشت. سالن وزنه برداري را نصيري و سالن كشتي را هم موحد ناميده بود. او را به جرم وجود چند جلد كتاب كه قضيه اين كتاب ها نيز مفصل است از سالن بيرون مي كنند. دقيقا يكسال بعد همان فردي كه او را عزل كرده بود، يعني مصطفي داوودي، وقتي متوجه اشتباهي كه مرتكب شده بود مي شود مجددا مسووليت سرپرستي سالن را به طالقاني مي سپارد.
كسي كه وجود آن چند جلد كتاب را با ساختن يك داستان دروغين لو داده بود، از بزرگان حال حاضر كشتي است، اما اجازه بدهيد اسمش را نگويم.
چون اهميتي ندارد ... اصرار نكنيد. مهم اين است كه من بدون سفارش و بدون پارتي بازي به اينجا رسيده ام و هر تهمت ناروايي را هم به جان خريده ام.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   در شهر  |   عكاس خانه  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |