امام فاصله ها را بر مي داشت
اي ز چشمت خانه حيرت خراب
|
|
از قادري مي پرسيم واژه امام خميني چه وقت رواج يافته، مي گويد: نخستين بار شاعري به نام آزرم، چكامه اي سرود كه در آن آمده است: تو بر عالمان به علم، امامي، من به شاعران به شعر، خداوند.بعدها دكتر شريعتي كه عاشق ايشان بود به كرات كلمه امام خميني را به كار مي برد
امام يك تركيب جامع است. به عنوان يك عارف ، فيلسوف يا مخلوطي از اينها نمي تواند شناخته شود. تركيبي خوشايند است كه همه، جامعيت آن را قبول دارند. اولين تئوري ايشان هم جامعيت دين است
مهدي خاكي فيروز
۵ ساله بودم كه براي اولين بار امام خمينيره را ديدم. سال 33 در امامزاده قاسم شميران متولد شدم. امام هم دو سال به آنجا آمدند. سال هاي 37 و 41. دكتر علي قادري كه حالا معاون پژوهشي مركز نشر آثار امامره است علاوه بر اين صحبت ها مي گويد: امام به فاصله يك باغ همسايه ما شدند. اما طبيعت كوهستاني امامزاده قاسم باعث مي شد تا فاصله 700 متري خانه ما و ايشان خيلي نزديك به نظر رسد. من با خواهرم به مسجد محل مي رفتم.
روز جمعه بود، وقتي دم در مسجد رسيديم دو آقا از دور پيدايشان شد كه از امامزاده برمي گشتند. يكي را كه مي شناختيم، امام جماعت مسجدمان بود؛ آقاي رسولي پدر آقايآيت الله رسولي محلاتي كه الان هست، يكي ديگر را نمي شناختيم. همين طور كه نزديك مي شدند، نزديك ما كه رسيدند ناگهان همه چيز حال و هواي عجيبي گرفت. مردم بي اختيار صلوات فرستادند. يك تعدادي مي خواستند وارد مسجد شوند وقتي ديدند آن دو نفر مي آيند به احترامشان ايستادند. وقتي آقاي رسولي و آن آقا آمدند، با مردم دست دادند و همگي وارد مسجد شدند.
علي كوچولوي 5 ساله كه حالا استاد دانشگاه شده است، در آن مسجد مكبر بود، آقاي رسولي محلاتي به امام ره تعارف كرد كه ايشان نماز را بخواند. من ماتم گرفتم چون به نظرم مي رسيد ايشان چون خيلي قشنگ، بزرگ و از آقاي رسولي مهمتر است، حتما بايد نمازش طولاني تر باشد. آقاي رسولي محلاتي نمازش را خيلي طول مي داد، من حوصله ام سر مي رفت. در ركوع 3 تا سبحان ربي العظيم و بحمده مي گفت و صلوات مي فرستاد و تازه وعجل فرجهم هم مي گفت. من خيلي خسته مي شدم، حالا گاهي هم در غياب ايشان يك آدم بانمكي در مسجد نماز مي خواند كه نمازش را خيلي طول مي داد. اسمش مش امرالله بود. يك بار در ركوع خسته شد، رفت ته مسجد چپق كشيد و بعد بقيه نماز را خواند. در مسجد امامزاده قاسم از اين نمازها هم داشتيم! خلاصه من ماتم گرفته بودم كه نكند امام ره هم بخواهد نمازش را طول بدهد،ولي برخلاف تصور من، نماز را جنگي خواند و تمام كرد، آن روز بهترين نمازي بود كه من براي آن تكبير گفتم خيلي كيف كردم كه نماز سريع تمام شد. بعدها فهميدم نماز جماعتي خوب است كه در حداقل زمان ممكن خوانده شود.
امام ره بعد از نماز با تمام مسجدي ها مصافحه كرد، با برخي روبوسي كرد و برخي هم دست ايشان را مي بوسيدند.
قادري مي گويد: تصوير سومي كه از امام ره داشتم به روز قبل از تاسوعا برمي گردد. شب تاسوعا دو دسته عزاداري از دزاشيب و جماران به امامزاده قاسم مي آيند. روز تاسوعا هم امامزاده قاسمي ها بازديد را پس مي دهند. اين يك سنت 400-300 ساله است كه هنوز هم با شكوه برگزار مي شود. پدربزرگ من در دهه محرم، گل هاي زيادي توليد مي كرد، مخصوصا گل خرزهره. سركوچه ما كه آن موقع در داشت، بساط اسفند و شربت برقرار بود.
امام با آقاي رسولي و يك روحاني ديگر آمدند و كنار بساط ما ايستادند. پدربزرگ من۳ تا ليوان شربت در يك سيني آورد و تعارف كرد. آقاي رسولي محلاتي خورد. آن روحاني ديگر هم همين طور، ولي امام برنداشت و تشكر كرد.
من از حدود يك متري نگاه مي كردم. بين دو گل سفيد و قرمز ايستاده بود. من خوشم مي آمد. هيبت او با همه مردهايي كه ديده بودم، فرق داشت. بعد متوجه شدم كه ديگران هم به نظاره او مشغولند. در پشت بام ها خانم ها و بچه ها ايستاده بودند و امام ره را نگاه مي كردند. دسته هاي عزاداري هم كه از راه مي رسيدند به اين مرد نگاه مي كردند و نمي توانستند همين جوري از كنار وي عبور كنند، تماشايش مي كردند و بعد رد مي شدند.
امام سرش را انداخته بود پايين، يك دستمال هم دستش بود و گريه مي كرد. من دلم برايش سوخت.
بعدها مادرم تعريف كرد كه وقتي آدم يكي را دوست دارد، حالتي مي يابد كه خيال مي كند دل سوختن است، ولي اسم واقعي آن دوست داشتن است.
آن شب اقوام ما كه از تهران وشهرهاي ديگر براي عزاداري به خانه ما آمده بودند در خانه و حياط خوابيده بودند. تابستان بود. من وسه تا از بچه ها با يك ملحفه در حياط بوديم. با بچه ها صحبت مي كرديم. يكي از بچه ها پرسيد آن آقاي بلندبالا كي بود؟ من دلم نمي خواست بگويم كه نمي دانم، چون براي نماز وي تكبير گفته بودم و زشت بود كه اسمش را ندانم. داشتم دنبال جواب مي گشتم كه يكي از اقوام گفت: بچه ها ساكت شويد! وقتي صحبت ما بچه ها تمام شد، صداي خانم ها به گوش رسيد كه در اتاق راجع به آقا و هيبت او صحبت مي كردند.
من تا ديروقت راجع به آن آقا فكر مي كردم كه خلاصه ازش خوشم آمده بود.
صبح كه شد كنار سفره صبحانه در كنار قنات، يكي از اقوام پرسيد چرا آن آقا شربت نخورد. آن خانمي كه ديشب راجع به امام صحبت مي كرد گفت: آقايي كه من ديدم شايد اگر قرار بود از اين ليوان هاي نشسته شربت بخورد، اينطور نوراني نمي ماند. من از اينكه آن خانم و بقيه بچه ها از امامره دفاع مي كردند خوشم آمد. به ويژه توجه وي به مسايل بهداشتي در آن دوران برايم جالب بود. از اينكه مي ديدم يك آقايي متهم به تكبر است، ولي در واقع بهداشت را رعايت مي كرد، خوشم آمد.
تصوير چهارمي كه دكتر قادري از خاطرات كودكي خود به ياد دارد يادآور با هوشي حضرت امام ره است: در كنار محله امامزاده قاسم، رودخانه گلاب دره بود. دو پل از روي اين رودخانه مي گذشت. يكي ماشين رو كه در 150 متري محله بود، يكي هم در كنار محله كه آن را با تيرهاي چوبي ارزان ساخته بودند. ما بچه ها دوست داشتيم از روي اين پل چوبي رد شويم. آن موقع شهر بازي و از اين جور چيزها نبود. همين پل ارزان، ابزار تفريح ما بود. اگر پيرزن يا پيرمردي از اين پل رد مي شد كه براي ما حسابي جالب مي شد. اولش دلشوره داشتيم و بعد كه رد مي شدند كلي ذوق مي كرديم. اين دلشوره و ذوق برايمان جالب بود.
يك روز مادربزرگ من مي خواست برود محله حصار فرج، روضه شركت كند. من و مادربزرگ با هم داشتيم مي رفتيم كه امام و آقاي رسولي محلاتي را ديديم. آنها در كنار پل بودند و به مادربزرگ من كه نزديك پل رسيده بود تعارف كردند كه اول وي از پل رد شود. مادربزرگ هم كه خيلي آرام و شمرده قدم برمي داشت. دلم مي خواست مادربزرگ زودتر بدود و راه آنها باز شود. آقايان كه حوصله شان سر رفته بود عذرخواهي كردند و سريع از روي پل رد شدند. وقتي از پل عبور مي كردند ، پل تا شده بود و به نظر من رسيد كه الان است كه خراب شود و آنها در آب بيفتند. ترس وجودم رافرا گرفته بود،. ولي بالاخره رد شدند. من بعد از آنها از پل دويدم و رفتم. اين ماجرا ظاهرا همين جا تمام شد، ولي وقتي به مسجد رسيديم مادربزرگم گفت كه تو مرد شده اي و بايد به مسجد مردانه بروي. من كه در آن محله غريب بودم خيلي خجالت مي كشيدم ولي چون نمي خواستم غرورم را بشكنم، تحت تاثير صحبت مادربزرگ كه مرا مرد مي خواند به قسمت مردانه رفتم. همينطور كه جلوي مسجد ايستاده بودم، آقاي رسولي مرا صدا كرد و گفت بيا پيش ما. من هم خيلي ذوق كردم و پيش ايشان رفتم . وقتي نشستم آقاي رسولي گفت: من تو را خيلي دوست دارم. من جوابي ندادم. دوباره همين جمله را تكرار كرد ولي من نمي دانستم چه جوابي بايد بدهم. مثلا نمي دانستم بايد بگويم متشكرم يا چيز ديگر!
امام ره كه كنار آقاي رسولي نشسته بود گفت: ايشان هم شما را خيلي دوست دارد. دل به دل راه دارد. همين كه گفت دل به دل راه دارد، من به فكر رفتم. مي دانيد كه اين جمله پرمعني ترجمه يك حديث از امام صادق است و در فارسي به ضرب المثل تبديل شده است. خيلي شنگول شدم. معناي دل به دل راه دارد را به نحوي مي فهميدم. ولي آن لحظه فكر كردم كه راه ميان دل ها چگونه است. سيم تلفن، شيلنگ، سرم، لوله آب و ... به ذهنم آمد. خيال مي كردم دل ها با چنين چيزهايي به صورت نامرئي به هم وصل است. به اينها فكر مي كردم و اينكه دل من كه به دل افراد مختلف راه دارد، چگونه است؟ مثلا دل من به برخي دل ها با سيم راه دارد، به برخي با سرم. به قطر راه بين دل ها فكر مي كردم كه تصور كردم دل من با لوله هاي سيماني آب به دل امام ره راه دارد. يك راه بزرگ. از همين لوله هاي بزرگي كه آن موقع در روستاي ما نبود ولي در تجريش بوده و ما از توي آنها رد مي شديم.
فقط فكر مي كردم اين راه يك زانويي هم دارد و من بايد از پيچ آن رد شوم تا به دل امام برسم. در آن مجلس يك حالت عجيبي به من دست داد. فكر كردم او يك آهن ربا دارد كه همه را به ميدان خودش جذب مي كند.
ما بچه بوديم و معمولا دلمان مي خواست جايي آرام بگيريم ولي دوست داشتم كه كنار ايشان بنشينم. امام به من گفتند كه چرا روي پل دويدي و مادر بزرگت را ناراحت كردي. من با اينكه سن كمي داشتم فهميدم ايشان خيلي باهوش هستند.
آميرز احمد
در محله ما دو روضه خوان بودند به نام ميرزا احمد و ميرزا محمود. برادري هم دارم كه بعدها به دنيا آمد و چون فرق اين دو نفر را نمي فهميد به هر دو مي گفت ميرزا احمود! يك اسمي درست كرده بود كه بتواند روي هر دو بگذارد.
من هم فرق آن دو نفر را نمي دانستم. فقط مي دانستم ميرزا احمد يك الاغ خوش تيپي داشت كه موهاي آن را حنا مي بست و پالانش را تزئين مي كرد، مثل زين اسب. بچه ها اين الاغ را هوشنگ خان صدا مي كردند. يك روز ميرزا احمد براي روضه خواني به مسجد محله ما آمد. تا خواست شروع به صبحت كند، آواز هوشنگ خان هم در آمد.
يكي از لوده هاي محل گفت: آقا ميرزا احمد اول اجازه بدهيد هوشنگ خان بخواند. يك عده خنديدند، ولي امام ره اخم هايش را در هم كرد. آقاي رسولي هم چپ چپ به آن لوده نگاه كرد تا از مسجد رفت.
ميرزا احمد هم هول شد و نتوانست روضه خوبي بخواند.
ما بچه بوديم. از صداي روضه خوان ها بدمان مي آمد. چون اگر مي خواستند خوب بخوانند مي گفتند غنا شده است. يك جوري مي خواندند كه ما بچه ها خوشمان نمي آمد، ولي آن مجلس را چون امام ره در آن نشسته بودند تحمل مي كردم. آخر مجلس، ميرزا احمد آمد پيش امام و گفت: آقا من نمي بخشمش. امام دستش را گذاشت روي زانوي او و گفت بنشين. بعد گفت او را ببخش. خودت هم راحت تر خواهي بود. بعد هم گفت كه اسم اين الاغ را عوض كن. هوشنگ اسم آدم است نبايد روي حيوان گذاشت. مي خواست يك چيز ديگري هم بگويد كه نگفت.
روزي به رنگ دوشنبه
آن روز كه در عزاداري، امام را ديدم، براي من رنگ دوشنبه داشت. من دوشنبه و پنج شنبه را از كودكي دوست داشتم. پنج شنبه را كه بعد از رفتن به مدرسه دوست داشتم، اما دوشنبه ها از اول برايم جالب بود. دوشنبه ها در مسجد محل روضه خواني بود و قل قل سماور آبدارخانه مسجد.
خلاصه ما كه از عزاداري فقط به چاي و شربت آن فكر مي كرديم، آن روز حال ديگري داشتيم.
صداي روضه خوان ها هم در آن روز برايم جالب شده بود. يك آدم بد اخلاقي هم بود كه يرقان زردي داشت و خيلي بداخلاقي مي كرد. ولي من آن روز صورت وي را به شكل گل زنبق حياط خانه مان مي ديدم. ما اين گل زنبق را خيلي دوست داشتيم. احساس مي كردم زردي صورت آن مرد شبيه اين گل است. همه چيز را قشنگ مي ديدم. باد هم كه در تبريزي هاي كنار رودخانه مي وزيد، برايم غوغايي بود.
بعدها يك شعري خواندم كه
تو قامت بلند تمنايي اي درخت
...
وقتي كه بادها، در برگ هاي درهم تو خانه مي كنند
گيسوي سبز فام تو را شانه مي كنند
غوغايي اي درخت
حالت عجيبي داشتم. برگ هاي درخت براي من مطربي مي كردند. تا نزديكي هاي ظهر كه روضه خواني تمام شد.
در حصار فرج يك حاج نصرالله نامي بود كه صداي زيبا و بلندي داشت. وقتي در حصار فرج، اذان مي گفت صدايش تا امامزاده قاسم مي آمد. ايشان به امام ره گفت كه نماز را در اين مسجد بخوانيد. ايشان هم قبول كرد. من دويدم كه از مادربزرگم اجازه بگيرم آنجا نماز بخوانم، ديدم كه او پيشقدمي كرده و مي خواهد آنجا نماز بخواند.
من هم ذوق كردم و سريع وضو گرفتم. در صف هاي آخر بودم كه نماز داشت شروع مي شد. حاج نصرالله گفت نماز جماعت امروز به امامت حاج آقا روح الله خميني. من تازه اسم اين آقا را ياد گرفتم.
ابهام را دوست دارم
از دكتر قادري مي پرسيم چه ماهي اين اتفاق افتاد. مي گويد: دوست ندارم تاريخ دقيق آن را پيدا كنم. خوشم مي آيد آن حوادث در همان ابهام باقي بماند، ولي فكر مي كنم احتمالا اواخر بهار بود.
بعد از آن نماز، همه براي مصافحه پيش حاج آقا روح الله مي روند، ولي قادري خجالت مي كشد و نمي رود. چون تنها بچه اي بود كه در آن مسجد بوده. امام يك قدم به سمت او مي رود. ناگهان هول شدم. به سمت امام ره دويدم عرض مسجد 6-5 متر بيشتر نبود، ولي به نظر خودم 60-50 متر دويدم. رفتم و دست ايشان را دو دستي گرفتم، ولي زود دستم را كشيدم، چون احساس كردم او دارد افكار مرا مي خواند. مي ترسيدم و خجالت مي كشيدم، من چند كبوتر در خانه داشتم، اين كبوترها وقتي از قنات آب مي خوردند، نوك هايشان را درهم مي كردند. من اين حركت ها را در تنهايي تماشا مي كردم، ولي وقتي پدر و مادرم يا كس ديگري بود، خجالت مي كشيدم نگاه كنم. به همين خاطر دستم را سريع از دست امام ره درآوردم تا ايشان اين راز را نفهمد. امام بعد از نماز از مسجد آمدند بيرون. ميرزا احمد گفت: حاج آقا! هوشنگ آماده است اگر افتخار بدهيد با او برويد خانه. امام گفتند نه من پياده مي روم. ولي آقا ميرزا! هوشنگ اسم آدم است ها. من خيال كردم كه امام مي گويند هوشنگآقاميرزا محمود، آدم است. تعجب كردم كه مگر مي شود خر، آدم باشد؟ ولي بعدها ماجرا را درك كردم.
امام كه از پل گذشتند و از ديد ما دور شدند، احساس كردم دلم برايشان تنگ مي شود. خيلي از امام خوشم مي آمد. بعدها متوجه شدم كه خيلي ها چنين احساسي نسبت به امام ره دارند. مثلا در پاريس يك خانم مسيحي و مسن به ايشان نامه نوشته بود كه من دارم مي ميرم، يك چيزي بفرستيد تا من در تابوتم بگذارم و از عذاب قبر نجات يابم. نه دين، نه جنسيت، نه زبان و نه فرهنگ آن زن با امام ره مشابه نبود، ولي چنين رابطه اي به وجود آمد. يك آمريكايي هم از زندان آمريكا نامه نوشته بود كه متهم به قتل است، ولي دوست دارد يك نفر در دنيا قبول داشته باشد كه او قاتل نيست. آرزو داشت كه امام او را قاتل نداند.
يك كسي از ژاپن نامه نوشته بود كه ژاپن هميشه نوراني هست و هيچگاه اسكله هاي آن تعطيل نمي شوند. ولي اي كاش در كشور ما متولد مي شدي تا به اين تمدن خشك، روح دهي.
احساس مشترك
اين احساسي كه من نسبت به امام داشتم، در تمام دنيا مشاهده شد. گويا در اينجا لازم نيست عقل گواهي دهد كه خميني فرد ديگري است. احساس گواهي مي دهد. هركس يك سعه وجودي دارد و يك ظرفيتي. امام معتقد بود كه تمام موجودات جهان از شعور انساني برخوردارند. ولي هركس به اندازه سعه وجودي اش بهره مند مي شود. همين سعه امام بود كه ميدان جاذبه او را فراهم مي كرد. امام به هر شهر و كشوري كه رفته، عده زيادي را مجذوب خود كرده است. مثلا سلماني محل ما بدون اينكه از سياست چيزي بفهمد، عاشق امام ره شده بود. از هر چيزي كه صحبت مي شد، بحث حضرت امامره را پيش مي كشيد. مثلا مي گفتيم اين چرم چيه كه اينجا آويزان كردي؟ مي گفت موقعي كه رفتم سر آقاي خميني را بزنم... با بهانه وبدون بهانه از امام تعريف مي كرد. اين عشق را نبايد با كلمات به زنجير كشيد.
تصوير آسماني
معاون پژوهشي مركز تنظيم و نشر مي گويد: يك موقعي شايع شده بود كه عكس امام ره در ماه قابل رويت است. من خودم عكس ايشان را ديدم، ولي همان شب شهيد مطهري، شهيد بهشتي و آيت الله ملكي تجريش در خانه ايشان واقع در چهار راه حسابي جلسه گذاشتند كه اين مساله را تكذيب كنند و آن را انحراف نهضت بنامند. من بعدها از آقاي بهشتي پرسيدم واقعيت چه بود؟ گفت من خودم هم عكس آقا را ديدم، ولي صحيح نبود اين چيزها را به مبارزه ربط دهيم. بعدها من در كتاب خميني روح الله ، گفتم اين ماجرا مصداق شعر ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم است.
امام داراي شخصيتي ويژه خود بود كه باعث شد اين همه طرفدار در دنيا كسب كند. ايشان كم حرف بود. سرش را پايين مي انداخت ، به كسي باج نمي داد، از كسي تعريف بيخود نمي كرد، از شگردهاي تبليغي هم استفاده نمي كرد، با اين حال همه طرفدارش بودند.
از قادري مي پرسيم واژه امام خميني چه وقت رواج يافته، مي گويد: نخستين بار شاعري به نام آزرم، چكامه اي سرود كه در آن آمده است: تو بر عالمان به علم، امامي/ من بر شاعران به شعر، خداوند بعدها دكتر شريعتي كه عاشق ايشان بود به كرات كلمه امام خميني را به كار مي برد.
قادري كتابي نوشته با عنوان خميني روح الله اين كتاب كه اكنون ناياب است ، جزو بهترين آثار در مورد شخصيت آن حضرت به شمار مي آيد. جلد اول كتاب كه منتشر شده، به زندگي امام پيش از ازدواج باز مي گردد. نويسنده خود مي گويد: من قبل از انقلاب به امام خميني علاقه داشتم. ولي با زندگي ايشان آشنا نبودم. فقط اعلاميه هايشان را مي خواندم يا به قولي با امام ، حال مي كردم. عاشق امام بودم. پس از انقلاب كه مسووليت دفتر مطالعات وزارت خارجه را عهده دار شدم، ضرورت داشت با آراي امام آشناتر شوم، به همين خاطر مطالعه اي سيستماتيك را راجع به انديشه امام ره آغاز كردم. هرچقدر بيشتر از ايشان مي خواندم، متوجه مي شدم عمق بيشتري دارد. تعريف سياست ايشان با سياست هاي ديگر تفاوت هاي فاحش داشت. جهان را قطبي نمي ديد. در سال 73 از سوي موسسه نشر آثار امام به من گفتند زندگينامه اي از امام براي ارايه به خارجي ها وجود ندارد. من كه سابقه نوشتن كتابي به زبان انگليسي در مورد امام در دفتر مطالعات را داشتم مامور اين كار شدم.
قرار بود زندگي امام به 15 زبان ترجمه شود. برايم سخت بود، ولي براي آنكه غرورم را نشكنم، قبول كردم. شب رفتم حرم اجازه بگيرم. شب عجيبي بود همه جور آدم آمد. افغان، آذربايجاني ، تركيه اي، آفريقايي، لبناني و... تا نزديك سحر آنجا بودم. فكركردم به اين حضور يعني اجازه. سحر به خانه آمده و پس از غسل شروع به كار كردم. چارچوب كار را تا غروب تنظيم كردم. فردايش كه به موسسه بردم همه پسنديدند. ماه رمضان بود. حاج احمد به من گفتند اين كار را جدي بگير. اين زندگي بايد جامعيت امام را نشان دهد. من آن موقع خيلي كار داشتم، ولي اين كتاب را شرح كردم و جلد اول آن را نوشتم. جلدهاي ديگر بعد از رحلت حاج احمدآقا به تاخير افتاد. دو جلد ديگر نوشته ام كه چاپ نشده. خودم هم نمي خواهم به اين زودي چاپ شود. در كتاب هاي آماده شده، ملاحظه حجم و فهم بيگانگان را دارم. دلم مي خواهد حالا همه كتاب را از اول مطابق دلم بنويسم.
قادري در تعريف خاطرات خود دوباره به سالهاي كودكي باز مي گردد: در سال۴۱ كه امام دوباره به محله ما آمد وي را مي شناختم. مي گفتند عارف است. فكر مي كردم اين يعني ايشان بزرگ است، نمي دانستم عرفان چيست؟ من هيچ وقت داخل خانه آقا نمي رفتم. برخي مي رفتند داخل حرف مي زدند، ولي من درخانه خودمان با ايشان حال مي كردم. موقع نماز شب چراغ مهتابي ايشان كه روشن مي شد، صداي كليد آن مرا بيدار مي كرد. همه درختان را روشن مي ديدم. شبي كه چراغ روشن نشد براي من خيلي بد بود. چون ايشان در پاييز به قم رفته بودند.
قادري مي گويد: امام يك تركيب جامع است. به عنوان يك عارف ، فيلسوف يا مخلوطي از اينها نمي تواند شناخته شود. تركيبي خوشايند است كه همه، جامعيت آن را قبول دارند. اولين تئوري ايشان هم جامعيت دين است. هر كس با اين تئوري مشكل نداشته باشد با امام مشكل ندارد.
در 4 سالگي ايشان مشروطه رخ داد. دو برادر خانواده ايشان مشروطه خواه بودند.
امام با مشروطه خوب بود. شيخ فضل الله نوري را هم در سخنراني خود ستايش مي كرد. البته مرحوم نائيني هم جايگاه خوبي نزد امام داشتند. آنجايي كه شيخ فضل الله به جامعيت دين اعتقاد داشت مورد احترام امام بود. در انديشه امام، شيخ فضل الله با انجمن حجتيه كه قائل به جدايي دين و سياست بود تفاوت دارد. حتي مرحوم بازرگان كه مورد احترام امام بود، به دليل آنكه در جايي تئوري جامعيت دين را نقد كرد مورد اعتراض شديد ايشان قرار گرفت.
جامعيت دين در سيره عملي امامره به طور آشكار ديده مي شد: معناي جامعيت آن است كه مثلا فقيه بودن باعث نشود تا پدربزرگ بودن براي امام فراموش شود.
پدربزرگ، بايد با علي كوچولو بازي كند، حتي اگر فقيه باشد. وقتي كه شوهر بود، بايد وظايف همسري را در مقابل خانم بتول ثقفي اجرا مي كرد. وظايف دوستي هم همينطور.
دوستان امام كه بودند؟
قادري مي گويد: امام در هر بعدي دوستان خاصي داشت. در جهاتي آقا روح الله كمالوند، آقاي حائري دوست فلسفي ايشان بود. آقاي خوانساري و آيت الله گلپايگاني كه با ايشان از اراك آشنا بودند. بعدها دوستان روشنفكري پيدا كرد مثل صادق طباطبايي كه فاميل هم شدند. اين رابطه ها خيلي طبيعي بود. فقه امام، باعث رفتار به ظاهر فقيهانه نمي شد. فقه، حجاب و مانع امام نمي شد ولي جامعيت معرفتي ايشان، تمام حجاب ها را برمي داشت و جاذبه اي چند وجهي ايجاد مي كرد. آنقدر اين ميدان باز بود كه هر كسي مي توانست در حضور ايشان هر حرفي دلش خواست بزند. قبل از رسيدن به جايگاه رهبري، محرم ترين فرد براي شنيدن حرف ها بود. افراد متفاوتي مانند امام موسي صدر، شهيدان بهشتي، مطهري و ... مي توانستند بروند پيش ايشان درددل كنند.
خيلي كم هستند آدم هايي كه به مرتبه اي برسند و اين فاصله را بر ندارند. امام فاصله ها را برمي داشت. يكي از جاهاي جالب آن بود كه اگر رفتار غلط مسوولان را مي ديد، با مردم سخن مي گفت. به جاي در گوشي حرف زدن با يك مسوول، مثلا با صنف كفاش درددل مي كرد. مردم محرم امام بودند حتي حرف هاي ناب و عرفاني را براي آنها مي گفت.
از قادري مي خواهيم كه ديگر دوستان امام را معرفي كند. مي گويد: به نظر من دكتر شريعتي و امام ره بدون اين كه همديگر را ببينند،دوستان هم بودند. هر چند عده اي سعي مي كنند اين دو را مخالف هم نشان دهند ولي نظر من، وجود نوعي عشق و رابطه احساسي است.
البته آيت الله كاشاني هم منزلت خاصي نزد امام داشت. در سال هاي آغازين دهه 40 كه كاشاني منزوي شده بود، امام با ايشان در محله امامزاده قاسم شميران ملاقات هاي زيادي داشتند. قادري از مصاحبه هاي امام مي گويد: روزي اوريانافالاچي خبرنگار ايتاليايي براي گفت و گو با امام آمد. شگرد اين خانم عصباني كردن طرف مقابل براي رسيدن به حرف هاي مورد نظر مصاحبه كننده است. در اواسط مصاحبه فالاچي روسري خود را كنار مي زند و از امام مي پرسد به نظر شما با من كه حجاب ندارم چه برخوردي بايد صورت پذيرد؟ امام نيز در كمال زيركي پاسخ مي دهند: در اسلام براي زنان يائسه حجاب اجباري نيست!
قادري از شخصيت كاذبي كه در ذهن برخي افراد از امام ساخته شده انتقاد مي كند و مي گويد: امام در زندگي مثل همه آدم هاي عادي رفتار مي كرد. در جواني سيگار مي كشيد. به اسب سواري و تيراندازي علاقه مند بود. خلاصه هر كاري كه نادرست نبود، انجام مي داد و نگران پرستيژ كاذب فقاهت نبود. او مثل ما نبود.
|