داستان آغاز زندگي از زبان خانم خديجه قدس ايران ثقفي، همسر امام
اين ازدواج مقدر بود
براي مادربزرگ تعريف كردم كه من ديشب چنين خوابي ديده ام. مادربزرگم گفت: مادر، معلوم مي شود كه اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا كرده اند. چاره اي نيست، اين تقدير توست
پدرم هميشه مي گفت: من دلم يك پسر اهل علم مي خواهد و يك داماد اهل علم. همين هم شد. آقا اهل علم بود و يكي از برادرهايم، يعني حسن آقا را هم اهل علم كرد
|
|
پدرم در قم دوستاني پيدا كرده بود كه يكي از آنها آقا روح الله بودند. هنوز حاجي نشده و مرد نجيب، متدين، باسواد و زرنگي بودند. پدرم ايشان را كه، با من دوازده سال تفاوت سني داشت و با آقا جانم هفت سال، پسنديده بود. يكي ديگر از دوستان پدرم آقاي سيد محمد صادق لواساني بود كه با آقاروح الله دوستي داشت. زماني كه پدرم مي خواست به تهران بيايد، آقاي لواساني به آقا روح الله گفته بود: چرا ازدواج نمي كني؟
ايشان هم كه 27-26 سال داشتند، گفته بودند:
من تاكنون كسي را براي ازدواج نپسنديده ام و از خمين هم نمي خواهم زن بگيرم. به نظرم كسي نيامده است.
آقاي لواساني گفته بود: آقاي ثقفي دو دختر دارد و خانم داداشم مي گويد خوبند.
بعدها آقا برايم تعريف كردند كه:
وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و از آنها تعريف مي كنند، مثل اينكه قلب من كوبيده شد.
اين طور شد كه آقاي لواساني از طرف امام آمد خواستگاري. قبول خواستگاري حدود 10 روز طول كشيد، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه به خانه پدرم مي رفتم، بعد از 15 -10روز از مادر بزرگم مي خواستم كه برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان تا لب ديوار صحن قبرستان بود و كوچه ها خيلي باريك بودند. به همين خاطر زود از قم مي آمدم و آن دو ماهي هم كه پدرم مرا به زور نگه داشت، خيلي ناراحت بودم.
مراحل خواستگاري شروع شد. پدرم مي گفت: از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مي برد، اما آدمي است كه نمي گذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دليل رفاقت چند ساله اش از آقا شناخت داشت، اما من مي گفتم: اصلا به قم نمي روم.
بالاخره چند خواب ديدم، خواب هايي متبرك و فهميدم كه اين ازدواج مقدر است. آخرين بار خواب ديدم كه حضرت رسول ص، اميرالمومنين و امام حسن عليهم السلام در حياط كوچكي هستند كه همان حياطي بود كه براي عروسي اجاره كردند. يعني من در خواب خانه اي را ديدم كه درست شبيه خانه اي بود كه براي عروسي اجاره كردند. حتي اتاق ها همانهايي بودند كه در خواب ديده بودم و پرده هايي را هم كه بعدا برايم خريدند ديده بودم. به هر حال در خواب ديدم كه آن طرف حياط كه اتاق مردها بود، پيامبر ص و امام حسن ع و اميرالمومنين ع نشسته بودند. در اين طرف حياط كه اتاق عروس بود، من بودم و پيرزني با چادري شبيه چادرشب كه نقطه هاي ريزي داشت و به آن چادر لكي مي گفتند. پيرزن ريزنقشي بود كه من او را نمي شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه مي كردم. از او پرسيدم: اينها چه كساني هستند؟
پيرزن كه كنار من نشسته بود، گفت: آن روبه رويي كه عمامه مشكي دارد پيامبر ص است. آن مرد هم كه مولوي سبز دارد و يك كلاه قرمز كه شال بند به آن بسته شده - آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر مي گذاشتند - اميرالمومنين ع است.
اين طرف هم جواني بود كه عمامه مشكي داشت و پيرزن گفت: اين هم امام حسن ع است.
من گفتم: اي واي، اين پيامبر است و اين اميرالمومنين است! خيلي خوشحال شدم.
پيرزن گفت: تويي كه از اينها بدت مي آيد!
من گفتم: نه، من كه از اينها بدم نمي آيد. من اينها را دوست دارم.
و اضافه كردم: من همه اينها را دوست دارم. اينها پيامبر من هستند. امام من هستند. آن آقا امام دوم من است. آن آقا امام اول من است.
پيرزن گفت: تو كه از اينها بدت مي آيد!
اينها را گفتم و شنيدم واز خواب بيدار شدم. ناراحت شدم كه چرا زود از خواب بيدار شده ام. صبح براي مادربزرگ تعريف كردم كه من ديشب چنين خوابي ديده ام. مادربزرگم گفت: مادر، معلوم مي شود كه اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا كرده اند. چاره اي نيست، اين تقدير توست.
از طرف ديگر، آقاي سيداحمد لواساني از جانب داماد هر شب مي آمد خواستگاري و مي پرسيد: چي شد؟
پدرم هم مي گفت: زن ها هنوز راضي نشده اند.
آقاي سيداحمد هم كه با پدرم دوست بود، دو، سه روز مي ماند و برمي گشت.
مدتي گذشت تا اينكه دفعه پنجمي كه در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چي شد؟
پدرم مي خواست حسابي رد كند و بگويد: من نمي توانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادربزرگش است و ما براي مادربزرگش احترام زيادي قائليم.
مادربزرگ راضي نبود، چون شريك ملك هاي مادربزرگم هم از من خواستگاري كرده بود.
همان طوري كه گفتم، فرداي شبي كه آن خواب را ديدم، سر صبحانه جريان را براي مادربزرگم تعريف كردم. بلافاصله وقتي اسباب صبحانه را جمع كرديم، پدرم وارد شد. زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم و همه اينها بر حسب اتفاق بود.
وقتي پدرم وارد شد و نشست، من چاي آوردم. گفتند: آقاسيداحمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفي به من زده كه اصلا قدرت گفتن ندارم.
حرف اين بود كه آقاسيداحمد، وقتي ديده كه پدرم گفته: نمي شود و زن ها راضي نيستند، گفته: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نمي تواند زندگي كند و اين حرف ها را كساني كه مخالفند، مي زنند. در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فاميل. پدرم گفت: ميل خودتان است، ولي من به ايشان عقيده دارم كه مرد خوب و باسواد و متديني است و ديانتش باعث مي شود كه به قدسي جان بد نگذرد.
پدرم گفت: اگر ازدواج نكني، من ديگر كاري به ازدواجت ندارم. من دختر۱۵ ساله اي بودم و خيلي هم مقام پدر را حفظ مي كردم. حتي بي چادر جلوي پدرم نمي رفتم. وقتي صدايمان مي كرد، بايد چادر روي سرمان مي انداختيم؛ ولو چادر خواهر باشد يا چادر هر كس ديگر. من سكوت كردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشريفات براي ايشان گز آورد. وقتي گز را برداشتند، گفتند: پس من به عنوان رضايت قدسي ايران اين گز را مي خورم. باز من چيزي نگفتم. ابهت خوابي كه ديده بودم مرا گرفته بود. سكوت كردم. پدرم گز را خورد و رفت.
به فاصله يك هفته آقاسيداحمد لواساني و آقاي پسنديده و آقاي هندي - دو برادر امام ره - آقاسيدمحمدصادق لواساني و داماد با يك خدمتگزار به نام مصيب براي خواستگاري به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفيق بودند جز آقاي هندي. پدرم هم مرا خبر كرد. ذبيح الله، خدمتگزار آقايم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم، ميهمان دارند. گفته اند قدسي ايران بيايد آنجا.
مادربزرگم گفت: ميهمانش كيست؟
به او سفارش كرده بودند كه نگويد داماد آمده است. واهمه از اين داشتند كه باز بگويم نه، من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم، موضوع را فهميدم.
آن خواهرم كه يك سال و نيم از من كوچك تر بود، شمس آفاق، دويد و گفت: داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبيح الله نشانم دادند. مردها توي اتاق ديگر نشسته بودند و من از پشت در اين اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچهره بودند و مويشان كمي به زردي مي زد. اتفاقا روبه روي در زير كرسي نشسته بودند. وقتي برگشتم، مادرم و خواهرم هم آمدند و داماد را ديدند. چون هيچ كدام قبلا داماد را نديده بودند.
من از داماد بدم نيامد، اما سني هم نداشتم كه بتوانم تشخيص بدهم كه چه كار بايد بكنم. ذاتا هم آدم صاف و ساده اي بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسيد: وقتي قدسي ايران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت: هيچي، نشسته است.
بعدا به من گفتند: وقتي تو ساكت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجده كرد.
چون خودش ايشان را پسنديده بود. پدرم هميشه مي گفت: من دلم يك پسر اهل علم مي خواهد و يك داماد اهل علم. همين هم شد. آقا اهل علم بود و يكي از برادرهايم، يعني حسن آقا را هم اهل علم كرد.
با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آساني رضايت نداد. روزي كه مي خواست جواب مثبت به آقاسيداحمد بدهد، به ايشان گفته بود: خانم ها ايراد دارند.
آقاسيداحمد پرسيده بود: ايرادشان چيست؟
پدرم گفته بود: يكي اينكه او را نمي شناسند و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالي مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي زندگي كردن برايش مشكل است. ما نمي دانيم كه آيا داماد اصلا چيزي دارد يا نه. اگر درآمدش فقط شهريه حاج شيخ عبدالكريم باشد، نمي تواند زندگي كند. ما مي خواهيم بدانيم كه آيا از خودش سرمايه اي دارد؟ از آن گذشته آيا داماد زن ديگري دارد يا نه؟ آقاسيداحمد به پدرم گفته بود: خانم ها درست مي گويند. به من اطمينان داري يا نه؟ اگر به من اطمينان داري، خودم مي روم خمين و تحقيق مي كنم واز وضع زندگي ايشان مي پرسم. بعد هم رفت خمين و منزلشان را ديد. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حياط تودرتو داشتند و خودشان هم خيلي خوب و خوش برخورد وآقامنش بودند.
وقتي آقا سيد احمد مي آيد، ماجرا را به پدرم مي گويد. او هم جواب مي دهد: خب، اگر پنج تومان كرايه بدهد، مساله اي نيست. و رضايت مي دهد. بعد هم كه من آن خواب را ديدم.
عروسي ما در ماه مبارك رمضان بود واين مساله چند دليل داشت. اول اينكه امام مقيد بودند كه درس ها تعطيل باشد ودوم آنكه من نزديك تولد حضرت صاحب الزمان عج آن خواب را ديدم و به اين دليل خواستگاران اول ماه رمضان آمدند.
عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندروني كه تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا كرد و گفت: قدسي جان! بيا.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند وآن روز هشتم ماه بود. در اين مدت چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنها پذيرايي كرده بود.
آنها در پي خانه اي اجاره اي مي گشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسي در تهران انجام شود و بعد به قم برويم. بعد از هشت روز خانه پيدا شد كه درست هماني بود كه در خواب ديده بودم. پدرم گفت: مرا وكيل كن كه من آقا سيد احمد را وكيل كنم كه بروند حضرت عبدالعظيم ع صيغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقاي پسنديده را وكيل مي كند.
من مكثي كردم وبعد گفتم: قبول دارم.
به اين ترتيب رفتند و صيغه عقد را خواندند. بعد از اينكه خانه مهيا شد، پدرم گفتند: به اينها اثاث بدهيد كه مي خواهند بروند آن خانه. اثاث اوليه مثل فرش و لحاف كرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر چيزها را فرستادند. يك ننه خانم هم داشتيم كه دايه مادرم بود. او را هم با دخترش عذرا خانم فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي.
شب پانزدهم يا شانزدهم ماه مبارك رمضان بود كه دوستان و فاميل را دعوت كردند و لباس سفيد و شيكي را كه دختر عمه ام با سليقه روي آن گل نقاشي كرده بود، دوختند و من پوشيدم. مهريه ام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر مي خواهيد خانه مهر كنيد.
ولي پدرم به من گفت: من قيمت ملك و خانه هايشان را نمي دانستم. نمي دانستم قيمت در خمين چطور است، به همين دليل هم پول مهر كردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نكردم. اما امام آخرهاي عمرشان، وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
يك سال بعد از گرفتن تصديق ششم به دبيرستان بدريه رفتم و كلاس هفتم را خواندم. دو ماه بعد از اينكه كلاس هشتم را شروع كردم، براي فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پيش يك خانم كليمي درس خواندم. ماهي دو تومان مي دادم. پدرم كه از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات را مدتي پيش ايشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعليم مي دادند. پس از مدتي به من گفتندكه چون با استعداد هستم، احتياج به تعليم ندارم و شروع كردند به تدريس جامع المقدمات. همه درس هاي جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هيأت خواندم و بعد از آن شروع به خواندن جامع المقدمات كردم. دو بچه داشتم كه سيوطي را شروع كردم و وقتي سيوطي تمام شد، چهار بچه داشتم. وقتي بچه چهارم، كه فريده خانم است، به دنيا آمد ديگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم، ولي ايشان تدريس شرح لمعه را شروع كردند. مقداري كه پيش رفتيم، ديدم عاجزم و هيچ نمي توانم بخوانم. مجموعا هشت سال طول كشيد. بعدا كه به دليل تبعيد امام به عراق رفتم، شروع به يادگيري زبان عربي كردم. چون معاشر نداشتم، يادگيري زبان عربي را با استفاده از كتاب هاي درسي آنها شروع كردم. كتاب سوم ابتدايي را گرفتم و خواندم و بعد كتاب ششم و بعد كتاب نهم را از حسين گرفتم. چون بعضي لغت ها را نمي دانستم. وقتي احمدجان به تهران آمد، برايم كتاب لغت عربي به فارسي تهيه كرد. سپس به خواندن رمان ها و حكايت هاي شيرين علاقه مند شدم و چون از آنها خوشم مي آمد، بيشتر تشويق مي شدم.
در مجموع تدريس امام به من هشت سال طول كشيد. اينكه خودشان قبول كردند كه به من درس بدهند، برايم در حكم تشويق بود. ولي اگر چهار نفر ديگر اهل درس بودند و بامن مباحثه مي كردند، خيلي فرق مي كرد. آدم كه در كلاس مي بيند اين دوستش درس مي خواند و آن يكي هم درس مي خواند، به تحصيل تشويق مي شود.
در هر صورت، آن مدتي كه در عراق بوديم، من رمان مي خواندم و بعد شروع كردم به روزنامه و مجله خواندن. به طوري كه سال آخر اقامتمان در عراق، پيشرفتم به حدي بودكه كتاب تمدن اسلام را به زبان عربي خواندم.
درباره شروع مبارزات در سال 42 به خاطر دارم كه بعد از مدتي من و آقا مصطفي به نجف و كربلا رفتيم و در آنجا شنيديم كه ايران شلوغ شده است. آقامصطفي دلواپس شد و گفت: برگرديم ايران.
وقتي برگشتيم، خانه مان پر از جمعيت بود و ما به منزل آقامصطفي رفتيم. حياط خانه آقا مصطفي مثل قهوه خانه شده بود. روزهاي بعد كم كم شلوغي زياد شد و آقا سخنراني عصر عاشورا را ايراد كردند. آن شب در خانه صداي همهمه پيچيده بود كه ناگهان به در خانه لگد زدند. ما همه در حياط خوابيده بوديم. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنيد، آمدم.
بعد عبا و قبايشان را پوشيدند. آنها هم در را شكستند و ريختند داخل خانه و ايشان را بردند. امام دو، سه روزي در يك منزل مسكوني بازداشت بودند و بعد ايشان را به زندان قصر منتقل كردند. ۱۰ الي 12 روز در قصر بودند و در اين مدت نمي گذاشتند برايشان غذا ببريم. ظاهرا مي رفتند ايشان را نصيحت مي كردند. آقا كتاب دعا و لباس خواسته بودند كه برايشان فرستاديم. بعد ايشان را به عشرت آباد بردند و دو ماه آنجا بودند. نمي گذاشتند هيچ كس پيش ايشان برود؛ فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمديم تهران، منزل مادرم و ناهار به ناهار برايشان غذا مي داديم. بعداز دو ماه كه آزاد شدند، ايشان را بردند به داووديه منزل آقاي عباس نجاتي. روز اول با دخترانم به آنجا رفتم. من بيشتر ماندم و اتاق يك دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ايشان گفتم: اينجا خيلي سخت است؟
انگشتانشان را ماليدند به پشت گردنشان. پوست نازكي با انگشت لوله شد و آمد پايين. من هيچي نگفتم ولي خيلي ناراحت شدم. هنوز هم وقتي به ياد آن روز مي افتم، ناراحت مي شوم. بعد آقاي روغني پيشنهاد كرد كه آقا به خانه ايشان بروند. جمعيت زيادي از ساواكي ها روبه روي منزل آقاي روغني جا گرفتند. يك منزل هم نزديك آنجا براي ما كرايه كردند. تقريبا 30 نفر ساواكي آنجا بودند كه رفت و آمدها را كنترل و محدود مي كردند. فقط مادر و خواهرم اجازه داشتند داخل شوند. مدت 7 ماه در قيطريه، منزل آقاي روغني، بودند تا اينكه انصاري، رييس ساواك وقت، گفت: هر وقت بخواهيد به قم برويد، براي شما ماشين مي آوريم.
به اين ترتيب دوباره به قم رفتيم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. يك خانه متصل به منزل آقا اجاره كردند و دري باز كردند به آنجا و ما رفتيم. از عيد تا 13آبان، يعني 8 ماه، آنجا بوديم. تا اينكه آقا سخنراني ديگري كردند كه درباره كاپيتولاسيون بود.
يك شب ديدم كه ريختند پشت در خانه. من در ايوان بودم. با آنكه ديوار بلند بود، يكي رفته بود بالاي ديوار. آقا طرف ديگر حياط بودند و من اين طرف حياط. دوباره ديدم يك نفر ديگر پريد بالاي ديوار. صدا كردم: آقا!
ناگهان در بين خانه ما و بيروني را با لگد زدند. آقا صداي مرا كه شنيدند، بلند صدا زدند: در را شكستيد. من دارم مي آيم.
يك دفعه يكي ديگر هم پريد بالاي ديوار و من ديگر ترسيدم. نزديك سحر بود. آقا آمدند بيرون و داد زدند:
در شكست برويد بيرون، من مي آيم.
همين كه ديدند آقا از اتاق بيرون آمده اند و به طرف من مي آيند، از ديوار پايين پريدند. آقا آمدند مهر و كليد در قفسه شان را به من دادند و گفتند: اين پيش تو باشد تا خبر دهم.
و از آن در رفتند بيرون. من مهر و كليد را پنهان كردم و به هيچ كس نگفتم. هنگام بردن امام، احمد كه آن موقع 16-15 ساله بود، بيدار شد و پرسيد: آقا كو؟ گفتم: از اين در رفت، تو نرو.
ولي او رفت و زود برگشت و گفت: چند قدم كه رفتم، يكي از ساواكي ها هفت تيرش را به سمت من نشانه گرفت كه يعني اگر جلو بيايي مي زنمت و من نرفتم. به هر صورت كليد و مهر را پنهان كردم. تا اينكه آقا به عراق رفتند و در نامه اي كه از نجف فرستادند نوشتند:
مهر مرا به آدم اميني بدهيد برايم بياورد. من با آقاي اشراقي در ميان گذاشتم و ايشان گفتند: آقاي شيخ عبدالعلي قرهي گذرنامه دارد و مورد اطمينان است. من هم نامه اي نوشتم و با مهر و كليد به او دادم كه به نجف برد و به آقا داد.
منبع: كتاب پا به پاي آفتاب
من متولد سال۱۳۳۳ قمري هستم. پدرم 29 يا 30 ساله بود كه به فكر افتاد براي ادامه تحصيل به قم برود. در آن زمان من تقريبا 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگي مي كردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتي آنها به قم مي رفتند، دو خواهر داشتم كه يكي از آنها فوت كرده است و نيز دو برادر.
پدرم خوش تيپ و شيك و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستين اسلامبولي مي پوشيد و از خانه بيرون مي رفت و همه طلبه ها تعجب مي كردند. باوجود اين، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ايمان و متدين. يادم است كه پدرم اجازه نمي دادندما بدون چاقچور به مدرسه برويم. كفش هايمان هم بايستي مشكي و ساده و آستين لباسمان هم بايستي بلند مي بود. اصلا تجمل را دوست نداشت و روحيه ملاها را داشت. حضرت امامره هميشه مي گفتند:
پدر شما خيلي ملاست، خيلي با فضل و با علم است ولي حيف كه رشته ملايي به دستش نيست.
كلا س هشتم بودم كه. . .
نام مادربزرگم خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني مي گفتيم. زماني كه خانواده ام در قم بودند، من و مادر بزرگم هر دو سال يك مرتبه به قم مي رفتيم. دو شب هم در راه مي خوابيديم؛ يك شب در علي آباد و يك شب هم در جاي ديگر. پدرم در قم خانه آبرومندي در كوچه آسيد اسماعيل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگي بود كه اندروني و بيروني و حياطي خوب داشت.
صاحبخانه هم تاجر معتبري بود. مادرم ما را به مدرسه فرستاد. آن زمان مدرسه اي كه در آن دروس جديد تدريس مي شد، كلاسي داشت كه 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعدادكساني كه مي توانستند ماهي پنج ريال بدهند، خيلي كم بود، به همين دليل فقط دختران پزشكان، تاجرها يا مجتهدان به مدرسه مي رفتند. ما سه خواهر بوديم كه به مدرسه مي رفتيم. خواهرهايم در قم درس مي خواندند و من در تهران. خلاصه تا كلاس هشتم درس خوانده بودم كه صحبت ازدواج مطرح شد.
صبر كنيد تا خانم بيايد
حضرت امام به من خيلي احترام مي گذاشتند و خيلي اهميت مي دادند.
امام حتي در اوج عصبانيت هرگز بي احترامي و اسائه ادب نمي كردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف مي كردند. تا من نمي آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمي كردند. به بچه ها هم مي گفتند:
صبر كنيد تا خانم بيايد.
ولي اينكه بگويم زندگي مرا به رفاه اداره مي كردند، نه. طلبه بودند و نمي خواستند دست پيش اين و آن دراز كنند، همچنان كه پدرم نمي خواست. دلشان مي خواست با همان بودجه كمي كه داشتند، زندگي كنند. ولي احترام مرا نگه مي داشتند و حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم.
امام در مسايل خصوصي زندگي من دخالت نمي كردند. اوايل زندگي مان، يادم نيست هفته اول يا ماه اول، به من گفتند: من كاري به كار تو ندارم. به هر صورت كه ميل داري لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو مي خواهم اين است كه واجبات را انجام بدهي و محرمات را ترك بكني، يعني گناه نكني.
به مستحبات خيلي كاري نداشتند. به كارهاي من هم كاري نداشتند. هر طوري كه دوست داشتم زندگي مي كردم. به رفت و آمدم با دوستانم كاري نداشتند، كه چه وقت بروم و چه وقت بيايم. ايشان به تحصيل مشغول بودند و من هم سرم به كار خودم بود. امام واقعا شوهري اسلام شناس بودند و مي دانستند كه اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگي همسرش را داده است.
حضرت امام به من و خانواده شان تذكر مي دادند:
مواظب اخلاق و سيرت خود باشيد. خودتان را نگيريد و تكبر نكنيد.
از اين رو هيچ كدام از افراد خانواده، حتي خود من كه همسر ايشان هستم، روي اعتبار احترام ايشان تكبر نمي كنند. اصلا يادم نمي آيد كه اين مساله مطرح بوده باشد كه ما خانواده امام هستيم يا اينكه پيش آمده باشد كه دخترانم خودشان را بگيرند.
امام ما را كم نصيحت مي كردند. از 7 سالگي در تربيت ديني دقت داشتند. يعني مي گفتند: بچه ها از 7 سالگي نماز بخوانند. بچه ها را وادار به نماز كن، تا وقتي 9 ساله شدند، عادت كرده باشند.
من به ايشان مي گفتم: تربيت هاي ديگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو. من كه مي گويم، گوش نمي كنند.
خودشان مقيد بودند و مي پرسيدند، اما همين كه بچه ها مي گفتند: خواندم. قبول مي كردند و كنجكاوي نمي كردند.
|