سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۳
فردا چقدر زندگي آسان نيست
جواد محقق
005970.jpg
طرح: محمد توكلي
فردا...
ديروز
مردي مرد
كه هنوز
ستاره اش سوسو مي زند
ديشب زني
نوزادي زاييد
بي ستاره
امروز مادري
كودكي مرده به دنيا آورد
با ستاره اي درشت
بر پيشاني
فردا چقدر زندگي
آسان نيست
سررسيد
حتي اگر نباشي
نامت
در سررسيد كوچك من هست
با يك شماره
كه ديگر
شوق جواب ندارد
اي كاش...
اي كاش توكل پرندگانم بود
كه تشنه برمي خيزند
گرسنه بال مي زنند
و سير و سيراب
در خواب مي روند
بي هيچ دغدغه فردا
حالا...
خورشيد
با يك مداد زرد
خط زد دوباره مشق شبم را
حالا
تمام دفتر من روشن
حالا تمام خاطره هايم
صبح
كريم رجب زاده
به شادماني مرگ
آرام و قرار ندارد
همينطوري مي خواند
پرنده اي كه
«ايمان» ش را از دست داده است
در باران برگ
و تو،
آن دورها
در استخوانت مي دمي
به شادماني مرگ!
صبر كن
صبر كن
دخترم!
كمي ديگر
صبر كن
تا شب
چيزي نمانده
آسمان را
مي تكانم
و دامنت را
پرشكوفه مي كنم
بي ستاره
عروس نمي شود
اكبر اكسير
تاريخ تبري
جنگلبان چه تقصيري دارد
اره و تبر، ارزان شده است
[قطع اش كن! اين شعر، دارد شعار مي شود]
جنگل، پر از ريشه است
هر چند، درخت ندارد
[ ادامه بده! اين شعار، دارد شعر مي شود]
دسته تبر، درخت حرامزاده اي بوده است!
[اين را كه سال ۶۱ چاپ كرده اي]
گهواره، عصا، كاغذ و مداد از درختان اهلي
دسته تبر، چماق، چوبه دار و تابوت
از درختان وحشي تهيه مي شود
[قطع اش كن! اين شعر، دارد چنار مي شود!!]
محمود تقوي تكيار
نام
به آخر رسيده حرف
اگر نبود
با چه آغاز مي شدي
گلها را مي بوييدم
تا تو را بدانم.
پازل
دركت مي كنم
تركت نه
زيبايي آن چند قطعه اتفاقي نبود
مي توانيم شكل تازه اي بسازيم.
سكوت
نيامده ام بشنوم
نگفته هايت را مي دانم
قصدم پس گرفتن
گفته هايم نيست
بگذار خاموشي
پل نشكسته ي ميان ما باشد
صداي خفته
كاش مي شد
اين سنگ را
كنار بزنم
و دست بسايم
به صداي آرميده 
در اين سكوت.
درو
رقص دستها و داسها
ابر مردد
بر فراز كشتزار
غرق تماشا
عليرضا بابايي
از روي همين صندلي
نگاهتان مي كنم
روي دريا در مه مي رويد و مي آييد
روزگاري اين ساحل جوان بود
زيبا و شلوغ
تا امواج شكل ظريف او را مغشوش كنند
چانه ام را روي پشتي صندلي گذشته ام
پايه ها در شن فرو مي روند
كساني از شما آشنا مي آيند
كه مثل اين ساحل غريب افتاده اند
صداهايتان را نمي شنوم
تنها نگاهتان مي كنم
از روي همين صندلي لهستاني
كجاست...
كجاست چشمهاي تو
كه مرا ببينند و زيبا كند چهره ات را لبخند
انتهايي در آوارگي نيست
تبعيد خود خواسته اي
كه دستهاي خود را فرسخ ها دور كرده ام از خود
ايستگاه، كف دستهاي تو بود
انگشتانت، قطارهايي
كه مقصودي گم را مي رفتند
روسري ات را باد برده است
تا شاخه هاي درختي تك در بيابان
پاي فصل ها مي نشينم
شكوفه اي از جنس تو
هديه اي كه باد
برايم خواهد آورد.
هذيان
نكند كه ترسيده باشم از؟
نرفته باشم به خيابان
گوشم را كه نبسته ام هيچ وقت
به هياهوي بيرون
و انگار كرده باشم
كه سهم من از اين همه جهنم بايد بهشت باشد
پايم به كوچه باز نشده اما
پس اين خراش كه
آشفته مي كند خوابهاي مرا
نكند به خيابان ريخته ام خود را
و خوابهاي پريشان
حتما از گوشه پنجره در من خزيده اند!
شهرام مقدسي
آلبوم
دو عكس
انتخاب كرده ام
دختري
پشت بند رخت
پسري
روي تاب درخت
صفحه بعد
هر دو خوشبخت اند
* * *
برگ آخر
درخت خشك
رخت خشك
خيس گريه آلبوم
* * *
صفحه وسط خالي
دو عكس
هرگز
درون آلبوم نرفتند
مصطفي علي پور
در ساعت ماه
بالاتر از آفتاب مي ايستد
در ساعت ماه
و شب و گيسوانش
به وحدت مي رسند
خسوف
باد،بافه اي از گيسوانش را
بر چهره اش پراكنده كرد
نيمي از زمين تاريك مي شود
خسوفي روي داده است
سيراب
تشنه و خاموش
از عطش دشت مي گذرند
سراسيمه هزار ميش
و از چشم هاي ميشي اش
سيراب مي شوند
مي شنوم
وقتي يك دسته گل سرخ
باز مي شود در دهانش
و چند سينه سرخ
در چشم اندازم
بال مي زنند
مي شنوم ترانه ي خون برادران مرا مي خوانند

گذري بر كنگره نهم شعر جوان
جوانه هاي شعر يا شعر جوان؟
005976.jpg
سينا عليمحمدي
اختتاميه نهمين دوره دفتر شعر جوان كه با يك اشتباه احتمالاً سهوي، نهمين كنگره سراسري شعر جوان نام گرفته بود، در تاريخ ۲۲ و ۲۳ مهرماه در خانه هنرمندان ايران برگزار شد. زمان زيادي از برگزاري كنگره مي گذرد اما مسأله هميشگي و جدي شعر جوان، كه نقل هركوي وسازمان فرهنگي (و بعضاً غيرفرهنگي) است حمايت و جلوگيري از به انحراف كشيده شدن آن ايجاب مي كرد كه مطلبي كوتاه و مجمل پيرامون يك دوره فعاليت دفتر شعر جوان به همراه نمونه هايي از آثار اعضا در اختيار شما قرار دهيم.
بي هيچ ترديدي عضويت در دوره هاي دفتر شعر جوان و شركت در جلسات هفتگي بر افزايش معلومات و سطح دانش ادبي شاعران جوان تأثيري شگرف خواهد گذاشت- كه نگارنده اين سطور خود تجربه حضور در يك دوره را دارد- اما اين دست جلسات «رسمي» و «كارگاهي» تا چه اندازه در پرورش قريحه  يك شاعر جوان تأثيرگذار خواهد بود؟ آنقدر كه مدير عامل دفتر شعر جوان با اذعان به اين موضوع كه «ما داعيه شاعر پروري نداريم» بسياري از شاعران فعال و مطرح هم روزگارمان را دست پرورده همين جلسات و دفتر بداند!
قالبي كه دفتر شعر جوان براي همكاري شاعران جوان انتخاب كرده است، يعني «كارگاه شعر» به صورت حضوري و مكاتبه اي كه آن هم با فراخوان آثار و انتخاب و دعوت شاعران منتخب انجام مي گيرد، عملاً فعاليت اين دفتر را به دستگيري «شاعران جوان مبتدي» در آغاز راه و طرح نامي براي آنها تبديل كرده است. چرا كه هيچ شاعر جواني كه به تشخص رسيده باشد، حاضر به گذشتن از چنين روندي براي شركت در اين دست جلسات نيست. بگذريم از اين كه برخي از شاعران جوان در هر دوره چندان هم مبتدي نيستند و نبوده اند اما براي شاعر جوان و (به قول فردوسي) جوياي نام يك تريبون هم يك تريبون است. ضمن اين كه كارگاه شعر در شكل صميمي تر و سازنده تر آن در همه فرهنگسراها و خانه هاي فرهنگ و حتي محافل خانگي هم برقرار است و بايد پرسيد جلسات اين دفتر به غير از حضور شاعر كم نظير روزگار «قيصر امين پور» چه تمايزي با جلسات ديگري از اين دست دارد؟ به عبارت ديگر، دفترشعر جوان، بايد به دنبال كشف مكانيزم ها و ارگانيزم هاي شعر پوياي هر دوره كه براي شاعر جوان جذاب است، باشد و براي نگاهباني «جوانه هاي شعر» از آفات حركت هاي آوانگارد يا ارتجاعي و درعين حال سيراب كردن آنها از حس خلاقيت، راهبرد داشته باشد. خانه شاعران معاصر ايران به همراه مجموعه دفتر شعر جوان در طول ۱۶ سال سابقه كاري، فعاليت هاي چشمگير و شايد كم نظيري انجام داده است كه بسياري از خرده گيران بر اين مجموعه از انجام آن دريغ ورزيده اند اما بي پرده بايد گفت حضور چند شاعر پايتخت نشين منفعل(كه البته هر يك روزگاري براي خود اسم و رسمي در شاعري داشته اند) در محفلي كه آرام آرام موروثي مي شود تا چه اندازه مي تواند پاسخگو و راهگشاي خيل عظيم شاعراني باشد كه «از پاي دار قالي، از روستاي احمد آباد يزد دلش را به اين دفتر رسانده...، از نور، از اهر، از اروميه، بندرعباس، قائم شهر و...» و يا احياناً از محافل شعر شهرستانها و در محضر شاعران پيش كسوت شهرستاني، جوانه زده اند و حالا در دفتر شعر جوان به دنبال طرح نامي مي گردند.
با مرور آثار چاپ شده اعضاي دوره نهم كه نمايه يك سال فعاليت دفتر شعر جوان است، اين سؤال در ذهن مخاطب تداعي مي شود كه آيا بضاعت شعر جوان ما در همين حد و اندازه است؟ اگر اين گونه باشد به نقل از مولانا بايد گفت: در ولايت ما كاري ننگ تر از شاعري نبود... اين گونه به نظر مي رسد كه تغيير در نوع نگاه و گزينش ابتدايي دفتر شعر جوان امري اجتناب ناپذير است.
من جنازه تو هستم
مرتضي حيدري آل كثير
بوده لحظه اي خودت را روي شانه برده باشي
پيش از آن كه مرگت آيد، نزد خويش مرده باشي
سر به زير و نرم و عريان، تا گره خورد به طوفان
جان خسته را به دوش آه خود سپرده باشي
حتم داري اين تپش هم، گريه كرده در تو، وقتي
دست سبز مرگ خود را، لحظه اي فشرده باشي
تن به شعله مي سپارم، چشمه مي شوي، مبادا
تا شكايت عطش را، پيش گريه، برده باشي
«من جنازه تو هستم» مي شود مگر به دريا
رفته باشي و مرا هم، با خودت نبرده باشي؟
به اندازه تمام آدم ها
سعيده زارع
بزرگ شده است
به اندازه تمام آدم ها و آرزوهايي كه به دنيا مي آيند
و تمام ماشين هايي كه مي خريم
و تمام اتوبوس هايي كه طولاني تر مي شوند
بزرگ شده است
قبرستان!
پنجره هاي بن بست
فرهاد قربانزاده
ايستگاه و من و تو، بعد جدايي دو دست
و قطاري كه سرآسيمه به هرگز پيوست
سوت زد، بازي بين من و تو خاتمه يافت
بردي و رفتي و دروازه آيينه شكست
گويي از سقف اتاق دل من چتر چكيد
در همان لحظه كه باران چمدانش را بست
گرم شد نبض قطار و جريان رفتن
بر رگ سرد و پر از «مي رود» ريل نشست
و قطاري كه پر از پنجره هاي تر بود
... و نگاه تو از آن پنجره هاي بن بست
... دست هايي كه تكان خوردنشان كوچك شد
باز كوچكتر و در فاصله اي دور نشست
نردبان هاي زمين گير تو را پر دادند
تا به آن سوتر از اينجا كه ز من دورتر است
.... چند ريل و دو سه تا نيمكت و يك «شايد»
و قطاري كه سراسيمه به هرگز پيوست
گريه امانم نمي دهد!
اعظم شيري
بانو ببين كه دست زمين باز تر شده
هر يك درخت آينه ده تبر شده
پاي تمام ثانيه ها را شكسته اند
دنيا هجوم عقربه هاي خطر شده
آدم هنوز ساده زمين گير مي شود
با اين كه مار روي زمين هفت سر شده
باران تمام صحن زمين را گرفته است
تا روزهاي فاجعه با گريه سر شده
بانو ببخش، گريه امانم نمي دهد
شاعر شكست...
دست زمين باز، تر شده
نه تو شكار هستي و نه من شكارچي!
مهدي مرداني
در اين غزل نشسته ام از سر بگيرمت
شايد به موج اين غزلم در بگيرمت
نه تو شكار هستي و نه من شكارچي
بگذار كودكانه، كبوتر بگيرمت
اين دست ها كه وقت دعا باز كرده ام
آغوش واشده است كه بهتر بگيرمت
هر شب صداي در، و كسي پشت در نبود
امشب نشسته ام پس اين در بگيرمت
از كودكي دويده ام و گرگ بازي ام
آن قدر مي دوم كه در آخر بگيرمت
دنيا فقط ميان من و تو زيادي است
چيزي نمانده است كه ديگر بگيرمت
آدم ها
مسيح لطفي
ناگهان بر سرم آوار شدند آدم ها
شكل زندان، همه ديوار شدند آدم ها
دور من جمع شدند و نفسم سخت گرفت
حلقه هاي پُك سيگار شدند آدم ها
حرف من حرف اناالحق كه نبود اما باز
قد كشيدند و همه دار شدند آدم ها
من عصا را به زمين كوفتم و مار نشد
در مقابل همه جا، مار شدند آدم ها
ما كه جايي نرسيديم، ولي بايد رفت:
سرنوشتي كه گرفتار شدند آدم ها
خودي تر از تو به من نيست...
فرامرز راد
چگونه من تو بگويد؟! كه تو درون مني
و من چگونه شود ما نمي شود شدني
اگر كه ما تو و من بود و من ضمير تو بود
اگر ضمير تو من پس تو هم ضمير مني
تمام آينه ام مات حرف هاي تو بود
چگونه آه كشيدي مرا كه خويشتني؟
طلوع كن كه طلوعت غروب ماه من است
كه باز مانده از او خنده هاي بد دهني
خودي تر از خودمان آن خداي ناتني است
خودي تر از تو به من نيست اي خداي تني
من، عنكبوت خودم دور مي زنم خود را
تويي كه دور مني تا به دور من بتني...
خاكستر خاموش
معصومه افتاده نيا
مي وزي، ستاره هايي را كه با خود مي بري
خاكستر من است كه خاموش مانده است
مي روي، سنگ هايي را كه در خود غرق مي كني
غرور من است
ديگر خروش تو از من دور است
سكوت تو سنگي كه از مرگ بيدارم مي كند
دريا دريا دريا تمام منظره هايي كه از تو خالي است
موج مي زند و روي گونه مي خشكد.
من از بيستون خراب ترم
اميراكبر زاده
بگو «بله» كه برقصانيم درون خودم
به آتشم بكشي در تب جنون خودم
بماند اينكه من از بيستون خراب ترم
سرك بكش به من از پشت هر ستون خودم
مرا بخواه، اگر چه شكسته آينه ام
ولي هنوز نيفتادم از شگون خودم
مرا كه مثل گل آفتابگردانم
هميشه مي چرخم با تو در سكون خودم
تو اسم اعظم من بودي از شروع زمان
كه با هزار بيان خواندم از متون خودم
بگو «بله» و نجاتم بده از اين برزخ
كه بي تو بدجوري تشنه ام به خون خودم
بگو «بله» كه جواب سؤال من باشي:
بدون تو چه كنم با من بدون خودم؟!
«...»
محمدعلي بزرگ نيا
من و تو يكي بوديم
يكي بود،
يكي نبود
جاودانه
قلبش، ايستاد
از مرگ
بلندتر بود!
وصف ۱
باد نمي آيد
موهايش را
بسته است!
وصف ۲
سنگ زدم
به هواي روزني
برخاستند كلاغان
روشن، شد
دشت!
تبصره: يك شاعر معرفي نشده از دوره نهم!!
شكستن
طاهره ريحاني
من رفتن هستم آقاي پليس راه!
بگرديد آغوشم را كه سهامش از غم دل به دوست گفتن خوشتر است
بعداً مرا توي تصادفي بگذاريد كه مقصرانش ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در رفتند...
بشكن بشكنم توي زلفم و
خرقه را مست به شهر مي آورم
مي خواهم امشب قطره فلج بر عصاي پيامبري بريزم
كه نامه هاي تو را نمي داد...
*
دوش ديدم كه ترك بر سر شكستن افتاده بود
بر سر طاقچه آمده بود
چه بر سر طاق آمده بود؟
ما چه بوديم جز نمك بر دو قلب
كه بر كارت عروسي مشغول خوشبخت شدن بودند.

كتابخانه
مناظر انساني سرزمين من
سروده: ناظم حكمت
ترجمه: ايرج نوبخت
ضياءالدين ترابي
005973.jpg
«ناظم حكمت» شاعر بلندآوازه ترك، در ايران نامي آشناست و شعرهايش از مدت ها پيش به فارسي ترجمه شده است: شعرهايي زيبا، تأثيرگذار با درون مايه اي قوي و انساني. اما در بين شعرهاي ناظم حكمت شعر بلند «مناظر انساني سرزمين من» جايگاه ويژه اي دارد. گر چه ناظم حكمت در سرودن اين شعر هم مثل بقيه شعرهايش از زبان محاوره مردم و آهنگي برخاسته از هم نشيني واژگان بهره مي برد و مثل بقيه شعرها، اين شعر بلند هم در نوع خود جالب و خواندني است. ولي كليت اين اثر و فضاي خاص آن و محتوايي كه شعر در پي به تصوير كشيدن آن است، در حدي است كه اين متن بلند را با شعر به مفهوم رايج كلمه متمايز مي سازد. به عبارتي «مناظر انساني ...» تنها شعر نيست، بلكه مجموعه اي است از شعر،  داستان، تاريخ و حتي جغرافياي سرزميني كه شاعر در آن متولد شده و زندگي كرده است و به اصطلاح اين شعر بلند در حقيقت آن گونه كه مصطلح است يك «شعر _ زندگي نامه» است؛ اما نه درباره زندگي و سرگذشت خود شاعر، بلكه زندگي نامه اي درباره مردم تركيه و دردها و رنج هاي اين مردم. البته نه همه مردم، بلكه مردم عادي، مردمي كه در كوچه و بازار شهر و روستاها صبح تا شب زحمت مي كشند، عرق مي ريزند و چرخ زندگي را مي چرخانند.
مردمي كه برخي در روزهاي آزادي شاعر در كنار وي زندگي كرده اند و برخي در زندان هاي تركيه. زندانيان تيره بختي كه از شدت فقر و بي دانشي به سوي بزه كاري كشيده شده اند و به جرم خلافكاري و گاه خلافي جزئي به زندان افتاده اند. مردمي كه بي هيچ ادعايي زحمت مي كشند، كار مي كنند و چرخه هستي را مي چرخانند و تاريخ را مي سازند، تاريخ سازاني كه هيچ گاه نامشان در تاريخ هاي رسمي تاريخ نويسان نمي آيد.
پس ناظم حكمت در پي نوشتن چنين تاريخي است، تاريخي از مردم، چه عادي، چه بزه كار، چه مبارز و چه متفكر و حتي شاعر و نويسنده و هنرمند. شعر «مناظر انساني سرزمين من» چنين شعر و تاريخي است. شعري كه آن را ناظم حكمت در زندان و در سال ،۱۹۴۱ يعني هنگام آغاز حمله آلمان نازي به روسيه مي سرايد و با نگاهي به گذشته هاي دور و نزديك، تاريخ بين دو جنگ جهاني اول و دوم سرزمين و مردم سرزمين اش را به شعر مي كشد:
005985.jpg
و اين قطار، قطار شعر است كه تا چند لحظه ديگر از ايستگاه به راه مي افتد مي رود تا همراه با مسافران _ كه همگي از محكومان زنداني اند _ به گشت و گذاري شاعرانه بپردازند، هر چند نه در جهان واقع  و عيني،  بلكه در تخيل و خاطره شاعر:
005988.jpg
و در همين رفت و آمدهاست كه شخصيت هاي شعري «مناظر انساني» يكي يكي از راه مي رسند و قطار با مسافرانش به راه مي افتد. با شخصيت هايي چون كمال كه پسربچه اي است پنج ساله، ادويه خانم كه يك دامادش پيش نماز است، دختري كه كارگر جوراب بافي است و ديگران از زن و مرد و پير و جوان، كه تعدادشان زياد است. اما در بين اين افراد چند نفري هستند كه از شخصيت هاي اصلي داستان اند، شخصيت هايي كه در همين ايستگاه آغازين سوار قطار مي شوند، مثل خليل، فؤاد و سليمان و نيز كريم كه نوجواني بيش نيست، كه تا پايان سفر و شعر حضور دارند. شاعر مسافران يا زنداني ها را يكي يكي معرفي مي كند، يا مستقيم يا غيرمستقيم:
005991.jpg
و دو دوست فؤاد در حقيقت همان خليل و سليمان اند كه پيش از اين نامشان رفت. شعر با حركت قطار آغاز مي شود،  جان مي گيرد و پيش مي رود، با تصويرهايي از درون و بيرون قطار و از چشم اندازهاي طبيعت و انسان:
005994.jpg
در همين گزارش جزء به جزء حركت ها و انسان هاست كه شعر شكل مي گيرد و حتي موسيقي خود را از موسيقي حركت چرخ هاي قطار بر ريل به دست مي آورد:
005997.jpg
بدين ترتيب شعر شكل مي گيرد و در طول آن شاعر مثل راوي ناظر داستان يا داناي كل، در همه جا حضور دارد، گاه در داخل واگن ها،  كنار محكومان، گاه در بيرون قطار بين مردم كوچه و بازار،  و گاه در اداره هاي دولتي و در بين دولتمردان و طبقه مرفه و مسلط جامعه،  بويژه آنجا كه شاعر سرنشينان قطار اولي را مدتي به حال خود وامي گذارد و به سراغ قطار دومي مي رود كه با اندكي فاصله زماني از همان ايستگاه حيدرپاشا به راه مي افتد البته به سمت مقصدي معلوم، قطاري كه قطار سريع السير آناتولي است، لوكس و تميز و مرتب با مسافراني از قشر مرفه جامعه از تاجران، دلالان، نظاميان و حتي خارجيان و در چنين گشت و گذاري است كه شاعر با تلفيقي از شعر، داستان،  خاطره، تاريخ و سرگذشت، به بازگويي گوشه اي از تاريخ و سرنوشت وطنش مي پردازد، آن هم در فاصله بين دو جنگ جهاني، و به قول خودش تاريخ قرن بيستم «وطنش را مي نويسد». از آغاز جنگ جهاني اول و جنگ امپراطوري عظيم عثماني با اروپاييان و در نهايت شكست و سقوط امپراطوري كهن سال عثماني (تركيه) و پي ريزي جمهوريت و تشكيل دولت جديد در بازمانده اين امپراطوري بزرگ، كه پرداختن به تك تك آنها البته از حوصله اين مقال بيرون است.
مجموعه اين حادثه ها و سرگذشت هاست كه از شعر بلند «مناظر انساني سرزمين من» شعري مي سازد خاص و خواندني، شعري بلند كه در هفده هزار سطر سروده شده است و خود بازمانده شعري است به مراتب بلندتر _ كه به قول شاعر در شصت هزار سطر سروده شده بود _ و بقيه شعر به دليل پراكندگي در دست دوستان و آشنايان دور و نزديك به مرور زمان از بين رفته و آنچه در اين كتاب گردآمده تنها بخش باقي مانده اين حماسه داستاني بلند است، كه به تازگي توسط مترجم خوب و توانا، ايرج نوبخت از تركي استانبولي به فارسي ترجمه شده است، با زبان و بياني ساده و صميمي، البته به نوعي آهنگين و دلنشين. گفتني است كه اصل شعر در پنج دفتر يا مجلد تنظيم و تدوين شده است، كه در ترجمه به فارسي و چاپ، به خاطر اين كه دفتر پنجم شعر، در مقايسه با ديگر فصل هاي آن بسيار كوتاه است، همراه با دفتر چهارم در يك جلد چاپ و منتشر شده است، كه مجالي مناسب است براي دوستداران شعر به ويژه شعرهاي شاعر خوب و بلند آوازه اي چون ناظم حكمت.

فرهنگ
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |