سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۳
جمعه منتظر
سيداحمد ميراحسان، بيشتر به عنوان منتقد سينما و كمتر به عنوان يك شاعر شناخته شده است. اما در نسل شاعران آوانگارد دهه پنجاه، نامي شناخته شده بود. او در سال،۵۱ جايزه شاعر سال را از مجله فردوسي گرفت كه اين جايزه را اسماعيل نوري علا مديريت مي كرد. ميراحسان در همان روزها شعر بلند «من، يهودا» را سروده بود كه « يدالله رؤيايي» در مصاحبه با جلال سرفراز، آن را بهترين تأويل از شعر حجم عنوان كرده است. در عين حال، شعر او در كلمه متمركز نمي شود و شعري معناگراست. همچنين استفاده سرشار او از تكنيكهاي سينمايي و نمايشي حد فاصل شعر او با شعر ديروز است.
006261.jpg
طرح: محمد توكلي
سيداحمد ميراحسان
كانال ها را پي  در پي عوض مي كنند
تصويرها در هم مي دوند
و شعرها همديگر را تمام.../ يه لحظه وايسا... :/
جايي تصوير اقيانوسي در خيابانها/ جايي تشييع مردي تنها
و ان الموت حق
و ان ناكراً و نكيراً حق
و اشهد ان النشر حق
و البعث حق
و ان الصراط حق
و المرصاد حق
والميزان حق
والحشر حق
و الحساب حق
و الجنه حق
و النار حق
و الوعد والوعيد بهما حق
يا مولاي شقي من خالفكم
و سعد من اطاعكم
- تو نيز منتظر بودي بي  آنكه بداني-
تصويرهاي تهران، قاهره، بيت المقدس
در هم مي دوند
شعرهاي دور و اكنون
در هم مي دوند
و من در محبوبم مي دوم و او را
/ ترا/ ترانه اي مي خوانم
به نامي كه او داد/ تو/ به آخرين جمعه رمضان:
كه / او/ تنها آواي بي تاريكي رهايي قدس بودي
/او/ طنين قلب هاي پاره پاره كودكان و
زنان زنده به گور شده بودي
و بي دروغ بودي تو/: او
و من به ياد حقيقت مطمئني كه او بودي
ترانه اي مي خوانم براي پس فرداها ترا/ او را
تو در زمان جاري نيستي
زمان در تو جاري ست
و هنوز آن مسيري كه آينده نيز
راه نيافته است به آفاقش
اي ستاره ي  برآمده از شب جهان
چه سان اينك زمين از تو طلوع مي كند
و در تو غروب مي كند
و بحول الله
روح اللهي
به روز نام مي دهي - و خدا شعله مي كشد-
به روزگار ما و آزادي آدم پرتو مي افكني
و به جمعه آخر رمضان - گواهي-
و گواهست غريبي كه تشييع مي شود در غربت
زيرا راز و غياب ترا سرشته اند
ريشه ها و وحي - و گواهي
و در شعرها به امانت مانده اي
تا باز گردي
با او
- پس نامت چه بود؟ -
گرداگرد ما
زمان، مجمع الجزاير پريشاني است - ان الموت حق-
احساس مي كنيم ازدرزهاي تاريخ
در پي نامي سرريز مي كنيم - اما تو نيستي
و اين دليلي بيشتر از كافي ست
براي سرگرداني ما-
براي كشتگانمان اشك مي ريزيم
بر كودكان خاورميانه
گنجشك هاي رام الله
زنان دير خولي
و به ياد مي آوريم كه حق با تو بود
و بر پرده ها مي نويسيم:
[جز نابودي صهيونيست ها هيچ چاره اي باقي نمانده است.]
[كانال ها پي درپي عوض مي شوند
جايي تابوتي در لفاف پرچم آواره
جايي امواج به راه افتاده
اما من ترانه ترا، ترا ترانه پس فرداها را
به ياد مي آورم:]
بي وقفه نوميدي ام را مي سرايم
وقتي كه تو رفت و نيامد
بي وقفه
شعرهايم را ترك كردم
اينك كه چون روحي
مي پلكد
دور و بر كار و بارم
اطراف روز جهان
پيرامون آخرين جمعه رمضان: تو
و ان  الموت حق
[كانال هاپي در پي
اما من ترانه توأم:]
افول مي كنم در پاي پياده ات
در نگاه افتاده است
در امامت و
فصلي كه تو بودي
اينك در غيابي دشوار
- و صداي همين نيز دشوار است-
بي تو
آخرين جمعه رمضان مي گذرد
با اين همه آينده همين جاست
و آدم
و آزادي جهان از زنجيرهاي شاخ زقوم و اسرائيل
تصويرها به سرعت مخابره مي شوند
تشييع مي شود
و ما مرگ اسرائيل را آرزو مي كنيم
در پشت ميزهاي الكل و افيون
باران حرف مي بارد
بي دادگران غم بيداد گران را مي خورند
و روشنفكران زيادي روشنفكرمان
از حرف هاي نخ نما عليه سلطه و غربزدگي
دچار تهوع مي شوند
و براي ميله هاي سرخ زندان و ستاره هاي پنجاه و يگانه سياه
آه مي كشند
اما در چهر تو - محبوبم
هيچ حرف زائد نيست
«واو»ها و غبار، نه
نه با، نه از
نه بيزاري، نه ترديد
تنها «او» باقي مانده است
و كلماتي كه آزادي قدس را با دعا مي تراشد
و ان الموت حق
[شعرها در هم مي دوند
مردم در خيابان ها
ترا فرياد مي زنند
و من به ياد مي آورم]:
از پاهاي تو زمان درست شده
چشم هاي تو خداست
كه در آن نام هاي متضاد
گرد آمده اند
وقتي مي ميري
زنده مي شوي
و نمي توان به مصاف آن رفت
كه آسمان را برمي دارد و
راه مي افتد
و راه- توشه او راه است
راه را مي نوشد
راه را مي جود و هضم مي كند
و مستقيم و بي خلل به سوي الخليل روان است
[جسدي پيچيده شده در پرچم فلسطين و - ان الموت حق
صفي از آيين به خاك سپاري حميت و منش
اينان سران خاورميانه اي مايند
بوي نفت و بردگي مي دهند
خدا به آنان خود را، خانه خود را و
دارايي اش را هديه داد
و آنان نفت را با جوراب هاي نازك زنانه
تعويض مي كنند
و آماده تشييع اند
و نمي دانند/ تو/ خوني است كه وعده داده است
بگسترد
- بعدها قطره اي از آن را باز
اما م خود نام نهاديم
پشت سرش گرد آمديم
نماز خوانديم، دفاع كرديم
خون ما را فرا برد و برد و برد
و روزي همچنان پران پر كشيد و رفت
اكنون ما به ردي مي نگريم كه به قدس ختم مي شود
[هنوز برابر تابوت پيچيده در پرچم فلسطين
هنوز دريايي با رؤياي آزادي در خيابان هاي ما
و هنوز ترا تو كه مي دود در تصويرهاي تلويزيوني]
ميان چشم هايم اصفهان و تويي
و چنان به ملكوت ،شهوتناكم
كه مرگ عريان
مرا از جهان مردگان مي ربايد
ولع ناك ترين مردان
برابر ولع انگيزترين زنان
بر من حسد مي ورزند
وقتي كه مي خواهم خدايت را بربايم
خدايي كه از آن توست
وه كه چه زيباست
و اين همان خدايي است كه موعود و آزادي فلسطين ورهايي جهان را وعده داده است و جانيان و بوش از آن هراسانند و نوار غزه گواه تو، ديرياسين، كوير طبس بعد فلوجه، نجف و..../ ... حالا رام الله هم صداي عجيبي است [كاش عرفات در صحراي عرفات دعاي عرفه مي خواند ديگر دارند تشييع اش مي كنند يك تكه از شعر احمد پيامبر بي پايان است پس به قتل نمي رسد نمي دانم از كجا آمده نشسته روي تابوتش سران تماشا سران بي سر و هم سر سران ميز و مذاكره و سازش و سودا آيين زنده به گور كردن آرمانها را از حفظ اند و آمده اند دارند تشييع اش مي كنند من دلم براي تمام غربيان جهان مي سوزد براي رانده شدگان تحقير شدگان بي خانمانان پاكباختگان و تمام باختگان [كاش عرفات دعاي عرفه را مي داشت كاش چشمان منتظر او انتظار را/ آه اين حرف ها حتي ميان مدرن هاي ما خرافه است و من دلم براي خودمان مي سوزد/ براي نابينايي و ناشنوايي مان و براي حبطت اعمالهم و براي..../ اين شاعر ارتجاعي كه شعر مناسبت مي سرايد!/و شعر به هر مناسبت خوب است جز به مناسبت خدا- و تو، اي امام آخرين جمعه رمضان مايي ما مردمان عقب  مانده نياموخته ايم- فرش به زير پاي بوش و شارون پهن كنيم ما آدم هاي ما قبل مدرن براي سرمايه داري ليبرال و صهيونيسم آه نمي كشيم و اين نشان خطرناك بيماري مزمن خشونت است ما دچار آسيمگي و روان پريشي هستيم زيرا در اين جا جسد يك استعاره است و ماه و خون ودم مظلوم و آزادي رؤياي صادقه ماست [دارند تشييع اش مي كنند كانال هاپي در پي عوض مي شوند اين دريا چيست كه راه افتاده در خيابان هاي...؟ و سطرهاي قديمي شعر مي دود در مه چشم هايم كه به تصويرها مي نگرد تصويرهاي بيت المقدس تصويرهاي قاهره تصويرهاي تهران در آخرين جمعه رمضان و به ياد مي آورم سرودي از ياد رفته را
[... تكه تكه كه مي شود تكثير شده است
ديگر هيچ پيامبري نخواهد آمد
اما فلسطين، كلماتي گواه
مي زايد
رگانش را كه باز بگشاييد
عشق فواره مي زند
شهادت سر ريز مي كند
و نو به نو خون تازه
اقرار خدا و آخرين پيامبر است
اما خدا دشمنانش را و شارون را كور و كر خلق كرده است
In the streets come see the bood*
[جهان چه مي بيند؟]
قطعه هايي از گوشت... لخته هايي از خون
جهان خودبنياد، كلمه ها و اتفاق ها را نمي بيند
جهان نا بينا به غيب، چشم ديگر را از دست داده است
گذشته هاي دور و باطن اشيا ء و ملكوت و فردا را نيز.
پس لازم است شعر دوباره به رمزگشايي رويدادها مشغول شود و از الفبا شروع كند به غياب اشاره نمايد و شاعران را به ياد آورد:
Come see the bood
* جمله اي از پابلو نرودا

ادبيات
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |