سنگ باران
حميدرضا شكارسري
اگر بخواهيم به دنبال شاعري بگرديم كه به قول «استاد موسوي گرمارودي» ، كوشش و جوشش را با هم داشته باشد، مي شود انگشت روي نام «شكارسري» گذاشت. البته در شعرهاي او از سطرهاي «جهانسوز و خانمان برانداز» سوررئاليستي يا حتي سمبليك خبري نيست؛ اتفاق در ساختار شعر مي افتد: كشف هاي شاعرانه احياناً بسيار بكر و بديع كه در ساختار شعر منتشر شده اند:
سه روز ديدارم مي آيند
هر ساعت
هفت روز مي گريند
هر روز
چهل روز آه مي كشند
چون بر قاب عكسم خاك بنشيند
و يك سال
ماه به ماه
ياد خواهم شد
سپس براي هميشه
باد خواهم شد...
شكارسري در «باز جمعه اي گذشت» و «گزيده ادبيات معاصر» چاپ نيستان تشخص خود را با لحن عاطفي و بي انحنا و ضرباهنگ كند و درنگ آميز نشان داده بود، اما در اين سالها و به موازات نقدهاي «ساختارگرا» بر اشعار ديگران، خود نيز متأثر شد و در مجموعه اخيرش، «از تمام روشنايي ها» از آن لحن فاصله گرفته است. او روايتگر همين زندگي عادي انسان مدرن است، اما در كارهاي اخير از آن لحن غمگنانه و شكايت آميز به لحني تلخ و طنز روي آورده است. شكارسري، تكان دهنده ترين شعرهاي سالهاي اخير درباره «مرگ» و تأثيرگذارترين ها را درباره حضرت فاطمه- سلام الله عليها- سروده است:
چرا خرابش كنم؟
مگر آن سو مي توان پيدايت كرد؟
همين سو مي نشينم
و بر اين ديوار
بر اين ضريح ساده مي آويزم...
سنگ( ۱)
هيچ سنگي پرواز نمي كند
هيچ سنگي عاشق نيست
هيچ سنگي شهيد نمي شود
اينجا اما
سنگها پرواز مي كنند، عاشقند، شهيد مي شوند...
*
چه پرندگاني بايد باشند
چه عاشقاني
چه شهيداني
مردمان اين سرزمين
كه سنگهايش اين چنين!
*
چه مردماني بايد باشند
كه دستهايشان
از سنگها پرندگاني عاشق و شهيد مي سازد!
*
چه سرزميني بايد باشد
كه مردمانش
كه سنگهايش اين چنين!
سنگ( ۲)
كوههايمان مگر تمام مي شوند؟
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت
كوههايمان اگر تمام شدند
خانه هاي ويرانمان كه هست
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت...
و آنك برهوت
و تا چشم كار مي كند
دستهاي خالي ماست و تانكهاي بي شمار شما
پس قلب از كينه سنگ مي كنيم و
سنگبارانتان ادامه خواهد داشت...
سنگ (۳)
سنگ ديده ايد، بتپد در مشت؟
سنگ ديده ايد خون آلود پيش از پرتاب ؟
سنگ ديده ايد گرم و آفتاب نديده؟
سنگ ديده ايد اين چنين؟
من اما ديده ام
در دستان عاشقي كه مرگ را به سخره گرفته است
(چنانكه ما زندگي را)
و جاي خالي قلبش را با كينه پر كرده است...
سنگ(۴)
سنگي فرستاد
گلوله اي پس گرفت
زخمي بر سينه اش
به عدالت جهان پوزخند زد...
سنگ( ۵)
از كوه هايمان مي ترسند
مي دانند آبستن هزار انتفاضه است
از خانه هايمان مي ترسند
مي دانند هر تكه اش سرباز انتفاضه است
از قلبهايمان مي ترسند
مي دانند مي تپد در سينه اين شعرهاكه انتفاضه راتكثير مي كند...
نام تو
به نام سوزان تو
اينجا شعر آغاز مي شود
كه با نام تو تمام مي شود
اين پروانه از كجا پيدا شد؟
اينجا ادامه مي يابد
اين پروانه ها چه مي خواهند؟
اينجا مي خواهد تمام شود
ولي آنقدر پروانه روي كاغذ نشسته است
كه نمي شود نام تو را نوشت...
بازي
براي آرنگ علمشاهي
گاهي كلاغ نمي تواند
گاه اما گاو پرواز مي كند
انگشتهاي كوچك تو چه كارها كه نمي كنند!
من اما اين بازي را از برم
آسمان من پركلاغ
گاوهاي من پروارتر از آنكه تكان بخورند!
تو هم ياد مي گيري
آسمان تو هم از كلاغ پر
و از گاو تهي خواهد شد...
گنج
تو به طرز هولناكي زيبايي
آي گنج دست يافته من!
و پاي كدام گنج خوني نريخته است؟
مي ترسم
مي ترسم از تو
كه به هيچ چشمي رحم نمي كني...
از ۱۱۸
بعضي از شماره ها ديگر هيچ وقت جواب نمي دهند
در انتهاي بعضي از سيمها هم كسان ديگري نشسته اند
گوشي را چند بار كوبيده اي يادت نيست؟!
«اين دفتر خط خطي شده به چه درد مي خورد؟»
از ۱۱۸ پرسيده اي
و پاسخي جز بوق قطع مكالمه نگرفته اي...
شما ادامه دهيد!
اين چارپايه را برداريد!
خسته ام، مي خواهم بروم
ممنون!
اما چرا يكدفعه شب شد؟
مگر تازه اول سحر نبود؟
من كه شرشر عرق مي ريختم از گرما
چرا اينقدر يخ كرده ام؟
صبر كنيد!
آن چارپايه را دوباره لطف كنيد!
كجاييد؟
چرا صدايتان درنمي آيد؟
اين خودكار و كاغذ لعنتي را بگيريد و ادامه دهيد،
تا ببينم مي توانم اين چارپايه را
دوباره پيدا كنم يا نه؟
پرسه
پرسه غير مجاز
در ارتفاعات تو
اين تازه تمام جرم من نيست
من احمقانه
ماه را با تو اشتباه گرفتم
آن بالا پيش دستم بود
دزديدمش
حالا ماه با آب جوي خيابان به كجا رفته نمي دانم
خلاصه اين آسمان تاريك را هم
به حساب من بگذاريد!
***
- «فقط همين چند دقيقه دستبند و كلانتري؟
فقط همين چند سئوال آبكي؟
همين؟
بروم؟»
چقدر احمقند!
تيرباران كمترين مجازات من بود...
|