گزارش
مسيح خوانده مرا...
|
|
مرتضي كاردر
شبهاي شعر عاشورا ديرپاترين كنگره ادبيات آييني است كه همه ساله در ماههاي محرم و صفر در شيراز برگزار مي شود. اين مراسم حالت رقابتي ندارد و برخلاف ديگر كنگره هاي مشابه در آن ازجوايز نفيس و سكه ها و ... خبري نيست و صله شعرها به صاحبان اصلي كنگره حواله مي شود. شايد راز ماندگاري اين حركت مردمي پس ازهجده دوره نيز همين باشد. فراخوان آثار اين كنگره معمولاً در دو بخش انجام مي گيرد: بخش موضوعي كه هر سال به يكي از شخصيت هاي واقعه عاشورا اختصاص دارد و امسال به حضرت رباب (س) و ام وهب و بخش آزاد عاشورايي كه ويژه طلاب و دانشجويان شاعر است. يكي دو سال است كه پيش از برگزاري مراسم اصلي، بررسي اوليه و پذيرش بخشي از آثار ارسالي، در پيش كنگره اي كه به همين منظور برگزار مي شود، انجام مي پذيرد. اين مراسم دوهفته گذشته در روزهاي نوزدهم و بيستم آذر همزمان با شهادت امام جعفر صادق(ع) در قم برگزار شد و شاعران جوان به ارائه سروده هاي خود در رثاي حضرت رباب (س) و ام وهب و بقيه شهداي عاشورا پرداختند.
صديقه سادات بهشتيان
هواي دشت پرست از گلاب گيسوهات
هواي دشت پرست از گلاب گيسوهات
كه مست گشته زمين از شراب گيسوهات
و دست هاي علي اصغر كفن پوشت
چقدر گم شده در پيچ و تاب گيسوهات
گلوي تشنه او را نگاه مي كني و ...
واز حرارت خونش شد آب گيسوهات
بخوان به لهجه گهواره هاي بي اصغر
بخوان كه كم شود از التهاب گيسوهات
ميان غربت شب ضجه مي زني شايد
سكينه آمده امشب به خواب گيسوهات
حلول كن شبي از خيمه هاي شعله ورت
كه ماه محو شده در حجاب گيسوهات
بتاب همسر خورشيد، گر چه بعد حسين
غروب كرد شبي آفتاب گيسوهات
ريحانه رسول زاده
چشمهاي هاجر ...
بهار مي رسد و كربلا خزان شده است
چقدر سرو خميده است، ناتوان شده است
چقدر جاري چشمان اوست دجله خون
فرات از، تري گونه اش روان شده است
به ياد واقعه اي دور باز مي گريد
محرم دل او مبدأ زمان شده است
نگاه مضطربش _ چشمهاي هاجر- ... و دشت
براي جرعه آبي دوان دوان شده است
بيا سكينه كه امشب رباب با دل تنگ
براي اصغر شش ماهه روضه خوان شده است
شبيه ماه به دور جنازه مي چرخد
كه مست تابش اين نور بي كران شده است
سحر به بوي تو آغشته است... بيداري؟
نماز صبح بخوان، موقع اذان شده است
مريم مايلي زرين
دست، حسرت نشين گهواره
آب، خورشيد، دست، گهواره
باز با لاي لاي لاي خودش
مي نشيند و مي كند برپا
كربلاي غمي براي خودش
باز پر مي كند دو چشمش را
مشك در مشك، باز بي تاب است
نيزه در نيزه زخم مي كارد
بر تن سرخ گونه هاي خودش
در و ديوار خانه مي دانند
زخم را شعله هاي آتش را
ناله سر مي دهد سكوتش را
مثل هر روز هم صداي خودش
همدم آفتاب، خيره به آب
در خيالي به رنگ خون و عطش
مي دود سمت خيمه مي آيد
مي دود باز پا به پاي خودش
باغم و شرم سوي خيمه او
(زمزم از چشمهاش مي جوشد)
دلخوش دست پرسخاوت اوست
گر چه خاكي ست دستهاي خودش
دست، حسرت نشين گهواره
تن گهواره خالي از لبخند
باز خورشيد تشنه لب رفته ست
آب مانده ست در عزاي خودش
امير اكبرزاده
پي صليب بگردي كدام سو در مه
«... پس اباعبدا الله عليه السلام خود به ديدن ام وهب قدم رنجه فرمودند. ام وهب به فرزندش گفت:«من مسيح را زيارت كردم »
(مسيح، سايه اي از چشم هاي او در مه)
*
...كه آمده است پي تو به جست و جو در مه
دچار خلسه شدي و شناوري در ابر
و رفته است تمام جهان فرو در مه
كنار توست اگر پر شده فضا از نور
و رفته وسعت سوزان روبرو در مه
كنار توست و انگار كه صداي خدا
نشسته با تو صميمي به گفت و گو در مه
براي تشنگي ات دارد او شراب عطش
اگر چه گم شده خمخانه و سبو در مه
به قصد خيمه خورشيد بگذر از خود خويش
چنان كه بال گشايد به اوج، او در مه
(مسيح را سرنيزه به جست جو برخيز)
پي صليب بگردي كدام سو در مه
صداي خواندن قرآن ... سري بريده به ني
*
و پيكري كه گرفته به خون وضو .. در مه
مهدي ميچاني
از دهان چشم هاي شعله ور
گاه گاهي گرده را شلاق تر شيرين تر است
ديدن اما با دو چشم شعله ور شيرين تر است
گاه سرب تشنگي نوشين تر از آب فرات
شوكران تلخ گاهي از شكر شيرين ترست
پاي، بي خلخال و سنگ سرخ صحراها ولي
گاه با بال و پر خونين سفر شيرين ترست
صحبت از عشق است، از خونابه و خنجر چه باك
در مرام ميگساران تلخ تر شيرين ترست
با مذاق تيرها، شش ماهگان خوش نوشتر
شاخسار تر به دندان تبر شيرين ترست
واي از آن سودا كه سودش كشتن فانوس بود
سود اگر اين است، باور كن ضرر شيرين ترست
آه، ساكت باش، اي شاعر كه اينك حرف اشك
از دهان چشم هاي شعله ور شيرين تر است
جواد زهتاب
من نه يعقوبم كه مي گريد جوان رفته را
ني در اين صحرا نمي نالد شبان رفته را
ميزبان حسرت ندارد ميهمان رفته را
منت كج سيرتان، از زخم، جانفرساتر است
پس نمي گيرم ز دست تيغ، جان رفته را
عشق، تاوانش اگر چه خون سهراب من است
چون تهمتن بر نمي گرديم خوان رفته را
باغبان درسوگ گل خون مي خورد عمري ولي
پس نمي گيرد ز پاييز ارغوان رفته را
پير عاشق اي عزيز از يوسفش دل مي كنم
من نه يعقوبم كه مي گريد جوان رفته را
علي خالقي
راز خم بودن خنجر به گلويت بسته ست
آب هم هرم عطش خيز تو را باور كرد
وقتي از خشكي لبهات لبش را تر كرد
آن چنان آه كشيدي تو در آيينه ي خون
كه غريو نفست گوش فلك را كر كرد
چه كسي خطبه شكسته است تو را بي هنگام
چه كسي باغ نفس هاي تو را پرپر كرد
سنگ در خطبه ات انداخت و خون كلمات
زلف فرياد تو را سخت پريشان تر كرد
راز خم بودن خنجر به گلويت بسته ست
داغ سنگين گلوي تو چه با خنجر كرد
داغ آن لحظه كه آب آورت افتاد به خاك
چشمهاي همه را ساقي آب آور كرد
سيد محمد بابا ميري
مسيح خوانده مرا
مسيح خوانده مرا وقت امتحان من است
زمان، زمان رجز خواندن جوان من است
از آسمان چهارم مسيح مي بارد
چقدر منتظر رعد آسمان من است
به كف بگير سرت را براي ياري عشق
سرت مقدمه ي سرخ داستان من است
برو كه پيكر مصلوب و بي سرت پسرم
در امتداد مسير خدا، نشان من است
نماز آخر خود را اقامه كن در خون
برو كه بدرقه ات نغمه ي اذان من است
اگر چه بعد تو صحراست خانه ام اما
دلم خوش است كه زينب هم آشيان من است
|